eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.5هزار دنبال‌کننده
281 عکس
101 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
مولای‌متقینﷺ میفرمود: اگر کسی از چهار موضوع پرهیز کند، شایسته‌ی این است‌ که به او نرسد: • لجبازی • خود بزرگ‌بینی • تنبلی • عجله تحف‌العقول،ص۳۴۹
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌326 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهم رو به اطراف دادم و آهست
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 غذا رو خوردیم و مرتضی اشاره کرد بیان و وسایل روی تخت رو جمع کنن _خب میگفتی؟ نگاهی به پیش خدمت انداختم. جلو اومد و سفره رو جمع کرد مرتضی رو بهش گفت _یه سرویس چایی هم برای ما بیارید چشمی گفت و وسایل رو برداشت و رفت. _بگو دیگه! نگاهم رو بهش دادم. _در رابطه با خودمون نیست لبخند دوباره روی لب‌هاش نشست. _چه خودمون قشنگی گفتی! کلافه نفسم رو بیرون دادم. خندید و گفت _باشه آقا من تا آخر حرفت دیگه حرف نمیزنم. خوبه؟ حالا بگو بهتره از علاقه‌ی خودش شروع کنم تا حال امیرعلی رو درک کنه _فرض کن من یه برادر داشتم. به شوخی گفت _اَه اَه برادر زن اصلا دوست ندارم دلخور نگاهش کردم _قرار شد حرف نزنی دستش رو روی لب‌هاش گذاشت _دیگه نمیگم نفس سنگینی کشیدم _فرض کن من یه برادر داشتم اونم میومد برای عقدمون نه میاورد... _چه غلطا! با حرص گفتم _یه لحظه جدی باش میخوام‌در رابطه با امیر علی و مریم باهات حرف بزنم لبخند از رو لب‌هاش محو شد و اخم وسط پیشونیش نشست و نگاهش رو به فرش داد. همزمان پیش خدمت سینی چایی رو روی تخت گذاشت و رفت هر چی خواستم قدم قدم جلو برم نذاشت‌‌‌. _اخم نکن مرتضی! امیرعلی هم مثل تو. توی شرایط درکش کن _من رو با اون مقایسه نکن! من عمراً به اسم علاقه و دوست داشتن محرم و نامحرم برام مهم نباشه! _امیرعلی هم پسر خوبیه... طلبکار گفت _میشه تمومش کنی؟ _یعنی دیگه نگم؟ نگاهش رو ازم گرفت _چی میخوای؟ _فقط درکشون کن. _که از فردا راه بیفتن تو کوچه و خیابون؟! _نه. ولی طوری رفتار کن که فقط دایی سد راهشون‌ باشه _تو میدونی با زن دایی نمیشه کنار اومد!؟ _مریم هم میدونه! با علم به این انتخاب کرده عصبی گفت _غلط کرده _منم تو رو... تیز نگاهم کرد _من رو با اون مقایسه نکن برای اینکه آرومش کنم لبخند زدم و با لحنی پر از آرامش گفتم _چشم. خیره نگاهم‌کرد و بعد از چند لحظه نگاهش رو به سینی چایی داد.‌ دست دراز کردم قوری رو برداشتم و توی هر دو استکان، چایی ریختم. یکی از لیوان ها رو جلوی مرتضی گذاشتم و با احتیاط گفتم _گناه دارن. اونام مثل ما از بالای چشم نگاهم کرد. همین که نگاهش کمی نرم شده یعنی داره راضی میشه _من نمیگم فوری عقد کنن فقط می‌گم بزار تمرکزشون فقط رو دایی باشه. _بسه دیگه غزال. چاییت رو بخور بریم. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۸۵هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از  حضرت مادر
❣ نزدیک‌ترین مسافر دور، سلام آیینه‌ی سبز قامت نور، سلام بی تو همه خفته اند در این عالم ای نفخه‌ی دل نواز در صور، سلام ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سر کوچه پیاده شدیم و سمت خونه راه رفتیم. _تو دیگه میرفتی مغازه! خودم میرم با صدای گرفته گفت _خونه کار دارم کلید رو از جیبش بیرون آورد. در رو باز کرد داخل رفتیم و پشت سرم در رو بست. _غزال چرخیدم و نگاهم رو بهش داد _به مامانم بگو به امیرعلی بگه باشه ولی هی دم به دقیقه نیاد اینجا لبخند رضایت بخشی روی لب هام نشست _دستت درد نکنه هیچ واکنشی توی صورتش نشون نداد _میرم مغازه در رو باز کرد و بیرون رفت اتفاقات امروز انقدر پشت سر هم افتاد که گیج شدم. یه خوشحالی ته دلم هست که نمیدونم برای عقدمونِ یا به خاطر رضایت مرتضی برای مریم. شایدم‌ از اینکه مرتضی حرفم رو زمین نگذاشت و بر خلاف میلش و به خاطر من کوتاه اومد. نمیتونم به خودم دروغ بگم. اگر اون زنجیر و پلاک رو بهم هدیه نمی‌داد حالا حالاها، حالم از این غافگیری عقدش جا نمی اومد. به خاطر من چقدر خودش رو بدهکار کرده! اگر کار مزون بگیره حتما بهش کمک می‌کنم. یاد مزون افتادم. شغلی که مرتضی ازش خبر نداره وقتی بفهمه غوغا می‌کنه.