eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.6هزار دنبال‌کننده
161 عکس
52 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 چشم‌هام رو بستم.‌ مریم‌خانم گفت: _فقط یه حرفی که قبلاً گفتم و دیشب بازم تو خونه ما حرفش شد و من دوباره اینجا لازم می‌دونم که بگم، اینه که ما اصلاً موافق نامزدی طولانی نیستیم.‌ یعنی نظر سهراب هم همینه. فاصله عقد تا عروسی یک‌هفته نباید بیشتر باشه. آب خشک شده دهنم رو به سختی جمع کردم. باید حرف بزنم. نباید اجازه بدم تاریخ عقد و عروسی رو هم برای خودشان مشخص کنن. با صدای گرفته و پر از غم گفتم: _ البته باید صبر کنید نظر آخر رو پدرم بده.‌ رنگ‌ و روی مامان پرید. چشم‌غره‌ای بهم رفت و با لبخند گفت: _ حوری جان! مریم‌خانم گفت: _ این هم برای ما قابل احترامِ. این که عروس‌خانم نمی‌خواد بدون حضور پدرش صحبت کنه، اصلاً ایرادی نداره. اگر لازم می‌دونید ما یه جلسه دیگه که پدرشون هم باشه، بیایم و حرف بزنیم. _ والا چی بگم! _ ان‌ شاالله چهارشنبه میایم.‌ فردا پسرم گفت که کار داره. ما یه انگشتر هم میاریم دست عروس‌خانم کنیم تا تاریخ عقدوعروسی مشخص بشه. مامان دوباره نیشش باز شد. _ ان شالله مبارک‌ باشه.‌ سهیلا نگران‌ گفت: _حوری‌ناز جان، حالت خوبه!؟ به سختی لب زدم: _ بله خوبم. مریم‌خانم رو به دخترش گفت: _ از صبح دانشگاه بوده، خسته شده.‌ پاشو بریم که حسابی کار داریم. هر دو ایستادن.‌ مامان فوری گفت: _ ناهار بمونید! _ حالا وقت بسیاره.‌ انقدر با هم ناهار بخوریم. رو به من گفت: _ عروس‌خانم دوست داری خودت رو ببریم انگشترت رو انتخاب کنی؟ چه انگشتری آخه! بابا کجایی به دادم برسی. _ حوری‌جان با شما بودن! _ نه ممنون. هر چی خودتون دوست دارید، بگیرید. مامان خنده‌ی نمایشی کرد. _ اینم یه ایراد دیگه دختر من؛ تا دلتون بخواد بی‌ذوقِ. _ نه بی‌ذوق نیست پوران‌خانم. این روزها رو ما هم تجربه کردیم. آدم انقدر خجالت می‌کشه که یادش میره اسمش چیه. خجالت کجا بود! توروخدا از اینجا برید و دیگه برنگردید. سمت دَر رفتن. اگر از غرهای بعد مامان هراس نداشتم‌ برای بدرقه‌شون نمی‌رفتم. دَر خونه که بسته شد، از شدت ناراحتی سرم گیج رفت و روی اولین پله نشستم. ناخواسته اشک از چشم‌هام پایین ریخت. مامان نگران گفت: _ چت شد حوری! با گریه گفتم: _ توروخدا ولم کن.‌ دست از سرم بردار. من شوهر می‌خوام چی‌کار! اخم‌هاش تو هم رفت. _ بلند شو برای من عزا نگیر. خودت گفتی بهش بگو بله! _ من اصلاً فکرشم‌ نمی‌کردم اینا بیان دنبال جواب! _ اینش دیگه به من ربط نداره! به خدا اگر بخوای بزنی زیر حرفت، اسمت رو از توی شناسنامم خط می‌زنم. _ مامان چرا متوجه نیستی! من نمی‌تونم زن این بشم. فریاد زد: _ چرا؟ چون می‌خوای من رو بکشی؟ این جوری فهمیدی موفق می‌شی؟ عصبی از کنارم رد شد و وارد خونه شد.‌ دستم رو روی صورتم گذاشتم.