🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت167
🍀منتهای عشق💞
پوزخندی زد و به دیوار پشت سرش تکیه داد.
_ دو تا میزد تو دهن تو، این جوری پرو نمیشدی. تو تربیت دختر خودش مونده. این رو از جای دست علی توی صورتش میشه فهمید.
_ نخیر اشتباه میکنید. زهره از پلهها افتاده زمین. توی اون خونه برعکس فکر شما برای تربیت، همه با هم با احترام حرف میزنن. اندازهای که الان شما تو این اتاق به من توهین کردید توی این دوازده سال خونهی خالهم بهم توهین نشده.
میدونی چیه عمه؟ شما حسودید. چون خالهم به حرف شما گوش نکرد و تو ختم عموم هیچ کاره بودید، ناراحتید.
با سیلی که به صورتم زد، اشک تو چشمهام جمع شد. با نفرت نگاهش کردم و بغض توی گلوم گیر کرد.
_ میدونی چرا الان جواب این سیلی که بهم زدید رو بهتون نمیدم؟ چون همون خالهای که میگید نتونسته تربیتم کنه، بهم یاد داده که شما مثلاً بزرگتری.
تن صداش رو بالا برد:
_ دخترهی بیتربیت؛ به من میگی حسود!؟ اگر اختیارت با من بود...
فوری ایستادم و ازش فاصله گرفتم. با گریه گفتم:
_ فعلاً که نیست! پس حد خودتون رو بدونید. شما حق ندارید رو من دست بلند کنید!
دَر اتاق باز شد و خاله نگران نگاهم کرد. گریهم شدت گرفت.
_ خاله وقتی بهت میگم نمیرم تو اتاق میگی برو، میشه این!
دستم رو جای سیلی عمه گذاشتم.
_ من رو زد.
خاله به عمه که هنوز نشسته بود، نگاه کرد و دلخور گفت:
_ دستت درد نکنه آبجی!
_ به من میگه خالهت ادبت نکرده! میگه ما فقیریم.
تقریباً همه تو اتاق اومدن. خانمجون و آقاجون دلخور از خاله به عمه نگاه میکردن.
انقدر دلم شکسته و به غرورم برخورده که نمیتونم ساکت بمونم. همچنان که گریه میکردم گفتم:
_ همهی اینا نقشهش بود. نهار بمونید ناراحت میشم برید! فامیلای عباسآقا رو فرستاد برن که حرفهای تلخش رو به من بزنه.
سمانه کنار مادرش نشست.
_ حرف دهنت رو بفهم رویا!
_ شماها همتون با عقده و کینهی چند ساله ما رو دعوت کردید اینجا!
آقاجون دستم رو گرفت.
_ بیا بریم بابا. مثلاً عزاداریم نباید صدا از خونه بیرون بره!
_ چرا؟ که آبروشون نره! بعد هر چی دلش بخواد به من بگه!
خاله کلافه گفت:
_ رویا بس کن!
با دست عمه رو نشون دادم.
_ این من رو زد!
_ این نه و عمه! عیب نداره بیا برو بیرون.
_ چرا عیب نداره خاله! دوازده ساله پیش شمام از گل نازکتر بهم نگفتید...
عمه گفت:
_ بیادبی کردی کتک خوردی. این سیلی رو خیلی وقت پیش باید میخوردی.
با تعجب به خاله نگاه کردم.
_ هیچی نمیخوای بهش بگی!
علی جلو اومد. بازوم رو گرفت و از اتاق بیرون کشید. انگشتش رو جلوی صورتم گرفت.
_ داری از حد میگذرونی. یک کلمهی دیگه حرف بزنی من میدونم تو!
خودم رو مظلوم کردم و چشمهام پر از اشک شد.
_ من رو زد!
ناراحت به صورتم نگاه کرد. سوئیچش رو از جیبش بیرون آورد و سمتم گرفت.
_ بیا برو تو ماشین، ما هم الان میایم.
_ بذار یه چی بهش بگم بعد برم.
به دَر اشاره کرد.
_ همین که خونهش رو ترک میکنیم بسه. برو تو ماشین.
