هدایت شده از دُرنـجف
وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَی
👈[5/ضحی]👉
آمدن تو وعده ایه که خدا به ماه داده : )
دلگرمم به وجود تو ❤️
#خدای_مهربونم
#یک_حبّه_نور
10.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ اگر در دولت شهید رئیسی اعلام میشد: مردم در فصل سرما در خانه هایشان لباس گرم بپوشند...
هدایت شده از حضرت مادر
#آیه
🌸 وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ ۚ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ
🌿 و باید از شما گروهی باشند که [همه مردم را] به سوی خیر [اتحاد، اتفاق، الفت، برادری، مواسات و درستی] دعوت نمایند، و به کار شایسته و پسندیده وادارند، و از کار ناپسند و زشت بازدارند؛ و اینانند که یقیناً رستگارند.
📖 آلعمران؛ ۱۰۴
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت332
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد کلاس شدم مثل دو کلاس قبل بدون توجه به موسوی که اینبار خیره نگاهم میکرد سر جام نشستم. امروز هم نسیم نیومد. کتابم رو روی میز گذاشتم که دستم به گوشیم خورد.
از دیروز توی مسجد که خاموشش کردم یادم رفت روشنش کنم. دکمهی قرمز رنگش رو نگهداشتم تا روشن بشه.
هر چند کسی به من زنگ نمیزمه که خاموش بودن گوشی اذیتش کنه.
مرتضی هم به گوشی جدیدی که خودش خریده زنگ میزنه.
ناخواسته لبخند کمرنگی روی لبهام نشست و گوشی مرتضی رو توی دستم گرفتم. با دیدن یک تماس از دست رفته و چند پیام کمی ناراحت شدم. کی زنگ زده که من نشنیدم! زمان تماسش برای اون وقتیه که تو اتوبوس بودم
پیام رو باز کردم
"خودت رفتی؟!"
یه حسی تو وجودم هست که دوست دارم تنها باشم و مرتضی درکش نمیکنه. نگاهم به پیام بعدیش افتاد
"سلام. میخواستم با هم بریم"
نفس سنگینی کشیدم و کمی فکر کردم. براش نوشتم
"سلام.گفتم شاید خواب باشی بیدارت نکردم. نخواستم مزاحمت باشم"
پیام رو ارسال کردم و سایهی کسی رو روی خودم احساس کردم.
سربلند کردم و با دیدن نسیم لبخند روی لبهام نشست.فوری ایستادم
_سلام
بغلش کردم و جواب سلامم رو داد.
_تسلیت میگم عزیزم
ازم فاصله گرفت
_سلامت باشی. حالا فهمیدی چرا روم نمیشد به مادر بزرگم بگم؟
روی صندلی نشستیم و ادامه داد
_همهش با خودم میگفتم نرم بگم فکر کنه چون حالش خوب نیست دارم سوء استفاده میکنم
ناراحت سرم رو پایین گرفتم
_خدا بیامرزشون
_ممنون. دیگه هم جای نگرانی نیست تا چند روز دیگه ماشین رو میفروشه
_انشالله. گفتم دیگه امروز نمیای؟
_تا رسیدیم خونه راه افتادم. گفتم به کلاس اخر هم برسم خوبه. تو چه خبر؟ مدام فکرم پیش تو و پسرخالهت بود
نفس سنگینی کشیدم و آهسته گفتم
_عقد کردیم
تعجب باعث شد تا کمی تن صداش بالا بره
_چی!؟
لبم رو به دندون گرفتم و با خنده گفتم
_چه خبرته! آروم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت333
💫کنار تو بودن زیباست💫
همزمان استاد وارد کلاس شد و به احترامش ایستادیم. نسیمبی خیال نشد و آهسته کنار گوشم گفت
_چه جوری عقد کردی؟ اصلا آزمایش خون دادید؟ داییت رضایت داد؟
_صبر کن بعد کلاس برات میگم
روی صندلی نشستیم
_الان بگو من طاقت ندارم.
به استاد که شروع به حرف زدن کرد نگاه کردم و نسیم گفت
_من تو رو میکشم
تا آخر کلاس دیگه سوالی نپرسید. بعد از تموم شدن درس، دستم رو گرفت
_پاشو بیا بیرون ببینم.
از رفتارش خندهم گرفت و باهاش همقدم شدم
_شانس آوردم از کلاس اول نرسیدم وگرنه تا آخر زمان کلاس میمردم از فضولی
وارد حیاط شدیم و روی اولین صندلی نشستیم
_زود باش بگو
_هیچی بابا. اصلا اون طوری که فکر میکنی نیست.
شروع به تعریف کردم و هر لحظه تعجبش بیشتر میشد.
_چه عاشقِ این پسرخالهت!
_خیلی عجله داره!
_نه دیگه عاشقِ، بی انصافی نکن.
با دیدن موسوی که روی پله ها ایستاده بود و خیره نگاهم میکرد اخم کمرنگی وسط پیشونیم نشست.
_بلند شو بریم
رد نگاهم رو گرفت
_این دیگه چی میگه! پسرهی پرو
ایستادیم و سمت در دانشگاه رفتیم
_این چرا به تو نگاه میکنه!
_ولش کن
_بیخود تو دیگه شوهر داری!
خندهمگرفت
_نسیم شوهر کجا بود! یه عقد بی ثبتِ
_ثبت و اینا مال ما آدمهاست. برای خدا همون عقد کافیه
بیرون دانشگاه به خیابون اشاره کرد
_بیا خودممیرسونمت. مزون که نمیای؟
_یه مدت نیام بهتره
_غزال...
باشنیدن اسمم از موسوی حال بدی بهم دست داد
اخم رو چاشنی پیشونیم کردم و سمتش چرخیدیم. نیم نگاهی بهم انداخت و سربزیر جلوتر اومد
_سلام
جوابی ندادم که نسیم با لحن طلبکاری گفت
_علیک سلام! من و خانم مجد داریممیریم جایی و اصلا وقت نداریم.
خانم مجد رو طوری گفت که به موسوی بفهمونه نباید بگه غزال. موسوی گفت
_غزال من توی این چند روز خیلی فکر کردم.حس میکنم سوءتفاهم ها باعث شد تا از هم فاصله بگیریم.
ملتمس نگاهم کرد
_میشه یه فرصت دیگه به خودمون بدیم؟
نسیم گفت
_ببخشید اقای موسوی گاهی برای پشیمونی خیلی دیر میشه
بازوم رو گرفت و اون طرف خیابون رو با دست نشون داد
_عزیزم همسرت منتظرته
ترسیده سرچرخوندم و به اون سمت خیابون نگاه کردم. مرتضی کنار موتورش ایستاده بود و هنوز متوجه ما نشده بود.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۹۶هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
عزیزانی که در رابطه با وی آی پی پرسیدن
رمان تو کانال وی آی پی تمام نشده ولی پارتهای آخره دیگه
قیمتش ۵۰ تومن هست
اینمشماره کارت
دوستان الویت با اینکارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771بانک ملی فاطمه علی کرم کارت دوم بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه `
6274121193965407بانک اقتصاد نوین فاطمه علی کرم
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من
داستانی بر اساس واقعیت از زندگی یک جانباز دفاع مقدس😍
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری؟
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید؟
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید؟
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17