eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.5هزار دنبال‌کننده
279 عکس
100 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت203 🍀منتهای عشق💞 عمه نفس سنگینی کشید و ایستاد _همه میریم
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کنار خاله که داشت توی کیفش رو چک می‌کرد نشستم _خاله من نمیام کلافه گفت _باز شروع شد! اون از شوهرت که معلوم نیست کجا ول کرد رفت. هر چی هم زنگ میزنم جواب نمیده. اینم از تو _شمام بهش زنگ زدید! من زنگ زدم اجازه بگیرم جواب نداد زیپ کیفش رو کشید _اجازه نمی‌خواد. پاشو بریم زهره جلو اومد و با خنده گفت _مامان یه درصد فکر کن رویا بیاد. این ذلیل شوهره. حقم داره با اون اخلاق پسرت خاله با اخم نگاهش کرد _اخلاق علی مگه چشه! _چش نیست گوشه. دلخور به زهره نگاه کردم _زهره امروز فقط باعث سوتفاهم شدی. من اگر نمی‌خوام بیام برای این نیست که از علی می‌ترسم.‌ برای اینه که حرفش برام مهمه. ابروش بالا رفت _یعنی نمی‌ترسی ازش؟! _نه. من و علی مثل دو تا دوستیم خاله گفت _تو هم نیا. بچه‌ت خوابه عرق کرده میاد بیرون سرما می‌خوره _هیچی نمی‌شه.‌ می‌پیچمش تو پتو دلخور گفت: _هیچ کس حرف گوش نمی‌کنه. عمو با صدای بلند گفت _میلاد تو هم با ما بیا همه ایستادن و یکی یکی از خونه بیرون رفتن. من موندم. رضا و مهشید، محمد و زنش. محمد و مهیا تو یکی از اتاق ها هستن. رضا و مهشید هم تو هال. گوشیم رو برداشتم و سمت حیاط رفتم. شماره‌ی علی رو گرفتم و گوشه‌ای نشستم اینبار هم مثل بار قبل جواب نداد. براش پیام نوشتم "علی کجایی؟ دلم‌ داره شور میزنه" پیام رو ارسال کردم.‌صدای خنده‌ی محمد و رضا بالا رفت.‌ کاش علی هم بود.‌ در خونه باز شد و مهیا گفت _رویا جون! ایستادم _بله _ما می‌خوایم منچ بازی کنیم مهشید‌ حوصله نداره. تو میای؟ سمت خونه رفتم. کاش رضا هم بازی نکنه _الان آقاجون و خانم جون میان! _نه. محمد میگه دو ساعت دیگه تازه میرسن. داخل رفتم.‌ رضا و محمد روبروی هم نشستن و مهشید تو هال نیست. آهسته از مهیا پرسیدم _مهشید کجاست؟ _گفت حالم خوب نیست رفت تو اتاق بخوابه. محمد گفت _تیمی بازی کنیم‌ من و مهیا. تو با رویا فوری گفتم _نه. من با مهیا، تو با رضا خندید و گفت _باشه ولی اینجوری ضعیف می‌شید می‌بازیدا! مهیا گفت _حالا می‌بینی محمد کنار رضا نشست و من و مهیا روی صندلی های اون طرف میز که احتمالا محمد برای خودش و زنش گذاشته بود نشستیم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام و نور دوستان برای ماه مبارک رمضان میخوایم مثل هرسال ختم قرآن داشته باشیم عزیزان ختم قرآن روزانه یک جز خونده میشه و ختم دسته جمعی بعدش نمیشه بگید من انصراف میدم اگر هر روز تا آخر رمضان جز خوانی رو انجام میدید عضو این کانال بشید https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
بهشتیان 🌱
سلام و نور دوستان برای ماه مبارک رمضان میخوایم مثل هرسال ختم قرآن داشته باشیم عزیزان ختم قرآن روزان
رفقا تا امشب ساعت۲۳وقت برای شرکت در ختم قرآن ماه مبارک رمضان هست پس جا نمونید😍
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴قطع دست نان آور خانواده به دلیل مشکلات مالی! جوان داخل تصویر که نان آور خانواده‌است به‌دلیل بیماری خاص دست چپش قطع شده و الان بیماری به دست راست رسیده و اگه فورا عمل جراحی نشه دست راستش هم قطع میشه! با همین یک دست الان داره کار میکنه و خرج خانواده رو میده! با هر مبلغی که توان دارید می‌تونید کمک کنید تا این جوان دستش رو از دست نده؛ حساب امور خیریه مسجد حضرت قائم(عج)👇 ●
