🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت147
🍀منتهای عشق💞
الان برم میدونم میخواد دعوام کنه. از جام تکون نخوردم. تحملشون واقعاً برام کار سختیه.
یک نفر از مهمونها رفت. من برای تصاحب جای خالیش، دستم رو روی زمین گذاشتم تا بایستم که اقدسخانم گفت:
_ رویاجان یکم آب برای مریم میاری؟
نگاهی بهش انداختم و با حرص گفتم:
_ نه. به یکی دیگه بگید.
ایستادم و نگاه متعجب هر دوشون رو روی خودم احساس کردم. واقعاً لازم بود برای آرامش روحی خودم این حرف رو بهشون بزنم.
خاله بیخیال نشد و از تو آشپزخونه صدام زد.
_ رویا یه لحظه بیا.
اگر نرم جلوی همه هی صدام میکنه. وارد آشپزخونه شدم.
_ بله.
دستم رو گرفت و کشید کنار یخچال تا بقیه متوجه نشن.
با اخم نگاهم کرد.
_ چته تو؟
خودم رو به اون راه زدم.
_ هیچی!
_ تو حتماً باید حرف بزنی؟
_ چی گفتم مگه...
_ چرا حرفشون رو قطع میکنی؟
سرک کشیدم تا ببینم زنعمو که همیشه تو آشپزخونه هست، الان هم هست یا نه. از نبودش که مطمئن شدم، رو به خاله گفتم:
_ حالا انگار کی هست. بعد هم این اون شب به علی گفته سر خر نمیخوام؛ الان پاشده اومده اینجا که چی بشه!
دهنم رو کج و کوله کردم.
_ تسلیت میگم.
_ ای وای...ای وای... ای وای؛ از دست تو چی کار کنم! اصلاً به تو چه ربطی داره؟ صد بار بهت میگم تو کار بزرگترها دخالت نکن.
_ اینا انقدر بیشعورن که نمیفهمن ما عزا داریم.
شمرده شمرده گفت:
_ به... تو... ربطی... نداره. یعنی سر هر چی من باید به علی بگم تا بهت بگه که حرف گوش کنی!
اتفاقاً خوبه که علی بدونه من چه رفتاری انجام دادم؛ هم روی مُصر بودن من مطمئن میشه و هم شاید بیشتر بهم فکر کنه.
_ به هر کی دوست دارید، برید بگید. برو بگو اینا یه دفعه دل پسرم رو شکستن، تو خونهشون جواب منفی دادن؛ بعد من هنوز براشون سفره پهن میکنم. من نمیذارم خاله!
_ آخه دختر به تو چه!
_ من کار خودم رو میکنم، شما کار خودت رو.
درمونده نگاهم کرد.
_ رویا برای بار آخر میگم. تمومش کن!
تو چشمهاش نگاه کردم. از من میخواد چی رو تموم کنم. واقعاً فکر کرده این حمایت من، از طرف یک خواهرِ برای علی!
چرا متوجه نمیشی خاله! چرا درکم نمیکنی! چرا یک نگاه کوتاه به من نمیندازی؟
وقتی دید جوابش رو نمیدم، عصبی بیرون رفت. از پشت یخچال بیرون اومدم. تو حال رو نگاه کردم؛ خبری از اقدسخانم و مریم نبود.
انگار خداروشکر بهشون برخورده و رفتند. با خیال راحت بیرون اومدم و سمت حیاط رفتم.
جلوی دَر ایستادم و بهشون نگاه کردم. رو به روی علی ایستاده بودند و علی سر به زیر با لبخند روی لبهاش ایستاده بود و خیلی ریز جواب تعارفهای اقدسخانم رو میداد. خاله هم کنارشون ایستاده بود و با لبخند نگاهشون میکرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت148
🍀منتهای عشق💞
اگر علی قصدش با مریم ازدواجه، پس چرا اون روز که من به خاله مامان نگفتم، اعتراضی نکرد! چرا وقتی میاومدیم خونه عمه، اقدسخانم جلوی دَر بود و من در رابطه باهاش خوب حرف نزدم، علی خندید و عکس العملی نشون نداد!
