🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت171
🍀منتهای عشق💞
حرصی به دَر نگاه کردم. چرا اینا دست از سر من برنمیدارن! عمو خیلی کارش زشته که محمد رو فرستاده دنبال من!
اگر جواب سؤالهای خانم مدیر رو داده بودم، الان روم میشد که ازش بخوام از تلفن مدرسه استفاده کنم و به علی زنگ بزنم.
به اطراف نگاه کردم و چشمم به خونه خانم احمدپور سرایدار مدرسه افتاد. با احتیاط که به سمت دَر مدرسه نرم از کنار دیوار رد شدم و پشت دَر خونهش ایستادم.
چند ضربه به دَر زدم که صدای عصبی و کلافهش اومد:
_ چیه حسین؟ اومدم دیگه! هی میری هی میای دَر میزنی. تو مگه کلید نداری؟
فکر کرده من آقای احمدپورم. معلومه ازش دلخوره و الان میخواد سر من خالی کنه.
دَر رو باز کرد و با دیدن من، اخمش بیشتر توی هم رفت.
_ چیه دختر؟
_ خانم احمدپور میشه یه لطفی بکنید من یه زنگ از تلفن خونتون به کسی بزنم؟
_ به کی میخوای زنگ بزنی؟
_ به برادرم. راستش یکی اومده دنبالم، میخوام ببینم اجازه میده باهاش برم یا نه!
_ نه دخترجان؛ اجازه نمیدن ما به دانشآموزان تلفن بدیم. برو از دفتر مدیر.
_ خانم مدیر نیستن!
_ من نمیتونم اجازه بدم. برو دخترجان دردسر برام درست نکن!
خواست دَر رو ببنده که با دست مانع شدم.
_ پس اجازه میدید...
_ چی میگی؟ غذام رو گازه.
_ نمیذارید من حرف بزنم! میخوام اگر میشه از دَر خونهی شما برم بیرون.
_ نمیشه؛ برای من دردسر درست نکن!
_ چه دردسری! به جای اینکه از اون دَر خارج بشم از خونهی شما میرم.
نگاهی به پشت سرم کرد.
_ تو رو خدا اجازه بدید!
_ اگر برام شر درست کنی، همه چیز رو به خانم مدیر میگم.
_ نه به خدا! چه شری؟
خودش رو از جلوی دَر کنار کشید.
_ بیا برو.
خوشحال از این که تونستم راضیش کنم، وارد خونه شدم.
بعد از تشکر، خداحافظی کردم و با عجله از مدرسه فاصله گرفتم و به سمت خونه راه افتادم.
دستم رو توی جیبم کردم. حالا که پول دارم چرا برم خونهی خودمون که برای آقاجون هم سوءتفاهم پیش بیاد که من نمیخوام برم خونشون!
این جوری عمو هم متوجه میشه که اشتباه کرده و نباید محمد رو دنبالم میفرستاد. علی هم دیگه از دستم ناراحت نمیشه که چرا با محمد رفتم خونه آقاجون.
گوشهی خیابون ایستادم. استرس اینکه نکنه محمد بیاد این ور و متوجه من بشه، باعث شد تا برای اولین ماشین دست بلند کنم و آدرس رو بگم و سوار بشم.
به محض اینکه خونه آقاجون برسم، فوری به خاله زنگ میزنم و میگم که من خودم اومدم و با عمو نبودم.
مسیر طولانی بود و ترافیک به خاطر ساعت تعطیلی مدرسهها بالا. اما بالاخره بعد از یک ساعت جلوی دَر خونه آقاجون پیاده شدم. کرایه رو حساب کردم. کیفم رو روی دوشم مرتب کردم و با حسی افتخارآمیز از این که تونسته بودم محمد رو قال بذارم که به هدفش نرسه، دستم را روی زنگ فشار دادم.
بدون اینکه بپرسند کیه، دَر را باز کردن. وارد شدم. حیاط خونه آقاجون پر از گل و درختِ، با اینکه زیاد بزرگ نیست اما با صفاست.
