بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت66 🍀منتهای عشق💞 بعد از خوردن شام به ا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت67
🍀منتهای عشق💞
آب دهانش رو صدادار قورت داد و گفت:
_ تفاوت سنیتون رو میدونی!
_ آره میدونم، ولی خیلیها هستند که اینطوری ازدواج میکنن. به نظرت خودم برم بهش بگم؟
_ نه اصلاً این کارو نکن! نمیدونم باید چی بگم؛ خیلی از حرفت جا خوردم.
_ همش تو فکرشم. نمیتونم طاقت بیارم. اگر برن خواستگاری، تا صبح میمیرم شقایق!
صدای زنگ بلند شد. ایستاد. دستم رو گرفت، کمک کرد تا بایستم.
_ بهش فکر نکن! این ازدواج نشدنیه.
_ چرا نشدنیه!؟
_ چون علی به تو به چشم خواهر نگاه میکنه.
_ ولی من به چشم برادر بهش نگاه نکردم.
_ نگاه تو مهم نیست؛ نگاه اون مهمه. از فکرت بیرونش کن. این یه فکر اشتباهه.
مخالفت شقایق باعث شد، تو همون لحظه پشیمون بشم از اینکه چرا راز بزرگم رو بهش گفتم. ترجیح دادم دیگه در این مورد حرفی نزنم و سکوت کنم.
وارد کلاس شدیم. روی صندلیم نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم. نیم ساعتِ کلاس شروع شده، اما اصلاً دوست ندارم به درس اهمیت بدم.
شقایق با آرنج به پهلوم زد و گفت:
_ رویا! هدیه و زهره با هم اجازه گرفتن از کلاس رفتن بیرون.
سر بلند کردم و به جای خالیشون نگاه کردم.
_ کی رفتن؟
_ ده دقیقهای میشه. گفتن میرن دستشویی، اما الان خیلی وقته برنگشتن.
_ ولشون کن.
_ تو حوصله نداری! هدیه داشت در رابطه با قرارشون توی کافیشاپ با برادرش صحبت میکرد.
_ از کجا میدونی؟
_ ایمانی پشتشون نشسته؛ اون شنید روی کاغذ نوشت، برام فرستاد.
کاغذ مچاله شده توی دستش رو به سمتم گرفت.
_ داره میگه فردا صبح بعد از مدرسه میخوان برن کافیشاپ؛ برادر هدیه هم هست!
کاغذ رو توی دستم مچاله کردم.
_ زهره نمیتونه بره.
_ چرا؟
_ چون ما باید ساعت یک خونه باشیم. اگر نباشیم، خاله پدرش رو درمیاره. نمیتونه بره.
با انگشت روی دستم خطی کشید.
_ این خط این نشون، اگه ظهر فردا نرفتن! من مطمئنم میخوان یه بلایی سرش بیارن.
_ اینو از کجا فهمیدی!
_ میدونم، یه حسی بهم میگه زهره نباید بره.
_ من نمیتونم به زهره بگم نرو، باهام لج میشه.
_ برو به خالهت بگو! بگو که قراره بره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت67
🌟تمام تو، سَهم من💐
لباسهام رو پوشیدم. سوئیچش رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
لیوان چایی دستش رو روی میز گذاشت و بدون هیچ رودربایستی سرتاپام رو ورانداز کرد. لبخند نصفهونیمهی لبش جمع شد و ایستاد.
_ بریم؟
سوئیچ رو سمتش گرفتم.
_ بله.
_ پورانخانم با ما کاری ندارید؟
مامان که انگار از ذوق داشت پس میافتاد گفت:
_ نه پسرم. برید به سلامت.
سروانکیانی نگاهش رو به من داد. دلم یک دفعه پایین ریخت. جلو اومد و سوئیچ رو از من گرفت. من با این همه ترس، چه جوری میتونم کنار بیام!
با سر به دَر اشاره کرد و منتظر من نموند و بیرون رفت. انقدر از دست مامان شاکیام که دلم نمیخواد ازش خداحافظی کنم. قبل از من، مامان گفت:
_ حوریجان مامان، مواظب خودت باش.
دلخور نگاهش کردم. کمی عذاب وجدان سراغم اومد. نتونستم لبخند بزنم و فقط به یه خداحافظی اکتفا کردم.
وارد ایوون شدم. کنار دَر منتظرم بود. فوری کفشهام رو پوشیدم و سمتش رفتم. دَر ماشین رو باز کرد و نیمنگاهی به من که چند قدمی از ماشینش با فاصله ایستاده بودم کرد.