به ناچار پا کج کردم و وارد حیاط شدم. کنترل صدای گریهم دست خودم نیست. توی ماشین نشستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.
دَر ماشین باز شد و زهره و میلاد اومدن. به غیر از صدای گریهی من، هیچ صدایی تو ماشین نبود.
میلاد گفت:
_ رویا همه با عمه قهر کردن.
جوابی ندادم.
_ به خاطر تو.
با نزدیک شدن خاله و علی و رضا، میلاد هم ساکت شد.
همه توی ماشین نشستن و بدون اینکه حرفی بزنن، سمت خونه راه افتادیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت168
🍀منتهای عشق💞
ماشین رو جلوی حیاط پارک کرد و همه پیاده شدیم. کارت بانکیش رو سمت رضا گرفت گفت:
_ رضا برو سر کوچه، کباب بگیر بیار.
رضا کارت رو گرفت. خاله گفت:
_ نمیخواد؛ الان یه خاگینه درست میکنم.
میلاد گفت:
_ مامان چون ما فقیریم نباید کباب بخوریم؟
خاله درمونده به میلاد نگاه کرد.
_ نه مامان جان، کی گفته ما فقیریم.
رو به رضا گفت:
_ برو بگیر.
علی متأسف سرش رو تکون داد. دَر رو باز کرد و کنار ایستاد. یکییکی وارد خونه شدیم. هر کس گوشهای نشست و در سکوت به روبرو خیره شد.
خاله کنارم نشست. با دست صورتم رو سمت خودش چرخوند. دستش رو روی صورتم کشید و با بغض گفت:
_ دردت اومد؟
نگاهم رو پایین انداختم.
_ الهی خالهت بمیره.
این رو گفت و من رو تو آغوش گرفت و با صدای بلند گریه کرد. از گریهی خاله گریهم گرفت.
_ خاله دردم نگرفت. فقط ناراحت شدم.
ازم فاصله گرفت و اشکم رو پاک کرد.
_ میدونم چی کارش کنم. صبر کن!
علی گفت:
_ ول کن مامان! دیگه نمیریم خونشون. جواب عمه رو هر چی بدی بیشتر نیش میزنه.
_ با خودش کار ندارم. به همون بزرگتری شکایت میکنم که امروز بهش گفت تو بیخود کردی دست روی رویا بلند کردی. خدا رو شکر که سربلند بودم و خودش تأیید کرد که رویا دختر خوبیه و فقط نمیتونه جلوی زبونش رو بگیره.
_ خاله گفت شما بلد نیستید تربیت کنید. گفت از پس زهره هم برنیومدید. گفت ما فقیریم. واقعاً باید سکوت میکردم!؟
_ آره خاله جان. نباید جوابش رو میدادی.
با حرفی که علی زد، ذوق زده نگاهش کردم.
_ مامان من با شما مخالفم. خیلی هم کار خوبی کردی که جواب دادی. گاهی باید جلوی بعضی حرفها ایستاد.
_ هر چی هم باشه، بزرگترِ!
_ اصلاً کار خوبی کردم عباسآقا تو کما بود بهتون نگفتم.
هر دو متعجب نگاهم کردن. صدای بلند رضا اومد.
_ رویا سفره رو پهن کن.
خاله رو به زهره گفت:
_ پاشو برو سفره رو پهن کن.
زهره بیحرف به آشپزخونه رفت. بعد از خوردن ناهار، ظرفها رو شستم که صدای خاله اومد:
_ سلام آقاجون.
_ اصلاً خوب نیستم. آقاجون من امروز فقط به احترام شما چیزی به مریم خانم نگفتم!
بغضش ترکید و اینبار با گریه گفت:
_ دوازده ساله اجازه ندادم کسی از گل بالاتر بهش بگه.
_ نه آقاجون این کار رو نکنید. خط قرمز من رویاست. من هر چی توهین به خودم میشد و به خاطر شما ندید گرفتم؛ ولی این یکی رو شرمنده. نه ازش برای من پیغام بیارید نه پیغام ببربد.
_ الان زنگ زدم ازتون خواهش کنم دیگه از ما نخواید وقتی مریم اونجاست ما هم بیایم!
