eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.5هزار دنبال‌کننده
271 عکس
100 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴وقتی طلاق گرفتم دخترم فقط ۱۲ سالش بود من رفتم خونه بابام دخترم با پدرش موند در هفته فقط یبار میدیدمش هر بار که دخترم می‌اومد خونه پدرم هر روز بیشتر از هفته قبل افسرده تر میشد فکر میکردم بخاطر جدایی منو پدرش تا اینکه یه هفته که قرار بود بیاد خونه پدرم نیومد نگران شدم  زنگ زدم گفتن دخترت حالش بده سریع بیا بیمارستان بعد دو سه روز بستری بودن از دخترم دلیلشو پرسیدم گفت ...👇😭 https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهم رو به اطراف دادم و آهسته گفتم _آدم رو از کارش پشیمون میکنی! لبخند مهربونی زد _شوخی کردم.‌ وگرنه تو اگر تو عمل انجام شده قرار نمیگرفتی مگه بله‌ی نقد میدادی؟ یه روز میگفتی نه یه روز آره. پیش خدمت سینی سرویس غذا رو روی تخت گذاشت و رفت. مرتضی سفره رو برداشت و پهن کرد _تا کی قراره هیچ کس ندونه؟ _چی رو؟ _همین کاری که امروز کردی! با شیطنت نگاهم کرد _چیکار کردم مگه؟ خیره نگاهش کردم و گفت _خب قشنگ بگو عقدمون. _بله همین.‌ کی قراره بگی؟ _میخوام شب تولدت بگم. سیِ اردیبهشت. برات جشن میگیرم. تصمیم دارم بالا باشه. همونجا به دایی می‌گم. اونم می‌خواد بپذیره می‌خواد نپذیره. دیگه مهم نیست. _به خاطر احترامش تا الان سکوت کردم _دایی دیگه مرز های حرمت نگهداشتن خودش رو زیر سوال برده الان بهترین فرصته امیرعلی و مریم رو بهش بگم _می‌شه یه خواهش بکنم تو هم نه نگی؟ با لبخند نگاهم کرد و یکی از ابروهاش رو بالا برد و با لحن خاصی گفت _تا چی باشه دلخور نگاهم رو ازش گرفتم _هیچی ولش کن پیش خدمت این‌بار غذا رو آورد و بشقاب ها رو وسط سفره گذاشت. از تخت که دور شد مرتضی گفت _بگو بعد غذا رو بخوریم دست دراز کردم و قاشقی برداشتم. _اونجوری گفتی اصلا دیگه دوست ندارم‌بگم خنده‌ی صدا داری کرد و گفت _ تا دیروز یه دختری وایمیستاده جلوم با نگاهش می‌خوردم که به تو ربطی نداره. الان خودش رو مظلوم کرده و درخواست داره.‌ خودت بودی انتقام اون‌روزها الان نمی‌گرفتی؟ طلبکار نگاهش کردم. من کی خودم رو مظلوم کردم! _نه. من کلا آدمی نیستم که از جایگاهی که پیدا کردم‌سو استفاده کنم دوباره خندید و هر دو دستش رو سمت آسمون گرفت _خدایا شکرت، لااقل یه جایگاهی برام قائل شده نگاهش رو بهم داد _یکم این جایگاه رو بیشتر توصیفش کن. داره خوشم‌ میاد. _نمیشه باهات دو کلام جدی حرف زد؟ قاشق رو برداشت و بی معطلی توی برنج فرو کرد _آخه من جدی بشم به نفعت نیست. اولین قاشق رو توی دهنش گذاشت.‌ بهتره الان نگم. مطمعنم بعد از شنیدنش اشتهاش کور میشه.‌ قاشقی از برنج و کباب برداشتم و توی دهنم گذاشتم. _پس باشه برای بعد از غذا. چون می‌ترسم‌ جدی بشی نتونم غذا بخورم دیگه نه مرتضی سوال کرد نه من حرفی زدم. واقعا برام جاس سواله که چرا کنجکاو نیست و نمی پرسه‌ من اگر بودم حتی یه لقمه هم دیگه از گلوم پایین نمی‌رفت‌. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۸۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
تازه انقلاب شده بود.‌یه جوون هفده ساله بودم.‌ خانواده‌م نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین.‌ ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه‌. تو کلاس های روحانی محلمون شرکت می‌کردم‌. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده ساله‌ش بود هر روز پوشیه می‌زنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت می‌کنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونه‌ی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا می‌آوردن می‌مرد و فقط این دخترشون مونده بود. من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از  حضرت مادر
13.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 🎤 🎬 نماهنگ بی‌مردم 🔰 رهبر معظم انقلاب‌اسلامی بعد از مراسم دیشب به حاج مهدی‌رسولی فرمودند: این مرثیه‌ی شما (اشاره به مداحی ‎)‌ کار یک منبر نه بلکه کار چند منبر رو با هم کرد.