با صدای بلند، سلام کردم و وارد خونه شدم. به محض ورود، خانمجون نگران از اتاق بیرون اومد.
_ مجتبی کجاست؟
_ سلام. نمیدونم؛ من خودم اومدم.
کیفم رو روی زمین گذاشتم و جلو رفت.
_ چی شده!؟
_ الهی دورت بگردم، آقاجونت حالش خوب نیست.
وابستگی چندانی به خانمجون و آقاجون ندارم اما دوستشون دارم. شنیدن خبر مریضی آقاجون ناراحتم کرد. با عجله به سمت اتاقشون رفتم.
آقاجون روی تخت خوابیده بود و دستش رو روی قلبش فشار میداد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت172
🍀منتهای عشق💞
_ سلام. خوبی آقاجون!
نیمنگاهی بهم کرد و با لبخند گفت:
_ سلام، هیچی نشده. قلبم گرفته. زنگ زدم به مجتبی جواب نداد. منتظر بودیم تو رو بیاره بهش بگیم ببرمون دکتر.
_ خب زنگ بزنید به اورژانس!
_ من که بلد نیستم.
_ بلدی نمیخواد! الان من زنگ میزنم.
گوشی که بالای سر آقاجون بود رو برداشتم و شمارهی اورژانش رو گرفتم. گزارش حالش رو دادم و تماس رو قطع کردم.
_ چی گفت مادر؟
به چهره خانمجون که حسابی ترسیده بود نگاه کردم.
_ گفت چون سابقهی ناراحتی قلبی نداره، احتمالاً مال اعصابشه. الان میان معاینهش میکنن.
_ خدا خیرت بده عزیزم. تو نبودی من نمیدونستم باید چی کار کنم.
کنار آقاجون نشستم و دستاش رو ماساژ دادم. لبخندی بهم زد و گفت:
_ رویا حالم خیلی بد بود اما یهو آروم شدم، میدونی چرا؟
سؤالی نگاهش کردم.
_ تو اومدی اینجا، انگار همهی دردهام رفت. انقدر که حضورت بهم آرامش میده.
لبخند زدم؛ پشت دستش رو بوسیدم.
_ منم شما رو دوست دارم.
_ بابت کار مریم خیلی ازت معذرت میخوام.
_ شما چرا! خودش باید بگه.
_ تو تنها یادگاریِ پسرمی. دلم نمیخواست ناراحتت کنه.
_ من ناراحت نشدم، چون بلدم چی کار کنم. خالهم ناراحت شد.
_ شرمنده زهرا هم شدم. خودم شاهدم که توی این مدت از گل نازکتر بهت نگفته. از دیروز که اومدم خونه، همین جوری قلبم داره میسوزه و درد میکنه.
_ پس قلب دردتون عصبیه! چون ناراحتی قلبی ندارید.
_ میدونم از چیه، اما دیگه دردش آزار دهنده شده و مدام میسوزه.
صدای زنگ خونه بلند شد. خانمجون به سختی از جاش بلند شد و به سمت دَر رفت و دَر رو باز کرد. چند لحظه بعد، پزشک بالای سر آقاجون بود. بعد از معاینه و گرفتن فشارخون، گفتند که چیزی نیست از اعصابِ.
با رفتنشون آقاجون روی تخت نشست.
_ بهتر شدی حاجآقا؟
_ خوبم عزیزم، نگران نباش! دوست دارم ناهار رو با رویا بخوریم.
_ مجتبی هنوز نیومده.
_ عیب نداره، شاید نخواد بیاد. جواب تلفنم که نمیده!
_ چی بگم والا! معلوم نیست کارشون چی به چیه. بیا بشین بیرون.
به آقاجون کمک کردم و بیرون رفتیم. سفره پهن بود و به غیر از غذا همه چیز داخلش گذاشته بود.
