🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت111
🍀منتهای عشق💞
دیگه حرف نزدم و دنبالش راه افتادم. ماشین رو جلوی دَر خونه پارک کرد و تأکیدی گفت:
_ به کسی به غیر از من نگفتی که!
_ نه نگفتم.
پیاده شد و من هم به تبعیت ازش پیاده شدم. کلید رو توی دَر خونه پیچوند و هر دو وارد خونه شدیم.
خاله روی ایوون نشسته بود. با دیدنمون، فوری ایستاد و جلو اومد. علی گفت:
_ هوا سرده مامان! اینجا چرا نشستی؟
خاله نگاهش رو توی صورتم چرخوند.
_ دلم شور میزد.
علی نیم نگاهی به من انداخت و وارد خونه شد. خاله جلوتر اومد.
_ چی بهت گفت؟
_ هیچی؛ گفت اگر محمد رو نخوام، نمیذاره اجبارم کنن.
خاله طوری که حرفم رو باور نکرده، نگاهم کرد. برای اینکه از زیر نگاهش فرار کنم، دستهام رو روی بازوهام گذاشتم.
_ چقدر هوا سرده! بریم داخل؟
از جلوم کنار رفت و کمی دلخور گفت:
_ برو تو.
فوری داخل رفتم. همه به غیر از علی پایین بودند. نگاهم رو تو جمع چرخوندم که رضا گفت:
_ رفت بالا.
زهره خبیثانه نگاهم کرد.
_ چی کارت داشت؟
_ به تو چه؟
پوزخندی زد و به رضا نگاه کرد.
_ دیدی گفتم! تنبیه توی این خونه فقط برای من و توعه. خانم همه جا پارتیش کلفته.
_ چی داری واسه خودت میگی؟ مگه چکار کردم که تنبیه بشم! خب دوست ندارم زن...
_ زن هر خری که دوست داری بشو؛ ولی اگر من گفته بودم یکی دیگه رو دوست دارم، این رفتاری که با تو شد با من نمیشد.
رو به رضا ادامه داد:
_ همین خود تو! برای اینکه بگی مهشید رو دوست داری، هزار بار بالا و پایینش کردی تا به مامان بگی. چرا اینقدر باید تفاوت باشه توی این خونه؟
رو به من گفت:
_ بیشتر از هزار بار توی این خونه گفته شده که فرقی بین ما نیست؛ اما فقط موقع خرید لباس این اجرا میشه. تو فقط توی پولهایی که ما باید باهاش لباس بخریم شریکی. کاش گورت رو گم کنی از این خونه بری!
حرفهای سنگین زهره باعث شد تا بغض توی گلوم گیر کنه. صدای عصبی خاله که نفهمیدم کی اومد داخل، بلند شد.
_ تو این حرفهای مفت رو از کجا در میاری میگی؟ اصلاً به تو چه ربطی داره!
_ به من ربط داره مامان! الان عید میخوای برای من لباس بخری، مجبوری پول ما رو کم کنی بدی به این مزاحم.
_ زهره به خدا یه کلمهی دیگه بگی، میزنم تو دهنت!
_ فقط زورت به من میرسه...
صدای قاطع علی باعث شد تا زهره حرفش نصفه بمونه و من شرمندهی رازی که که بهش گفتم.
تهدیدوار گفت:
_ زهره میخوای من قانعت کنم!
زهره بلافاصله از ترس سرش رو پایین انداخت. علی پلههای باقی مونده رو پایین اومد. نگاهی به چشمهای پر اشکم، که تلاش داشتم نبینشون؛ انداخت.
_ چهتونه نصفه شبی!؟
خاله برای اینکه جو رو آروم کنه گفت:
_ خدا رو شکر که تموم شد.
علی رو به زهره گفت:
_ تمام حرفهات رو شنیدم. اگر یکبار دیگه بشنوم، من میدونم تو! فهمیدی؟
زهره جوابی نداد، که خاله گفت:
_ فهمید.
علی عصبیتر گفت:
_ زهره با توام! فهمیدی؟
سر به زیر با صدای آرومی گفت:
_ بله.
با صدایی پر بغض لب زدم:
_ من فقط به خاطر خاله اینجام.
