🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت397
🍀منتهای عشق💞
سمت آشپزخونه رفتم. زهره غرغر میکرد و لوبیاها رو از فریزر بیرون میآورد.
_ چی میخوای بذاری؟
نگاهی بهم انداخت و با دلخوری گفت:
_ خدا شانس بده! قهر میکنی یه لشکر میان منتکشی. من قهر کنم، آخرش هم خودم باید آشتی کنم.
اگر میدونست کسی برای منتکشی بالا نیومده این حرف رو نمیزد.
_ زودتر شوهر کنم، برم از این خونه راحت شم.
_ به جای این حرفها، حواست رو بده به حرفهایی که خاله زد.
_ چی میگه مگه؟
دَر آشپزخونه رو بستم و کنارش ایستادم. روسریم رو کمی شل کردم.
_ اینا پنجشنبه میخوان بیان دنبالت، ببرنت آزمایش خون.
_ میدونم، صبح مامان جلوی خودم با مهنازخانوم حرف زد.
_ این یعنی ما سهشنبه حتماً باید بریم.
از اون حالت طلبکاری دراومد.
_ رویا من یه غلطی کردم که نمیدونم این آثار غلط کردنم تا کی میخواد توی زندگیم بمونه. یاد اون روزهایی که استرس نداشتم میافتم، دلم میخواد فقط گریه کنم.
به حال تو حسرت میخورم. آخه بگو دختر بیکار بودی؟ رفاقت با یه پسر، بیرون رفتن و پیچوندن مدرسه باهاش اونم با این خانوادهای که داری، دیگه چه کاری بود! به خدا خوشی اون روزها به هیچی نمیارزه.
_ الان علی گفت دعوتشون کنه شنبه بیان اینجا. به نظر من شنبه یکم از گذشتهات بهش بگو. زهره خودت بگی خیلی فرق میکنه تا کَس دیگهای بیاد و باهاش حرف بزنه.
_ میترسم کلاً بره.
_ بره بهتر از اینه که توی زندگی بهت شک داشته باشه.
_ رویا دعا کن بتونم بگم...
خاله دَر آشپزخونه رو باز کرد و اومد داخل.
_ چرا دَر رو میبندید؟
_ میخواستم روسریم رو دربیارم.
با محبت و پشیمون از فکری که کرده نگاهم کرد.
_ رویا میری کمک رضا؟
_ باشه.
سمت زهره رفت و بدون مقدمه بغلش کرد و صورتش رو بوسید.
_ الهی دورت بگردم. ناراحتی شام نذار، خودم میذارم. ناراحت میشم انقدر تو هم هستی. چرا رنگ روت پریده؟
این خاله با خاله چند لحظه پیش زمین تا آسمون فرق میکنه! یا میخواد خبری به زهره بده یا عذاب وجدان گرفته که چرا باهاش بد برخورد کرده.
زهره هم خودش رو لوس کرد و بیشتر به مادرش چسبید.
_ مامان اینا شنبه میخوان بیان؟
خاله نگاهی به من به خاطر خبر آوردنم کرد و گفت:
_ آره ولی تو نباید به خاطر شنبه استرس داشته باشی. فقط به خاطر احترام به آقاجون و عموت میخوام بگم بیان.
زهره هیچوقت به مسعود نمیگه، باید توی عمل انجام شده قرارش بدم.
_ خاله زهره میخواد یه بار دیگه با آقامسعود حرف بزنه. روش نمیشه به شما بگه.
فوری از هم جدا شدن. زهره با تعجب به من نگاه کرد و خاله با لبخند به زهره.
_ آره عزیزم؟ دیگه چرا روت نشه! حرف یک عمر زندگیِ. من با علی صحبت میکنم تا بزرگترها حرفهاشون رو میزنن شما هم حرفهاتون رو بزنید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