اجازه ندادم خانمجون دیگه کار بکنه. برنج و خورشتی که پخته بود رو کشیدم و سر سفره گذاشتم. کنارشون نشستم.
اینقدر این پیرزن و پیرمرد از حضور من خوشحالن که عذاب وجدان به سراغم اومد که چرا انقدر کم اینجا میام و کم باهاشون حرف میزنم.
بعد غذا هم اجازه ندادم خانمجون تو جمع کردن سفره کمک کنه و زیر نگاه پر از محبت و عشقشون سفره رو جمع کردم. ظرفها رو شستم و جابهجا کردم.
با یه سینی چایی کنارشون نشستم که صدای تلفن خونه بلند شد. خانمجون اشاره به تلفن کرد:
_ رویاجان تو جواب میدی؟
_ بله، چشم.
گوشی رو برداشتم.
_ بله!
صدای نگران خاله اومد.
_ رویا تو اون جایی!
اصلاً یادم رفت زنگ بزنم.
_ سلام. وای خاله ببخشید! یادم رفت زنگ بزنم.
_ همین! میدونی دو ساعته داریم دنبالت میگردیم؟
_ خاله به خدا یهویی شد! دم دَر مدرسه به جای عمو...
صدای عصبی علی باعث شد تا حرفم نصفه بمونه.
_ گوشی رو بده من مامان!
_ صبر کن میاد خونه حرف میزنیم.
اهمیتی به حرف خاله نداد و صداش تو گوشی پیچید.
_ الو!
از ترس نمیدونم باید چی بگم.
_ س... سلام.
_ زهرمارو سلام! درد بیدرمونو سلام!
آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
_ خودت گفتی برو!
صداش فریاد مانند شد:
_ گفتم با عمو برو، نه تنهایی! از ساعت یک که عمو رنگ زده، مسیر خونه تا مدرسه رو صد بار رفتم و برگشتم.
از ترس بغضم گرفت.
_ آخه عمو...
_ آخه وُ مرض! من الان میام اونجا. میدونم چه جوری باهات حرف بزنم و برخورد بکنم که از این سرخود بازیات دست برداری!
تماس رو قطع کرد و منتظر نشد تا جوابش رو بدم. گوشی رو سرجاش گذاشتم...
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
شماره من رو میخواید برای چی ؟
همینطوری مگه داشتن شماره دختر داییم جرمه ؟
خواستم چیزی بگم که با صدای نیما پسر عمه بابام کاملا خفه خون گرفتم و هول شدم
ــ اره شماره دختر دایی داشتن جرمه
الکی الکی داشت دعوا راه می افتاد اون وقت من میشدم مقصر باید این بحث مسخره رو جمعش میکردم
من شمارمو به کسی نمیدم اقا نیما شما هم لازم نیست از من دفاع کنید خودم زبون دارم
ــ فکر کردم زبونت رو موش خورده حالا میبینم اگر نتونی حرف بزنی که خلوت نمیکنی پس بلدی حرف بزنی
داشت برام حرف در میاورد موندن جایز نبود بدون خداحافظی از بقیه به طرف در حیاط دویدم و از خونه عمه خانم بیرون رفتم
این دوتا پسرها بخاطر دختره دعوا میکنن ولی بیچاره دختره هیچکدوم رو دوست نداره و عاشق پسر خاله ش حامی هست نه این دوتا ، دختره قصه مون از ترس حرف زود بیرون میره😕
رمان آنلاین ❤️
براساس واقعیت
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
کانال این رمان زیبا👆
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت173
🍀منتهای عشق💞
_ چی شده بابا؟
دوست ندارم بحث به محمد کشیده بشه.
_ هیچی؛ خودم تنها اومدم، علی ناراحت شده.
_ مادر خب چرا تنها اومدی! اشتباه کردی دیگه، نگران شدن. صبر میکردی عموت میرسید.
دوباره صدای تلفن خونه بلند شد. گوشی رو برداشتم.
_ بله.
خاله دلخور و مضطرب گفت:
_ رویا این چه کاریِ تو کردی!