_ نمیشینی!
فرمان دیر به مغزم رسید و کمی منگ نگاهش کردم. چند قدم بین خودم تا ماشین رو پر کردم.
_ ببخشید.
لبخند ریزی دوباره گوشهی لبهاش نشست. دَر رو باز کردم و کنارش توی ماشین نشستم. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. هنوز از خونه فاصله نگرفته بودیم که گفت:
_ اصلاً حواسم نبود، میخوای تو پشت فرمون بشینی؟
_ نه خیلی ممنون.
بدون توجه به حرفم، سرعت ماشین رو کم کرد و گوشهای ایستاد. دستگیره دَر رو کشید.
_ بلندشو بیا بشین. رودربایستی نکن.
_ نه اصلاً، الان نمیتونم.
سؤالی نگاهم کرد.
_ چرا؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم. چه سؤالیه میپرسه! خب حتماً شرایطش رو ندارم. سرم رو پایین انداختم و با صدای پایین گفتم:
_ یکم استرس دارم.
خنده ریزی گوشه لبش نشست.
_ استرس چی؟
دیگه جوابش رو ندادم. دَر ماشین رو بست. سوئیچ رو پیچوند و دوباره راه افتاد.
واقعاً نمیدونه من برای چی استرس دارم! من هنوز دو کلمه هم در رابطه با زندگی باهاش صحبت نکردم. کاش میتونستم ازش بپرسم برای چی اومد دنبال جواب و الان کنار من نشسته. اما از ترس و خجالت نمیتونم حرفی بزنم.
_ کجا برم؟
کمی گنگ نگاهش کردم. من چه میدونم کجا بری! تو اومدی دنبال من!
دوباره نگاهم رو ازش گرفتم.
_ نمیدونم هر جا که شما بگید.
_ نه منظورم اینه که رستوران سنتی دوست داری یا مدرن؟
_ برام فرقی نداره.
_ من یه جایی رو میشناسم که خیلی خوبه، بریم اون جا؟
_ بریم.
متوجه مؤذب بودنم شده اما به روی خودش نمیاره. انگار از اینکه مؤذبم و راحت نمیتونم باهاش حرف بزنم و کمی ترس تو وجودمِ، لذت میبره.
_ یه سؤال ازت دارم.
چشمهام رو بستم. خدا کنه از سارا سؤال نپرسه. اصلاً دوست ندارم الان با این همه استرسی که دارم حرفش رو وسط بکشه.
_ بپرسم؟
_ خواهش میکنم بفرمایید!
_ تو تمام مانتوهات اینطوری هستن؟
از سؤالش جا خوردم. نگاهی به مانتوم که روی پاهام بود انداختم.
_ مگه بده!؟
_ بد که نیست ولی احساس نمیکنی کوتاهه؟
مانتوم تا روی زانوهام بود. بابا همیشه به من سخت میگرفت. نه شرایط خانوادگیم و نه نوع تربیتم اجازه نمیداد که من مانتو کوتاه بپوشم. همیشه تمام مانتوهام تا روی زانوم بود.
سعی کردم با این حرفش مانتوم رو کمی از روی زانو پایینتر بکشم که بیفایده بود.
_ به نظر خودم خوبه.
_ خب به نظر من کوتاهه. من قبلاً تو رو با لباسهای دانشگاه دیدم که همه بلند و مناسب بودن. اما فکر میکردم کلاً اون سبکی میپوشی. امروز یه کم جا خوردم.
تمام آب دهنم خشک شد.
_ اگر میدونستم خوشتون نمیاد نمیپوشیدم. اگر تو خونه بهم میگفتید حتماً عوضش میکردم.
خونسرد و خودخواهانه گفت:
_ خب از این به بعد دیگه نپوش.
چقدر یک انسان میتونه پررو باشه. دیدار اولمون چقدر راحت عامرانه صحبت میکنه!
با توجه به جذبهای که داره و ترسی که من ازش دارم که بیدلیل هم نیست، ترجیح دادم بحث نکنم و با چشمی سکوت کنم.
مسیر رو ادامه داد. نه محبت تو اتاقش رو میتونم باور کنم که انقدر راحت بهم دست زد، نه این برخورد دستوریش رو و نه این سکوتش رو برای اینکه حرفش رو به کرسی بنشونه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟@behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت67
_عبدی خان تشریف ببرید بالا صبر کنید تا فرامرز بیاد جواب هر سوالی را که میخواید از خودش بگیرید...