‌نفس سنگینی کشیدم‌ توی اولین فرصت باید بهش بگم ولی برای اینکه از ناراحتیش کم کنم بهتره تو یه موقعیت مناسب باش‌. بهتریم زمان همون شب تولدی هست که می‌خواد به دایی بگه. باید قبلش بهش بگم. _چرا اینجا وایستادی؟ سرچرخوندم و به مریم نگاه کردم. کم پیش میاد بی خودی روسری سرش کنه. حتما امیرعلی قراره بیاد که حاضر شده لبخند زدم و جلو رفتم _سلام. غزالِ خوش‌خبر اومده خیره نگاهم کرد _چی شده؟ _اول مُشتلُق بده بهت زده چشم‌هاش پر اشک‌شد _به مرتضی گفتی؟ لبخندم عمیق‌تر شد _بله گفتم رضایتش رو هم گرفتم از خوشحالی هیجان زده سمت خونه چرخید و با صدای بلند گفت _امیرعلی، مرتضی قبول کرد گفت و سمت خونه دوید. با تعجب به جای خالی مریم نگاه کردم امیر علی اینجاست! خدا رو شکر مرتضی رفت وگرنه همه چیز خراب میشد! پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۸۸هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 مَا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلَا مُمْسِكَ لَهَا ۖ وَمَا يُمْسِكْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ ۚ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴿۲﴾ 🔸 دری که خدا از رحمت به روی مردم بگشاید هیچ کس نتواند بست و آن در که او ببندد هیچ کس جز او نتواند گشود، و اوست خدای بی‌همتای با حکمت و اقتدار. 💭 سوره: فاطر
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به احترامش ایستادم. همه سلام دادیم و رضا با اینکه از عمو حساب می‌بره ولی رنگ دلخوری رو از چهره‌ش نبرده. مشماهای میوه‌ای که دستش بود رو گوشه‌ای گذاشت با علی دست داد و سراغ رضا رفت مهشید داخل اومد و نگاه با احتیاطش رو از رضا گرفت و چون می‌دونه خاله در هر صورت ازش طرفداری می‌کنه کنار خاله نشست.‌احوال پرسی کوتاهی کردن وخاله گفت _آقا مجتبی راضی به زحمتتون نبودیم! _چه زحمتی! _شما دیروز هم کلا بیمارستان بودی! _وظیفه‌م بود صدای در خونه بلند شد و علی ایستاد. _من باز می‌کنم. عمو گفت _پس این ا‌ف‌اِف رو کی درست می‌کنید؟ شما که همه‌ش می‌رید تا جلوی در! علی کوتاه خندید _به خدا وقت نمی‌کنم عمو این رو گفت و بیرون رفت. _بهتری آقا رضا؟ رضا نفس سنگینی کشید _با این خانواده‌ای که دارم خوب هم نباشم‌خوب می‌شم. مامان هوام رو داره. رویا هم برات سوپ درست کرده. علی هم نشسته پایین ببینه من چیکار دارم.‌ میلادم که همیشه غر میزنه شده دست فرمون خونه عمو متوجه منظور رضا نشد _خدا رو شکر خاله نگاه پر از توقعش رو برای لحظه‌ای به مهشید داد. در خونه باز شد و علی داخل اومد. _مامان اقدس خانم کارت داره اسم اقدس خانم باعث شد تا توی گوشم صدایی شبیه سوت بپیچه. اخم‌هام تو هم رفت و به علی خیره شدم _این اینجا چی می‌خواد؟! خاله ایستاد و رو به عمو گفت _شرمنده‌م ببینم همسایه چی میگه؟ دلم طاقت نیاورد _همسایه‌ی ما نیستن اینا! هی بی خود و بی جهت هر روز اینجان خاله نگاهم کرد و عمو گفت _بعضی از این مردم خیلی مزاحمت ایجاد می‌کنن.‌ نمونه‌ش یه ساعت پیش خونه‌ی ما بود نگاه پر حرفم رو به علی که کاملا بی تقصیر بود دادم _اگر اف‌اِف رو درست کنی اینجوری نمی‌شه علی زیر لب گفت _من چه می‌دونستم کیه! کنارم نشست. عمو گفت _خب مزاحمه بزار رویا بره دست به سرش کنه خواستم بایستم که دست علی مانع شد و آهسته طوری که فقط خودم بشنوم گفت _عه! بشین سرجات ببینم! و خاله گفت _بنده خدا کار داره! رویا شلوغش می‌کنه در رو باز کرد و بیرون رفت. مهشید تنها شد و احساس امنیتش رو از دست داد. ایستاد و کنار عمو نشست. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از  حضرت مادر
10ـ انتخاب نام نیک.mp3
12.03M
🔸 درس دهم: انتخاب نام نیک و با معنا استادغلامی🍃✨ نسل مهدوی
هدایت شده از  حضرت مادر
تسبیحات‌‌حضرت‌‌زهرا(علیهاالسلام ) روبدون‌ِ تسبیح‌‌بگید..! با‌بند‌بندھای‌ِ‌انگشت‌‌که‌بگی‌ روز‌قیامت‌‌همینا‌به‌‌حرف‌‌میان‌ شھادت‌میدن‌که‌‌باهاشون‌ذکرگفتی...! شھیدحمید‌سیاهکالی‌مرادی
هدایت شده از دُرنـجف
این روزا زیاد بگید السلام علیک یا امیرالمومنین آخه یه همچین روزایی جواب سلام آقا رو توی مدینه نمی‌دادن...