_ خاله عمو نیومد دنبال من...
_ عموت زنگ زده به علی که رویا دم مدرسه نیست؛ ببین رفته خونه! علی اومده خونه به من گفت. الان دو ساعت و نیمه هیچ کس نمیدونه تو کجایی!
_ به خدا یادم رفت زنگ بزنم. عمو نیومده بود دنبالم. وقتی اومدم اینجا، آقاجون حالش بد بود زنگ زدم اورژانس، یادم رفت زنگ بزنم بهتون بگم.
_ علیجان صبر کن منم بیام.
تماس رو قطع کرد.
گوشی رو سر جاش گذاشتم و نگاهم رو بهشون دادم. لبخند ظاهری زدم تا ناراحتشون نکنم.
_ علی داره میاد دنبالم.
_ بیا بشین حرفام رو بهت بزنم.
روبروش نشستم.
_ میدونی چرا امروز گفتم بیای اینجا؟
درمونده نگاهش کردم. آقاجون فکر میکنه درموندگی من برای حرفشِ، اما برای اضطراب اومدن علیِ!
_ نه آقاجون.
_ من احساس میکنم تو اون جا آسایش نداری.
_ دارم آقاجون!
مهربون با لبخند نگاهم کرد.
_ آسایش چیه بابا؟
سرم رو پایین انداختم. کاش بیخیال میشد! دلشوره آزارم میده. سکوتم رو که دید، خودش ادامه داد.
_ اینجا که باشی، هم ما از تنهایی درمیاییم، هم هر چی بخوای برات تهیه میکنیم.
_ من همه چی دارم آقاجون! خاله هر چی بگم برام میخره.
_ نه منظورم مثل مهشیدِ. اینجا برات اتاق مخصوص درست میکنیم...
_ من اون جا اتاق دارم!
خانمجون گفت:
_ حاجآقا صد بار بهت گفتم، آدم اون جایی که خوشِ دوست داره بمونه. شکر خدا زهرا برای رویا کم از مادر نداره. منم دوست دارم رویا پیشمون بمونه ولی نظر خودش مهمه.
_ یه سؤال دیگه هم ازت دارم. چرا به محمد جواب منفی دادی؟ کسی چیزی بهت گفته؟
_ نه کسی چیزی نگفته. اتفاقاً خاله...
_ میدونم، زهرا موافقه. منظورم از کسی، سوریِ.
_نه؛ اصلاً زنعمو با من حرف نزده!
صدای زنگ دَر خونه بلند شد. نگران ایستادم و سمت دَر رفتم.
_ با افاف باز کن!
_آخه تو حیاط کار هم دارم!
با عجله کفشهام رو پوشیدم و سمت دَر رفتم. پشت دَر ایستادم. خاله داشت التماس علی میکرد.
_ تو رو روح بابات اینجا هیچی بهش نگو!
_کجا بهش بگم؟ این جا میگید نگم که آقاجون نفهمه.خونهی خودمون میگی هیچی نگو، امانته.
_ حالا بچهس، اشتباه کرده!
_ هر اشتباهی یه تاوانی داره مادر من!
_ من خودم دعواش میکنم.
_ مامان بذار کار خودم رو بکنم!
دوباره زنگ رو فشار داد. نباید بذارم آقاجون متوجه بشه. دست لرزونم رو سمت قفل دَر بردم و بازش کردم.
خاله آهسته برگشت سمتم و نگاهم به نگاه پر از خشم علی گره خورد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت174
🍀منتهای عشق💞
خاله درمونده نگاهش رو جابجا کرد. دستش رو روی سینهی علی که چشم از من بر نمیداشت گذاشت.
_ علیجان اشتباه کرده؛ یه کاری نکن رویا رو از من بگیرن!