سلام عزیز برای کمک به لبنان حکم جهاد دادند و ما باید با تمام توان این امر رو اجرا کنیم این روزها هوا سرد است و هر روز هم دارد سردتر میشود و ما بنا دریم تا با کمک شما امیرالمومنین‌ علیه‌السلام لباس گرم برای آوارگانی که به دلیل بمباران اسقاطیل خانه و زندگی خودشون رو از دست دادند لباس گرم تهیه کنیم. با یه تولیدی صحبت کردیم و ازش خواستیم پالتو گرم برای بانوان و کاپشن برای آقایان و کودکان بدوزند و ایشون هم قبول کردند با حداقل دست مزد انجام بدهند لذا از شما درخواست داریم که در حد توانتون برای تهیه این لباسها حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید🙏 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینک‌قرارگاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به علی که روی زمین خوابیده نگاه کردم. هر چی بهش گفتم بیا بریم بالا کار داشتنه باشن صدامون میکنن دلش طاقت نیاورد. تقریبا سه ساعته رضا رو آوردن خونه و مهشید برنگشته. رضا هم چشم‌هاش رو روی هم گذاشته ولی تکون های ریز پلکش مشخصه بیداره. خاله پتویی روی میلاد که گوشه‌ای خوابیده بود کشید و آهسته گفت _علی سوییچ رو داد دستش گفت قفل فرمون رو بزن در ماشین رو قفل کن بیا. انقدر بچه‌م خوشش اومد. پس علی فقط به فکر دعوا و تنبیه نیست. کنارم نشست. _پاهام داره از درد می‌سوزه؟ _می‌خواید براتون ماساژ بدم؟ سرش رو بالا داد _نه دورت بگردم.‌ باید برم حموم بزارم تو آب گرم.‌ رگ هاش گرفته. تو بیمارستان خیلی راه رفتم. نگاهی به رضا انداخت و آهی کشید _مهشید خیلی کار بدی کرد! صدای زنگ خونه بلند شد و رضا چشمش رو باز کرد. بلافاصله صدای بسته شدن در خونه بلند شد. خاله ایستاد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد. صدای یاالله گفتن عمو بلند شد. خاله گفت _مهشید رو آورده. صدای پوزخند رضا باعث شد تا هر دو نگاهش کنیم. خاله روسری رو چادرش رو پوشید و سمت در رفت _رویا علی رو بیدار کن در رو باز کرد _سلام خوش اومدید کنار علی نشستم و بازوش رو تکون دادم _علی... پاشو عمو اومده چشمش رو باز کرد _عمو اومده خاله گفت بیدارت کنم. سر جاش نشست.‌رضا گفت _علی می‌شه کمکم کنی بشینم علی با سر تایید کرد و بلند شد.‌ دستش رو زیر کتف رضا برد و کمک کرد سرجاش بشینه. _جلو عمو آبرو داری کن در خونه باز شد و عمو با الله دیگه‌ای گفت و داخل اومد پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
تازه انقلاب شده بود.‌یه جوون هفده ساله بودم.‌ خانواده‌م نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین.‌ ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه‌. تو کلاس های روحانی محلمون شرکت می‌کردم‌. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده ساله‌ش بود هر روز پوشیه می‌زنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت می‌کنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونه‌ی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا می‌آوردن می‌مرد و فقط این دخترشون مونده بود. من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
داستانی بر اساس واقعیت از زندگی یک جانباز دفاع مقدس😍
هدایت شده از  حضرت مادر
9ـ احترام به کودک.mp3
12.12M
🔸 درس نهم: احترام به کودک از بدو تولد استادغلامی🍃✨ نسل مهدوی
هدایت شده از دُرنـجف
مولای‌متقینﷺ میفرمود: اگر کسی از چهار موضوع پرهیز کند، شایسته‌ی این است‌ که به او نرسد: • لجبازی • خود بزرگ‌بینی • تنبلی • عجله تحف‌العقول،ص۳۴۹