🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت7
🍀منتهای عشق💞
رفتن خاله رو با نگاه دنبال کرد. حضور رضا دقیقا روبروم، باعث میشد تا نتونم با عمو حرف بزنم. زیر لب گفتم:
_ عمو.
از گوشه چشم نگاهم کرد و سرش رو کاملاً به سمتم چرخوند.
_ جانم!
به رضا که خیره نگاهم میکرد، نیم نگاهی انداختم. عمو متوجه منظورم شد. آهسته گفت:
_ صبر کن الان میریم بالا.
رضا فضول نیست، ولی نون به نرخ روز خوره و تقریباً همیشه اون جایی حضور داره که به نفعشه.
صدای یا الله گفتن علی از حیاط بلند شد و نگاه همه رو به سمت دَر کشوند. با جملهای که رضا گفت، چشمام از تعجب گرد شد.
_ رویا حواست رو جمع کن؛ جنجال دیشب رو راه بندازی، این دفعه دیگه قِسِر در نمیری.
عمو نگاه پر از تعجبش رو از رضا با اخم به من داد.
_ چه جنجالی!
اصلاً دوست ندارم وجه علی، پیش عمو و آقاجون خراب بشه. اگر عمو بفهمه که دیشب علی من رو دعوا کرده، حتماً بینشون بحث ایجاد میشه. درک نمیکنم چرا رضا باید این حرف رو الان جلوی عمو بزنه!
آب دهنم رو قورت دادم و رو به عمو گفتم:
_ الکی میگه؛ دیشب علی به من و زهره گفت «یه کم بیشتر درس بخونیم که نمره هامون بره بالا».
در خونه باز شد و علی در حالی که مشماهای زیادی دستش بود، داخل اومد. صبح خاله به رضا گفت بره خرید. احتمالاً پول توی خونه نبوده که علی خرید کرده.
خاله فوری از آشپزخونه بیرون اومد. من و رضا هم به احترام علی ایستادیم.
_ الهی دورت بگردم، چقدر زحمت کشیدی.
علی میوهها رو جلوی دَر خونه گذاشت و سمت عمو اومد. بعد از سلام و خوشوبش مردونه، کنار عمو نشست. به میلاد که سرگرمِ بازی با جایزههای داخل لپ لپش بود، نگاه کرد.
_ سلام آقا میلاد.
میلاد ماشینی که دستش بود رو به علی نشون داد و با ذوق گفت:
_ ببین عمو برام چی خریده؛ توش ماشین در اومده.
علی با لبخند به عمو گفت:
_ دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید.
_ کاری نکردم، بچهی برادرمه.
مامان یکی از مشماها رو برداشت تا به آشپزخانه ببره که علی با تشر به رضا گفت:
_ بلند شو اونا رو بذار آشپزخونه.
رو به مادرش گفت:
_ مامان رضا میبره، شما بیا بشین.
رضا فوری ایستاد و چشمی زیر لب گفت.
_ چه خبر؟
_ هیچی.
_ آماده باشِ چی بود؟
_ آماده باش نبود؛ یه جلسه بود تموم شد، برگشتم.
از کنار عمو نگاهم کرد.
_ بلند شو برو کمک مامان.
خواستم بلند شم که عمو دستش رو روی پام گذاشت.
_ بشین زهره هست.
لب پایینم رو به دندون گرفتم و نگاهم به نگاه علی گره خورد. با لبخند گفتم:
_ من برم بشقاب بیارم تا زهره میوهها رو بشوره.
ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم. اگر بلند نمیشدم علی حرفی نمیزد. با این که از دیشب یه کم ازش دلخورم ولی اصلاً دوست ندارم کسی اقتدار علی رو توی این خونه زیر سؤال ببره.
وارد آشپزخونه شدم. خاله میوهها رو داخل سینک میشست و زهره کنارش ایستاده بود و آروم اشک میریخت.
_ مامان غلط کردم.