‌ سوء‌تفاهم هم که باشه، برای من دردسر بزرگیه. اون‌همه چیز زندگی من رو می‌دونه. سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشی که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 صدای گریه‌هام کم شد و فقط آه و حسرت و افسوس باقی موند. دَر خونه باز شد و مامان از پشت سرم دلخور گفت: _ بلند شو بیا تو، کم مثل مادر مرده‌ها گریه کن! شوهر کردن خوشحالی داره، نه این جوری عزا و مصیبت! الاناست که بابات و رضا برگردن. حوری این با همه خواستگارهای قبلی فرق می‌کنه! به خدا قسم اگر بخوای به اینم نه بگی، می‌ذارم میرم. سمتش چرخیدم. _ چرا این قدر اصرار داری من رو شوهر بدی؟ مگه من اینجا جای کسی رو تنگ کردم! _ الان این حرفا رو می‌زنی؛ چند سال دیگه که زندگی‌دار شدی می‌‌فهمی که بهت محبت کردم. می‌خوای بمونی تو خونه‌ی بابات چی بشه که این قدر اصرار داری؟ با التماس لب زدم: _ مامان تو رو خدا بذار این یکی هم بره... _ بسه حوری. بی‌اهمیت به من پشت کرد و وارد خونه شد. با التماس دنبالش دویدم. _ مامان تو رو خدا، فقط به این می‌گم نه. _ اون دفعه هم همین رو گفتی.‌ برو یه کاری نکن هم خودم رو بزنم هم تو رو. میز رو بچین، الان بابات میاد. درمونده ایستادم و نگاهش کردم. حوصله هیچ کاری ندارم، اما مامان جزء اون دسته افرادی که اصلاً نمی‌شه باهاش بحث کرد. میز ناهار رو در کمال بی‌حوصلگی و ناراحتی چیدم. امید به این دارم که بابا بیاد به این غائله پایان بده. ساعت از اومدن هر روزشون گذشته و هنوز برنگشتن. مامان سجاده‌اش رو جمع کرد و روی میز گذاشت. _ حوری زنگ بزن بهشون، ببین چرا نیومدن! این قیافه رو هم به خودت نگیر. بذار رنگ شادی تو خونه ما هم بیاد.‌ سمت گوشی تلفن رفتم‌. بقیه‌ش رو باید بسپرم به بابا. شمارش رو گرفتم. هر چی بوق خورد و منتظر موندم، صداش توی گوشی نپیچید. قطع کردم و شماره رضا رو گرفتم. اون هم مثل بابا قصد جواب دادن نداره. گوشی رو سر جاش گذاشتم. رو به مامان که تسبیح دستش بود و صلوات می‌فرستاد گفتم: _ جواب نمی‌دن. دیگه الان می‌رسن. چشم غره‌ای بهم رفت و سکوت کرد. دیگه تموم شد. مامان باهام لج کرده. عقربه‌های ساعت تندتند و پشت سرهم می‌گذشتند در حالی که هنوز هیچ خبری از بابا و رضا نبود. نه من ناهار خوردم و نه مامان. طبق عادت همیشه، منتظر موندیم تا همگی ناهار رو با هم بخوریم. جواب تلفن‌هاشون رو هم هر چند باری که زنگ زدم ندادن. رنگ نگرانی کم‌کم به صورت مامان نشست. درحالی که دستاش رو می‌مالید تو چارچوب دَر اتاقم ایستاد. _ حوری‌ناز ساعت سه شده، هنوز نیومدن! از ناراحتی و استرس، دستاهام رو مشت کرده بودم و روی شکمم فشار می‌دادم و کمی به جلو خم شده بودم. _ نمی‌دونم باید چی کار کنم مامان! _ دلم داره آشوب می‌شه! بلندشو یه کاری بکنیم. _ چی‌کار کنم؟ شماره اون آقاهه کنار مغازشون که اسمش جمشیده رو نداری؟ _ نه، شماره مغازه مردم رو می‌خوام چی‌کار کنم. حوری بدجوری دلم داره می‌پیچه، باید یه کاری بکنیم.