eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
207 عکس
60 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نگرانی تو صورتش به وضوح دیده میشه. از جاش بلند شد و بدون اینکه حرفی بزنه به آشپزخونه رفت و مشغول آماده کردن نهار شد. ایستادم سمت دستشویی رفتم. در رو باز نکرده بودم که صدای رضا رو که آهسته تلفنی با مهشید صحبت می‌کرد، شنیدم. _ مهشید چرا حرف زور می‌زنی!؟ _ الان شرایطش نیست، مگه ندیدی رویا دیشب چکار کرد! _ همه از دستش الان دلخور و ناراحتن. من توی این هاگیر واگیر بیام چی بگم؟ _ الان اصلاً! _ اگر ما بلندشیم بیایم اونجا، عمو و زن عمو راهمون نمیدن و مطمئناً جوابی که بهم میدن منفیه. _ میگم نه! عصبی گفت: _ مهشید دارم میگم نه! نمی‌تونه مهشید رو قانع کنه. صدای زنگ خونه بلند شد. به دَر نگاه کردم که رضا گفت: _ بلند شدی اومدی اینجا! آره!؟ _ خیلی کار اشتباهی کردی. صدای پاش که از پله‌ها پایین میومد رو شنیدم. وارد دستشویی شدم تا متوجه نشه که حرف‌هاش رو شنیدم.‌ مهشید برای چی اومده اینجا! دستشویی رفتن رو بیخیال شدم و به آشپزخونه رفتم.‌ _ خاله مهشید اومده. با تعجب نگاهم کرد. _ با عموت!؟ _ نه؛ فکر کنم تنهاست! دستش رو با پایین دامنش خشک کرد. _ برای چی؟ تو چارچوب دَر، کِنار من ایستاد. در خونه باز شد و مهشید با رضا که عصبانیت تو صورتش فریاد می‌زد، وارد شدن. _ سلام زن عمو. خاله با تردید به رضا نگاه کرد و گفت: _ سلام! حالت خوبه؟ مهشید با بغض گفت: _ خیلی ممنون. _ بیا تو دخترم. با تعارف خاله، بالای خونه نشست. دلخور نگاهی به من انداخت. فوری نگاه از من گرفت و رو به خاله گفت: _ زن عمو میشه چند لحظه بشینید باهاتون حرف بزنم! زهره هم از پله‌ها پایین اومده بود و با تعجب به مهشید نگاه می‌کرد، هیچ‌ کس انتظار نداشت بعد از ماجرایی که دیشب راه افتاد، کسی از خانواده عمو دوباره به خونه ما بیاد.‌ خاله روبروش نشست و گفت: _ جانم مهشید‌ جان! چیزی شده؟ نگرانم کردی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 .نگاهش رو از تلوزیون برداشت و رو بهم گفت _باز چی شده؟ نیم‌نگاهی به مامان که تو آشپزخونه مشغول بود انداخت و به شوخی آهسته گفت _بازم آقا رضا امر فرمودن؟ خودم رو مظلوم کردم و سرم رو بالا دادم _نه با خنده نگاهش رو توی صورتم چرخوند. _پدرسوخته چی میخوای اینجوری میخوای خامم کنی لبخندی زدم و خودم رو سمتش کشیدم _بابایی میشه سوییچ پراید رو بدید رضا من رو ببره پیش سحر _چرا با ماشین آقا سهراب، خودت نمیری؟ اصلا حواسم به ماشین سهراب نبود. الان‌که میخوام بدون اینکه بهش بگم‌ برم بهتره با ماشین‌خودش نرم. _نمیخوام‌پشت فرمون بشینم. اخم هاش رو تو هم کردو جدی گفت _سوییچ موتورش رو دادم با همون برید خودم رو بیشتر لوس کردم _بابا من بشینم پشت موتور؟! نگاهش رو به تلوزیون داد _نخیر تو بشین پشت رضا. اون سوییچ رو تا یک‌ماه بهتون نمیدم که متوجه رفتار اشتباهتون‌بشید. الانم‌پاشو برو اصرار نکن نا امید نگاهم رو ازش گرفتم. ناخواسته آهی کشیدم و ایستادم. _سوییچ روی میز اتاقمه. برو بردار بهش بگو بابا گفت دفعه‌ی دیگه میفروشمش ذوق زده نگاهش کردم. _ممنون بابا.‌ سوییچ‌رو برداشتم‌. صبح که رضا ماشین نداشته یعنی بابا میدونسته که سهراب قراره ماشین بیاره که از حیاط بیرون بردش! از اتاق بیرون اومدم و همزمان در رضا بیرون اومد سوییچ رو سمش گرفتم _گفت دفعه‌ی دیگه میفروشمش خندید وازم گرفت _میدونستم گرفتنش فقط از دست خودت برمیاد. پس چرا حاضر نشدی؟ _ببخشید که داشتم جای تو التماس میکردم. تا روشنش کنی میام باشه‌ای گفت و سمت در رفت‌ به اتاقم برگشتم و شروع به پوشیدن لباس هام کردم.‌ صدای مامان رو شنیدم که داشت غر میزد که کجا می‌خواید برید اگر میشد از پنجره بیرون میرفتم تا باهاش روبرو نشم. روسریم رو مرتب بستم و بیرون رفتم‌‌. همزمان صدای تلفن خونه بلند شد. مامان‌گوشی رو برداشت و رضا از فرصت استفاده کرد و رفت‌‌.‌ _الو سلام _شمایید مریم‌خانم؟ _خوبید الحمدلله خداحافظی گفتم و تقریبا از خونه فرار کردم فوری کفش هام‌رو پوشیدم و از حیاط بیرون رفتم.‌ رضا با دیدنم از پشت فرمون خندید و به محض اینکه روی صندلی ماشین نشستم گفت _تو هم فرار کردی؟ _ آره؛ الان میخواست گیر بده که کجا میری، نرو بمون خونه. _ اتفاقاً بهش گفتم می خوام‌حوری رو ببرم پیش سحر گفت مگه نمیگه درس داره! با من لیست جهزیه‌ش رو نمینویسه، بعد میخواد بره مهمونی! شانس آوردی تلفن زنگ زد _اره منم از همون تلفن استفاده کردم فرار کردم حوری الان که ما از خونه اومدیم بیرون حتما بابا باهاش حرف می زنه؟ نه _شاید _ انقدر استرس گرفتم که فقط خدا میدونه. _ مامان مخالفت نمیکنه؛ کلاً با شوهر کردن و زن گرفتن موافقه. حالا هرکی که باشه. _ به نظرت با منم‌ اینجوریه؟ _ من بدبخت که هر کی در خونه رو میزد زورم می کرد که زنش شم. اگر بابا ازم حمایت نمی کرد بیچاره می شدم _کاشکی که مراسمات من هم مثل مال تو بی دردسر باشه حرف رضا باعث شد تا دوباره غمگین بشم ازدواج من برای همه بی دردسره، جز خودم. من به خاطر بابا سکوت کردم و به این زندگی تن دادم. ماشین رو جلوی در آموزشگاه سحر پارک کرد. _کی بیام دنبالت؟ _ خودم میام دیگه _یه نگاه به ساعت بنداز. تو هر وقت میای پیش‌سحر کمتر از چهارساعت برنمیگردی. بخوای برگردی هوا تاریکه شده. _ اگر تاریک شد بهت زنگ میزنم. _پس گوشیت رو روی سکوت نذار.‌ باشه ای گفتم و از ماشین پیاده شدم. دستی برام‌تکون داد و سمت آموزشگاه سحر قدم برداشتم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 چند ضربه‌ی محکم به در خورد و همهمه‌ی حیاط رو آروم کرد. و صدای عصبی ارباب تو حیاط پیچید _چه خبره اون ور فخری قدمی به عقب برداشت و رجب با عجله در رو باز ‌کرد. حضور پر ابهتش توی حیاط برای یک لحظه فقط سکوت رو بهمراه داشت. انگار پرنده ها هم متوجه اوضاع بودن. نگاه چپ‌چپش رو از فخری کمی نرم کرد و به مادرش داد. _چه خبره اینجا ملوک خانم برای لاپوشی رفتار دخترش گفت _هیچی مادر نگران شما بود. خان نفس سنگینی کشید و دوباره غضبانک به خواهرش که انگار نه انگار قصد رفتن داشت، نگاه و با سر به خونه اشاره کرد _برگرد بالا فخری پر بغض و با احتیاط گفت _چی شد؟ خان نگاهش رو به برادرش که افسار اسب ها رو به رجب میداد ، داد. _هیچی رو به مادرش گفت _ببریدش بالا. تا اطلاع ثانوی هم بی من یا فرهاد هیچ‌کس جایی نره ملوک خانم با سر تایید کرد و دست دختر نالانش رو گرفت و سمت پله ها رفتن.‌ نگاه نعیمه پر از سوال بود و نگاه خان پر از جواب. نعیمه آهی کشید و مسیرش رو سمت خونه کج کرد. با اومدنش سمت مطبخ زن ها هم راهی شدن و همه به مطبخ رفتیم‌ جو خونه انقدر سنگینِ که هیچ کس حرف نمیزنه خاور جوشونده‌ای که برای نعمیه آماده کرده بود توی سینی مسی کوچیکی گذاشت. _اطهر پاشو اینو ببر برای نعیمه خانم مضطرب نگاهش کردم _نمیشه یکی دیگه ببره؟ با چشم های براق شده بهم خیره موند _یعنی چی؟‌ اینجا هر کسی به کاری مشغوله، تو رو هم که گفتن بهت کار نگیم. پاشو ببر ببینم! نگاه درمونده‌م رو به خاله مونس که انگار حق رو به خاور میداد، دادم. _آخه الان خان اتاقشونن... خاله سینی رو از خاور گرفت و سمتم اومد _بده زود برگرد. این جماعت ناهارشون دیر بشه سرمون آوار میشن سینی رو ازش گرفتم و بی حرف از مطبخ بیرون اومدم بی میل پشت اتاق نعینه ایستادم و چند ضربه زدم. _کیه؟ _منم! براتون‌... نذاشت حرفم تموم بشه _بیا تو آهسته در رو هول دادم و با احتیاط داخل رو نگاه کردم. ارباب مثل همیشه کنارش نشسته بود. داخل رفتم به کنارش اشاره کرد _بیا بزار اینجا کاری که گفت رو انجام دادم. _دیگه نمی‌خواد بری، بشین همونجا درمونده تر از قبل چشمی گفتم و گوشه‌ای نشستم. _لباست خشک نشده؟ _نمیدونم الان‌میرم سر میزنم از خدا خواسته نیم‌خیز شدم ، بایستم و بیرون برم که گفت _نمیخواد حالا بری! بشین بعدا نگاهش رو به خان داد _اینجوری عزا نگیر.‌ حتما مصلحتی تو کاره با صدای گرفته، با غیض و عصبی گفت _چه مصلحتی؟! اگر زنه نمیزد زیر حرف هاش الان عبدی خان به دست و پامون افتاده بود _فخری بهادر رو میخواد زبونت رو کوتاه میکنه _فخری غلط میکنه، جنازه‌ش هم خونه‌ی عبدی خان نمیره _سر لج و لجبازی یه داغ دیگه به دلمون میمونه ها _لج نکردم ولی خودت میدونی فخری رو دیگه برای خانومی اونجا نمیبرن. رفتنش اونجا مثل خونبسِ. برای کلفتی و هزار درد و مرض دیگه میبرنش _بشین باهاش حرف بزن... _اصلا حوصله‌ش رو ندارم گفتم فرهاد بهش بگه _پیش مادرت هم برو، دلگیر میشه ازت با سر تایید کرد و ایستاد. نیم نگاهی به من انداخت _نعیمه تمام برنامه هام بهم ریخت. اون آدرسی که داشتی رو بهم بده. _آدرس رو با طلعت رفتم اونجا نبود _خودم هم میخوام برم. لحنش رو عوض کرد _دیگه هم نشنوم بی اذن من جایی رفتی. چه با عمه چه تنها. یه کار ازت خواستم! بشین مراقبش باش تا کاری دستمون نده. نعیمه سکوت کرد و ارباب بیرون رفت        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 با اینکه کاری نکردم ولی استرس گرفتم _از روز اول داشنگاه شقایق رو دیدم _خواهر حسن؟ خب این رو که می‌دونستم _چند روزی هی پیله کرده بودکه با هم بریم بیرون. منم هر بار می‌گفتم نه.‌ تا امروز که اولش به خاطر اینکه صبح محلم ندادی خواستم باهاش برم ولی یهو تصمیم عوض شد نرفتم. خیره نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه لبخند زد _مننون که باهاش نرفتی.‌ خواهر حسن دختر بدی نیست ولی من رفتارش تو کوچه و خیابون رو نمی پسندم اعترافت همین بود؟ با سر تایید کردم. نفس سنگینی کشید. _پاشو بریم کیفم رو برداشتم. کفشم رو پوشیدم کنارش ایستادم _علی می‌شه اخم‌هات رو باز کنی؟ بی رمق نگاهم کرد و آهی کشید _اعصابم خرابه. ببخشید که اینطوری شد ناراحت گفتم _چرا اینجوری میگی! _چون خواهر برادر من باعث این اتفاق ها شدن. _منم با شما بزرگ‌شدم. جز تو که از اول نتونستم مثل برادر بهت نگاه کنم بقیه خواهر برادر منم هستن. دستش رو پشت کمرم گذاشت و با محبت گفت _می‌دونم عزیزم.‌ به خاطر حضورت همیشه خدا رو شکر میکنم سوییچ رو سمتم گرفت _تو برو تو ماشین من حساب کنم میام پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