eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.1هزار دنبال‌کننده
130 عکس
38 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از اینکه موسوی نیست کمی آروم شدم ولی مرتضی برای چی اومده اینجا! چند قدمی سمت در رفتم و از دیدنش روبروی در هم خوشحال شدم هم هول کردم. جلو تر رفتم و بهش دست دادم _فکر نمی‌کردم بیای اینجا؟ _اومدم غافلگیرت کنم ماشین مهرداد رو نابود کردم. چادرت رو بپوش بریم دستم رو از دستش بیرون کشیدم. _الان میام _چرا انقدر نخ بهت چسبیده نگاهی به مانتوم انداختم‌چرا انقدر هول می‌کنم.‌ نسیم با روی خوش گفت _تو خیاط خونه هر کی بره با کلی نخ میاد بیرون.‌ تا غزال حاضر می‌شیه بشینید یه چایی براتون بریزم حالا که نسیم جوابش رو داده بهتره زودتر برم که زنگ و روی پریده‌م دستم رو، رو نکنه. کنار چرخ ایستادم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. کاش اون روز تو مغازه‌شون قبل از جواب بله و انگشتر دست کردن، بهش گفته بودم. نخ های چسبیده به مانتوم رو کندم. چادرم رو روی سرم انداختم و گوشیم همراه کیفم برداشتم و بیرون رفتم.‌ مزتضی روی مبل نشسته و نگاهش با علاقه‌ی خاصی توی لباس ها میچرخه _بریم؟ نگاهی بهم انداخت. لیوان چاییش رو روی میز گذاشت و ایستاد و با سر به لباس ها اشاره کرد _اینا چقدر قشنگن! قدمی سمتم برداشت و آهسته گفت _ما هم برای عروسیمون از اینجا لباس بگیریم؟ نوع نگاهش به لباس ها باعث شد تا خنده‌م بگیره _حالا کو تا عروسی جدی گفت _پس فردا که به دایی بگیم یه ماه بعد عروسی می‌گیرم _انقدر زود! _زود کجا بود! دستی به گردنش کشید و به زور جلوی خنده‌ش رو گرفت _برای تو دو هفته ست برای من چهارساله به یکی از لباس ها اشاره کرد و گوشیم رو از دستم گرفت _وایسا کنار این یه عکس بگیریم چه ذوقی داره. کنار لباس ایستادیم و سلفی رو روشن‌کرد و اولین عکس دو نفرمون رو با گوشی من گرفت از نسیم خداحافظی کردیم و سمت ماشین رفتیم. به گلگیر ماشین ‌که کمی داخل رفته بود نگاه کردم و مرتضی گفت _مقصر اون بود. زنگ زدم پلیس خدا رو شکر زود اومد. گفت مقصره. قراره پس فردا صبح بریم بیمه در رو باز کرد و نشستیم _اقا مهرداد ناراحت نشه! _بهش گفتم. ناراحت نشد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. گوشیش رو برداشت _موقع رانندگی با گوشی کار نکن _هیچی نمیشه شماره‌ای رو گرفت و روی حالت بلندگو گذاشت. با دیدنم اسم دایی روی صفحه نگران گفتم _چیکارش داری؟! همزمان صدای دایی توی ماشین پیچید _سلام _سلام دایی. خوبی؟ _خوبم کار داری؟ _راستش دایی پس فردا تولد غزالِ.‌ مریم و مهدیه می‌خوان براش تولد بگیرن. گفتن به شما بگم که با زن دایی تشریف بیارید قلبم انقدر تند می‌زنه که نفس کشیدنم رو سخت کرده. دایی گفت _باشه میایم اتفاقا منم کار دارم باهاش‌ _کاری نداری دایی؟ _نه خداحافظ جواب خداحافظیش رو داد و تماس رو قطع کرد _وای مرتضی من دارم از استرس می‌میرم _چرا؟ ما فقط به خاطر احترامِ که اینجوری می‌خوایم بگیم وگرنه به اون ربطی نداره. _می‌دونم ولی می‌ترسم _نترس‌ هیچی نمی‌شه. نهایت می‌خواد داد و بیداد کنه. دستش به جایی بند نیست هر چی هم مرتضی بگه از دلشوره و اضطراب من کم نمیکنه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۲۳هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