یعنی علی من رو نمیخواد و فقط به خاطر احساس من کوتاه اومده و حرفی نمیزنه؟
رفتارهای ضد و نقیضش باعث شد تا احساس پوچی کنم. سرجام برگشتم.
ناهار رو خونه عمه خوردیم. عمه رضایت برای رفتن نداد و این بار نمیدونم آفتاب از کدوم طرف دراومده که خاله رو حسابی تحویل گرفتن.
با تعارفشون شب هم موندیم. بعد از شام قصد رفتن کردیم و سوار ماشین شدیم. به خونه که رسیدیم؛ زهره از پلهها بالا رفت و در واقع خودش رو از دید علی خارج کرد.
رفتارهای خاله برای ازدواج علی و مریم رو اعصابم بود. زودتر بالا رفتم؛ رختخوابم رو پهن کردم و کنار زهره خوابیدم.
صدا از کسی در نمیاومد. معلوم بود همه خسته هستن و قصد خوابیدن کردن. خونه در سکوت مطلق فرو رفته بود که صدای ضربه به دَر اتاق علی و لحظاتی بعد صدای حرف زدن آروم خاله رو شنیدم.
زهره فوری نشست.
_ بدبخت شدم! الان بهش میگه.
_ میخوای بریم گوش وایسیم ببینیم چی میگن.
_ ول کن بابا! دوباره رضا میبینه آبرومون میره.
_ نه رضا انقدر خسته بود که مستقیم رفت تو اتاقش. مطمئن باش الان بیهوش شده. بیا بریم ببینیم چی میگن.
زهره موافق نبود اما حس کنجکاویش باعث شد تا قبول کنه.
روسریم رو روی سرم انداختم و دَر اتاق رو نیمه باز کردم. از نبودن خاله که مطمئن شدم؛ آهسته بیرون رفتیم.
پشت دَر اتاق علی ایستادیم. گوشم رو به دَر چسبوندم. دستم رو روی بینیم گذاشتم و بیصدا به زهره تأکید کردم که حرف نزنه.
_ خاله گفت:
_ جواب دختر اقدسخانم رو ندادی؟
_ چی بگم مامان! یه بار گفته نه دیگه.
_ گفته نه، ولی پشیمون شده.
_ اینقدر که شما رفتی، رودربایستی کرده.
_ توی رودربایستی مونده که پاشده امروز اومده خونهی عمهت! راضی شده. تو چرا باید یه همچین دختر خوبی رو از دست بدی!
_ خیلی خستم مامان، بذار باشه برای یه وقت دیگه.
وقتی میگه بذار باشه برای یک وقت دیگه، دلم میخواد گریه کنم. خاله گفت:
_ من هر بار میام در رابطه با مریم با تو صحبت کنم تو یه جورایی از زیرش در میری. علی به من بگو دردت چیه؟
_ درد ندارم مامان! اعصابم نمیکشه. راستی امروز رفتم دَرِ مدرسه؛ یکی از معلمهای دخترها گفت، خانم مدیرشون با من کار داره! وقتی گفتم من در جریان نیستم؛ تعجب کرد که به مادرش هم گفتیم، نمیدونم چرا بهتون نگفته.
خاله چند لحظهای سکوت کرد و گفت:
_ دلم نمیخواست این روزها ناراحتت کنم.
_ چی شده مامان؟
_ زهره باز تو مدرسه شیطونی کرده.
صدای علی کاملاً جدی شد.
_ چی کار کرده؟
_ اون دختره که اون سری باهاش رفته بود بیرون، رفتی آوردیش!
عصبیتر گفت:
_ خب!؟
زهره دستم رو گرفت و فشار داد.
_ مثل این که با همون پشت مدرسه با هم حرف زدن. مدیرشون بعد اون اتفاق ممنوع کرده بود که با هم حرف بزنن؛ اما زهره اهمیت نداده.
بهش میگن یا باید با تو بیاد مدرسه یا دیگه راهش نمیدن. زهره به من نمیگه که مدیرشون رویا رو هم تهدید میکنه که اگر به برادرتون نگید تو رو هم راه نمیدم. رویا هم اومد به من گفت. من مجبور شدم برم مدرسه. رفتم ولی من رو قبول نکرد. گفت گفتنِ به شما هیچ فایدهای نداره، باید برادرش بیاد.