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 کفشم رو درآوردم و وارد خونه شدم‌ مریم از ذوق گریه کرده بود و امیرعلی حسابی خوشحال بود. _سلام همه‌ی نگاه ها سمت من اومد و جواب سلامم رو دادن. خاله گفت _الهی خیر ببینی دخترم.‌ لبخند به لب این دو تا جوون آوردی الهی خدا دلت رو شاد کنه لبخندی زدم و کنار خاله نشستم _من کاری نکردم. فقط خبر آوردم امیرعلی گفت _همین که باهاش حرف زدی ازت ممنونم. _مرتضی تو رو میشناسه. نگرانیش فقط داییِ امیرعلی سرش رو پایین انداخت _اگر من رو میشناسه چرا انقدر بد باهام رفنار میکنه! باید طوری جوابش رو بدم که کامل متوجه منظور مرتضی بشه. _میشناسه و ازت دلخوره که چرا با مریم رفتی بیرون. الانم یه حرفی زد که به خاله بگم به تو بگه. باید خدا رو شکر کنید دم در خداحافظی کرد رفت.‌ اگر میومد داخل و میدید اینجایی کلا همه چی خراب میشد مریم نگران گفت _چی گفت؟ نگاهم رو به امیرعلی دادم _واقعا معذرت میخوام ولی گفت تا دایی راضی بشه دم به دقیقه نیا اینجا. بیشتر دلش شور میزنه حواستون به محرم و نامحرمی نباشه به دفاع از خودش گفت _من حواسم هست. جز اون یه بار هم با مریم بیرون نرفتم. که اونم برای دندونش بود‌. الانم عمه زنگ زد گفت بیا وگرنه... خاله حرفش رو قطع کرد _راست میگه مادر من بهش گفتم بیاد _من فقط حرف مرتضی رو انتقال دادم.‌ دستم رو به زمین‌تکیه دادم و ایستادم _ببخشید میرم‌بالا _غزال خاله ناراحت شدی؟ _نه خاله جان، چرا ناراحت بشم؟ از اولم‌ می‌خواستم برم بالا استراحت کنم اومدم پیغام مرتضی رو بگم.‌ سمت در رفتم خاله گفت _مهدیه و شوهرش شب شام اینجان. تونستی بیا کمک _چشم یکم استراحت کنم میام. فعلا خداحافظ در رو باز کردم و بیرون رفتم پله ها رو بالا رفتم و وارد خونه شدم. لباس هام رو عوض کردم و گوشه‌ای نشستم و به دیوار تکیه دادم. نگاهم سمت انگشتر توی دستم رفت و ناخواسته لبخندزدم. یاد زنجیر و پلاک‌افتادم. دست دراز کردم و کیفم رو سمت خودم کشیدم و جعبه‌ی هدیه‌ی مرتضی رو بیرون آوردم. درش رو باز گردم و پلاک و زنجیر رو بیرون آوردم. روبروی صورتم گرفتم و لبخندم پهن تر شد. دور گردنم بستم و خواستم بایستم و توآینه خودم رو نگاه کنم که چشمم به عکس روی دیوار افتاد. پاهام شل شد و توانش رو بروی ایستادن از دست داد. انقدر توی زندگیتون دخالت کردن که باعث مرگ هردوتون شدن. من امروز تنها و غریبانه شوهر کردم. نه پدر بالای سرم بود نه مادر انقدر تنهایی و بی کسی کشیدم که اون لحظه به یادم نیومدید و فقط یاد خدا کنارم بود. خدا رو شکر مرتضی تا امروز حرمت و احترامتون رو پیشم نگه داشته. آهی کشیدم و ایستادم نگاهی تو آینه به خودم انداختم. زنجیر و پلاک حسابی زیبام کرده اما ذوقم با دیدن عکس روی دیوار از بین رفت. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۸۸هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