ناخواسته خیلی آروم قدمی به عقب برداشتم. خاله داخل اومد و به پهلو جلوم ایستاد. علی که همچنان نگاه خیرهاش رو از من برنداشته بود، پاش رو توی حیاط گذشت و دَر رو بست. سرم رو پایین انداختم و آهسته لب زدم:
_ عمو نیومده بود دنبالم...
علی انگشتش رو از روی شونهی خاله به سمتم گرفت.
_ فقط دروغ نگو!
لحنش آنقدر تند و چکشی بود که با التماس رو به خاله گفتم:
_ به خدا راست میگم! عمو محمد رو فرستاده بود دنبالم.
_ عمو جلوی مدرسه زنگ زد به من که رویا نیست!
_ نبود! اومدم بیرون دیدم محمد جلوی ماشین ایستاده، دنبالم میگرده.
_ مُرده بودی یه زنگ به یکی بزنی!؟
_ به خدا خواستم زنگ بزنم، خانم احمدپور سرایدار مدرسه نذاشت!
_ اون جا مدیر نداره که تو رفتی...
_ نشد برم دفتر مدیر؛ از دَر خونه سرایدار اومدم بیرون که با محمد نیام.
_ خب میاومدی خونه! حتماً باید خودسر بازی از خودت دربیاری!؟
سرم رو پایین انداختم.
_ ببخشید.
خاله رو به علی گفت:
_ بچهم پشیمونه، گفت ببخشید؛ دیگه ولش کن.
کلافه رو به خاله گفت:
_ مامان! من رو یه ساعت زودتر از اداره کشیدی بیرون؛ دو ساعته به خاطر خانوم علاف خیابونم؛ کلی دلم شور زده که این کجا ول کرده رفته؛ الان با یه ببخشید تمومه!؟
_ قول میده دیگه تکرار نکنه. مگه نه رویا؟
_ انقدر خونهی ما کاروانسرا شده که هر کی هر کار دلش خواست بکنه با یه ببخشید تموم بشه!
_ دیگه کشش نده.
_ کش نیست مامان!
چپچپ نگاهم کرد.
_ تازه شروع شده؛ من حالا حالاها کار دارم با رویا.
خاله رو آهسته کنار زد و روبروم ایستاد. ناخواسته کمی خودم رو عقب دادم.
_ آب منوتو باید بره تو یه جوب.
چشمهاش رو ریز کرد.
_ که بشه! متوجه منظورم که هستی؟
نیمنگاهی به خاله انداختم و خیلی ریز با سر حرفش رو تأیید کردم.
_ با این روشی که تو داری پیش میری، نمیشه.
فوری گفتم:
_ ببخشید. دیگه تکرار نمیشه.
_ چی تکرار نمیشه رویا! واضح بگو.
خاله گفت:
_ حالا میریم خونه حرف میزنیم. اینجا جاش نیست!
علی دستش رو جلوی خاله گرفت.
_ مامان یه لحظه اجازه بده!
رو به من پرسید:
_ چی رویا؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
_ دیگه بدون اطلاع جایی نمیرم.
_ تو باید امروز تو مدرسه میموندی؛ یا به عمو میگفتی حالا که محمد باهات هست من نمیام! نه اینکه کلّهخر بازی دربیاری تنها راه بیافتی بیای این ور شهر...
_ نمیخواید بیایید داخل؟
صدای خانومجون باعث شد تا خاله دستم رو بگیره و سمت خونه ببره.
_ سلام خانمجون.
_ بیایید دیگه! چشممون به دَر خشک شد.
علی سلام کرد و گفت:
_ مامان شما برو، من با رویا کار دارم.
خاله بیخبر از دل من گفت:
_ ان شالله باشه برای یه وقت دیگه.
شاید علی بخواد در رابطه با آیندهمون حرف بزنه. دستم رو از دست خاله بیرون کشیدم.
_ بذار ببینم چی کار داره!
خاله اینبار دستم رو از مچ گرفت و با غیض گفت:
_ یه بار حرف گوش کن رویا!
_ میخواد باهام حرف بزنه!