6037997599856011
900170000000107026251004
مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر و فرهنگی می‌شود. 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
🏮‌ شب جمعه‌است به نیت امواتتون کمک کنید تا این خانواده دچار گرفتاری‌ های بیشتری نشه، اگه دست دیگه‌اش قطع بشه کسی نیست که مخارج خانواده رو تامین کنه! ‌ یکی از معتبرترین خیریه‌های مناطق محروم کشور؛ مجموعه‌ و مسجد حضرت قائم(عج) هست؛ حتما فعالیت‌هاشون رو دنبال کنید. اطلاعات بیشتر و ارتباط با خیریه👇 https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
هدایت شده از  حضرت مادر
11.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️چه کسانی پای خواهند ماند؟؟ 🎤استادشجاعی
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 زخم هایمان را خوب کنید 🔹رهبر انقلاب : ما خودمان باید مشکلاتمان را حل کنیم ، ما گره باز نشدنی نداریم
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌508 💫کنار تو بودن زیباست💫 کنار تو بودن زیباست: بعد از نم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 هنوز مسیری از خونه دور نشده بودیم که صدای گوشی همراه سپهر بلند شد و مثل همیشه به اسپیکر ماشین وصل بود و وقتی جواب داد و همه شنیدیم _سلام سعید عمو سعید ناراحت و غمگین گفت _سلام. کجایی داداش! _با بچه‌ها تو راه بیمارستانیم بغض الود گفت _اینجا نیاید.‌داریم می‌بریم‌بهشت زهرا. غسلش بدیم. بیا اونجا. از اون ور میاریم خونه بعد تشییعش می‌کنیم سپهر سکوت کرد. جاوید غمگین، برای همدردی دستش رو روی پای پدرش گذاشت. کمی خم‌شدم و چهره‌ی سپهر رو دیدم. زیر چشمش کمی خیس شده بود. به سختی گفت _ما هم میایم بهشت زهرا _کسی خونه‌هست؟ _مهین هست _رسیدی بهشت زهرا به شهاب میگم غزال و نازنین رو برگردونه خونه... سپهر حرفش رو قطع کرد _غزال با منِ. خودم می‌برمش _به خاطر مهمون ها میگم.‌باز هر جور صلاحته.‌ رسیدید زنگ بزنید بیام بیرون _باشه خداحافظ تماس رو قطع کرد.‌نفس راحتس کشیدم خدا رو شکر قبول نکرد من برم خونه. به بهشت زهرا رسیدیم. سپهر گوشیش رو برداشت و پیاده شد‌. نازنین فوری گفت _جاوید من نمی‌خوام برم خونه! جاوید به عقب چرخید _بابات گفت! دست من دیگه نیست! _اصلا دوست ندارم با عمه و سارا تنها باشم _مگه زن عمو نیست؟ _مامان از پس عمه برنمیاد! با دیدن شهاب که به ماشین نزدیک می‌شد نازنین آهی کشید و با جاوید پیاده شدن. به سپهر نگاه کردم‌‌.‌برادرش رو بغل کرده بود و گریه می‌کردن. نازنین سوار ماشین شهاب شد و جاوید در رو بست ماشین راه افتاد و دستی براشون تکون داد. نگاهم سمت سپهر رفت.‌به دیوار تکیه داده بود. دست به گردنش چشمش رو بسته بود. جاوید متوجه پدرش شد و با عجله سمتش رفت. عمو سعید هم جلو رفت کمی با سپهر حرف زدن و هر دو زیر بازوش رو گرفتن و سمت ماشین آوردن.‌ از مدل راه رفتن سپهر معلومه که حالش خوش نیست پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 کل رمان‌۵۰ تومان بزنید روی شماره کارت ذخیره می‌شه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمی‌کنم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزانی که واریز میزنید لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و .... من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز می‌کنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از درصد طلایی
