🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت283
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد حیاط دانشگاه شدم. ای کاش میشد دیگه با محمد روبرو نشم. اینکه کل کلاس میدونستن قراره ازدواج کنیم بیشتر آزارم میده.
با نگاه دنبال نسیم گشتم. خبری ازش نیست. بهاره رو نیمکتی نشسته بود و در حال تایپ پیام بود.
اصلا ازش خوشم نمیاد که بخوام بهش پناه ببرم. بهاره هیچیش به من نمیخوره. نه طرز تفکرش نه حجابش.
اگر به خاطر شراکت مزون نبود همین مدت هم باهاش همکلام نمیشدم.
وارد کلاس شدم و برعکس همیشه روی آخرین صندلی نشستم که محمد دیدی روم نداشته باشه
غمگین به گوشهای ذل زدم. کاش این چند روز هم زودتر تموم شه. مثل پارسال ترم تابستون هم برنمیدارم.
یه مدت از این فضا دورباشم برای خودم بهتره
_چرا اونجا نشستی!
سربلند کردم و با نسیم روبرو شدم و لبخند کمرنگی زدم
_سلام. اینجا راحتترم
جلو اومد و دستم رو گرفت و کمی کشید
_علیک سلام. اصلا دوست ندارم اینجوری ضعیف ببینمت
به زور ایستادم کنار گوشم گفت
_اونی که باید ناراحت باشه موسویِ که یه همچین جواهری رو از دست داده نه تو.
جلو رفتیم و سر جامون نشستیم. ناخواسته به جای خالی محمد نگاه کردم.
_ غصه نخور. این بدرد بخور نبود. تو یه دختر مستقلی اون یه پسر وابسته. نگاه به اون روزهای عاشقانه ننداز. روز اول به دوم نمیرسید که اختلافهاتون شروع میشد.
آهی کشیدم و سربزیر شدم. حرف های نسیم حقِ ولی من دل بسته بودم و خیلی طول میکشه تا فراموش کنم.
حضور موسوی توی کلاس باعث شد تا ضربان قلبم بالا بره اما قیافهی جدی به خودم گرفتم که انگار برای منم مهم نیست.
روی صندلیش نشست و تا آخر کلاس جز به استاد و تخته به جایی نگاه نکرد. کلاس تمومشد و بدون اینکه به اطراف نگاه کنه ایستاد و بیرون رفت.
دیگه حسی نسبت بهش ندارم و بیشتر دلم به حال وابستگی خودم میسوزه. همراه با نسیم بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم.
حوصلهی کار رو مزون رو ندارم ولی از خونه رفتن و تحمل مریم هم بیزارم.
تومسیر تا مزون نه من حرف زدم نه نسیم
ماشین رو پارک کرد و وارد مزون شدیم.
_دیشب میخواستم برم پیش مادربزرگم ولی مامانم گفت عمهم پیشش هست. باید یه روز برم که اون نباشه. زنگ زدم گفت یه هفته میمونم.
روی صندلی نشستم و نسیم ادمه داد
_فکرنکنی بی خیالم. عمهم بره میرم از مادر بزرگم پول میگیرم.
تنها چیزی که بهش فکر نمیکردم همین چک بود.
چایساز رو روشن کرد و کنارم نشست
_به فیضی زنگ زدم گفتم فهمیدم چک رو دادی شرخر.اولش قبول نکرد ولی آخرش گفت اینجوری نباشم نمی تونم کاسبی کنم.
نفس سنگینی کشیدم و حرفی نزدم.
_خوبی؟ هنوز داری بهش فکر میکی؟
غمگین گفتم
_مگه میشه فکر نکرد؟!
_آره. با این دید نگاه کن. چقدر خدا دوستت داره که اینجا متوجهت کرد.
_خدا رو شکر میکنم ولی حالم خوب نیست.
_یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
همزمان که آه کشیدم نگاهش کردم
_نه. بپرس
_انگشتر برای پسر خالهت بود؟
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۱۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