_ شما چرا به من نگفتید؟
_ گفتم که نخواستم ناراحتت کنم؛ بعد هم درگیر صحبت در مورد مریم باهات بودم، دلم نمیخواست به راه دیگه کشیده بشه.
_ مامان من با زهره چکار کنم؟
_ به خدا نمیدونم. منم درمونده شدم.
صدای خاله پر از استرس شد.
_ کجا الان؟
زهره از دَر فاصله گرفت.
_ برم ببینم چه مرگشه که دست گذاشته رو آبروی ما!
_ بشین بزار صبح. خیلی ترسیده، یه خورده آرومتر حرف بزن.
به زهره اشاره کردم که نمیاد. ترسیده به دَر نزدیک شد.
_ فردا میرم مدرسه؛ ببینم مدیرشون چی میگه. بعد یه فکر اساسی براش میکنم.
_ منم باهاتون بیام؟
_ کجا بیای؟ من خودم میرم.
_ میام یه وقت یه کاری میکنی، پشیمونی به بار میاره. این جوری خیالم راحتِ.
_ از چی میترسی! میترسی کتک بخوره؟
_ دختر بچهس علیجان! یه وقت یه بلایی سرش میاد... چاییت رو بخور.
شنیدن حرفهای علی و مامان، حال هر دومون رو خراب کرد. دست از پا درازتر، با چهرههای آویزون به اتاق برگشتیم. زهره از استرس خوابش نمیبرد و من از ناراحتی.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت149
🍀منتهای عشق💞
لباسهای مدرسهم رو پوشیدم و به زهره که با استرس نگاهم میکرد، خیره شدم.
_ تو نمیخوای حاضر بشی!
نگاهی به دَر انداخت.
_ جرأت ندارم پام رو از دَر اتاق بیرون بذارم.
درمونده روبروش نشستم. چند ضربه به دَر خورد. زهره فوری از ترس سرش رو روی بالشت گذاشت و پتو رو روی سرش کشید.
با ترس به دَر نگاه کردم؛ دَر باز شد. با دیدن خاله نفس راحتی کشیدم.
خاله نگاهش بین من و زهره که خوابیده بود، جابهجا شد و گفت:
_ این چرا بیدار نشده؟
جوابی ندادم. خاله چند قدمی جلو اومد و کنار زهره نشست. دستش رو روی بازوش گذاشت و کمی تکونش داد.
_ زهره... زهره... بلند شو مدرسهتون دیر شد!
زهره آروم پتو رو از روی صورتش کنار کشید و به مادرش نگاه کرد.
_ مامان من میترسم بیام پایین.
خاله که از گوش ایستادن دیشب ما پشت دَر اتاق علی خبر نداشت؛ با تعجب گفت:
_ از چی؟
زهره که کلاً یادش رفته چی به چیه، همه چیز رو لو داد و گفت:
_ دیشب شنیدم داداش چی گفت! الان میخواد با من بیاد مدرسه. تو رو خدا تو هم بیا!
خاله به جای اینکه به زهره واکنش نشون بده. چپچپ به من نگاه کرد و گفت:
_ این اخلاقت رو ترک نکردی!
حق به جانب گفتم:
_ به من چرا میگی! مگه من گوش وایستادم.
انگار میدونست این قضیه از کجا آب خورده؛ نگاه چپچپش رو بعد از چند ثانیه ازم برداشت و گفت:
_ هر کی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه؛ زهرهخانم!
اون لحظه که فقط به فکر خوشی هستی، باید فکر اینجاش رو هم میکردی که بالاخره یکی مُچت رو میگیره و آبروت میره!
_ آخه من که کاری نکردم. من فقط پشت حیاط مدرسه با هدیه حرف زدم.
_ چی گفتید؟
_ هیچی به خدا! همین حرفهایی که همه با هم میزنن.
_ مگه مدیرتون نگفت باهاش حرف نزن!
زهره سرش رو پایین انداخت.
_ ببخشید.