_ از صبح سر صبحانه به خاطر چهل هزار تومان، اینقدر بدقلقی کردی ولی هیچی بهت نگفتم؛ این آبروریزی جلوی عموت رو نمیتونم بیخیال بشم. حالا که حرف من برات اهمیتی نداره، بذار علی با زبون خودش باهات حرف بزنه.
_ من که نمیخواستم عمو ناراحت شه.
با دست زهره رو کنار زد.
_ کنار گوش من ناله نکن.
ناامید چرخید، نگاهش به نگاه من افتاد و با صدای آرومی که از آشپزخونه بیرون نره گفت:
_مرض؛ به چی نگاه میکنی.
خاله نیشگونی از بازو زهره گرفت.
_ دهنت رو میبندی یا نه؟ اینا دنبال یه تنش توی خونه ما هستن که به خواسته چند سالشون برسن!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت7
🍂یگانه🍃
در حیاط رو باز کرد و از خونه پرتم کرد بیرون. تعادل رو از دست دادم و روی زمین افتادم . فوری چرخیدم و با ترس نگاهش کردم.
دست به کمر روبروم ایستاد.
_ اینقدر توی کوچه میمونی تا تصمیم بگیری حرف بزنی بگی چی بهش گفتی.
بلافاصله داخل خونه رفت و در رو محکم به هم کوبید. کشون کشون با وجود درد پام که هر لحظه شدیدتر میشد خودم رو به در رسوندم.
باید در بزنم و التماس بکنم تا در رو باز کنه دستم رو بالا بردم که صدای مهراب دستم رو سر تو هوا خشک کرد.
_تو قرار بود این رو سربهنیست کنی. چرا تموم نمیکنی.
_ از ماجدی میترسم اگر بیاد سراغش بفهمه که بلایی سرش آوردیم پامون گیره.
_ اینجوری که بدتره انداختنیش بیرون. اگر بره سراغ ماجدی یا کلا بره، اصلا دستمون بهش نرسه. دردسرش برامون بیشتر میشه ها.
_ آدرس جدید ماجدی رو نداره.
_ یه مدت تو خونشون رفت و آمد داشته.
_از اونجا رفتن. اون خونه دیگه هیچ کس نیست. من کارم درسته. دلت شور نزنه انقدر پشت در میمونه تا بازش کنم. نه میره نه کسی رو داره که بره.
دیگه صدایی نشنیدم. واقعاً قرار گذاشتن من سربهنیست کنن! آخه برای چی؟ از در فاصله گرفتم. نمیدونم باید چی کار کنم یا کجا برم.اصلا پیش کی برم. اما هر جایی بهتر از این خونهست. حتی اگر شب رو توی پارک ها بخوابم دست آدمهای ناکس بیفتم بهتر از کشته شدنه.
شدت سرمای هوا زیاده و لباس من کم. همین باعث میشه که پیمان تا صبح در رو باز نکنه.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت7
🌟تمام تو، سَهم من💐
خودم رو مشغول درس خوندن کردم تا زمان برام بگذره. صدای بابا توی خونه پیچید. ایستادم و از اتاق بیرون رفتم.
میوههایی رو که خریده بود روی میز گذاشت.
_ سلام بابا.
کمر صاف کرد. رنگ خستگی توی صورتش نمایان بود.
_ سلام دخترم.
_ خسته نباشید.
_ بیا میوهها رو جابهجا کن. مامانت کجاست؟
صدای مامان از اتاق مشترکشون اومد.
_ اینجام علیآقا.
_مهمونها ساعت چند میان؟
_ یک ساعت دیگه.
از اتاق بیرون اومد.
_ رضا کجاست؟
_ نمیدونم! سوئیچِشو گرفت و رفت.
مامان همیشه تلاش داره مالکیت ماشین رو به رضا بده. رو به بابا گفتم:
_ سوئیچ من رو گرفت و رفت.
بابا روی مبل نشست و جورابش درآورد. به آشپزخانه رفتم؛ با این که توی خونه میوه بود اما مامان اصرار داشت باز هم میوه بخره.
مامان نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
_ برو لباست رو عوض کن، الان میان.
_ چی بپوشم!
_ هر چی دوست داری؛ فقط صدای بابات رو در نیار!