‌ بلندشو حاضر شو بریم دَر مغازه، شاید اون جا باشن‌. _ ول کن مامان! شاید کار پیش اومده باشه نتونستن بیان. _ پس چرا تلفن مغازه رو جواب نمی‌دن؟ اصلاً الان حوصله رانندگی ندارم، ولی حرف‌های مامان دلم رو شور انداخته. باشه‌ای گفتم و سمت مانتوم رفتم که یاد شوکت‌خانم افتادم. هر چند که دل خوشی ازش ندارم و این خانواده سروان کیانی رو اون به ما معرفی کرده، اما جمشید از اقوام نزدیک اون‌هاست. _ مامان شماره شوکت‌خانم رو داری؟ تو اوج ناراحتی اخم کرد. _ آره می‌خوای چی‌کار!؟ _ فامیل جمشیدآقا هستند. می‌گم زنگ بزن، شاید شماره مغازه‌اش رو داشته باشه. مامان ذوق‌ زده از خبری که بهش دادم، فوری سمت تلفن رفت و چند لحظه‌ای نگذشت که صداش توی خونه پیچید. _ الو سلام. _ فدات بشم، الحمدالله. _ آره خوبه، حالا بعداً بهت زنگ می‌زنم سر فرصت حرف می‌زنیم.‌ _ مبارکه ان‌شالله. _ می‌گم شما یه فامیل دارین جمشیدآقا که کنار مغازه علی‌آقا اینا مغازه داره! _ شماره‌ای ازش داری؟ _ باشه پس منتظر می‌مونم. علی‌آقا جواب نمی‌ده، دلم شور می‌زنه. می‌خواستم ببینم تو مغازه هست یا نه؟ _ دستتون درد نکنه. باشه قربونت برم. فعلاً خدحافظ. قطع کرد و به من نگاه کرد. _ خیلی ناراحتم. نمی‌دونم چی شده. بابات هیچ وقت بی‌اطلاع دیر نمی‌کنه! _ مطمئنم هیچی نشده.‌ بیخودی نگرانی. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 به میز ناهارخوری نگاه کردم. مامان غذاها رو توی دیس برگردونده بود. روی مبل نشستم. بابا و رضا دیر کردند اما من از این قضیه خوشحالم؛ چون اشتهایی برای غذا خوردن ندارم. همیشه مامان برای این که مجبور به کاریم کنه، انقدر بداخلاقی‌هاش رو ادامه می‌ده تا به هدفی که مدنظرش باشه برسه. اما الان می‌دونم که اصلاً حواسش به غذا نخوردن من نیست. دوباره تسبیح رو از روی میز برداشت و تندتند شروع به جابجا کردن مهره‌هاش کرد. با این سرعت نمی‌شه هیج ذکری گفت! معلومه که فقط از استرس جابه‌جاشون می‌کنه. صدای تلفن بلند شد و مامان فوری گوشی رو برداشت. خودکاری که کنار تلفن بود رو روی کاغذ گذاشت و گفت: _ بگو شوکت‌جان.‌ شماره رو نوشت و بلافاصله خداحافظی سرسری کرد. بدون‌ معطلی شماره رو گرفت و چند لحظه بعد گفت: _ الو سلام، خسته نباشید. _ ببخشید جمشیدآقا هستن؟ _ خوب هستین. سلامت باشی... خیلی ممنون.... _ من خانم علی‌آقا هستم. _ بله الحمدلله. _ ببخشید الان مغازه نیستن؟ _ مگه چی شده؟ محکم توی صورتش کوبید و گفت: _ وای خدا مرگم بده، انقدر بده! جلو رفتم. _ چی شده؟ چشم‌هاش پر اشک شد و این بار دستش رو توی سرش کوبید و با گریه گفت: _ نفهمیدید کدوم‌ بیمارستان؟ دلم خالی شد. یعنی چی شده که رفتن بیمارستان! _ مامان تو رو خدا بگو، بابا چیزی شده؟ _ دستتون درد نکنه، خداحافظ. با گریه به من گفت: _ بابات حالش بد شده، آمبولانس اومده بردش بیمارستان.‌ برای این جواب نمی‌دن.