_ تو نمیتونی جلوی زبونت رو بگیری؛ یه چی میگه از اونی که میترسم سرم میاد!
_ جواب نمیدم.
دستم رو کشید و سمت خانمجون برد.
خانمجون گفت:
_ علیجان مادر، بیا دیگه!
علی کلافه دستی به گردنش کشید و به سمت خونه اومد.
❌اطلاعیه❌
سلام دوستان و همراهان عزیز کانال بهشتیان
ضمن عرض تشکر برای همراهی لحظهبه لحظهتون باید اعلامکنم که از فردا کانال بهشتیان فقط شب ها تا ساعت ۱۰ شب پارت میزاره
یعنی هر دو پارت رو ساعت ۱۰ شب بارگزاری میکنیم. و صبح ها کانال پارت گذاری نداره
خیلی هم خوبه. صبحا به کاراتون برسید و شب با هم پارت میخونیم😍😉
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
❌اطلاعیه❌
سلام دوستان و همراهان عزیز کانال بهشتیان
ضمن عرض تشکر برای همراهی لحظهبه لحظهتون باید اعلامکنم که از فردا کانال بهشتیان فقط شب ها تا ساعت ۱۰ شب پارت میزاره
یعنی هر دو پارت رو ساعت ۱۰ شب بارگزاری میکنیم. و صبح ها کانال پارت گذاری نداره
خیلی هم خوبه. صبحا به کاراتون برسید و شب با هم پارت میخونیم😍😉
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت175
🍀منتهای عشق💞
یک بار هم که جور شد باهام حرف بزنه، خاله نذاشت.
هر سه وارد خونه شدیم. کلافگی به سرعت از صورت علی رفت؛ اما عصبانیت از نگاهش نه.
نیم ساعتی بود گرم صحبت بودن که صدای تلفن بلند شد.
خانمجون گفت:
_ رویاجان جواب میدی؟
چشمی گفتم و سمت تلفن رفتم. به تلفن نرسیده بودم که از پاسخ دادن پشیمون شدم. اگر عمه باشه که نمیخوام باهاش حرف بزنم! اگر هم عمو باشه، الان دست کمی از علی نداره.
نگاهی به شماره انداختم. رو به علی گفتم:
_ شمارهش غریبه، من جواب بدم؟
علی فوری ایستاد و با دیدن شمارهی عمو نگاهم کرد.
_ شمارهی عمو رو نمیشناسی!؟
_ آخه الان میخواد هی بگه محمد...
با دست به خاله اشاره کرد.
_ برو بشین.
گوشی رو برداشت.
_ جانم عمو!
_ آره اینجاست.
_ احتمالاً شما رو ندیده.
چپچپ نگاهم کرد.
_ نه الان دستش بنده.
_ چشم. خداحافظ.
گوشی رو سر جاش گذاشت و رو به خاله گفت:
_ مامان بریم دیگه؟
خانمجون گفت:
_ کجا؟ برو بچهها رو هم بیار، شب شام بمونید.
خاله با خوشرویی گفت:
_ اون جا هم که هست، مال شماست. ان شالله یه فرصت دیگه.
به من اشاره کرد و ایستاد.
_ پاشو رویاجان!
آقاجون گفت:
_ زهرا بذار رویا اینجا بمونه.
خاله درمونده نگاهم کرد.
_ اگه دوست داره بمونه.
ایستادم و سمت مانتوم رفتم.
_ آقاجون من شنبه امتحان دارم.
_ نمیشه اینجا بخونی!
_ آخه بلد نیستم! قراره زهره یادم بده.
آقاجون نفس سنگینی کشید و دیگه حرفی نزد.
خانمجون گفت:
_ رویا رو زود به زود بفرست پیش ما.
_ چشم خانمجون. امتحاناش تموم بشه، میارمش.
_ دوست دارم یه هفته این جا بمونه.
خاله درمونده نگاهم کرد.
_ ان شالله. با اجازتون دیگه ما بریم.