_ حرف عصبانیت نیست. حرف توهینِ!
_ خیلی لطف میکنید. خداحافظ.
دستم رو خشک کردم و بیرون رفتم.
جای سیلی عمه روی صورت من اصلاً درد نمیکنه اما قلب خاله شکسته و انگار حالا حالاها ترمیم نمیشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت169
🍀منتهای عشق💞
صدای خاله از خواب بیدارم کرد.
_ رویا بلند شو دیگه! صد بار صدات کردم.
زهره با التماس گفت:
_ مامان تو رو خدا برو بهش بگو بذاره منم برم.
_ چی بگم؟ اصلاً روم میشه حرف بزنم؟ غلط اضافه کردی به جای پشیمونی و عذرخواهی جلوی مدیرتون به رویا تهمت میزنی!
_ هییییس! تو رو خدا الان میشنوه.
_ من نمیتونم ضمانت تو رو بکنم.
_ تو رو روح بابا. قول میدم دیگه تکرار نشه.
_ قسمم نده! اگر یه درصد مطمئن بودم روم رو زمین نمیندازه، منتظر التماس تو نمیشدم.
بغض کرد.
_ مامان تو روخدا!
_ حالا یه چند روز صبر کن، شاید خودش کوتاه اومد.
بازوم رو تکون داد.
_ رویا بلند شو دیگه!
چشمم رو باز کردم و کشوقوسی به بدنم دادم.
_ سلام.
_ علیک سلام. چه عجب!
_ مگه ساعت چنده؟
_ شش و نیم.
نشستم و به زهره که چشمهاش اشکی بود نگاه کردم.
_ خاله زوده که! یه ربع دیگه میام.
خواستم بخوابم که گفت:
_ علی میخواد بره. گفت صدات کنم باهات کار داره.
خواب از سرم پرید.
_ چی کار داره؟
بلند شد و سمت دَر رفت.
_ نمیدونم؛ به من نگفت. زود باش بیا پایین. یه دست لباس خوب تنت کن، بعد مدرسه قراره عموت بیاد ببرت خونهی اقاجون.
لبهام آویزون شد.
_ من نمیخوام برم اونجا.
دستش رو روی سرش گذاشت و حرصی گفت:
_ ای وای... از دست شماها! حاضر شو انقدر چونه نزن.
دَر اتاق رو باز کرد و عصبی بیرون رفت. به زهره نگاه کردم. برای نجات دادن خودش به من تهمت زده. کاش یکی بهم میگفت چی گفته.
_ رویا تو به علی مدرسهی من رو میگی؟
_ نمیذاره؛ بیخود التماس نکن.
سرش رو روی زانوش گذاشت و ریز ریز گریه کرد.
تیشرت صورتی رنگی پوشیدم. دکمههای مانتوم رو میبستم که ضربهی محکمی به دَر اتاق خورد. زهره سرش رو بلند کرد و هر دو با ترس به دَر اتاق نگاه کردیم. رضا کلافه گفت:
_ رویا گمشو پایین دیگه! یه ملت باید بیان دنبالت تا تشریف بیاری!
از لحنش بدم اومد.
_ اصلاً دلم نمیخواد بیام؛ به توچه!؟
_ جهنم نیا.
با صدای بلند گفت:
_ مامان به علی بگو رویا میگه پایین نمیام؛ به هیچ کس هم ربطی نداره.
با عجله مقنعهام رو پوشیدم. کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. جلوی دَر اتاقش ایستاده بود.
_ تو مریضی!
_ رو اعصابم راه نرو که دقودلی همه چی رو سر تو خالی میکنما!
دهنم رو کج کردم و و با لحن خودش گفتم:
_ مثلا چه غلطی میخوای بکنی!
دو قدم بلند سمتم برداشت که با صدای علی سر جاش ایستاد.
_ چه خبرته رضا!؟
_ از این بپرس.
_ بیا برو پایین. زنعمو باهات بد حرف زده، سر این و اون خالی نکن!
پوزخند زدم.
_ پس بگو از کجا پری. انقدر اخلاقت خرابِ که هیچ کس بهت زن نمیده. باید...
