بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت399 💫کنار تو بودن زیباست💫 جاوید آهسته گفت _کاش نمیاو
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت400
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد خونه شدیم. ناخواسته نگاهم دنبال پیرمردی گشت که زندگی من و مادرم رو به نابودی کشونده.
همه به خاطر ورود ما ایستادن جز پیرمرد و پیرزنی که روی صندلی نشسته بودن. عصایی کنار صندلی پیرزن بود واکری کنار صندلی پیرمرد.
نگاه پر از نفرتم با دیدن دست های لرزون و چروکهای صورت پیرمرد، از صِرافت افتاد.
نفرت فقط از نگاهم رفت ولی هیچ چروکی نمیتونه نفرت قلبم رو پاککنه. چون من با این نفرت بزرگ شدم. از بچگی هر وقت کم و کاستی توی زندگیمبود با فکر بچهگانهی خودم ربطش دادم به این مرد و مخالفتش
خواهر سپهر جوری که انگار بیگناهترینه لبخند به لب جلو اومد
_خوش اومدی عزیزم...
نگاه سرد و بیروحم رو به جاوید دادم
_من باید تا آخر این مهمونی عذاب آور کجا بشینم؟
این حرفم رو به جز جاوید و نازنین که کنار هم ایستادن، سپهر و خواهرش هم شنیدن و منتظر عکس العمل سپهر موندم اما حرفی نزد
جاوید گفت
_هر جا دوست داری. میخوای بیا اونجا
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم. تا چشم کار میکنه توی این خونهی بزرگ مبل و صندلی هست.
کنارم ایستاد
_بیا کنار خودم بشین
دستش رو پشت کمرم گذاشت و توی سکوتی که معلومه رفتارم براشون سنگین تموم شده و زیر نگاهشون سمت مبلی که جاوید گفت رفتیم و نشستیم
زنی میانسال با سینی شربت روبروم ایستاد. نگاه ازش گرفتم. جاوید دو تا لیوان شربت برداشت و روی میز گذاشت.
_ممنون
زن رفت و جاوید گفت
_طاهره خانم خدمتکار پایینِ. به این چرا محل ندادی!
_چون نمیشناختمش
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم
_رو تو یه حساب دیگه باز کرده بودم!
ابروهاش بالا رفت
_مگه چی شده؟ اهان صبر کن ببینم نکنه به خاطر نازنین میگی؟
جوابی ندادم که ادامه داد
_نازنین نامزد منِ. دو ماه دیگه عروسیمونِ.
ناراحت از قضاوتم نگاهش کردم
_ببخشید نمیدونستم
یاد مرتضی افتادم. اگر سر و کلهی اینا پیدا نمیشد ما هم الان به همه گفته بودیم که عقد کردیم
_تقصیر خودته. یه جوری قیافه گرفتی که هیچکس جرئت نمیکنه خودش رو بهت معرفی کنه
_معرفی کنه که چی بشه!
_یعنی برات مهم نیست زن برادرت کیه؟
نگاه پر حرفی بهش انداختم. برادر کجا بود! من اگر راهی پیدا کنم جوری میرمکه دیگه هیچ کدومتون نتونید پیدام کنید
_چیه؟ هنور من رو هم قبول نکردی!؟
دلم نمیخواد برنجونمش اخمهام توی خم رفت
_تو چرا نذاشتی من برگردم بالا!
لیوان شربت رو برداشت و کمی ازش خورد
_چون بابا مطمعن بود از وسط راه برمیگردی بهم گفته بود پشتت راه بیام اجازه ندم.
_تو هم طرف باباتی!
با خنده گفت
_من تو رو خیلی دوست دارم ولی گوش به فرمان حرف بابام
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علیکرم 🍂 هدیبانو🍂 🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫 ╔═💫🍂════╗ @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