_ ببخشید رو برو به داداشت بگو و مدیرتون.
دستش رو روی زانو گذاشت و به سختی ایستاد.
_ خدا سایه این برادرتون را از سر من کم نکنه؛ اگر علی نبود من از پس هیچ کدومتون توی این خونه بر نمیاومدم. بلند شید بیایید بیرون، صبحانهتون رو بخورید برید مدرسه. این بچه به خاطر شما، امروز دیر میره سرکار!
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. سمت دَر رفتم.
_ رویا تو رو خدا من چکار کنم!
_ چی بگم زهره! باید بریم پایین دیگه.
_ پس صبر کن باهم بریم.
با کندترین سرعت ممکن مانتوش رو پوشید و مقنعهاش رو دستش گرفت. همراه با کیفهامون از پلهها پایین رفتیم.
وارد آشپزخونه که شدیم؛ علی سرش رو بالا گرفت و خیره و عصبی به زهره نگاه کرد. انگار عصبانیتش رو نگه داشته تا صبح سر زهره خالی کنه.
منتظر بودم حرفی بزنه، اما فقط به نگاه چپچپش اکتفا کرد. زهره کمی تو درگاه آشپزخونه ایستاد و با دستهاش بازی کرد. بالاخره خاله سکوت سنگین رو شکست.
_ بیا بشین، براتون چای ریختم.
هر دو سر سفره نشستیم. زهره کمی نون برداشت و بدون پنیر تو دهنش گذاشت. علی نگاهش رو برداشت و همه بیحرف صبحانهمون رو خوردیم.
خاله از آشپزخونه بیرون رفت. زهره با استرس به مادرش نگاه کرد و توی خودش جمع شد.
_ مثل آدم زندگی کردن، انقدر برات سخته؟
رضا که از هیچی خبر نداشت، متعجب نگاهش بین علی و زهره جابجا شد. زهره سرش رو پایین انداخت.
_ این بار با دفعههای قبل فرق داره زهره! به روح بابا اگر اون چیزی که تو فکرمه رو مدیرتون بگه؛ بلایی سرت درمیارم که دیگه نتونی راه بری.
رضا با چشم و ابرو ازم پرسید چی شده؟
بیصدا لب زدم:
_ با اون دختره...
نگاه چپچپ علی روی من باعث شد تا حرفم نصفه بمونه.
_ تو چرا به جای اینکه به من بگی، رفتی به مامان گفتی؟
هم زمان خاله وارد آشپزخونه شد. چادر روی سرش، علی رو کلافه کرد.
_ مامان شما کجا!؟
خاله اخمهاش رو تو هم کرد و بدون اینکه به علی نگاه کنه، گفت:
_ من نیام هیچ کس حق نداره بره.
کنار زهره نشست؛ لقمهای براش گرفت و توی دستش گذاشت.
علی کلافهتر از قبل ایستاد و سمت دَر رفت.
_ تو ماشین منتظرم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت150
🍀منتهای عشق💞
صدای بسته شدن دَر که اومد، رضا گفت:
_ یکی به من نمیگه اینجا چه خبره!؟
خاله به میلاد اشاره کرد و رو به رضا گفت:
_ امروزم تو میلاد رو ببر.
میلاد به اعتراض گفت:
_ مامان من با رضا نمیرم. تو راه اصلاً به من محل نمیده.
رضا آروم زد پشت گردن میلاد.
_ انتظار داری کولت کنم!
_ نخیر؛ هر چی گفتم تشنمه، آب نخریدی برام.
_ دو دقیقه صبر میکردی میرسیدی مدرسه میخوردی! حتماً من باید پول بدم تا تو راضی بشی؟
خاله از کیفش کمی پول سمت رضا گرفت.
_ بیا، یه چی خواست براش بگیر.
نگاهی به زهره انداخت. تو نگاهش هم دلخوری هست، هم دلسوزی.
_ بلند شید که اونم دیرش نشه.
_ منم مثلاً توی این خونهم ها! نمیگید چه خبره؟
به زهره نگاه کردم؛ با این که هر بار جواب رضا رو میده، ولی این بار سکوت کرد.