با صدای ملوک خانم همه شوکه شده بالا رو نگاه کردن
_ عبدی خان اومدی اینجا صدات رو انداختی تو گلوت که مثلاً حرف بزنی؟ حرف فرامرز حرف دیروز و امروز نیست که تو ناراحت باشی. چهار سالِ با هر زبونی که تونسته گفته نه، چشمت رو بستی، به طمع و خیال باطل که دخترت عروس ده بالا بشه! میدونستی که اجبار یعقوب روشِ. همون موقع پا پس میکشیدی. میدونستی که علاقه نیست و هر وقت که شده باشه سر دخترت هوو میاد. چون فرامرز نمیخوادش. الان هم که بد نکرده. برای دخترت خواستگار آورده
_اونی که شما دستش رو گرفتی توی خونه من خواستگار نیست. ننگ و بی آبروییه. خواستگار رو برای دختر خودت نگهدار که امروز فرداست خبر زن گرفتن بهادر رو بشنوه. من بمیرم هم نمیذارم دختر تو به خونه من برسه. کم ملک و املاک ندارم که فکر نکنم ملاک دختر دادنتون به ما بی طمع بوده
_تو برای برای خواستگاری اینجا اومدی نه ما. خودت میدونی انقد رفتی و اومدی که یعقوب به این قرار رضا داد و اون شرط رو گذاشت. دخترت زیباست؟ کدبانوعه؟ خوش حلالِ شوهر آیندش. عقدی خونده نشده که ما به اون پایبند باشیم. حرفی بوده که نخواسته بمونه زیرش.
این حرف اول و آخر من وفرامرز بود. اونی هم که خودش رو پنهان کرد دیشب تو بودی که نتونستی حرف حق بشنوی و نگه داشتی بیای اینجا آبرو ریزی. وگرنه فرامز مرد و مردونه سر خم کرد و حرفش رو زد.
_حرمت حرف اون خدابیامرز رو نگه دارید تنش تو گور میلرزه
_تن آدمتو گور به اعمال خودش میلرزه نه به حرف بازماندههاش
عبدی خان با چشم های پر نفرت و عصبی به بالا نگاه می کرد. دلم میخواد برم حیاط و عکس العمل ملوک خانم رو ببینم
عبدی خان به همراه نوچه ها و پسر و دختر گریونش که نمیدونم چرا اصلا با خودشون آورده بودن از حیاط بیرون رفت.
در حیاط که بسته شد صدای نالهی فخری بلند شد
_زندگی من رو معامله کردید با خواستههای خودتون. من رو بدبخت و سیاه بخت کردید. چند سال منتظرم اما این تردید فرامرز و مخالفت های شما باعث شد تا انقدر عقد کرده بمونم که تو روم بگن دیگه نمی خوایمت. شما فکر میکنید عبدی خان رو زمینزدید در واقع کارتون چرخید و چرخید من خوردم زمین...آتیش رو به زندگی من انداختید. همه به فکر خودشونن اینجا فقط من اسیر آواره شدم.
فرهادخان سمت پله ها اومد و همین باعث و تا تمام زن هایی که پایین پله ایستاده بودن با سرعت خودشون رو کنار بکشن.
نمیدونم فرهادخان داره میره خواهرش رو آروم کنه یا بلبشوی دیگهای به پا کنه. پچپچ ها توی حیاط شروع شد. پری نگاهی بهم کرد و گفت
_سپیده الان بهترین وقت برای اینکه از اینجا بری. از دیشب دارم بهش فکر میکنم.
مچ دستم رو ول کرد و نیم نگاهی تو حیاط انداخت. از حرفی که زد چشم هامکممونده از حدقه بیرون بزنه
_وقتی که ارباب خونه نیست بهترین وقت برای اینکه تو بتونی از اینجا بریم.
_ چی میگی تو! کجا برم؟
معلومه خودش هم ترسیده
_ برو خونتون سر بزن. من مطمئنم عزیز من رفت خونه شما. نمیدونم اونجا چی دید و شنید که دیگه پاشرو نمیزاره اونوری. از یه چیزی بشدت میترسه . تنها کسی که میتونه باخبرت کنه خودتی. برو تا ارباب نیومده از روستا فرار کنید. اگر هم نشد برگرد پشت بایست. به رجب میگم در رو برات باز کنه.
ترسیده لب زدم
_ میترسم! اگر یکی ببینه؟
_ هیشکی نمیبینه اینجا همه حواسشون به خودشونه. حواسشون به اینه که عبدی خان دوباره خیال حمله به سرش نزنه و برنگرده.