علی با تشر اسمم رو صدا کرد:
_ رویا...! بیا برو صبحانت رو بخور.
نیمنگاهی به رضا انداختم.
_ خاله گفت کارم داری.
_ امروز عمو میاد دنبالت ببرت خونهی آقاجون.
_ نمیشه نرم؟
_ نه، ولی حواست رو جمع کن اگر محمد اونجا بود یک کلمه باهاش حرف نمیزنی. رویا بفهمم یا بشنوم حتی جواب سلامش رو دادی من میدونم با تو!
سرم رو بالا دادم.
_ من با اون حرف ندارم.
تأکیدی سرش رو تکون داد.
_ غروب هم خودم میام دنبالت.
_ غروب دیر نیست! از سر کار بیا دیگه.
به پلهها اشاره کرد و کلافه گفت:
_ بیا برو پایین.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت170
🍀منتهای عشق💞
پشت چشمی برای رضا نازک کردم و از پلهها پایین رفتم.
مشغول خوردن صبحانه بودم.
_ مامان کاری نداری؟
_ نه علیجان.
انگار چیزی یادش افتاده باشه با عجله ایستاد.
_ علیجان صبر کن!
از آشپزخونه بیرون رفت.
_ جانم مامان!
با احتیاط گفت:
_ میگم... این... زهره نره مدرسه؟
علی تن صداش رو پایین آورد:
_ شما اگر بگی بره من حرفی ندارم. ولی اجازه بده کارم رو بکنم!
_ چی بگم. انقدر که التماس میکنه...
لحن علی کمی تند شد:
_ بیخود میکنه! به بار دیگه گفت به من بگو، خودم جوابش رو میدم.
_ هر کار صلاحِ انجام بده. دلم میسوزه براش.
_ قربونت برم زهره باید تنبیه بشه. فقط مواظب باش از خونه بیرون نره. به کسی هم زنگ نزنه!
_ باشه مادر برو به سلامت.
_ رضا اگر میخوای با من بیای، زود باش.
ته مونده چاییم رو خوردم. خاله به آشپرخونه برگشت.
_ یکی دیگه برات بریزم؟
_ نه مرسی خاله.
مضطرب پنجههاش رو توی هم پیچوند.
_ خونهی آقاجون... یه وقت چیزی نگی!
_ مثلاً چی؟
_ در رابطه با دیروز.
_ برای دیروز عمه باید نگران باشه نه شما. من خودم تلافی سیلی عمه رو درمیارم.
آهی کشید.
_ سپردمش به خدا. تو هم هیچی نگو. پول داری؟
_ دارم ولی برام لقمه بذار.
_ به مدیرتون بگو یه مدت زهره نمیاد.
لقمه رو از دستش گرفتم و توی کیفم گذاشتم.
_ باشه میگم. فعلاً خداحافظ.
امروز به آقاجون میگم که عمه چه حرفهای تلخی بهم زد. جدا از مخالفت علی، خودم هم نمیتونم به کس دیگهای از علاقهم بگم. به خود علی هم اگر توی اون شرایط نبود، نمیتونستم بگم.
سر کلاس نشستم و معلم شروع به تدریس کرد. با چشم بهش ذل زدم و حواسم رو به فردا و حرفهایی که میتونم به علی بزنم و ازش بپرسم دادم. گاهی هم خونهی آقاجون بودم. توی ذهنم همهی حرفهام رو هم به علی، هم به آقاجون زدم. کاش تو واقعیت هم میتونستم بگم.
بالاخره زنگ آخر خورد. کتابم رو توی کیفم گذاشتم. خواستم بلند شم که صدای خانممدیر رو شنیدم.
_ معینی چند بار صدات کردم، چرا نمیای دفتر!
فوری ایستادم.
_ خانم نشنیدیم! ببخشید.
رو به دخترهایی که هنوز تو کلاس بودن گفت:
_ نمیخواید برید؟
دخترها برای رفتن عجله کردن. کلاس که خالی شد گفت:
_ خواهرت چرا نیومده؟
_ یکم حالش خوب نبود.
معنیدار نگاهم کرد. دستم رو بالا آوردم.