خاله گفت:
_ هیچی نیست. تو دیگه خونهی عمت نرو تا با هم بریم.
_ چرا؟
_ چون آبروریزی میکنی؛ دختر و پسر هیچ فرقی نمیکنن. یه خورده ملاحظه کن، ان شالله به زودی میریم برات خاستگاری.
نیش رضا باز شد و چشمی گفت.
ته موندهی چاییم رو خوردم و ایستادم. هر سه از خونه بیرون رفتیم و توی ماشین نشستیم. تا مدرسه هیچ کس حرف نزد و فقط سکوت بود.
جلوی دَر مدرسه ماشین رو پارک کرد. خاله و زهره پیاده شدن و سمت مدرسه رفتن. خواستم بیرون برم که با صدای علی سمتش برگشتم.
_ رویا!
تو چشمهاش نگاه کردم.
_ من از پنهان کاری بدم میاد. اینجوری بخوای ادامه بدی، آبمون تو یه جوب نمیره.
چند ثانیهای نگاهم کرد و پیاده شد و دَر رو بست. به جای خالیش خیره موندم.
این حرفش برای آینده و پیشنهادم بود یا زندگی روزمرهی الانمون! اینبهترین فرصته تا ازش بپرسم.
با عجله پیاده شدم و خودم رو بهش رسوندم.
_ علی!
با ریموت دَر ماشین رو قفل کرد.
_ منظورت از این حرف چی بود؟
_ کاملاً واضح بود. پنهان کاری نکن؛ خیلی ناراحت شدم به جای اینکه به خودم بگی به مامان گفتی!
_ نه... میگم یعنی تو...
انگشتش رو جلوی صورتم گرفت و تأکیدی تکون داد.
_ یعنی برو درسِت رو بخون و حواست رو فقط به درست بده!
هاج و واج نگاهش کردم. چرا نمیخواد توی این بحث به نتیجه برسیم!
با تشر گفت:
_ چرا خشکت زد. برو تو دیگه!
آب دهنم رو قورت دادم و نگاه ازش برداشتم.
وارد مدرسه شدیم. خاله چیزی کنار گوش زهره گفت. با دیدن علی هر سه سمت سالن رفتن.
از دور نگاهش کردم. چرا من رو مستأصل نگه داشته! چرا حرفش رو بهم نمیزنه و نمیذاره من هم بگم؟
اگر دلش با منِ، پس چرا در برابر مریم و اقدسخانم هم با روی خوش حرف میزنه! اصلاً چرا به خاله نمیگه!
گوشهی حیاط نشستم و منتظر خوردن زنگ شدم. با دیدن شقایق و مادرش که از پلهها پایین میاومدن، لبخند روی لبهام نشست. ایستادم و سمتشون رفتم.
با شقایق چشمتوچشم شدیم. خندید و به سرعتش اضافه کرد و خودش رو به من رسوند. بدون معطلی همدیگر رو بغل کردیم.
_ رویا خیلی دوست داشتم ببینمت.
ازش فاصله گرفتم.
_کجا رفتی یهویی!
به مادرش نگاه کرد. فوری سلام کردم. با روی خوش جوابم رو داد و گفت:
_ شقایقجان من تو ماشین منتظرتم.
_ باشه مامان.
_ اینجا برای چی اومدی؟
_ برای انتقال پرونده به مشکل برخوردیم. داداشت برای چی اینجاست؟
_ هیچی؛ زهره با هدیه حرف زده، خانم مدیر فهمیده.
_ چقدرم عصبی بود!
_ کی، خانم مدیر؟
_ نه علیآقا. رویا تو ذات این زهره رو نشناختی؛ ازش دوری کن. من نفهمیدم چی میگفتن! ولی شنیدم خانم مدیر میگفت این حرفها به رویا نمیخوره. فکر کنم میخواد بندازه گردن تو!
چشمهام از تعجب گرد شد.
_ به من چه! اون رفته پشت مدرسه حرف زده!
_ اصلاً حرف پشت مدرسه نبود! به نظر من برو دفتر از خودت دفاع کن.
مضطرب به پلهها نگاه کردم. دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت پلهها هولم داد.
_ برو تا دیر نشده! من بهت زنگ میزنم.
