🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت334
🍀منتهای عشق💞
این بار نوبت علی بود. با خنده گفت:
_ اتفاقاً رویا به موقع دهنش رو باز میکنه. اصلاً رویا، هر وقت دیدی این جلوی مامان داره اذیت میکنه، اجازه داری هر چی دوست داری بگی.
طوری که حرص دایی در بیاد، لبخند زدم.
_ چشم.
_ شما دوتا جنبه ندارید. نمیشه باهاتون شوخی کرد.
علی سبد مسافرتی رو سمت دایی گرفت.
_ این رو ببر تا بهت بگم کی جنبه شوخی نداره.
_ اگر رویا نبود که میدونستم باهات چیکار کنم.
به رضا نگاه کرد.
_ رضا... بیا کمک.
نشستن کنار دریا، هر چند با فاصله از علی، برام دلنشینِ. چه خوب که دایی این پیشنهاد رو داد تا بدون خانوادهی عمو برای تفریح بیایم.
مهشید کنارمون نشست. پنهانی به صورتش نگاه کردم. جای سیلی روی صورتش نمونده. پس عمو خیلی محکم نزدش و فقط قصد تنبیه و ساکت کردنش رو داشته.
خاله که حسابی دلش برای تنهایی میلاد سوخته، اصلاً ننشست و تا هوا تاریک شد با میلاد بازی کرد. بیشتر از ده بار سوار قایقش کرد. شاید اگر مینشست کنارمون، علی فرصت میکرد باهاش حرف بزنه.
به این امید دارم که خاله بعد از عید بهش گیر بده تا دختری که دوستش داره رو معرفی کنه. من مثل علی فکر نمیکنم که خاله مخالف باشه. بیشتر از عمو و آقاجون میترسم.
بالاخره هوا تاریک شد. بعد از خوردن شام، حرف از برگشتن زده شد. در حال جمع کردن بودیم که گوشی مهشید زنگ خورد. بهش نزدیک بودم و اسم محمد رو روی صفحهش دیدم. تماس رو وصل کرد.
_ جانم داداشی.
_ امشب؟ آقاجون اجازه داد؟
_ نه من که تو ماشین رضام، ولی باشه قبلش بهش میگم.
_ نگم؟
_ خب به نظر من ببرش بیرون.
_ آره این جوری خوبه؛ دیگه از کسی نمیترسه.
دارن در رابطه با من حرف میزنن! محمد اجازه گرفته من رو ببره بیرون باهام حرف بزنه. فوری به علی نگاه کردم و کنار دایی ایستادم.
_ دایی...
هنوز از دستم دلخوره.
_ زهرمار رو دایی!
_ یه دقیقه گوش میکنی؟
اخمهاش رو تو هم کرد و نگاهم کرد.
_ بفرمایید؟
_ من امشب باید بیام خونهی تو.
_ به چه مناسبت؟
_ عِه دایی اذیت نکن دیگه! اینا برنامه ریختن امشب من و محمد با هم حرف بزنیم.
دلخور به علی نگاه کرد و سوئیچش رو سمتم گرفت.
_ به اون بداخلاقت بگو، برو تو ماشین بشین.
_ حرف بزنم خاله میفهمه. یا تو بهش بگو یا بعداً میگم.
_ باشه برو بشین. منم الان میام.
مسیرمون جدا شد. من سمت ماشین رفتم و دایی سمت علی. داخل ماشین نشستم و بهشون نگاه کردم. علی حرفهای دایی رو شنید و نگاهم کرد. با سر تأیید کرد و دایی بدون معطلی تو ماشین نشست و راه افتادیم. حتی فرصت نکردم از خاله خداحافظی کنم.
امیدوارم این آخرین باری باشه که مجبور به فرار میشم و به تهران که رسیدیم علی همه چیز رو به خاله بگه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