نفس سنگینی کشیدم و به اتاقم برگشتم. صدای ماشین که از حیاط اومد، خیالم راحت شد که رضا هم خودش رو رسوند. نمیگم دوست ندارم ازدواج کنم، ولی یاد احسان که میافتم کلاً از مردها متنفر میشم.
تونیک بلند بنفشی پوشیدم که صدای زنگ خونه بلند شد. کمی هول کردم.
_ رضا در رو باز کن!
مامان انقدر خوشحالِ که انگار همه چیز تموم شده. بابا برای خوشآمد گویی به حیاط رفت.
کنار مبل ایستادم. صدای احوالپرسیشون که اومد، آب از دهان مامان راه افتاد.
دَر خونه باز شد. با تعارف گرم بابا، زن و مرد میان سالی که کاملاً مرتب و شیک پوش بودند، وارد شدند. بعد از اونها، دختر و پسرشون که دسته گل بزرگی دستش بود و کت و شلوار مشکی پوشیده بود، وارد شدن.
توی نگاه اول به نظر زیبا و جذاب اومد. به غیر از پسره، همهی نگاهها با لبخندی روی لبهاشون به من دوخته شد.
از نوع نگاهشون فهمیدم که ازم خوششون اومده. آروم سلام کردم. مامان دسته گل رو ازش گرفت و توی گلدون گذاشت.
سر خواستگارهای قبلی این رسم رو از مُد انداختم و برای هیچ کدومشون چایی نیاوردم. مامان بالاخره تسلیم این خواستهم شد و خودش پذیرایی رو به عهده گرفت.
بعد از تعارف کردن چایی، بابا گفت:
_ خیلی خوش اومدید. راستش خانم من دیشب به من گفت که قراره برای حوریناز خواستگار بیاد؛ اما هیچی از شما به من نگفت. فقط گفت با خانمتون توی مجالس روضه آشنا شده.
پدرش خندید و استکان نصفه چایش رو روی میز گذاشت.
_ خانمها اکثراً فراموش میکنند. ما هم از این مدل کارها داشتیم.
همسرش به اجبار خندید.
_ من قاسم صادقی هستم. پسرم افشار و دخترم روناک. خودم تو کار فرش هستم و سعی کردم پسرم رو هم با خودم همراه کنم. وضع مالیِ به نسبت خوبی هم داریم. دنبال یک دختر از خانواده خوب و با اصالت بودیم که شما رو معرفی کردن.
بابا سرش رو پایین انداخت. لبخند رضایت بخشی روی لبهاش ظاهر شد.
_ شما لطف دارید.
_ راستش علیآقا، حرف ما با حرف بچهها، با هم فرق داره. پیشنهادم اینه که این دو تا جوون برن با هم حرف بزنند تا ما هم با هم به نتیجه برسیم.
بابا که خوش رفتاری آقا قاسم به دلش نشسته بود، لبخندی زد و رو به من گفت:
_ پاشو بابا؛ پاشو برو اتاقت، حرفهاتون رو بزنید.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت7
دو زنی که لباسشون با بقیه فرق داشت و موقع ورود از طبقهی بالا نگاهم میکردن هراسون وارد اتاق شدن و چشم بهِم دوختن.
اون که مسنتر بود رو نعیمه طلبکارگفت:
_این کیه؟!
نعیمه سرش رو پایین انداخت.
_من بی اطلاعم.
اون یکی زن طلبکارتر گفت:
_نعیمه یه چی بگو باورمون بشه. فرامرز بدون مشورت تو کاری نمیکنه!
_ فرامرز دیشب تا دیروقت اینجا بود اما حرفی نزد. من خودمم مخالف اینکارشم. جنگ بپا میشه
زنی که فهمیدم اسمش ملوک هست و زن یعقوب خان بوده نگاه پر از تکبری بهم انداخت.
_نمیدونم چش شده. ای کاش دهنش لال میشد جلوی فرامرز حرف نمیزد.
زن جوون تر رو بهم گفت:
_هی دختر. جای تو اینجا نیست. به خیال خودت فکر نکن...
