🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت330
🍀منتهای عشق💞
دیگه هرکاری کردم نتونستم بخوابم. هم فکر مهشید اعصابم رو به هم ریخته و هم اینکه چرا علی خواسته که حرف نزنم و بخوابم! سر بلند کردم و به خاله نگاه کردم. دستش رو نوازشوار روی موهای میلاد میکشید. رضا و زهره، فقط چشمهاشون رو بسته بودن. علی هم بیدار بود.
نشستم رو به خاله گفتم:
_ خاله وسایل رو جمع کنم برای غروب؟
_ نمیدونم، بذار علی بیدارشه.
_ بیدارم مامان. من نمیدونم هر کاری صلاح میدونی انجام بده.
_ نمیدونم چه جوری به عموت بگم!
_ به اون چه!؟
_ شاید بگن، همه با هم اومدیم باید با هم باشیم.
علی نیمخیز شد و به آرنجش تکیه داد.
_ میخوای من بگم؟
_ نه؛ خودم بگم بهتره. رضا مادر بلندشو به مهشید هم بگم بیاد.
_ ولش کن مامان، اون نمیاد من رو هم خراب میکنه.
_ تو بگو اگر گفت نه، من راضیش میکنم.
رضا نشست و کلافه دستش رو توی موهاش کشید.
_ اون نمیاد، ولی چشم بهش میگم.
ایستاد و سمت دَر رفت. پاش به پای زهره گیر کرد و چند قدمی برای اینکه تعادلش رو حفظ کنه، با سرعت رفت و تیز برگشت سمت زهره.
_ مگه مریضی؟
زهره فوری پشت خاله پناه گرفت و گفت:
_ به من چه!؟
_ زهرمار رو به من چه! پات رو گرفتی جلوی من تا بیفتم زمین؟
_ نخیر از قصد نبود. میخواستی چشم کورت رو باز کنی، به پام گیر نکنه. تازه الان پامم درد گرفته.
_ زهره من یه حالی از تو بگیرم؛ بشین ببین!
چشمغرهای به زهره رفت و از اتاق بیرون رفت. علی گفت:
_ زهرهخانم تمومش کن! یکی تو، یکی اون! تا برسیم تهران همدیگر رو میخواین بزنید؟
_ من که کاریش نداشتم. خودش پاش گرفت به پای من.
_ به من دیگه نگو که هم تو رو میشناسم هم اون رو.
خاله گفت:
_ یه خورده آرومتر حرف بزنید، میلاد خوابه.
روسریش رو روی سرش مرتب کرد. دست دراز کرد و چادر سفیدش رو برداشت.
_ من میرم با عموت صحبت کنم. اگر گفت نه، زنگ بزن به حسین بگو نمیایم. نمیخوام دلخوری پیش بیاد. فرصت زیاده؛ یه دفعه دیگه با هم میریم.
با حرص گفتم:
_ فقط دفعه دیگه خواهش میکنم یه کاری کنید کسی نفهمه. من ایل و تباری رو دوست ندارم.
خاله لبش رو به دندون گرفت و به دَر نگاه کرد.
_ یواش دختر! میشنون.
ایستاد و چادرش رو سرش کرد.
_ صبر کنید الان میام.
رو به علی گفتم:
_ پاشیم وسایل ببندیم؟
_ صبر کن ببینم چی میشه. زیاد هم وسایل نمیخوایم. شام از بیرون میگیریم. فقط زیرانداز و فلاکس میخوایم. نزدیک غروب هوا سرده؛ زیاد نمیشه کنار دریا موند. زود برمیگردیم.
میلاد تکونی خورد و سر جاش نشست. به جای خالی خاله نگاه کرد و با بغض به من گفت:
_ مامانم کو؟
_ الان میاد، رفت پیش عمو.
نگاهش به علی افتاد و دوباره به من داد.
_ میخوام برم پیشش.
علی جدی گفت:
_ صبر کن الان میاد.
معلومه از تنبیه میلاد هنوز راضی نشده؛ چون هیچ لطافتی تو نگاهش به برادر کوچکش نداره.
زهره برای شادی میلاد گفت:
_ میلاد قراره با دایی بریم کنار دریا.
میلاد به علی نیمنگاهی انداخت. دَر اتاق باز شد و خاله داخل اومد.
_ خداروشکر اصلاً ناراحت نشد. گفت خوش بگذره. نمیدونم چی شده! این سوری همش اخم و تَخم میکنه. هیچوقت با ما کنار نیومد. الانم گوشهی اتاق جوری ناراحت نگاهم میکرد و قیافه گرفته، انگار من دعواشون انداختم.
نگاهش به میلاد افتاد.
_ دورت بگردم، بیدار شدی؟
کنارش نشست. میلاد خودش رو به مادرش چسبوند. خاله آهسته گفت:
_ چی شده عزیزم؟
میلاد سرش رو بالا داد.
_ علی دعوات کرد؟
علی نفس سنگینش رو بیرون داد.
_ من کاریش نداشتم. خودش میدونه چیکار کرده که خجالت میکشه.
خاله رو به میلاد با محبت گفت:
_ الان میریم کنار دریا.
_ بازم سوار قایق میشیم؟
علی قبل از خاله گفت:
_ نخیر؛ تو هنوز تنبیهت تموم نشده.
خاله ملتمسانه نگاهش رو به علی داد.
_ خودش فهمیده اشتباه کرده. تو هم ببخشش.
_ من نشنیدم این رو بگه.
میلاد پربغض نگاهش رو به علی داد.
_ من که گفتم ببخشید.
خاله گفت:
_ پسر خوشگلم، خیلی ما رو ترسوندی.
علی گفت:
_ آقامیلاد شانس آوردی رویا فراریت داد. وگرنه...
خاله حرفش رو قطع کرد.
_ حالا تو روی من رو زمین ننداز. قول میده دیگه تکرار نکنه.
علی چپچپ به میلاد نگاه کرد.
_ آره؟
میلاد با سر تأیید کرد. همزمان دَر اتاق باز شد. رضا عصبی داخل اومد و رو به خاله گفت:
_ دیدید گفتم نمیاد. سرش رو کرده زیر پتو، هر چی باهاش حرف زدم، اصلاً محلم نداد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