خداحافظی کردم. با تردید پلهها رو بالا رفتم و وارد سالن شدم. به انتهای سالن، جایی که دفتر خانم مدیر بود نگاه کردم.
نکنه برم برام بد بشه! اگر شقایق درست گفته باشه و زهره در نبود من هر چی دلش خواست بگه چی؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
حالم دقیقه به دقیقه بیشتر بدتر میشد
دلم می خواست کر می شدم تا حرف هایی که حقم نبود رو نشنوم
#بـــابــــا کنارم ایستاد سری به حالت تاسف تکون داد گفت:
_ازت انتظار همچین کاری رو نداشتم
دلـــــم مــــےخـــواســـــت بـــه بـــابـــا بگم کاش بزنی تو #گــــوشــــم ولـــے این حرف رو نـــمــیـــزدی
شنیدن یه سری حــــرفــــا خیلـــےســـخـــته
داغونت می کنه, بخصوص اگه اون حرف ها قضاوت باشه,بخصوص اگه ازسمت عزیزترین فردزندگیت باشه
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
بهشتیان 🌱
حالم دقیقه به دقیقه بیشتر بدتر میشد دلم می خواست کر می شدم تا حرف هایی که حقم نبود رو نشنوم #بـــاب
میدونستم که موندنم بیشتر از این اونجا جایز نبود
بسته رو به سمتم گرفت
دلم می خواست ازش بگیرم به کوبم تو صورتش
اما تو کوچه تقریبا تاریک من بودم و اون
ترسیدم که نکنه بخواد تلافی کنه
صلاح رو تو این دیدم که ازش سوغاتی رو بگیرم و برم
همین که برگشتم که به طرف خونه برم یه سیلی محکمی تو صورتم فرود اومد شوک زده دستم رو روی صورتم گذاشتم
از شدت ضربه, جای سیلی رو صورتم می سوخت
هنوز به خودم نیومده بودم که یه سیلی محکم تر از مال من, به صورت بهنام زده شد...
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت151
🍀منتهای عشق💞
آروم و آهسته سمت دفتر رفتم. چشمهام رو بستم تا از بین سر و صدای دخترها، صدایی از داخل دفتر بشنوم.
علی گفت:
_ من خودم حلش میکنم؛ خیلی ممنون که اینقدر حواستون به همه چی هست.
_ خواهش میکنم. این آخرین هشدار من به زهره بود؛ بار دیگهای وجود نداره.
_ مطمئن باشید دیگه تکرار نمیشه. فقط اگر اجازه بدید زهره رو امروز ببرم خونه، از فردا بیاد.
خاله نگران گفت:
_ چرا خونه؟ از درسش عقب میمونه!
_ نمیمونه! باید باهم حرف بزنیم.
_ حالا بعدازظهر میاد خونه دیگه!
خانم مدیر گفت:
_ امروز کلاس مهمی نداره؛ میتونید ببریدش. اگر میخواید رویا رو هم ببرید.
علی گفت:
_ نه رویا بمونه مدرسه. خیلی لطف کردید. با ما دیگه کاری ندارید؟
_ معینی اینجا چرا وایستادی؟
به خانمافشار، مربی پرورشیمون نگاه کردم.
_ هیچی خانم؛ الان میریم.
هم زمان علی و بعدش خاله و زهره از دفتر بیرون اومدن.
خاله سؤال خانم افشار رو جور دیگهای تکرار کرد.
_ تو چرا نرفتی سر کلاست!؟
هیچ حرفی برای گفتن ندارم. سرم رو پایین انداختم. گوش ایستادنم اصلاً بدرد نخورد؛ چیزی که شقایق گفت رو نشنیدم و توی دردسر هم افتادم.
خانم افشار رو به علی گفت:
_ خوشحالم که تشریف آوردید. امیدوارم مشکل حل شده باشه.
علی نگاه پر از تهدیدی به زهره انداخت.
_ قطعاً امروز حل میشه! با اجازتون.
سمت حیاط رفت. خانم افشار که متوجه منظور علی شد، نگاهی به زهره انداخت و مسیرش رو سمت علی کج کرد.
_ آقای معینی!