_ خانم اجازه! گفتن بهتون بگم که چند روز دیگه میاد.
_ این جواب سؤال من نیستا!
_ ببخشید؛ من همین رو میدونم. زنگ بزنید از خونهمون بپرسید.
_ فقط جواب اینسؤالم رو بده. زهره حالش خوبه؟
_ بله خانم، خوبه.
نفسش رو با چشمغرهای بیرون داد.
_ میتونی بری.
کیفم رو برداشتم و از کنارش رد شدم.
چه توقعی داره! من که نمیتونم از حرفهای خونهمون اینجا بگم. تو اگر دلت برای زهره میسوخت، انقدر اصرار نمیکردی که حتماً علی باید بیاد.
پلهها رو پایین رفتم و وارد حیاط شدم. خالی بودن جای زهره اذیتم نمیکنه، چون وقتهایی که مدرسه هم هست با من نیست.
خدا کنه عمو دوباره حرف محمد رو وسط نکشه!
پام رو توی کوچه گذاشتم و با دیدن محمد که کنار ماشین عمو تنها ایستاده بود و بین دخترها دنبال من میگشت، فوری به مدرسه برگشتم و پشت دَر پنهان شدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت171
🍀منتهای عشق💞
حرصی به دَر نگاه کردم. چرا اینا دست از سر من برنمیدارن! عمو خیلی کارش زشته که محمد رو فرستاده دنبال من!
اگر جواب سؤالهای خانم مدیر رو داده بودم، الان روم میشد که ازش بخوام از تلفن مدرسه استفاده کنم و به علی زنگ بزنم.
به اطراف نگاه کردم و چشمم به خونه خانم احمدپور سرایدار مدرسه افتاد. با احتیاط که به سمت دَر مدرسه نرم از کنار دیوار رد شدم و پشت دَر خونهش ایستادم.
چند ضربه به دَر زدم که صدای عصبی و کلافهش اومد:
_ چیه حسین؟ اومدم دیگه! هی میری هی میای دَر میزنی. تو مگه کلید نداری؟
فکر کرده من آقای احمدپورم. معلومه ازش دلخوره و الان میخواد سر من خالی کنه.
دَر رو باز کرد و با دیدن من، اخمش بیشتر توی هم رفت.
_ چیه دختر؟
_ خانم احمدپور میشه یه لطفی بکنید من یه زنگ از تلفن خونتون به کسی بزنم؟
_ به کی میخوای زنگ بزنی؟
_ به برادرم. راستش یکی اومده دنبالم، میخوام ببینم اجازه میده باهاش برم یا نه!
_ نه دخترجان؛ اجازه نمیدن ما به دانشآموزان تلفن بدیم. برو از دفتر مدیر.
_ خانم مدیر نیستن!
_ من نمیتونم اجازه بدم. برو دخترجان دردسر برام درست نکن!
خواست دَر رو ببنده که با دست مانع شدم.
_ پس اجازه میدید...
_ چی میگی؟ غذام رو گازه.
_ نمیذارید من حرف بزنم! میخوام اگر میشه از دَر خونهی شما برم بیرون.
_ نمیشه؛ برای من دردسر درست نکن!
_ چه دردسری! به جای اینکه از اون دَر خارج بشم از خونهی شما میرم.
نگاهی به پشت سرم کرد.
_ تو رو خدا اجازه بدید!
_ اگر برام شر درست کنی، همه چیز رو به خانم مدیر میگم.
_ نه به خدا! چه شری؟
خودش رو از جلوی دَر کنار کشید.
_ بیا برو.
خوشحال از این که تونستم راضیش کنم، وارد خونه شدم.
بعد از تشکر، خداحافظی کردم و با عجله از مدرسه فاصله گرفتم و به سمت خونه راه افتادم.
دستم رو توی جیبم کردم. حالا که پول دارم چرا برم خونهی خودمون که برای آقاجون هم سوءتفاهم پیش بیاد که من نمیخوام برم خونشون!
این جوری عمو هم متوجه میشه که اشتباه کرده و نباید محمد رو دنبالم میفرستاد. علی هم دیگه از دستم ناراحت نمیشه که چرا با محمد رفتم خونه آقاجون.