زن ها هم حواسشون پیش فخریه که داره گریه میکنه. الان تو اتاقش جمع میشن تا آرومش کنن. هیچکس حواسش به تو نیست. همه فکر میکنند قراره تو اتاق نعیمه باشی. هیچ کس فکرش روهم نمیکنه که جرعت کنی پات رو بیرون بزاری.
مضطرب به در بستهی حیاط نگاه کردم
_ چه جوری برم؟ در رو که بستن.
شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریکسپیده🌟🍀
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت67
🍀منتهای عشق💞
کاش هیچ اقدس دیگهای وجود نداشت.
_کار دیگهای پایین داشتید صدام کنید
_تو همین فسنجون رو بزارزهره هم داره میاد.
_کیا دعوتن.
_همه هستن. حسین و سحرم گفتم.
نگاهی به خونهی رضا انداخت.
_برم یه سر هم به مهشید بزنم میترسم ناراحت بشه بگه به رویا سر زد یه من نزد. برو به کارت برس
سمت خونهی رضا رفت.
در رو بستم و به علی نگاه کردم.
_پاشو دیگه رفت
چشمش رو نیمه باز کرد
_دستت درد نکنه
سرجاش نشست.
_یه دقیقهی دیگه میرم میوه بخرم. تو خونه چیزی کم نیست.
_نه عزیزم. صبر کن یه چایی بخور بعد برو
سمت آشپزخونه رفتم و استکان ها رو توی سینی گذاشتم
_رویا من اصلا نمی بینم تو درس بخونی!
کتری رو سرجاش گذاشتم.
_تازه شروع شده الان چی بخونم!
_نزار تلمبار بشه. از همین اول بخون
سینی رو جلوش گذاشتم و با لبخند گفتم
_چشم آقا
صدا دار خندید
_قربون چشم گفتن هات
صدای زهره بلند شد
_رویا...
علی خندید و گفت
_خدا بخیر کنه امالفتنه اومد
از حرف علی با صدای بلند خندیدم. ایستادم و در رو باز کردم
_سلام
_سلام چیه کبکت خروس میخونه؟
داخل اومد و رو به علی گفت
_سلام.عه خونهای
علی استکان چاییش رو روی میز گذاشت و ایستاد
_سلام. بیا تو دارم میرم
جلو اومد
_راضی باش پشت سرت حرف زدم
زهره گفت
_داداش بزرگه هرچی دلش بخواد میتونه پشت سر من حرف بزنه. حلال حلال
به خونهی رضا اشاره کرد و خندید
_من با اونا مشکل دارم
در رو بستم
_تو رو خدا، زهره ول کن الان میشنون دلخور میشن
علی سمت اتاق خواب رفت و با زهره روی مبل نشستیم.
_از یه طرف به مهشیدم حق میدمها.بیچاره با قوم شوهر یکجا افتاده.
_ما چیکارش داریم؟!
با خنده گفت
_همین که هستید براش کافیه
ایستادم و ظرف میوه رو از یخچال بیرون آوردم و روی میز گذاشتم روبروش نشستم
_خب برو یادش بده. توچیکار کردی از خونهی مادرشوهرت بلند شدید
تن صداش رو پایین اورد
_یکم هوای میلاد رو داشته باش. علی گوشش رو کنده شنیدم به مامان گفت انتقام میگیرم
درمونده نگاهش کردم که علی بیرون اومد
_من میرم خرید
_برو عزیزم. خدا به همراهت
لبخندی زد و بیرون رفت
_زهره میلاد میگه انتقام، من میترسم
_یکم بهش محبت کنی یادش میره.
مادر شوهر من اوایل خیلی دخالت میکرد.مسعودم حرف نمیزد. یه بار که نبود بهش گفتم من از دست کارهای شما آخر سر یه روز میرم پیش مادرم گله میکنم...
صدای رضا باعث شد تا هر دو به در نگاه کنیم
_رویا، زهره اینجاست؟!
فوری روسریم رو سرم کردم
_آره.بیا تو
در رو هول داد و داخل اومد لبخندی زد
_خوش اومدی.
روبروی زهره نشست و سیبی از ظرف میوه برداشت
_ممنون.انقدر دلم برای اون روزهایی که دور هم بودیم تنگشده.
چایی خودم رو جلوش گذاشتم و زهره با خنده گفت
_رضا از شوهرت اجازه گرفتی اومدی نشستی اینجا. بفهمه میاد از گیس هات میکشه میبرت خونه یه کتکم میخوری.
رضا دلخور سیب توی دستش رو سمتش پرت کرد و سیب خورد به گلدون روی میز ناهارخوری، گلدون افتاد و شکست
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