eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
179 عکس
48 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 لباس‌هام رو پوشیدم‌ و مضطرب از پله‌ها پایین رفتم.‌ علی جلوی دَر منتظرم‌ بود. _ زود باش! به سرعت قدم‌هام‌ اضافه کردم و کنارش ایستادم. رو به خاله گفت: _ مامان کاری نداری؟ خاله نگران‌ نگاهش بین من و علی جابجا شد و انگشت‌هاش رو تو هم گره زد. _ زود برگردید. علی دَر رو باز کرد و بیرون رفت. خاله دستم رو گرفت. _ یه چی گفت جوابش رو نده، باشه؟ حال من‌ هم دست‌ِکمی از خاله نداره. _ چشم. _ بیا دیگه! به دَر نگاه کردم. کفش‌هام رو پوشیدم‌ و از خونه بیرون رفتم.‌ نگاهی به ماشینش که تازه خریده و من برای اولین بار می‌بینمش، انداختم.‌ دَرش رو باز کرد و هر دو نشستیم. بدون اینکه حرفی بزنه ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. دل تو دلم نیست. یعنی علی چه حرفی می‌خواد با من بزنه! شاید از حرفی که اون شب بهش زدم انقدر ناراحتِ که خودش داره من رو می‌بره خونه آقاجون. با ترس نگاهش کردم. توان حرف زدن ندارم. نمی‌دونم عکس‌العملی که نشون میده چیه! به روبرو نگاه کردم و سعی کردم صبرم رو بالا ببرم تا ببینم باهام چکار داره. مسیر، مسیر خونه‌ی آقاجون‌ نبود؛ این برام‌ روزنه‌ی امیدی شد. بالاخره ماشین رو نگه داشت‌. به اطراف نگاه کردم. _ پیاده شو! کاری که گفت انجام دادم و کمی با فاصله کنارش ایستادم. به پارک روبرو اشاره کرد. _ بریم اینجا، باهات حرف دارم. دنبالش راه افتادم. روی اولین صندلی نشست، کنارش نشستم و منتظر موندم تا حرف بزنه. اینقدر سکوت کرد که خودم به حرف اومدم. _ برای چی اومدیم‌ اینجا! نیم‌نگاهی بهم انداخت. _ برای حرف اون شبت که برای آروم‌ کردن من گفتی؟ اب دهنم‌ رو قورت دادم. _ برای آروم‌ کردنت نبود، من واقعاً... دستش رو بالا آورد و ازم‌ خواست تا سکوت کنم. _ من‌ دوازده ساله تو رو مثل زهره دیدم. سرم‌ رو پایین‌ گرفتم. _ من‌ می‌ترسم حرف بزنم. _ از چی؟ با صدای آرومی لب زدم: _ از تو. _ کاریت ندارم‌، حرفت رو بزن. _ قول میدی عصبی نشی یا نگی چقدر من پروام! پوزخند صدا داری زد. _ قول میدم. با احتیاط و آروم گفتم: _ من پنج ساله به تو به چشم برادر نگاه نمی‌کنم. خیلی تلاش کردم‌ که... من‌ رو خواهرت نبینی؛ ولی تو مدام‌ مجبورم‌ می‌کنی به خاله بگم‌ مامان. اگر بگم‌ مامان که میشه همین نگاه تو! از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد و با لحن طلبکارانه‌ای گفت: _ زحمتی که مامان برای تو کشیده با زهره فرقی نداره. تو باید بگی مامان چون برای تو هم مادری کرده! _ مادری کرده ولی مادرم‌ نیست، خالمه! نگاهش تیز شد و ثابت روم موند. سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم. کلافه گفت: _ نمیگم توی این چند شب بهت فکر نکردم... ولی رویا نشدنیه... هیچ کس رضایت به این خواسته نمیده! الان‌ وقت خجالت کشیدن و ترسیدن ‌‌نیست. هر چند که غلبه به هر دو حس سخته ولی باید تلاش خودم‌ رو بکنم. آهسته لب زدم: _ به کسی چه ربطی داره؟ مهم من و توایم! سنگینی نگاهش رو هر لحظه بیشتر احساس می‌کنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 با تردید روبروش نشستم _چرا نشستی؟ برو دیگه _بابا فکر کنم داره میاد که شکابت من رو به شما بکنه ابروهاش رو بالا داد _اول کاری چی کار کردی؟ از استرس انگشت هام رو بهم قلاب کردم. _گفته بود فعلا نرم‌آموزشگاه پیش سحر، بابا هنوز که عقد نکردیم‌ که امر و نهی کنه نگاهش شبیه چشم‌غره شد و سرزنش وار گفت _اینجوری میخوای زندگی کنی؟ برای توجیح مثل همیشه خودن رو مظلوم‌کردم _بابایی من میگم بهش بگید صبر کنه... حرفم‌رو قطع کرد و به آشپزخونه اشاره کرد _پاشو برو میوه بشور خودم‌میدونم چی بگم. _آخه بابا... _حوری‌ناز پاشو برو بزار فکرام رو جمع و جور کنم درمونده نگاهم رو ازش گرفتم.‌چشمی گفتم‌و سمت آشپزخونه رفتم. میوه ها رو شستم و بدون اینکه خشکشون کنم توی ظرف گذاشتم. پیش دستس ها رو روی اپن گذاشتم و به ساعت نگاه کردم. نکنه از اول بگه؟ بابا اگر جریان سارا رو بفهمه آبروم میده. چه بلایی سر قلبش میاد؟ از شدت استرس لب پایینم رو به دندون گرفتم و ناخواسته انقدر فشارش دادم که شروع به سوختن کرد. رهاشون کردم و پشت دستم رو به لب هام‌چسبوندن و برداشتم و نگاهش کردم.‌ با دیدن خون روی دستم کلافه دستمالی از جعبه‌ی دستمال برداشتم رو روش گذاشتم و همزمان صدای زنگ بلند شد. بیشترین استرس عمرم قطعا برای امروزه. سمت آیفون رفتم و با دیدنش توی تصویر آیفون بغض توی گلوم‌گیر کرد و بدون گوشی رو بردارم در رو باز کردم. نیم نگاهی به بابا انداختم _اومد؟ _بله _برو استقبالش با سر تایید کردم و سمت در رفتم.‌ بازش کردم و با دیدنش که از پله ها بالا می‌اومد. تپش قلبم‌ بالاتر رفت. بی رمق لب زدم _سلام با تکون سرش جوابم رو داد. استاد استرس دادنِ. کفشش رو درآورد و خواست از کنارم رد بشه که دستش رو گرفتم نگاهش رو از دست هامون، دلخور و طلبکار به چشمم داد. ملتمس نگاهش کردم و پربغض لب زدم _ببخشید.‌ دیگه قول میدم به حرف هاتون گوش کنم. بابام قلبش درد میکنه. طاقت نداره. خونسرد گفت _گفته بودم نری _دیگه نمیرم با صدای بابا نگاهش رو ازم‌گرفت _بفرمایید داخل آقا سهراب _سلام حاجی.‌ دستش رو رها کردم و سمت بابا رفت 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 پری که از داغی فسنجون های چسبیده به دست و صورتش سوخته بود با گریه سمت آب دوید.‌ خاور مضطرب گفت _به خدا ما حرفی نزدیم نعیمه دستش رو روی بازوی فخری گذاشت _کسی هم اگر خبر کشی کرده اینجوری نباید دنبالش بگردی! الان با این‌کارت جواب فرهاد رو کی میخواد بده برای اینکه دست نعیمه از بازوش بیفته خودش رو کنار کشید _می دونم کار کیه؟ عصبی نگاهش رو به من داد و بدون اینکه مهلت بده سمتم حمله ور شد. چارقدم رو توی مشتش گرفت _اگر روز اول که رفتی گفتی حالیت میکردم‌ امروز به خودت جرئت نمیدادی راه بیفتی چرت و پرت تحویل مادرم‌بدی برای اینکه فشار رو ار روی گلوم کم کنم دستم رو روی دستش گذاشتتم و ترسیده گفتم _به خدا من حرفی نزدم _ولش کن فخری. این چه کاریه آخه فخری تقریبا جیغ کشید و اینبار موهام رو از روی چارقد کشید. _همش تقصیر اینه اومده که زندگی همه رو بهم ریزه. اینم از همون قُماشه از درد کشیدن شدن موهام گریه‌م گرفت _تو رو خدا ولم کن. من به هیچ کس حرف زدم نعیمه جلو اومد و خواست دست هاش رو از موهام جدا کنه اما فخری با وقاحت گفت _تو خودتم گناه‌کاری . امروز تو رو هم بی آبرو میکنم چشم های نعیمه از طرز حرف زدنش گرد شد و صدای فریاد ارباب ببند شد _تو غلط میکنی دست‌های فخری از روی سرم شُل شد اما رهام نکرد. تلاش کرد از موضعش کوتاه نیاد _من نباید بفهمم کی توی این بی صاحاب شده داره دروغ میگه! ارباب عصبی قدمی داخل مطبخ برداشت _این‌به قول خودت بی صاحاب شده، بزرگ‌تر نداره که تو به فکر افتادی؟ حضور ارباب برای اولین بار باعث نجاتم شد. فخری موهام رو رها کرد و با گریه گفت _من بدبخترین آدم توی خونه‌م... ارباب تهدید وار گفت _کاری به هیچ‌کدوم از غلط هات ندارم. ولی تو جمع به نعیمه توهین کردی تو جمع هم باید ازش معذرت خواهی کنی نعیمه که حسابی بهش بدخورده بود نگاه دلخوری به فخری انداخت و گفت _من نیاز به عذر خواهی ندارم. فقط جمع کن این بساط رو ارباب محکم تر از قبل گفت _من نیاز دارم. زود باش فخری فخری که کسر شانش میشد تو جمعِ به قول خودش کُلفت ها عذر خواهی کنه، روی زنین نشست و با کولی بازی شروع به گریه کرد _زندگی من فدای خواست همه شده. چرا نمیذارید برم؟ ارباب عصبی با قدمی بلند خودش رو به فخری رسوند.‌بازوش رو گرفت و با خشونت کشید و مجبور به ایستادنش کرد _مثل اینکه نشنیدی چی گفتم از ترس کنار پری و خاله مونس رفتم و هم گریه کردن رو فراموش کردم هم انگار پری درد و سوزش دست و صورتش یادش رفته. همه ترسیده به این خواهر و برادر نگاه میکردن حضور فرهاد خان فخری رو گستاخ‌تر کرد. _مگه دروغ گفتم که عذر خواهی کنم کی به این اجازه داده دست ارباب به ضرب روی لب های خواهرش نشست _فخری از این برزخی‌ترم نکن! به نفعت نیست تکون بدی به بازوش داد _میگی یا نه نعیمه که از رفتار فرزند خونده‌ش اصلا راضی نبود با التماس رو به فرهاد خان گفت _بیا فخری رو ببر بیرون کمی تن صداش رو بالا برد _بس کن تو رو خدا ارباب عصبب تر گفت _نمیگی نه؟ فخری بین گریه و درد لب هاش به زور گفت _من که منظوری نداشتم فقط میخواستم..‌. ارباب بازوش رو بی هوا رها کرد و اگر خاور جلو نمیرفت و فخری رو نمیگرفت حتما روی زمین میفتاد. _فرامرز کجا؟ اهمیتی به حرف نعیمه نداد و عصبی بیرون رفت. فرهاد خان هاج و واج نگاهی به مطبخ انداخت. نعیمه رو به خاور گفت _فخری خانم رو ببر بالا اتاق خودشون _چشم خانوم زیر بازوی فخری رو که گریه‌ش بند نمی‌اومد گرفت و بیرون رفتن.