گوشهی خیابون ایستادم. استرس اینکه نکنه محمد بیاد این ور و متوجه من بشه، باعث شد تا برای اولین ماشین دست بلند کنم و آدرس رو بگم و سوار بشم.
به محض اینکه خونه آقاجون برسم، فوری به خاله زنگ میزنم و میگم که من خودم اومدم و با عمو نبودم.
مسیر طولانی بود و ترافیک به خاطر ساعت تعطیلی مدرسهها بالا. اما بالاخره بعد از یک ساعت جلوی دَر خونه آقاجون پیاده شدم. کرایه رو حساب کردم. کیفم رو روی دوشم مرتب کردم و با حسی افتخارآمیز از این که تونسته بودم محمد رو قال بذارم که به هدفش نرسه، دستم را روی زنگ فشار دادم.
بدون اینکه بپرسند کیه، دَر را باز کردن. وارد شدم. حیاط خونه آقاجون پر از گل و درختِ، با اینکه زیاد بزرگ نیست اما با صفاست.
با صدای بلند، سلام کردم و وارد خونه شدم. به محض ورود، خانمجون نگران از اتاق بیرون اومد.
_ مجتبی کجاست؟
_ سلام. نمیدونم؛ من خودم اومدم.
کیفم رو روی زمین گذاشتم و جلو رفت.
_ چی شده!؟
_ الهی دورت بگردم، آقاجونت حالش خوب نیست.
وابستگی چندانی به خانمجون و آقاجون ندارم اما دوستشون دارم. شنیدن خبر مریضی آقاجون ناراحتم کرد. با عجله به سمت اتاقشون رفتم.
آقاجون روی تخت خوابیده بود و دستش رو روی قلبش فشار میداد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت172
🍀منتهای عشق💞
_ سلام. خوبی آقاجون!
نیمنگاهی بهم کرد و با لبخند گفت:
_ سلام، هیچی نشده. قلبم گرفته. زنگ زدم به مجتبی جواب نداد. منتظر بودیم تو رو بیاره بهش بگیم ببرمون دکتر.
_ خب زنگ بزنید به اورژانس!
_ من که بلد نیستم.
_ بلدی نمیخواد! الان من زنگ میزنم.
گوشی که بالای سر آقاجون بود رو برداشتم و شمارهی اورژانش رو گرفتم. گزارش حالش رو دادم و تماس رو قطع کردم.
_ چی گفت مادر؟
به چهره خانمجون که حسابی ترسیده بود نگاه کردم.
_ گفت چون سابقهی ناراحتی قلبی نداره، احتمالاً مال اعصابشه. الان میان معاینهش میکنن.
_ خدا خیرت بده عزیزم. تو نبودی من نمیدونستم باید چی کار کنم.
کنار آقاجون نشستم و دستاش رو ماساژ دادم. لبخندی بهم زد و گفت:
_ رویا حالم خیلی بد بود اما یهو آروم شدم، میدونی چرا؟
سؤالی نگاهش کردم.
_ تو اومدی اینجا، انگار همهی دردهام رفت. انقدر که حضورت بهم آرامش میده.
لبخند زدم؛ پشت دستش رو بوسیدم.
_ منم شما رو دوست دارم.
_ بابت کار مریم خیلی ازت معذرت میخوام.
_ شما چرا! خودش باید بگه.
_ تو تنها یادگاریِ پسرمی. دلم نمیخواست ناراحتت کنه.
_ من ناراحت نشدم، چون بلدم چی کار کنم. خالهم ناراحت شد.
_ شرمنده زهرا هم شدم. خودم شاهدم که توی این مدت از گل نازکتر بهت نگفته. از دیروز که اومدم خونه، همین جوری قلبم داره میسوزه و درد میکنه.
_ پس قلب دردتون عصبیه! چون ناراحتی قلبی ندارید.
_ میدونم از چیه، اما دیگه دردش آزار دهنده شده و مدام میسوزه.