دنبالش راه افتاد و با کمی فاصله از ما، شروع به صحبت با علی کرد.
خاله فرصت رو غنیمت شمرد و بازوی زهره رو گرفت.
_ این چرت و پرتا چی بود که گفتی! خجالت نکشیدی؟
با صدای بلند علی همه بهش نگاه کردیم.
_ بیاید دیگه!
زهره دست خاله رو گرفت.
_ مامان تو رو خدا زنگ بزن به دایی بیاد.
_ با این چرت و پرتایی که تو گفتی، داییتم بیاد کاری نمیتونه کنه.
رو به من گفت:
_ سر این گوش ایستادنهات، آخر یه کاری دست خودت میدی.
دست زهره رو گرفت و سمت علی رفتن.
توی این همه تهدید، نفهمیدم زهره در رابطه با من چی گفته!
خانم افشار نزدیکم شد.
_ معینی برادرت خیلی عصبانی بود. خواهرت گفت بهت بگم زنگ بزنی به داییت.
رفتنشون رو با چشم دنبال کردم.
_ معینی با توأم!
نگاهم رو به خانم افشار دادم.
_ بیا برو تو دفتر، زنگ بزن به داییت!
_ چشم خانم.
دَر رو باز کرد و رو به مدیر گفت:
_ اجازه بدید معینی از تلفن استفاده کنه.
_ چی شده؟
_ میگم براتون.
رو به من ادامه داد:
_ عجله کن تا دیر نشده!
دستم رو به حالت اجازه بالا گرفتم و سمت تلفن رفتم.
شمارهی دایی رو گرفتم و بعد از خوردن چند بوق، صداش توی گوشی پیچید:
_ بفرمایید.
_ سلام دایی، منم.
_ خوبی رویا! تو مگه الان نباید مدرسه باشی؟
_ مدرسهم. دایی برو خونهی ما!
_ چرا چی شده؟
اگر بگم به خاطر زهره، نمیره. نیمنگاهی به خانم افشار و مدیر انداختم.
_ حال خاله خوب نیست.
نگران پرسید:
_ چرا چی شده!؟ علی هم واسه این مرخصی گرفت؟
_ دایی زود برو خونهی ما!
_ باشه الان میرم.
تماس رو بیخداحافظی قطع کرد. گوشی رو سر جاش گذاشتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت152
🍀منتهای عشق💞
پشت میزم نشستم. تمام هوش و حواسم به خونه و زهرهست. گاهی هم ذهنم پیش حرفهای علی توی ماشین میره.
چرا من رو مستأصل نگه داشته!
کاش میشد از مدرسه فرار کنم زودتر به خونه برم ببینم چه اتفاقی افتاده. اما از عواقبش میترسم؛ هم توی مدرسه، هم توی خونه.
مجبورم تا زنگ آخر صبر کنم. اگر تو این شرایط شقایق رو نمیدیدم بیشتر باهاش حرف میزدم.
برعکس همیشه معلم از نبودن زهره سؤالی نپرسید؛ این یعنی آبروی زهره توی کل مدرسه رفته و همه فهمیدند که علی، زهره رو با خودش خونه برده.
هر سه زنگ مدرسه تموم شد و بالاخره زنگ آخر به صدا در اومد. دلم میخواد بال در بیارم و تا خونه پرواز کنم و زودتر برسم.
اهمیتی به بچههای دور معلم ندادم. کیفم رو برداشتم و فوری از کلاس بیرون اومدم.
با سرعتی که بیشتر شبیه دویدن بود، خودم رو به خونه رسوندم. سر کوچه با دیدن ماشین دایی، نفس راحتی کشیدم و نفسنفسزنون سمت خونه رفتم.
میلاد جلوی دَر، در حال بازی کردن بود. با دیدنم فوری سمتم اومد و سلام کرد. جوابش رو دادم.
_ تو خونه چه خبره؟
_ نمیدونم! من و رضا تا رسیدیم، مامان بیرونم کرد.
_ رضا کجاست؟
_ توی خونه، فقط نذاشتن من باشم!
_ خیلی خب، یکم دیگه بازی کن تا خاله صدات کنه.