نعیمه حرفش رو قطع کرد.
_فخری، این خودش با پای خودش نیومده. به زور آوردش. پیش پای شما داشت التماس میکرد فرامرز رو راضی کنم بر گرده پیش کس و کارش
هر سه پشتشون به در بود و متوجه حضور فرامرز خان نبودن. از ترس حضورش فوری سرم رو پایین انداختم
فخری گفت
_فرامرز هم عقلش رو از دست داده. معلوم نیست میخواد با کی در بیفته. پسرهی احمق دو روزه بهش خان، خان کردن خیال خام برش داشته!
زیر چشمی نگاه به خان انداختم. صورتش برزخی شده و انگارچشم هاش رو خون گرفته.با صدای بلند گفت
_فخری دیشبم بهت گفتم میخوای اینجا بمونی باید دهنت رو ببندی
با شنیدن صداش هر سه ترسیدن و سمتش چرخیدن. فخری بی مهابا گفت
_کی میخواد من رو از اینجا بیرون کنه؟ بیرون بهت گفتن ارباب باورت شده؟ میخوام ببینم من و فرهاد سهممون رو برداریم چی برات میمونه...
حرفش تموم نشده بود که فرامرز خان با یک قدم بلند خودش رو به فخری رسوند و انقدر محکم توی صورتش زد که فخری روی زمین افتاد.
صدای جیغ خفهی ملوک و نعیمه بلند شد
خواست سمتش حملهور بشه که هر دو فوری جلوش رو گرفتن. نعیمه گفت
_چی کار کردی فرامرز! فخری مثلا تازه عروسِ! شیطون رفته زیر جلدت؟
فخری خون بینیش رو با پشت دست پاککرد و ترسیده نگاهش کرد و با گریه گفت
_بیشعور چیکار کردی! بهادر فردا میاد چی جوابش رو بدم
فرامرزخان با هیکل بزرگی که داشت به راحتی میتونست نعیمه و ملوک رو پس بزنه اما قدمی به عقب برداشت و خونسرد گفت:
_زیادی وراجی میکنی. عبدی خان هم میاد. سوال هم بپرسن میگم زبون درازی کرد نتیجهش رو هم دید
_اونام میفهمن تو چه وحشیی هستی دست گوهر رو میگیرن فرار میکنن.
_به درک
ملوک خانم با التماس گفت
_بس کنید تو رو خدا. ما مثلا عزاداریم یکم آبرو داری کنید
_وقتی میخواید سر از کار من در بیارید بدونید نتیجهش چی میشه.
ملوک خانم دلخور نگاهش کرد
_دستت درد نکنه. احترام منِ مادر رو اینجوری نگه میداری؟!
قدمی به عقب برداشت و به دیوار تکیه داد
_دیشب گفتی نکن بهت گفتم مادر من، احترامت رو دستت نگهدار وایسا عقب نگاه کن
_دلم شور میزنه. به گوشش برسه چیکار کردی روزگار این خونه رو سیاه میکنه
_من ازش نمیترسم. شما هم گفتم دلنگرانید جمع کنید برید خونهی شهر
بغض دار گفت:
_من رو از خونهم بیرون میکنی!
_نه، بمونید ولی به کار من دخالت نکنید.
فخری گفت
_تو برو به جهنم. ما دلشورهی جون خودمون رو داریم.