صدای زنگ خونه بلند شد. خانمجون به سختی از جاش بلند شد و به سمت دَر رفت و دَر رو باز کرد. چند لحظه بعد، پزشک بالای سر آقاجون بود. بعد از معاینه و گرفتن فشارخون، گفتند که چیزی نیست از اعصابِ.
با رفتنشون آقاجون روی تخت نشست.
_ بهتر شدی حاجآقا؟
_ خوبم عزیزم، نگران نباش! دوست دارم ناهار رو با رویا بخوریم.
_ مجتبی هنوز نیومده.
_ عیب نداره، شاید نخواد بیاد. جواب تلفنم که نمیده!
_ چی بگم والا! معلوم نیست کارشون چی به چیه. بیا بشین بیرون.
به آقاجون کمک کردم و بیرون رفتیم. سفره پهن بود و به غیر از غذا همه چیز داخلش گذاشته بود.
اجازه ندادم خانمجون دیگه کار بکنه. برنج و خورشتی که پخته بود رو کشیدم و سر سفره گذاشتم. کنارشون نشستم.
اینقدر این پیرزن و پیرمرد از حضور من خوشحالن که عذاب وجدان به سراغم اومد که چرا انقدر کم اینجا میام و کم باهاشون حرف میزنم.
بعد غذا هم اجازه ندادم خانمجون تو جمع کردن سفره کمک کنه و زیر نگاه پر از محبت و عشقشون سفره رو جمع کردم. ظرفها رو شستم و جابهجا کردم.
با یه سینی چایی کنارشون نشستم که صدای تلفن خونه بلند شد. خانمجون اشاره به تلفن کرد:
_ رویاجان تو جواب میدی؟
_ بله، چشم.
گوشی رو برداشتم.
_ بله!
صدای نگران خاله اومد.
_ رویا تو اون جایی!
اصلاً یادم رفت زنگ بزنم.
_ سلام. وای خاله ببخشید! یادم رفت زنگ بزنم.
_ همین! میدونی دو ساعته داریم دنبالت میگردیم؟
_ خاله به خدا یهویی شد! دم دَر مدرسه به جای عمو...
صدای عصبی علی باعث شد تا حرفم نصفه بمونه.
_ گوشی رو بده من مامان!
_ صبر کن میاد خونه حرف میزنیم.
اهمیتی به حرف خاله نداد و صداش تو گوشی پیچید.
_ الو!
از ترس نمیدونم باید چی بگم.
_ س... سلام.
_ زهرمارو سلام! درد بیدرمونو سلام!
آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
_ خودت گفتی برو!
صداش فریاد مانند شد:
_ گفتم با عمو برو، نه تنهایی! از ساعت یک که عمو رنگ زده، مسیر خونه تا مدرسه رو صد بار رفتم و برگشتم.
از ترس بغضم گرفت.
_ آخه عمو...
_ آخه وُ مرض! من الان میام اونجا. میدونم چه جوری باهات حرف بزنم و برخورد بکنم که از این سرخود بازیات دست برداری!
تماس رو قطع کرد و منتظر نشد تا جوابش رو بدم. گوشی رو سرجاش گذاشتم...
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
شماره من رو میخواید برای چی ؟
همینطوری مگه داشتن شماره دختر داییم جرمه ؟
خواستم چیزی بگم که با صدای نیما پسر عمه بابام کاملا خفه خون گرفتم و هول شدم
ــ اره شماره دختر دایی داشتن جرمه
الکی الکی داشت دعوا راه می افتاد اون وقت من میشدم مقصر باید این بحث مسخره رو جمعش میکردم
من شمارمو به کسی نمیدم اقا نیما شما هم لازم نیست از من دفاع کنید خودم زبون دارم
ــ فکر کردم زبونت رو موش خورده حالا میبینم اگر نتونی حرف بزنی که خلوت نمیکنی پس بلدی حرف بزنی
داشت برام حرف در میاورد موندن جایز نبود بدون خداحافظی از بقیه به طرف در حیاط دویدم و از خونه عمه خانم بیرون رفتم
این دوتا پسرها بخاطر دختره دعوا میکنن ولی بیچاره دختره هیچکدوم رو دوست نداره و عاشق پسر خاله ش حامی هست نه این دوتا ، دختره قصه مون از ترس حرف زود بیرون میره😕
رمان آنلاین ❤️
براساس واقعیت
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
کانال این رمان زیبا👆
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت173
🍀منتهای عشق💞
_ چی شده بابا؟
دوست ندارم بحث به محمد کشیده بشه.