علی از بالای چشم خیره نگاهم کرد. خاله کنارم ایستاد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت111
🌟تمام تو، سَهم من💐
فوری با سر تایید کردم و ایستادم. هم خوشحالم همناراحت. خوشحالم از اینکه نگفت و ناراحتماز اینکه به بابا گفتم چیکار کردم
استکان چایی رو پر کردم و روبروش گذاشتم. کنایه وار گفت
_فردا امتحان داری با ماشین خودم برو
_باشه
کمی از چایش رو خورد و ایستاد.
_با اجازتون من دیگه برم.
_صبر میکردی الان بچه ها هم میام!
_انشالله فرصت زیاده.باید برگردم سرکار
_بازم بابت زحمتی که کشیدی ممنونم
_خواهش میکنم.
روبه من کرد و گفت
_میشه یه لحظه با حوریناز تو حیاط حرف بزنم؟
_بله خواهش میکنم.پس من همینجا ازتون خداحافظی میکنم و دیگه دنبالتون نمیام.
_ لطف میکنید.
با دست در رو نشون داد.
نفسمرو بیرون دادم و فرای حفظ ظاهر جلوی بابا لبخندی زدم و همراهش شدم.
کفشش رو پوشید و همزمان در رو بستم. صاف ایستادو هر دو دستش رو توی جیبش کرد. سرش رو کمی به چپ مایل کرد
_تو چی پیش خودت فکر کردی؟ که منمیام شکایت تو رو به بابات کنم؟
درمونده لب زدم
_آخه گفتید دارید میاید اینجا
_دلیل اینجا اومدن من فقط تویی. نه هیچ چیز دیگه ای.
جلو اومد موهام رو با دست عقب فرستاد.
_به نظر من یه مرد باید خیلی درمونده شده باشه که برای مدیرت زندگیش از کسی کمکبخواد.
ابروهاش رو بالا داد و سوالی گفت
_ما که هنوز به اونجا نرسیدیم درسته؟
مسخ شده با سر تایید کردم.
_الان اینجا یه دختر خانوم داریم که قول داد دیگه تکرار نکنه.مگه نه؟
آهسته پلک زدم
_بله
لبخند روی صورتش نشست.
_وقتایی که مظلوم میشی خیلی با مزه میشی. این قیافهت رو خیلی دوست دارم.
سرش رو پایینآورد و صورتم رو بوسید و گیج از حرف هاش و خجالتزده از کاری که کرد سرم رو پایین انداختم.
_آقا سهراب چرا اینجا وایستادید؟
ازم فاصله گرفت و خونسرد رو به مامان که از پله ها بالا میاومد گفت
_سلام. خیلی وقته اینجام دیگه دارم میرم
_الان دیگه وقته شامه! کجا برید؟
مصمم جلو تر رفت و پاش رو روی اولین پله گذاشت.
_ممنون. انشاءالله بعدا مزاحم میشم. یه عذرخواهی به حوریناز بدهکار بودم...
_ای بابا این چه حرفیه
سهراب نگاهی بهمانداخت و با محبت گفت
_تو دیگه برو داخل. لباست کمه سرما میخوری.
از خدا خواسته خداحافظی زیر لب گفتم و به خونه برگشتم
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت111
_راهی برام نمیزاره نعیمه!
_ رفتارت اشتباه بود. اون هر چقدرهم توهین کنه تو نباید توی جمع دست روش بلند کنی.
_ نمیتونم طاقت بیارم وقتی میبینم باهات اینجوری حرف میزنه
_تو الان دل مادرت رو هم شکستی...
_ بارها بهش تذکر دادم که با تو اینجوری صحبت نکنه
_حالا هرچی من میگم تو حرف خودت رو بزن. اگر هم قراره برخوردی با فهری انجام بدی که مثلاً به قول خودت بنشونیش سر جاش، نباید جلویِ خدمتکارا این کارو بکنی. اینجوری احترامی برای فخری نمیمونه. فخری هم زندگیش به هم ریخته. قرار بود بعد از مراسمات یعقوب خان علی خان اجازه بگیره فهزی رو ببره اما به خاطر بهم زدن قول و قراره یک طرفه ازدواجتون زندگیش رو خرابه میبینه. بهش حق بده که ناراحت باشه.
_ بابت ناراحتی بهش حق میدم اما واسه بی احترامی به تو نه! فکر میکنی ندیدم و حواسم نیست چه جوری به این دختره سپیده سخت میگیره.
با شنیدن اسمم گوشه هام تیز شد یعنی ارباب تمام این مدت متوجه رفتارهای زشت خواهرش با من بوده!
