eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
167 عکس
48 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 انگار گفتن حرف‌هایی که آماده کرده بود براش سخته، سر به زیر و شرمنده لب زد: _ معذرت می‌خوام که امروز بدون دعوت اومدم اینجا و مجبورم این حرفا رو بزنم، اما واقعاً خسته شدم. من و رضا چند وقته که در رابطه با ازدواج با هم صحبت کردیم. شاید شما الان بگید چقدر پررو‌ام؛ شاید مثل مادرم بهم بگید بی‌حیا، اما باور کنید نمی‌تونم طاقت بیارم. من رضا رو دوست دارم، رضا هم من رو. ولی الان به خاطر حرف‌هایی که رویا دیشب زده، نمیشه حرف بزنیم.‌ می‌خوام ازتون خواهش کنم با وجود تمام شرایط سخت، امشب بیاید خونه ما، منو از بابام خواستگاری کنید! از این همه پرویی مهشید دهنم باز مونده. اگر رویی که مهشید داره رو من داشتم، زودتر می‌تونستم بدون اینکه هیچ اتفاق بدی بیافته به علی حرف دلم رو بزنم. اونوقت الان حال و وضعم این نبود. خاله با شنیدن حرف‌های مهشید، آب دهنش خشک شده بود. رو به من گفت: _ یکم آب بیار. چشمی گفتم و وارد آشپزخونه شدم. لیوان آب رو پر کردم و برای اینکه از حرف‌هاشون جا نمونم، فوری به هال برگشتم.‌ لیوان رو جلوی خاله گذاشتم. کمی از آب رو خورد و گفت: _ مهشید جان! من‌ به رضا هم گفته بودم؛ اینکه شما همدیگر رو دوست دارید برای من‌ مهمه، ولی تا علی زن نگیره من نمی‌تونم حرف از ازدواج شما دو تا بزنم. در حق علی ظلم میشه! _ فقط خواستگاری کنید و حرفش رو وسط بندازید، تا مامان و بابام بدونن که منم رضا دوست دارم. من همون شب جواب شما رو میدم. _ آخه اینجوری که نمیشه! من باید با علی هم صحبت کنم، مشورت کنم. _ چه مشورتی؟ _ اینکه چه جوری بیایم یا چی بگیم! باید به پدربزرگ هم بگم؛ نمیشه که سر خود بلند شیم بیایم. نگاه دلخورش رو به من داد و گفت: _ ببین همه چیز رو خراب کردی! دوست دارم ناراحتیم رو سر یک نفر خالی کنم. طلبکار گفتم: _ برای اینکه تو به رضا برسی، من باید خودم رو فدا کنم! _ مگه محمد چه ایرادی داره که بهش میگی نه! مثل بچه‌ها می‌خوای گولشون بزنی، یه نفر دیگه رو دوست دارم! هیچکس این حرف احمقانه‌ات رو باور نکرده. _ می‌خوان باور کنن، می‌خوان نکنن! اون مدلی گفتم نه که برید. قبلاً به محمد گفتم؛ دیشب تو جمع هم گفتم؛ اگه بازم بیان، میگم یکی دیگه رو دوست دارم.‌ دوست ندارم با محمد ازدواج کنم؛ محمد پسر خوبیه، انشالله خوشبخت بشه. دنبال یه زن دیگه براش باشید‌‌. _ چرا پات رو کردی تو یه کفش لجبازی می‌کنی! خودت هم می‌دونی که آقاجون نمی‌ذاره به غیر از محمد با کس دیگه‌ای ازدواج کنی! پس بهترِ دست از‌ این لوس بازی‌ها برداری، جواب مثبت رو بدی.‌ اونا که نمی‌خوان فوری ببرنت! دو سه سال نامزد می‌مونی تا دَرسِت تموم بشه. _ خاله یه کاری بکن! من نمی‌خوام. خودم رو بکشم که باورتون بشه من دوست ندارم با محمد ازدواج کنم؟ _ خیلی خب بسه دیگه، این چه حرفیِ که می‌زنی! زندگی رویا با زندگی شما دخلی نداره. امشب که نه، اما با علی صحبت می‌کنم تو همین هفته میایم خونتون خواستگاری. نیش مهشید باز شد. _ ازت ممنونم زن عمو.