_ هیچی؛ خودم تنها اومدم، علی ناراحت شده.
_ مادر خب چرا تنها اومدی! اشتباه کردی دیگه، نگران شدن. صبر میکردی عموت میرسید.
دوباره صدای تلفن خونه بلند شد. گوشی رو برداشتم.
_ بله.
خاله دلخور و مضطرب گفت:
_ رویا این چه کاریِ تو کردی!
_ خاله عمو نیومد دنبال من...
_ عموت زنگ زده به علی که رویا دم مدرسه نیست؛ ببین رفته خونه! علی اومده خونه به من گفت. الان دو ساعت و نیمه هیچ کس نمیدونه تو کجایی!
_ به خدا یادم رفت زنگ بزنم. عمو نیومده بود دنبالم. وقتی اومدم اینجا، آقاجون حالش بد بود زنگ زدم اورژانس، یادم رفت زنگ بزنم بهتون بگم.
_ علیجان صبر کن منم بیام.
تماس رو قطع کرد.
گوشی رو سر جاش گذاشتم و نگاهم رو بهشون دادم. لبخند ظاهری زدم تا ناراحتشون نکنم.
_ علی داره میاد دنبالم.
_ بیا بشین حرفام رو بهت بزنم.
روبروش نشستم.
_ میدونی چرا امروز گفتم بیای اینجا؟
درمونده نگاهش کردم. آقاجون فکر میکنه درموندگی من برای حرفشِ، اما برای اضطراب اومدن علیِ!
_ نه آقاجون.
_ من احساس میکنم تو اون جا آسایش نداری.
_ دارم آقاجون!
مهربون با لبخند نگاهم کرد.
_ آسایش چیه بابا؟
سرم رو پایین انداختم. کاش بیخیال میشد! دلشوره آزارم میده. سکوتم رو که دید، خودش ادامه داد.
_ اینجا که باشی، هم ما از تنهایی درمیاییم، هم هر چی بخوای برات تهیه میکنیم.
_ من همه چی دارم آقاجون! خاله هر چی بگم برام میخره.
_ نه منظورم مثل مهشیدِ. اینجا برات اتاق مخصوص درست میکنیم...
_ من اون جا اتاق دارم!
خانمجون گفت:
_ حاجآقا صد بار بهت گفتم، آدم اون جایی که خوشِ دوست داره بمونه. شکر خدا زهرا برای رویا کم از مادر نداره. منم دوست دارم رویا پیشمون بمونه ولی نظر خودش مهمه.
_ یه سؤال دیگه هم ازت دارم. چرا به محمد جواب منفی دادی؟ کسی چیزی بهت گفته؟
_ نه کسی چیزی نگفته. اتفاقاً خاله...
_ میدونم، زهرا موافقه. منظورم از کسی، سوریِ.
_نه؛ اصلاً زنعمو با من حرف نزده!
صدای زنگ دَر خونه بلند شد. نگران ایستادم و سمت دَر رفتم.
_ با افاف باز کن!
_آخه تو حیاط کار هم دارم!
با عجله کفشهام رو پوشیدم و سمت دَر رفتم. پشت دَر ایستادم. خاله داشت التماس علی میکرد.
_ تو رو روح بابات اینجا هیچی بهش نگو!
_کجا بهش بگم؟ این جا میگید نگم که آقاجون نفهمه.خونهی خودمون میگی هیچی نگو، امانته.
_ حالا بچهس، اشتباه کرده!
_ هر اشتباهی یه تاوانی داره مادر من!
_ من خودم دعواش میکنم.
_ مامان بذار کار خودم رو بکنم!
دوباره زنگ رو فشار داد. نباید بذارم آقاجون متوجه بشه. دست لرزونم رو سمت قفل دَر بردم و بازش کردم.
خاله آهسته برگشت سمتم و نگاهم به نگاه پر از خشم علی گره خورد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