میلاد که از خداشِ توی کوچه بمونه، بلافاصله شروع به بازی با دوستش کرد.
فوری وارد حیاط شدم. صدا از خونه در نمیاومد. آهسته کفشم رو درآوردم و با احتیاط داخل خونه شدم.
با ورودم همه نگاهم کردن. سلام کردم و دَر رو بستم.
علی سر جای همیشگیش نشسته بود و دستش رو روی چشمهاش گذاشته بود. دایی روبهروش روی یک پا نشسته بود و حالتی به خودش گرفته بود که هر لحظه ممکن بود علی رو بگیره و از حملهی احتمالیش به زهره که تو آشپزخونه پنهان شده بود، جلوگیری کنه. خاله جلوی دَر آشپزخونه ایستاده بود. رضا هم روی پلهها نشسته بود.
نگاه همه جز علی باعث شد تا کمی موذب بشم. سرم رو پایین انداختم و کنار خاله ایستادم.
با صدای علی تمام بدنم لرزید.
_ کی به تو گفت زنگ بزنی به این!؟
منظورش از این، دایی بود. دایی که همیشه جانب شوخی رو در نظر میگرفت تا جو رو آروم کنه، این بار متوجه حساسیت علی شد و برعکس همیشه حرفی نزد.
ناخواسته دامن خاله رو توی مشتم گرفتم.
_ با توام رویا!
با تت پته لب زدم:
_ خا... خانم افشار... گفت.
_ خانم افشار از کجا میدونه که شما یه دایی دارید که منتظرِ تو این خونه یه اتفاقی بیفته، زودتر از همه جلوی خونه سبز بشه!
از این که باهام تند حرف زد، بغض به گلوم نشست.
با فریادش توی خودم جمع شدم.
_ انقدر بدم میاد یه سؤال میپرسم جوابم رو نمیدید!
فوری گفتم:
_ نمیدونم از کجا، فقط به من گفت زنگ بزن به داییت بره خونه.
_ من با تو کار دارم رویا! بشین تا نوبتت بشه.
خاله آهسته و بیصدا کنار رفت و با دست اشاره کرد که وارد آشپزخونه بشم.
با دیدن زهره، که دستمال خونی رو جلوی بینیش گرفته بود تا ازخونریزی بیشتر جلوگیری کنه، متوجه شدم که دایی نتونسته کاملاً جلوی علی رو بگیره.
کنارش نشستم. چشمهاش قرمز و پف کرده بود و جای دست علی روی صورتش مونده بود. نگاهم رو از صورتش گرفتم و به زمین دادم. زهره هم ترجیح داد توی این شرایط حرفی نزنه. صدا از کسی در نمیاومد. خاله گفت:
_ الان این جوری میکنی یه اتفاقی برات میافته! اشتباه کرده تو هم تنبیهش کردی. بسه دیگه! این قیافه چیه به خودت گرفتی؟
چند ثانیه سکوت بود که علی محکم و جدی گفت:
_ زهره تو دیگه حق مدرسه رفتن نداری! میشینی خونه تا تکلیفت رو معلوم کنم.
هر لحظه صداش نزدیکتر میشد.
_ اصلاً لیاقت از خونه بیرون رفتن رو نداری. این همه دخترا میرن مدرسه درس میخونن، کدومشون خانوادههاشون رو این جوری درگیر کردن که تو کردی! میشینی توی خونه تا تکلیفت رو روشن کنم. آدم میشی و دیگه از این غلطهای اضافه نمیکنی.
زهره از ترسش گریه هم نمیکرد. شاید این حرف علی رو جدی نگرفته، این وسط من چی کارم که با من بد حرف زد!
صدای خاله که با دایی حرف می زد، به ما فهموند که علی دیگه پایین نیست.
_ حسین جان خدا خیرت بده؛ اگر تو نیومده بودی، نمیدونستم چی میشد.
_ آبجی من فکر میکنم تو اشتباه میکنی! امر کردی بیا، منم اومدم؛ اما این راه و رسمی که زهره پیش گرفته، اصلاً درست نیست. جمع کردنش فقط از علی برمیاد. بذار کار خودش رو بکنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