تکیهش رو از دیوار برداشت و تهدیدوار گفت
_از الان تا فردا یک کلمه دیگه حرف بزنی دندون سالم تو دهنت نمیذارم. مراعات هیچی رو نمیکنم و مثل بقیه پرتت میکنم تو طویله شب تا صبح اونجا بمونی. بعد هم پیغام میرسونم به بهادر که میخوایش بیا ببرش تا برای تشییع جنازش صدات نکردم. حالا میخوام ببینم جرئت داری دهن باز کنی یا نه
با حرص به همدیگه نگاه کردن و فخری دیگه حرفی نزد. با کمک نعیمه ایستاد و ملوک گفت
_باشه من ساکت می مونم ولی ببینم جون تو، فرهاد یا فخری به خطر افتاده هر کاری میکنم که تموم بشه
دست فخری رو گرفت و از اتاق بیرون رفتن
سلام. عزیزان توی نگراش رمان و انتخاب اسم ها بی دقتی از طرف من شکل گرفت و اسم علی رو برای پدر بهادر خان انتخاب کردم. بعد از تایپ پارتها متوجه شوم که این اسم برای این شخصیت با توجه به عملکردش در طول رمان مناسب نیست. اسمش رو از علی خان به عبدی خان تغییر دادم. پارت به پارت که ارسال میکنم ویرایش هم انجام میدم اما شاید گاهی از دستم جا بیفته پیشاپیش از همهتون عذر خواهم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت6 🍀منتهای عشق💞 چشمهام گرد شد و ابروهام بالا رفت میلاد ا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت7
🍀منتهای عشق💞
دیشب دیر خواییدم و صبح زود بیدار شدم. صدای آهنگ زیاده وگرنه میخوابیدم. چشمم رو روی هم گذاشتم که صدای آهنگ قطع شد.
لبخند رو لب هام نشست و نفس راحتی کشیدم و کمی جابجا شدم تا بخوابمکه در خونه باز شد.
چشمم رو باز کردن و با دیدن علی که اخمهاش توی هم بود لبخند زدم و سرجام نشستم
_سلام
_سلام.این از کی صدای آهنگش کوچه رو برداشته؟
_از وقتی من اومدم. تو گفتی خاموش کنه؟
_اره. مامان از سر درد سرش رو بسته. اینحا مگه تالاره؟
جلو رفتم کتش رو گرفتم.
_جوری رفتار میکنه هیچکس جرئت نکنه بهش حرف بزنه. بهش میگم خاموش کن میگه من استقلال ندارم اینجا!
کت رو آویزون کردم
_جدیداً اینجوری شده. اولا بهتر بود.
_درستش میکنم. ناهار نداریم بریم پایین
_دوست داری بریم ولی ناهار داریم
نگاهش سمت آشپزخونه رفت و با دیدن بشقاب شامی ها روی اپن لبخند زد
_رویا باورت میشه از صبح دلم شامی خواسته بود. فکر کردم شاید خسته باشی نتونی درست کنی برای همون نگفتم
از اینکه شامی درست کردم خیلی خوشحالم.
_انقدر که دوستت دارم هر چی فکر کنی تو ذهن منم میاد
خندهی صدا داری کرد و گفت
_عاشق این اخلاقتم که توی بدترین اوضاع میتونی حالم رو جوری خوب کنی که انگار همه چی به وفق مراده
این حرف های علی انقدر خوشحالم میکنه که انگار من رو تا بهشت میبره و برمیگردونه.
ناهار رو خوردیم و با هر لقمهای که علی می خورد طعم و مزهی غذا بیشتر به وجودم مینشست.
خدا رو شکر که تونستم عادت چایی خوردن بلافاصله بعد از غذا رو از سرش بندازم. ظرف ها رو شستم و با ظرف میوه کنارش نشستم
سرش توی گوشیش بود.
_دایی گفت میخواد شام دعوتمون کنه
_آره گفت
پرتقالی که پوست کندم رو توی بشقاب جلوش گذاشتم.
_میریم؟
همونطور که چیزی تایپمیکرد گفت
_اگر تو مشکلی نداری آره
_نه چه مشکلی؟
_درس نداری!
_میشه حرف میزنی نگاهم کنی!
سرش رو بالا آورد و تو چشمهام نگاه کرد
_کار دارم خوب!
دست دراز کردم و گوشی رو ازش گرفتم و روی میز گذاشتم. تکهای از پرتقال رو برداشتم و سمت لب هاش گرفتم و با لبخند گفتم
_کار مال اداره ست نه خونه.
دلخور خندید و پرتقال رو گرفت و خورد
_پس به دایی بگو میایم
_چشم میگم.
صدای در خونه بلند شد و بلافاصله خاله گفت
_رویا ...
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