‌ لب‌هام خشک شد. ناباورانه بهش نگاه کردم و زیر لب نجوا کردم: _ صبح که خوب بود! صدای گریه‌ش بالاتر رفت و با دست روی پاش کوبید. _ ای خدا بدبخت شدم.‌.. ای خدا بیچاره شدم... برای این که بین صدای گریه‌ش صدام رو بشنوه، بلند گفتم: _ چیزی نشده. احتمالاً فشارش افتاده. به جای این کارا حاضر شو بریم بیمارستان. بهت گفت کدوم بیمارستانِ؟ با سر تأیید کرد. گریه‌اش بند نمی‌اومد و طوری رفتار می‌کرد که انگار اتفاق بدی افتاده. هر دو حاضر شدیم و به سمت بیمارستانی که مامان گفت، حرکت کردیم. جلوی بیمارستان ماشین رو پارک کردم و اهمیتی به صدای نگهبان که می‌گفت اینجا پارک نکن، ندادم و وارد بیمارستان شدیم.‌ بین این همه جمعیت و شلوغی، چطوری باید رضا رو پیدا کنیم! مامان هنوز گریه می‌کرد و دست از شیون برنداشته بود. سرم‌ رو توی سالن بیمارستان چرخوندم. خواستم سمت پرستاری برم و ازش سوال کنم که با دیدن رضا که با برگه‌ی توی دستش از اتاقی بیرون می‌اومد، خوشحال سمتش رفتم.‌ نمی‌دونم مامانم پشت سرم می‌اومد یا نه؟ رضا متعجب از حضورمون ناراحت گفت: _ شما چرا اومدید‌؟ _ بابا کجاست؟ با سر به اتاق اشاره کرد. _ اون جاست. _ چی شده؟ _ سکته رو رد کرده. آهسته توی صورتم زدم. _ چرا؟ _نمی‌دونم! از صبح می‌گفت پشت کمرم‌ می‌سوزه.‌ یه دفعه دستش رو گذاشت رو قلبش، گفت قلبم می‌سوزه.‌ بعد هم بیهوش شد. مامان دیگه کم‌کم خودش رو روی زمین می‌کشید. روبروی رضا با زاری گفت: _ چی شده؟ بابات کجاست؟ رضا حرف‌هایی رو که به من گفته بود، به مامان هم گفت. فقط حرفی از سکته نزد. با دست به اتاق اشاره کرد و گفت: _ الان خوبه، برو ببینش. مامان از این که بابا ‌چیزیش نشده خوشحال شد، اما گریه‌ش قطع نشد. همزمان با ورودش به اتاق، مرد سفیدپوشی از اتاق بیرون اومد. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟💐 @behestiyan💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 هر دو دنبالش راه افتادیم. رضا گفت: _ آقای دکتر پدرم حالش چطوره؟ دکتر نگاهی به من انداخت و گفت: _ بچه‌هاشید؟ هر دو با سر تأیید کردیم. _ خدا خیلی بهش رحم کرده. پدرتون سکته کرده. احتمال داره دوباره هم تکرار بشه. خودش می‌گه دیشب فشار عصبی داشته.‌ از اعصاب خوردی، ناراحتی، تنش و بحث دورش کنید‌. اینا باعث می‌شه که بهش فشار بیاد. اگر رعایت نکنید، احتمال داره این بار بدتر بشه. اما اگر آرامشش رو حفظ کنید، اصلاً هیچی نمی‌شه. یک هفته دیگه دوباره برای معاینه بیاریدش. الان مرخصه. این رو گفت و بدون اینکه اهمیتی به نگاه ناراحتمون بده، رفت. به رضا نگاه کردم. _ حالا باید چی‌کار کنیم؟ شونه بالا انداخت و گفت: _ خدا رحم کرد. خیلی حالش بد شد. از بنگاه تا اینجا گریه کردم.‌ _ گوشیت رو چرا جواب نمی‌دادی؟ _ هول شدم، یادم رفت برش دارم. _ من و مامان مردیم و زنده شدیم. _ از کجا فهمیدید؟ _ زنگ زدیم از جمشیدآقا پرسیدیم. _ خیلی خب باشه، برو پیش بابا. همش سراغت رو می‌گرفت.