‌ الان اجازه می‌دید یکم با رضا حرف بزنم! خاله دلخور گفت: _ شما که همه کاراتون رو کردید، برای این اجازه می‌خواید!؟ _ آخه بیرون از خونه که شما نیستید اینجا شما هستین، برای اون میگم. خاله متأسف گفت: _ چی بگم؛ برید حرف بزنید. رضا هنوز از مهشید عصبانی بود. انگار دوست نداشت مهشید این حرف‌ها رو بزنه. با سر به پله‌ها اشاره کرد. _ میریم بالا. مطمئنم اگر علی خونه بود اجازه نمی‌داد تا رضا، مهشید رو بالا ببره و با هم تنهایی تو اتاق صحبت کنند. اما الان علی نبود و رضا از فرصت، کمال استفاده رو می‌کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 با ورودم به آموزشگاه بوی آش رشته مشامم رو پر کرد. _سحر... صداش از اتاقکی که برای استراحت درنظر گرفته بود بلند شد _اینجام.‌حوری ناز در ورودی رو ببند به خاطر تو باز بود. در رو بستم _مگه کلاس نداری؟ _یه هفته تعطیل کردم. روبروی در ورودی اتاقک ایستادم. زیر گاز رومیزیش رو خاموش کرد. _چرا تعطیل؟! برگشت و با لبخند نگاهم کرد. _سلام عروس خانم. با محبت جلو اومد و تو آغوش گرفتم. _سلام. ممنون.‌ چرا تعطیل کردی! ازم‌فاصله گرفت و غمگین نگاهم کرد.‌ _مامان دو روزه حالش خوب نیست.‌ الانم‌ بیمارستانِ متعجب نگاهش کردم _چرا؟ چی شده _معلوم‌نیست.‌ یهو از حال رفت.‌ سه ساعت طول کشید تا بهوش بیاد _چرا به ما نگفتید؟ _بابام‌گفت اونا تو مراسم‌ شادی هست بهشون نگو که کارشون‌رو بکنن کمی اخم‌کردم _یعنی چی! میدونی مامان اگر بفهمه چقدر ناراحت میشه! _برای همین بهت گفتن بیای اینجا. که هم بهت بگم هم دلم‌گرفته باهات حرف بزنم. دستم رو گرفت و سمت تختش برد. _بشین. _الان‌خاله حالش چطوره؟‌ _بهتره ولی دکتر میگه باید بیمارستان‌بمونه تا یه سری آزمایش انجام بدن. _واقعا ناراحت شدم. _اون‌روز که قرار بود بیام‌خونتون اینجوری شد.ببخشید _عیب نداره. خدا کنه زود تر خوب شه. به قابلمه اشاره کرد _بریزم‌برات؟ _اشتها نداشتم ولی با این بویی که راه انداختی مگه میشه ازش گذشت؟ ایستاد و سمت گاز رفت _خب تعریف کن ببینم عروس خانم. آقا دادماد ه جوریه. عکسش رو نشونم بده _عکس ندارم ازش متعجب نگاهم کرد _خاله گفت محرم شدید بعد یه عکس از بله برونت نداری؟ _نه یادم نبود بندازم. با خنده گفت: _شماره‌ش رو که داری. برد پروفایلش رو ببین شاید عکس خودش رو گذاشته باشه. توی این مدت اصلا حواسم نبود به اپلیکیشن هایی که دارم‌ سر بزنم ببیم اصلا هست یا نه گوشیم رو براشتم و چک کردم _انگار نداره. هیچ جا نیست! بشقاب آش رو جلوم‌گذاشت. _عیب نداره حالا میبینمش. از اخلاقش بگو بی میل شروع به گفتن کردم _مهربونه ولی خیلی خشک و سرده _چه تناقضی. چرا انقدر بی حال ازش حرف میزنی. _ولش کن بیا حرف خودمون رو بزنیم.‌ فردا امتحان دارم اصلا تمرکز ندارم درس بخونم‌همش هم تقصیر مامانمه _دوستش نداری؟ خیره نگاهش کردم و ناخواسته اشک‌تو چشم هام جمع شد _نمیدونم. _مثل اینکه خاله واقعا زوری شوهرت داده دردم انقدر عمیقه که برای سحر هم نمیتونم درد دل کنم _اجبار مامان بود ولی انتخاب خودمه. _پس چرا گریه میکنی؟ _استرس دارم‌ که چی میشه به بشقاب اشاره کرد _بخور از دهن نیفته. استرس طبیعیه ولی کنار خواستن. تو نه توی نگاهت نه توی لحنت اثری از خواستنش نیست. _سحر هیچی از احساسم‌ نسبت بهش نمیدونم. فقط امیدوارم در آینده بیشتر بفهمم. _با شناختی که ازت دارم میتونی. فقط یکم از غرورت کم کن‌. بعضی مواقع خیلی مغرور میشی. من زیاد کتاب روانشاسی خوندم. مردا از غرور زنشون نسبت به خودشون زیاد خوششون نمیاد.‌ _زن‌ها هم از خیلی چیزای مردا خوششون نمیاد! _بیا! دوباره موضع گرفتی! یکم‌نرم و مهربون باش با اون بدبخت دوباره وارفته سرم‌رو پایین انداختم با این‌همه آتویی که دستش دارم مگه میتونم باهاش نرم نباشم! صدای تلفن همراهم بلند شد. نگاهی به صفحه‌ش انداختم. تماس از خونه‌ست و احتمالا مامان‌میخواد بگه زود تر برگردم. _جواب بده دیگه _ اصلا حوصله‌ی مامانم‌رو ندارم. _شاید باباتِ _بابا با گوشی خودش بهم زنگ میزنه _چی بگم. من‌میرم سرویس الان‌میام ایستادو بیرون رفت تماس قطع شد. فوری شماره‌ی رضا رو گرفتم. بلافاصله صداش توی گوشی پیچید _بیام‌دنبالت حوری؟ _سلام. نه کجایی؟ _بیرونم. چی شده؟ _هیچی مامان زنگ زد جواب ندادم فکر کردم شاید تو باشی _به منم زنگ زد جواب ندادم.‌الانم‌پشتِ خطه. با خنده گفت _آماده باش که الان زنگ میزنه به سحر. نگاهم به گوشی سحر افتاد.‌ _گیر داده دیگه. یه دو ساعت دیگه بیا دنبالم. _باشه خداحافظ تماس رو قطع کردم و گوشی سحر رو براشتم. خدا رو شکر که رمز نداره. روی سکوت گذاشتم و بالافاصله اسم‌ خاله روی صفحه ظاهر شد.‌ سوکت گوشی تلفتش رو هم کشیدم و با خیال راحت آش‌م‌ رو خوردم 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 جوشوندش رو برداشت و کمی ازش خورد. _اطهر شاید مجبور شم از اینجا ببرمت ذوق زده از اینکه میخواد ببرم پیش آقاجان و عزیز نگاهش کردم _میدونید کجان؟ سوالی نگاهم کرد _کی؟ _عزیز و آقاجانم نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست _نه، میبرمت پیش طلعت. این عبدی خانی که من میشناسم با این اوضاع پیش اومده تا خون نکنه بیخیال نمیشه غمگین آهی کشیدم و زانوهام رو تو بغل گرفتم. _پات چطوره؟ آهسته لب زدم _خوبه _جوراب هات رو دربیار ببینم بی اهمیت به حرفش سرم رو روی زانوهام گذاشتم. چند لحظه‌ای سکوت کرد _میرم لباس هات رو بیارم. توی این اوضاع بهانه دست ملوک ندیم به نفع همه‌ست بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم _میشه من برم مطبخ؟ _دور و بر گلنار نباشی بهتره. _میرم‌پیش پری؟ _صبر کن سفارشت رو به مونس کنم بعد صدای بسته شدن در چوبی اتاقش بلند شد. سر بلند کردم و نگاهم به لباس هاش که قبل از اومدن گلنار در حال مرتب کردنشون بودم، افتاد. خودم رو سمت لباس ها کشوندم و با بغض شروع به تا کردنشون کردم آخرین لباس رو تا کردم و توی بقچه گذاشتم. در اتاق باز شد و نعیمه برگشت. _خشک‌شدن. بلند شو عوض کن برو پیش پری. فخری این گرفتاریش رو از چشم‌تو میبینه حواست رو جمع کن _من چرا؟ _میگه فقط تو دیدی داره میره. بعد هم فرامرز رفته دنبالش _من اگر حرف نمیزدم ارباب فکر میکرد خودم میخواستم فرار کنم. میخواستن بندازنم.. حرفم رو قطع کرد _من اینا رو میدونم. باور هم میکنم ولی تو کَت فخری نمیره. گفتم‌که مراقب خودت باشی. همیشه من و فرامرز نیستیم‌که مراقبت باشیم. میرم بیرون پاشو عوض کن برو این رو گفت و دوباره بیرون رفت چرا نعیمه فکر میکنه ارباب مواظب منِ! اون که جز ظلم و آسیب به من کار دیگه ای نکرده. لباسم رو عوض کردم و بیرون رفتم. هنوز به در مطبخ نرسیده بودم که متوجه شدم تیمور و رجب در حال محکم کردن چفت پشت در هستن. این یعنی احتمال داره عبدی خان دوباره حمله کنه . وارد مطبخ شدم. خوشبختانه نه خبری از گلنار هست نه فخری. خاله مونس با دیدنم خوشحال شد‌. _بالاخره اومدی! اون دو تا به بهانه دلجویی ول کردن رفتن خیلی دست تنهاییم.‌ بشین کنار پری کمک‌کن باید غذا ها رو آماده کنیم. چشمی گفتم و کنار پری نشستم. نگاه دلخورش یعنی هنوز از دستم ناراحته. توی این همه ناراحتی که خودم دارم حوصله دلجویی از پری رو ندارم. متوجه نشدم چقدر ولی زمان زیادی رو کار کردیم.‌ سینی ها رو آماده کردیم و خاور و گلنار پایین اومدن. _وای مونس امروز دست تنها بودی _عیب نداره کمک کنید ببریم بالا _اعصاب هاشون خرابه سفره یکی نمیخورن. جدا جدا باید ببریم بالا. گلنار مال فخری خانم رو میبره من میرم اتاق خانوم. فرهاد خان‌ نیست غذای اربابم بده پری و اطهر ببرن. ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت103 با اینکه کاری نکردم ولی استرس گرفتم _از روز اول داشن
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سوییچ رو گرفتم و از رستوران بیرون رفتم.‌ تو ماشین نشستم. نمی‌خوام ناشکری کنم اما خیلی دوست داشتم ماشینمون رو عوض کنیم.‌ ولی نشد کاش چند دقیقه تنها می‌شدم زنگ می‌زدم به زهره ببینم چه خبر شده! علی از رستوران بیرون اومد و چقدر دوستش دارم. راه میره من لذت میبرم. در ماشین رو باز کرد و نشست. _بریم خونه؟ جایی کار نداری؟ _نه بریم خونه. _رویا رسیدیم هر چی ام‌شد تو حرف نزن. _باشه _من هم اون مهشید و رضا رو درست می‌کنم هم میلاد رو نگران پرسیدم _میلاد رو زدی! با صدای گرفته گفت _هیچ‌کس از کتک خوردن نمرده. پس میلاد رو زده! بیچاره خاله. هرچند میلاد حقشه ولی خاله مادره و دلش طاقت نداره.‌ داخل کوچه رفتیم و ماشین رو جلوی در پارک کرد. پیاده شدیم و سمت خونه رفتیم. در رو باز کرد کناری ایستاد تا اول من برم داخل.‌ پام رو توی حیاط گذاشتم و با میلاد که گوشه‌ای نشسته بودچشم تو چشم‌شدم. از دیدنم ترسید و فوری ایستاد. علی عصبی گفت _کی به تو اجاره داده بیای حیاط؟ میلاد مظلوم قدمی به عقب برداشت. _مگه من بهت نگفتم میمونی تو اتاق تا برگردم میلاد پا کج کرد و با شتاب سمت خونه رفت.‌ با دلسوزی رو به علی گفتم _گناه داره طفلک! _گناه رو تو داری که دیشب از حرفی که زد گریه‌ت در اومد. قدمی سمتم برداشت و کلافه گفت _خواهش می‌کنم فقط نگاه کن بزار کارم رو بکنم.‌ انقدر پروش نکنید _چشم؛ ولی من که جلوش نگفتم! _دستت درد نکنه‌. میلاد یه دوبار دیگه کتک بخوره درست میشه از کنارم رد شد. کلش جلوی من نزنش که اصلا طاقت ندارم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