♨️قبل از هر کاری بگوییم: آقا دستمان را بگیر! آیت الله مصباح یزدی رحمه‌الله علیه: باور کنیم بهترین راه برای موفقیت و هدایت، توسل به اهل بیت (صلوات الله علیهم اجمعین) است. توسل هم [فقط] این نیست که روضه بخوانیم و بنشینیم گریه کنیم! بلکه این هم از توسل است که هرکاری که می‌خواهیم شروع کنیم اول یک برای امام زمان عجل الله بفرستیم و ته دلمان بگوییم: «آقا دستمان را بگیر!» سعی کنیم این برایمان مَلَکه بشود. تجربه‌های زیادی هست که [اهل بیت] در مقام عمل کسانی را که اینگونه رفتار می‌کردند، رها نکردند. https://eitaa.com/joinchat/206439491Ca9ef2a3326
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت204 🍀منتهای عشق💞 کنار خاله که داشت توی کیفش رو چک می‌کرد
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 حق با محمد بود و خیلی زود مهیا حذف شد.‌ _محمد تو خیلی جرزنی می‌کنی! _جرزنی کجا بود؟! _تاس رو می‌ندازی میفته زمین یک باشه قبول نیست ولی شش باشه قبوله رضا و محمد با صدای بلند خندیدن. _بایدم بخندید.ولی خیلی هم به خودتون ننازید رویا هنوز سه تا از مهره‌هاش تو بازیه رضا تاس رو برداشت و گفت _الان رویا رو هم حذف می‌کنیم تاس رو انداخت و عدد شش اومد و هر دو دست زدن و با صدای بلند خندیدن. مهیا بازی رو خیلی جدی گرفته و همین باعث خنده‌ی منم شده. ناراحت مهره‌های رضا تا من رو شمرد گفت _نمیتونید بزنید. بیخودی شادی نکنید. فاصله‌تون هفتاست رضا تاس رو برداشت و انداخت و اینبار عدد یک رو آورد و صدای خنده‌شون دیگه بند نیومد. مهیا با حرص نگاه کرد و محمد با نمایش خاصی مهره‌ی رضا رو برداشت و مهره‌ی من رو بیرون انداخت. مهیا معترض به من گفت _تو چرا می‌خندی! داریم می‌بازیم _بازیه مهیا! _بازی باشه! تاس رو برداشت. _نوبت رویاست خودش انداخت و عدد شش اومد و محمد گفت _نخیر قبول نیست خودش باید بندازه _چرا قبول نیست. خیلی هم قبوله _حالا بگو ما جرزنی کردیم رضا گفت _قبول نیست خودش باید بندازه با حرص تاس رو دست من داد _بیا خودت بنداز تاس رو انداختم و با دیدن عدد دو عصبی ایستاد _شماها خیلی جرزنید. من میرم چایی بیارم مهره‌ی بیرون انداختم رو برداشتم و پنهانی داخل بازی گذاشتم مهیا سمت آشپزخونه رفت. رضا و محمد انقدر غرق در خنده بودن که متوجه نشدن به سختی لبخندم رو جمع کردم.‌دوباره تاس رو انداختم و تعدادی که نشون داد و حرکت دادم. اینبار نوبت محمد بود. تاس رو انداخت. به بازی نگاه کرد و کمی اخم کرد و گفت _ما مگه الان یه مهره‌ی رویا رو ننداختیم بیرون؟ رضا گفت _راست میگه تو دو تا مهره تو داشتی! نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با شروع به خندیدن کردم رضا گفت _کوفت. مهره میاره تو صدای خنده‌ی هر دوشون بالا رفت و با صدای باز،شدن در خونه همه به در نگاه کردیم. _یاالله... علی داخل اومد و نگاهش روی من و رضا و محمد که در حال خندیدن بودیم ثابت موند پارت بعدی اینجاست😍😋👇 http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