_ تمام لباسهاش رو کثیف و تمیز، میریزه تو دامنش میگه بشور. خودش میدونه که برای چی اینجاست. میدونه که دائمی نیست و باید برگرده بارها بهش گفتم ازش کار نکش، اما دیدم، به بهانه این که فکر میکنه اون برای چاپلوسی اومده پیش من و گفته که فخری داره فرار میکنه چه بلاهایی که سر این دختر نیاورده.
صدای نفس سنگین نعیمه انقدر بلند بود که از پشت در هم شنیده شد.
_میخوای باهاش چیکار کنی؟ فکر می کنی اگر خبر به گوششون برسه راحتت میزارن. مدام دست به دامن خدام که علی خان بلایی سرت نیاره. اگر اونا متوجه بشن باید یه جور دیگه دعا کنم که خدایا تو رو کلا از شر بلاهای ایندو قوم دور نگه داره .
_نگران نباش. تا قبل از اینکه متوجه بشن کارش رو تموم می کنم فقط موندم ماهرخ کجا رفته! نشونیی که تو دادی رو هم رفتم گشتم اما هیچ خبری ازش نبود. مطمئنم هاشم خبری ازش داره اما سکوت کرده و جواب نمیده. چند باری به دیدنش رفتم...
بهت زده به در نگاه کردم، یعنی واقعاً خان برای دیدن آقاجان رفته!
_...حرفی نمیزنه. یک کلام میگه از اون موقع خبری ندارم
_ شاید راست میگه آخه از اون سال کلا از هم جدا شدن. اینو همه میدونن.
_ نمی دونم. فکر نمیکردم اینجوری به در بسته بخورم
صدای وحشتناکی از بیردن خونه باعث شد تا کمی به عقب برم و از در فاصله بگیرم.
در اتاق نعیمه باشتاب باز شد ارباب هول شده نیم نگاهی بهم انداخت و بی توجه به حضورم سمت حیاط رفت
صدای نعرهی مردی فضا رو گرفت
_پسر نامرد یعقوب خان بیا بیرون
طولی نکشید که همه، زن و مرد تو حیاط جمع شدن. تنها کسی که بین گریه هاش لبخند به لب داشت فخری بود که صدای پدرشوهر و شوهرش رو از پشت در شنیده بود
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت111
🍀منتهای عشق💞
شام میلاد رو دادم و دو تایی برنامهش رو گذاشتیم.
نگاهی به ساعت انداختم. انگار قرار نیست برگردن.
رخت خواب میلاد رو انداختم و خیلی زود خوابش رفت.چراغ رو خاموش کردم و روی مبل روبروی در دراز کشیدم و نگاهم رو به در دادم. کاش علی می اومد. یکم از این تنهایی میترسم.
اگر بیاد حتما اعتراض میکنه چرا نرفتم بالا، خب ترس بهم اجازه نداد
پشت چشمم گرم شد و پلک هام رو روی هم گذاشتم.
با پتویی که روم کشیده شد از خواب بیدار شدم. چشمم رو باز کردم و از دیدن علی بغضم گرفت. اهسته برای اینکه میلاد بیدار نشه گفتم
_سلام. کی اومدی!؟
تو اوج خستگی لبخند زد
_سلام عزیزم. همین الان. پاشو بریم بالا
_میلاد خوابه تنها میمونه!
_بیدار نمیشه، پاشو
نشستم که صدای غرغر مهشید بلند شد
_همه برای من شدن بزرگتر؟
اخم علی توی هم رفت و نگاهش رو به مهشید که روبروی پله ها ایستاده بود داد و اهسته گفت
_نمیشد که تو بخش مردا بمونی!
طلبکار گفت
_چرا!؟
_اتاق که خصوصی نبود بمونی! سه تا همراه دیگه هم بودن
_چرا زنعمو میتونه؟!
_اولا من با موندن مامان هم مخالف بودم...
حرفش رو قطع کرد
_فقط زورت به من رسید که زنگ زدی به بابام؟
_اگر حرف گوش میکردی به عمو نمیگفتم
به حالت قهر گفت
_واقعا که!
پا کج کرد و عصبی از پله ها بالا رفت
علی نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به من داد
_پاشو بریم بالا
ایستادم نگاهی به میلاد انداختم و دنبالش رفتم. در خونه رو که بست گفتم
_رضا خوبه؟
خسته روی مبل نشست.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