🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت635
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
ایوب خان مرده! چطور میخواد الان جواب خدا رو بده. ظلمی که به همه کرده. ظلمی که به ماهرخ به شهربانو با اجازه دادن شاهرخ برای ازدواج به نازگل کرده، چطور میخواد جواب اینها رو در برابر خدا بده؟
فقط خدا میدونه با اجازه اون، شاهرخ چند تا دختر رو بدبخت کرده و بعدش رهاشون کرده
نیم نگاهی به خان انداختم
_الان من باید چیکار کنم؟
_ تکلیف من رو با این وکالت معلوم کن. گفته بودی چیزی از اموال عمو نمیخوای. نظر آخر و قطعیت رو بهم بده تا تصمیم آخرم رو بگیرم.
برگه رو تا کردم از وسط پاره کردم و روی زمین انداختم.
خان لبخندی بهم زد و با رضایت گفت
_ مطمئنی
با سر تایید کردم
حرف من همونه. من از خونه پدرم با نون حلالی که خوردم به خونه شما اومدم. ایوب پدر من نیست که چیزی ازش بخوام. اون مال کثیف هم مال خودش و بچههای بدتر از خودش
_همه قراره بریم ختم. اما تو رو نمیبرم. فقط یه چیزی ازتمیخوام. به حرمت کلمهی پدر، بگذر از عمو
لبخندی از سر رضایت زدم
_ من خودم هم دوست ندارم بیام. ایوب خان رو هم به خاطر شما میبخشم. اما اونی که بهش ظلم شده من نیستم. ماهرخِ
نفس سنگینی کشید
_میدونم. اگر دوست داری برو خونه هاشم اگر دوست نداری ماهرخ میاد اینجا
_اونجا که برم بچهها اذیت میشن
_هوشنگم قراره بمونه اون رو هم نمیبریم بیقراری تو رو میکنه، نمیمونه
_پس خونه خودمون میمونم میگم مادرم بیاد پیشم
ایستاد پشت پرده رفت
کاش میتونستم قبل از فوت ببینمش بهش بگم اونطور که در برابر من و ماهرخ قلدری کردی و حرف خودت رو زدی و گناهت پیش چشمت کم اومد الان که اون دنیا در برابر خدا ایستادی و نمیتونی سبک بشمری کارهایی رو که انجام دادی و ظلمهایی رو که کردی چیکار میکنی. پرده کنار رفت و خان با لباس مشکی برگشت
_الان رجب رو میفرستم پی ماهرخ. از خونه بیرون نرو تا برگردیم
با سر تایید کردم دنبالش تا جلوی نردهها رفتم و با دیدن درشکههایی که پایین آماده بود برای بردن زن ها، سر جام ایستادم
نگاهی از بالا به پایین انداختم و خان گفت
_ دیگه پایین نیا. زیاد نمیمونیم شب برمیگردم
_ برید خدا پشت و پناهتون
سمت پله هارفت
هر لحظه دور و دورتر میشد
چقدر دوستش دارم و هر روز عاشق تر می شم
اون روز ها اگر نبود چه بلایی هایی سرم نمی اومد
اگه نازگل خبرش نمی کرد،اگه مخفیم نمی کرد،اگه دست شاهرخ بهم میرسید...
همه آرامش و بودن و زندگی و زنده بودنم و مدیون این مَردم
با رفتن خان از جلوی نگاهم نفس سنگینی کشیدم
مطمعنم ماهرخ از شنیدن خبر فوت ایوب خان خوشحال میشه. از بالای نردهها نگاهشون کردم
روزی که به این خونه میومدم فکر میکردم من رو به عنوان کلفت آوردن و اصلاً فکرش رو نمیکردم روزی خانوم این خونه باشم با عزت و احترام. هیچ کدوم از این اتفاقهایی که برام اتفاق افتاد رو هم حدس نمیزدم حتی تو ذهنمم نمیگنجید.
اما امروز من خوشبختترینم
مادری دارم به مهربونی ماهرخ، که تمام هوش و حواسش به منِ و حتی وقتهایی که کنارم نیست هم بهم فکر میکنه
عزیز و آقا جان که بودن کنارشون برام آرزو و خان هفتهای یک بار من رو به اونجا میبره برای اون لحظهها لحظه شماری میکنم
آخر هم خان! نه آخر نه
تمام لحظه ها
تمام سال ها و ماه ها و هفته ها و روز ها
فقط خانبود که روزی برایم خان بود و امروز به خاطر اقتدار و حرمت و مهربانی اش برایم خان است
پارت زاپاس
کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍
۵۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771فاطمه علی کرم بانکملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹 بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌ ✍🏻 #هدی_بانو فاطمه علیکرم 🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫 ╔═☘🌟════╗ @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