‌ _چه خبر بوده اینجا؟ _هیچی؛ دلتنگی میکنه حق هم داره مونس در حالی که دست هاش رو از استرس بهم میمالید چند قدمی جلو رفت _شرمندم‌آقا فرهاد! فخری خانم زد غذای جواهر‌خانم رو ریخت رو پری. دست و صورت پری هم‌سوخت.‌ ناراحت نگاه نگرانی به پری انداخت. _اگر خیلی آسیب دیدی بفرستم پِی طبیب قبل از پری و مونس، نعیمه جواب داد _بفرست. مثلا ماه دیگه میخواد عروس بشه. نگاه فرهاد خان‌ به ظرف های کف مطبخ که هنر دست خواهرش بود افتاد _هیچی نمونده دیگه؟ خیلی طول میکشه تا دوباره بار بزارید _یکم‌مونده ولی خیلی کمه؛ گردو هم نداریم به رجب گفتم بگیره. اگر بهم‌برسونه تا شب دوباره آماده میکنم _همون یه کمی که مونده رو براش بیارید تا شب. رو به نعیمه گفت _نعیمه جان یه لحظه بیا این رو گفت از جلوی چهار چوب در کنار رفت. نعیمه رو به مونس گفت _هر چی مونده ببر برای جواهر تا شب _چشم _پری هم دیگه نمیخواد کار کنه. بفرستش خونه‌ی رجب اینجا هواش خیلی گرمه اذیت میشه. نگاه شرمنده و مهربونش رو به من داد _تو که چیزیت نشد؟ سرم رو بالا دادم _نه _چارقدت رو مرتب کن، بعدشم کمک دست مونس وایسا تا ببینم چی میشه. گلنار تو هم درست کار کن. بساط ناهار رو هم زودتر آماده کنید. سمت در رفت و تازه صدای گریه‌ی پری بالا رفت
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با کلید در رو باز کردم و وارد خونه شدیم. _رویا من می‌ترسم کلید رو توی کیفم انداختم و با عجله سمت خونه رفتم _بیا ببینیم رضا چطوره به در نرسیده بودم که با شتاب باز شد و علی با موهای بهم ریخته و عصبی بیرون اومد.‌ از دیدنمون برای یک لحظه سکوت کرد و نگاه تیزش سمتم اومد. _بی‌خبر کجا ول کردی رفتی؟ هول شدم و به میلاد اشاره کردم _خاله گفت میلاد رو ببرم بهش پیتزا بدم چند ثانیه خیره نگاهم کرد و قدمی سمت میلاد برداشت. _مگه به تو نگفتم جز مدرسه حق نداری بری بیرون؟ میلاد دستپاچه گفت _رویا گفت بریم با چشم‌های گرد نگاهش کردم و متعجب گفتم _میلاد! علی جلوتر رفت و گوش میلاد رو گرفت و پیچی بهش داد میلاد دستش رو روی گوشش گذاشت و روی پنجه‌های پاش ایستاد تا درد کمتری بکشه _آی ‌‌‌....آی... علی کمی تن صداش رو بالا برد _زهرمارو آی! میری بالا پایین هم نمیای. تا شب بیام به حسابت برسم گوشش رو رها کرد صدای گریه‌ی میلاد بالا رفت و سمت خونه دودید _من نمی‌دونستم بهش گفتی بیرون نره! به گوشه‌ی چشمش چیی داد _به تو گفته بودم بری!؟ ناباور نگاهم بین چشم‌هاش جابجا شد _من زنگ زدم! گوشیت رو جا گذاشته بودی قدمی سمتم برداشت گوشیش رو روبروی صورتم گرفت تن صداش رو پایین آورد و عصبی گفت _صد بار بهت گفتم این بی صاحاب خاموش بود جا گذاشته بودم جواب ندادم. صبر کن تا بیام بغضم گرفت _ببخشید. خاله گفت برم فکر کردم می‌دونی نگاهش تیز تر شد، پشت بهم کرد و از خونه بیرون رفت پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