خانمجون دستهاش رو سمت من باز کرد. جلو رفتم و چند ثانیهای توی آغوشش موندم. صورت آقاجون رو هم بوسیدم و هر سه از خونه بیرون رفتیم.
دَر ماشین رو که بستم، علی کامل برگشت سمتم و انگشتش رو تهدیدوار سمت من گرفت.
_خوب گوشهات رو باز کن! یه بار دیگه، فقط یکبار دیگه! سرخود واسه خودت بری جایی، یا تو ماشین عمو ببینمت، دیگه مامان و دایی نمیتونن جلوم رو بگیرن. اون وقت من میدونم و تو! فهمیدی؟
با اینکه حسابی ترسیدم اما نباید سکوت کنم.
_ من باید چی کار...
صدای فریادش باعث شد تا توی خودم جمع بشم.
_ باید میاومدی خونه.
لرزش بدنم بیکنترل به لبهام هم رسید.
_ ببخشید.
عصبی نگاهش رو از من برداشت و ماشین رو روشن کرد. مسیری نرفته بود که ایستاد. از ماشین پیاده شد و کمی اون طرفتر روی جدول گوشهی خیابون نشست. خاله ناراحت گفت:
_ نمیگم جوابش رو نده؟ بچهم چقدر باید حرص بخوره!
ناراحت نشو؛ براش مهمی که روت غیرت داره. تو رو مثل زهره میبینه.
_ من به خاطر علی، سوار ماشین محمد نشدم.
_ یکم عجله کردی؛ عموت هم بوده. رفته بوده برات آبمیوه بخره.
_ من اگر مینشستم تو ماشین، عمو دوباره حرف وسط میکشید که حالا که تنهایید حرفاتون رو بزنید. به چه زبونی بگم نمیخوام!
_ به خدا نمیدونم چی بگم.
_ به عمو بگید بیاد زهره رو بگیره!
برگشت سمتم و چپچپ نگاهم کرد. همزمان دَر ماشین باز شد و علی پشت فرمون نشست.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت176
🍀منتهای عشق💞
در تعجبم چرا خاله از پیشنهاد من ناراحت شد. اگر زهره رو شوهر بدن دیگه انقدر تو خونه اذیت نمیکنه. شاید یک روزی خودم این رو به عمو بگم.
الان که هم علی از دستم عصبانیِ و هم خاله از دستم دلخور، بهتره که حرف نزنم.
نگاهم رو از شیشه به بیرون دادم. بالاخره به خونه رسیدیم. ماشین رو پارک کرد و هر سه داخل رفتیم. منتظر بودم تا باز هم علی سرزنشم کنه، اما خوشبختانه هیچی نگفت و مستقیم به خونه رفت.
کفشهام رو درآوردم و وارد خونه شدم. همراه با خاله به آشپزخونه رفتیم. زهره در حال دم کردن چایی بود. نگاهی به من انداخت و با پوزخند رو به خاله گفت:
_ مردم شانس دارن. الان اگر من جای این بودم یا از دماغم خون اومده بود یا از دهنم.
_ خوبه زهره، بس کن دیگه ادامه نده!
_ مگه دروغ میگم مامان!
شیر سماور رو بست و قوری رو روش گذاشت. کامل برگشت سمت ما و قدمی به خاله نزدیک شد.
_ اگر من بدون اینکه به کسی چیزی بگم، بذارم و برم، بعد شما بفهمید، اینجوری سالم میام خونه! خدا وکیلی با من چیکار میکنید؟
_ ساکت شو زهره! تو کارهای خودت رو با رویا مقایسه میکنی!؟
_ نه اگر مثل این، اینکارم میکردم اینجوری نبودم. مطمئنم دعواش هم نکردید!
_ رویا رفته بود خونهی پدربزرگتون. تو این خونه شماها برای من هیچ فرقی ندارید.
_ چرا نداریم! خیلی هم داریم. تو همه موارد ما با هم فرق داریم.
