eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
176 عکس
48 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با برخورد دست رضا به بازوم، خودم رو عقب کشیدم. _ چته ترسیدم! طلبکار نگاهم کرد. _ من چمه؟ حواست به خودت هست! _ آخه به تو چه! از کنارش رد شدم. ظرف‌ها رو از توی سفره جمع کردم و شروع به شستن کردم. _ تو یه چیزیت می‌شه رویا! _ گفتم که به تو ربطی نداره. _ تو به علی گفتی گوش وایستادم! فکر نکن نفهمیدم. _ باشه باهوش! تو فهمیدی. _ اون‌جوری جواب من رو نده ها! میام‌ یه دونه می‌زنم تو دهنت، هم نونت بشه هم آبت. شیر آب رو بستم‌ و سمتش چرخیدم. _ تو من رو بزنی!؟ رضا دو قدم بلند سمتم برداشت که از ترس جیع کشیدم و پشت خاله که تازه وارد آشپزخونه شده بود پنهان شدم. _ چه خبرتونه! باز علی رفت بیرون، مثل سگ و گربه پریدید بهم! _ مامان‌ تو انقدر این رو لوس کردی که اصلاً احترام‌ بزرگتر رو نداره. چهره‌م رو مشمئز کردم و از پشت خاله نگاهش کردم. _ اوهو... تو شدی بزرگ‌تر من! بدبخت تو خودت لنگ بزرگتری. دوباره سمتم حمله کرد. خاله کلافه گفت: _ رضا دستت به رویا بخوره، من می‌دونم و تو! چرخید و با غیض به من‌ گفت: _ لازم نکرده به من کمک کنی! برو بالا تو اتاقت. _ خاله من رو چرا دعوا می‌کنی؟ به رضا اشاره کردم. _ این زنجیر پاره کرده. _ با منی؟ اصلاً حالا که این طور شد منم‌ می‌گم داشتی چی کار می‌کردی! مامان‌خانم از وقتی داشتی با علی حرف می‌زدی، رویا فال گوش ایستاده بود. خاله نگاه چپی بهم انداخت. _ برو بالا درست رو بخون تا علی بیاد بریم خونه‌ی عمه‌ت. رو به رضا دهن کجی کردم و پله‌ها رو بالا رفتم. وارد اتاق شدم و از ترس رضا دَر رو قفل کردم. منتظر زهره بودم ولی خاله اجازه نداد که بیاد بالا. درس‌هام رو خوندم و انقدر وقت اضافه آوردم که دوره‌شون هم کردم. دلم به حال زهره می‌سوزه، هر چند که مقصر خودشِ.‌ با سرو‌صدای میلاد، فهمیدم که به خونه برگشتن. نگاهی به ساعت انداختم و همزمان صدای علی تو خونه پیچید: _ مامان حاضر شید بریم خونه‌ی عمه. کتابم رو بستم‌. مانتو مشکیم رو پوشیدم. روسریم رو روی سرم انداختم که دستگیره دَر بالا و پایین شد و صدای زهره اومد. _ باز کن دَرو رویا! کلید رو توی دَر پیچوندم و بازش کردم. داخل اومد. _ چرا قفل کردی؟ _ از دست رضا دیوونه. دلخور گفت: _ تو کتاب‌های من رو بردی دادی به علی؟ رضا تلافی‌ش رو این‌جوری خالی کرده. از همین‌ می‌ترسیدم. آب دهنم‌ رو قورت دادم. _ به خدا علی گفت. هر چی گفتم نمی‌برم‌ قبول نکرد. نگاهش رو برداشت و آهی کشید. _ گیر داده باید بریم خونه‌ی عمه. من چه جوری با این صورت کبود بیام! زیر چشمش کبودی کوچیکی بود که به خاطر پوست روشنش حسابی خودش رو نشون می‌داد. _ یکم‌ کرم بزن، معلوم نمی‌شه. _ علی پایینه؛ جرأت نمی‌کنم‌ برم‌ از مامان بگیرم. تو می‌گیری برام بیاری؟ _ باشه.‌ از پله‌ها پایین رفتم. وارد اتاق خاله شدم و کرم‌ش رو برداشتم. پام‌ رو روی پله نگذاشته بودم که سایه‌ی علی و خاله رو از پشت پنجره دیدم. هر دو پشت به من روی ایوون نشسته بودن.‌ نگاهی به اطراف انداختم. خبری از رضا نبود. به دَر نزدیک‌ شدم که همزمان هر دو ایستادن‌ و سمت خونه اومدن.‌ مسیر رو فوری سمت راه‌پله کج کردم. دَر باز شد. خودم رو به بی‌اطلاعی زدم‌ و نگاهی به خاله و علی انداختم. کرم‌ رو بالا گرفتم‌ و رو به خاله گفتم: _ زهره گفت کرمتون رو براش ببرم‌ بالا. علی عصبی گفت: _ زهره بیخود کرد! کرم‌ می‌خواد چی کار!؟ بزار پایین برو بالا. _ برای آرایش نمی‌خواد که! _ برای هر کوفتی که می‌خواد. _ آخه زیر چشمش کبود شده! خاله نگاهی به علی که با شنیدن حرفم از عصبانیتش کم شده بود انداخت و زیر لب گفت: _ بگو زیاد نزنه. منتظر اجازه‌ی علی بودم که با سر حرف خاله رو تأیید کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 لبخندی چندش آور زد و عقب‌عقب چند قدمی ازم فاصله گرفت. پشت بهم کرد و سرفه‌ای کرد و از اتاق بیرون رفت. درمونده با چشم‌های پر از اشک به دری که باد کمی باز و بسته‌ش میکرد خیره موندم. خودم رو روی دیوار سر دادم و روی زمین نشستم‌. زانوهام رو بغل گرفتم بدکن کنترل صدام شروع به گریه کردم. گریه‌ی من، نه تاثیری توی تصمیم خودش داره نه رضایتی که بدون در نظر گرفتن من از پدرش گرفت. پس بزار صداش بالا بره تا حداقل دلم آروم بگیره. چطور میتونن انقدر بی‌رحم باشن. کاش گفته بودم شوهر دارم اینجوری حداقل از این ازدواج اجباری نجات پیدا می‌کردم. شاید هنوزم دیر نشده باشه. حلقه‌ی دستم رو از دور زانوهام آزاد کردم و بین هق‌هق گریه‌م با صدای نچندان بلندی تلاش کردم تا حرف بزنم _من نمیخوام... تو رو خدا رحمتون بیاد... در اتاق باز شد و توران نگران و مضطرب وارد شد. _چی‌کار میکنی خانم جان! هق‌هق گریه‌م بالا‌تر رفت. فوری کنارم نشست و دستش رو روی دهنم گذاشت‌ _آروم بگیر. این رَویه برات کارساز نیست. فقط دردسرت رو بیشتر میکنه. دستش رو برداشت و با ترحم بهم خیر شد‌ انگشتش رو نوازش وار روی صورتم کشید. _نتونستی جلوی زبونت رو بگیری؟ دست روت بلند کرد! آره؟ از شدت گریه نتونستم جوابش رو بدم.‌دستش رو زیر بازوم انداخت و کمک‌کرد تا بایستم. _از کار خدا نا امید نشو. اینجوری گریه کردن کار رو درست نمیکنه لیوان آبی رو جلوی لب هام گرفت تا کمی بخورم. متوجه شد که حرف زدنش آرومم نمیکنه. روبروم نشست و منتظر موند تا از اشک ریختن خسته بشم.‌ هنوز دوست دارم به حال خودم اشک بریزم ولی انگار اشک چشمم خشک شده نفس سنگینی کشیدم و نگاهم رو به در دادم. دری که شاید بتونم ازش فرار کنم. _بهتر شدید؟ با صدای گرفته و بی حال لب زدم _شاهرخ خان میدونست خواهراش اومدن بالا ترسیده خودش رو جلو کشید _از کجا؟! _گفت در رو دیوار این خونه برام خبر میاره آروم پشت دستش زد _اِی بمیری کوکب! حتم دارم اون گفته. نگاهم رو بهش دادم و نا امید گفتم _بعد شما انتظار دارید کوکب کمک‌کنه من فرار کنم؟ اینجوری که هر چی اتاق نازگل خانم بشه، شاهرخ‌خان میفهمه! بدون اینکه از اضطراب و ترسش کم بشه ناراحت به در نگاه کرد. _این کوکبی که گفتم اونی نیست که پیش نازگل خانم کار میکنه.‌ این همسن‌خودتِ برای خودشیرینی هر چی بشه و بفهمه میزاره کف دست خان. نگاهش رو دوباره بهم داد _شما نمیخوای بگی شهلا خانم چی بهت گفت؟ سرم رو پایین انداختم. _خان گفت مادرم رو واسطه نکن، مادرش هم مخالفه؟ آهی کشید و دستم رو گرفت _به موافقت و مخالفت هیچ کدوم از اعضای این خانواده اعتماد نکن. فقط خدا به واسطه‌ی نازگل خانم میتونه از این مهلکه نجاتت بده. کلافه سرم رو پایین انداختم _نازگل خانمم که قدغن کرده بیاد بالا _از خدا نا امید نشو خانم جان.        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 لقمه‌ای که دستم بود رو سمتش گرفتم _بخور دیگه! از فکر بیرون اومد. لقمه رو ازم گرفت _دستت درد نکنه _دو روز گذشته ولی تو هنوز ناراحتی! بی‌خیال نمی‌شی نشو ولی اینجوری هم نرو تو فکر لبخند زد _نگران من نباش. _الان داری می‌ری سرکار.‌ دیشب شنیدم داشتی به دایی می‌گفتی که امروز دستگیری دارید. با این حالت، خب حق بده نگران باشم لیوان چاییش رو براشت و کمی ازش خورد _من رفتم تو اتاق که نشنوی! ناخواسته لبخندم دندون نما شد _من همه جا گوش دارم گوشه‌ی لبش که برای خندیدن کش اومد رو به سختی جمع کرد. _گوش واینستا! کوتاه خندیدم و تکه‌ای نون برداشتم _شرمنده‌م. دست خودم نیست لقمه‌ای گرفتم.‌علی دست دراز کرد و لقمه رو ازم گرفت و توی دهنش گذاشت و ایستاد. _حالا صبر کن تا بهت بگم مثل همیشه که به شوخی تهدیدم‌ می‌کنه ته دلم ضعف رفت. اما کم نیاوردم _وای...وای ترسیدم خندید. ازم فاصله گرفت سر چرخوندم و نگاهش کردم. کتش رو پوشید. _شاید امشب حسین اینا شام بیان خونمون. _اینجوری نگو! شاید رو من چیکار کنم؟ قطعی بگو _شرمندم کمی نگاهش کردم صدا دار خندیدم _علی اینجوری نه! من چیکار کنم؟ شام درست کنم یا نه؟! _گفتم که شرمنده‌م دستم رو روی هوا تکون دادم _نگو. زنگ می‌زنم از دایی می‌پرسم سمت میز چرخیدم و کمی پنیر روی نون گذاشتم. سرش رو کنار گوشم آورد و جوری که انگار قراره مسابقه بدیم گفت _زنگ بزن بپرس صورتم رو بوسید و چاییم رو برداشت، کمر صاف کرد. و یکجا خوردش. لیوان رو روی میز گذاشت. ابرو بالا داد و گونم رو کشید _فسنجون بزار خندید و سمت در رفت و گفت _حالا یکم تو حرص بخور از این همه هیجانش خندید و ایستادم و سمتش رفتم _من‌ که از کارهای تو حرص نمی‌خورم. کیف می کنم. دستگیره‌ی در رو پایین داد و نگاهم کرد و آهسته گفت _دلبری هم نکن که فایده نداره        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