_ الان تو میخواستی چی کار کنیم؟
_ حرفم اینه که اگه من میرفتم، این برخورد رو با من نمیکردین...
صدای علی باعث شد تا زهره بقیه حرفش رو نزنه.
_ زهره الان چته؟
زهره سرش رو پایین انداخت.
_ هیچی داداش.
با سر به بیرون از آشپزخونه اشاره کرد.
_ بیا برو بشین بیرون.
زهره چشمی گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. کاش من هم میتونستم و توی این شرایط اینجا نمیموندم. علی چپ نگاهم کرد و گفت:
_ یه چای بریز، بردار بیار.
_ تازه دم کرده.
_ عیب نداره بریز.
سمت کابینت رفتم و لیوانی رو برداشتم. به پشت سرم نگاه کردم؛ علی نبود و خاله دلخور نگاهم میکرد. الان وقت دلجویی از خاله هم نیست.
_ فقط ببین چقدر شر درست میکنی!
چایی رو توی سینی گذاشتم و همراه با قندون روبروی خاله ایستادم.
_ به خدا فکر کردم دارم کار درستی انجام میدم!
جلو اومد و موهام رو زیر مقنعهم کرد.
_ یه لطفی کن، دیگه تنهایی فکر نکن. ببر براش.
بیرون رفتم و نگاهی تو خونه انداختم. علی پایین نبود. خواستم از پلهها بالا برم که میلاد گفت:
_ رفت دستشویی. بذار همین جا بالا نمیره.
از خدا خواسته سینی رو جلوی بالشتی که علی همیشه بهش تکیه میده، گذاشتم و از پلهها بالا رفتم.
وارد اتاق شدم. نگاهی به زهره انداختم. کیفم رو گوشه اتاق گذاشتم که زهره با بغض گفت:
_ امروز درس جدید داشتیم؟
از سر ترحم نگاهی بهش انداختم.
_ آره.
_ به منم یاد میدی؟
زهره خیلی من رو اذیت و ناراحت میکنه اما شرایط این خونه شرایطی نیست که الان من بخوام باهاش لج کنم و قبول نکنم.
_ آره، چرا یادت ندم.
_ من کتاب ندارم؛ باید از کتابهای خودت یادم بدی.
_ باشه، بذار یکم استراحت کنم.
_ تو که نبودی عمو زنگ زد اینجا، کلی از دستت ناراحت بود.
_ برام مهم نیست. ای کاش از من ناراحت بشه، دست از سرم برداره. نمیدونم به چه زبانی باید بگم نمیخوام!
_ رویا از حرفهایی که پایین زدم ناراحت نشو! مامان و علی خیلی فرق میذارن. این من رو ناراحت میکنه.
_ تو مدرسه چی گفتی که خاله و علی...
صدای بلند رضا باعث شد تا هر دو به دَر نگاه کنیم.
_ من خسته شدم تو این خونه! چرا من باید پاسوز علی بشم. اون زن نمیخواد به جهنم. اگر مهشید رو شوهر بدن، اون وقت من زمین و زمان رو توی این خونه به هم میدوزم. چون دارم بالا و پایین میپرم که بریم خواستگاری، شما دست گذاشتی روی دست و هیچ کاری نمیکنی.
خاله هم صداش رو بالا برد و ناراحت گفت:
_ بس کن رضا! تو مگه چند سالته...
رضا اجازه نداد حرف خاله تموم بشه و وسط حرفش پرید.
_ شما چی کار دارید من چند سالمه! دارم میگم زن میخوام. من مهشید رو میخوام.
_ رضا ما هیچ آمادگی برای زن گرفتن تو نداریم.
_ چطور برای علی دارید، برای من ندارید!
_ دارم بهت میگم بس کن! آبروریزی راه ننداز.
صدای شکسته شدن چیزی باعث شد تا هر دو از اتاق بیرون بریم. همزمان علی هم بیرون اومد و بدون معطلی از پلهها پایین رفت. معترض گفت:
_ چه خبرته رضا!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