‌ منم میرم داروهاش رو بگیرم. رضا رفت و من تو چارچوب دَر اتاق ایستادم. مامان دست بابا رو گرفته بود و آروم اشک می‌ریخت. بابا چشم‌هاش رو بسته بود. بغض تو گلوم گیر کرد و اشک توی چشمام، تیرک بینی رو سوزوند. اگر یک روز، فقط یک روز بابا نباشه، اون روز برای من آخرین روز دنیاست. سعی کردم خودم رو کنترل کنم تا روحیه‌ش رو از دست نده و زودتر بتونه به حالت قبل برگرده. اشکم رو پاک کردم، اما نتونستم قرمزی چشم‌هام رو کاری کنم. جلو رفتم و به چشم‌های بسته‌ش نگاه کردم. اما این بار قبل از اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم، اشک‌هام راه خودشون رو روی گونه‌م پیدا کردن و سرازیر شدن. چشم‌هاش رو باز کرد و با لبخند نگاهم کرد. _ اومدی دخترم؟ دخترم گفتن بابا، انگار مجوزی برای زار زار گریه کردنم بود. کنارش نشستم. دستش رو گرفتم و بوسیدم و بدون اختیار گریه کردم. بابا دستش رو از دستم آزاد کرد و روی سرم کشید. _ چرا گریه می‌کنی دخترم؟ هیچی نشده که! شکر خدا بهترم. دکتر گفت می‌تونم برم خونه. سرم رو از روی تخت بلند کردم و نگاهش کردم. از شدت گریه و ناراحتی به سکسکه افتادم. _ خدا رو شکر... تمام پشت و پناه منی بابا... خیلی خوشحالم که حالت خوبه... با لبخند نگاهش رو ازم گرفت. مامان گفت: _ علی برات گوسفند نذر کردم. _ چیزی نشده که شلوغش می‌کنید! کمک کنید بلند شم.‌ رضا کجاست؟ اشکم‌ رو پاک‌ کردم. _ رفت داروهاتون‌ رو بگیره. _ بریم خونه برات سوپ‌ بذارم. خواست بلند شه که فوری زیر بغلش رو گرفتم. _ می‌تونم راه برم. _ می‌دونم می‌تونید. به خاطر دل من بشینید تا رضا بیاد. لبخندی زد و گفت: _ مگه چندتا دختر دارم! برو بگو بیاد. از اتاق بیرون رفتم. وارد ایستگاه پرستاری شدم و ازشون ویلچر گرفتم.‌ 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 به سختی رضا رو پیدا کردم. با کیسه داروها سمت اتاق بابا می‌رفت.‌ قدم‌هام‌ رو تند کردم و کنارش ایستادم.‌ ویلچر رو ازم گرفت و خودش هول داد.‌ وارد اتاق شدیم. بابا می‌تونست راه بره اما برای راحتی خیال ما بهمون تکیه کرد و روی ویلچر نشست. به سمت ماشین حرکت کردیم. بابا روی صندلی جلو نشست. رضا دستش رو برای گرفتن سوئیچ به طرف من دراز کرد. با خودم عهد کرده بودم که دیگه بهش ماشین ندم. اگر به غیر از این روز بود بهش نمی‌دادم، اما الان شرایط فرق می‌کنه. صدای دکتر توی سرم پیچید: «فضای خونه رو کاملاً خالی از تشنج کنید.» سوئیچ رو توی دستش گذاشتم و عقب کنار مامان نشستم. بابا برای این که ثابت کنه حالش خوبه، مدام شوخی می‌کرد و حرف می‌زد. اما غم و نگرانی از وضعیتش، اجازه نمی‌داد که حرف‌هاش به دلمون آرامش بده. بالاخره وارد خونه شدیم. مامان فوری تشکی پهن کرد تا بابا بخوابه. هرچند بابا دوست داشت بشینه اما همه می‌دونیم که هیچکس حریف مامان نمی‌شه. بابا هم تسلیم شد و گوشه اتاق دراز کشید. مامان انواع و اقسام آبمیوه‌هایی که توی یخچال داشتیم رو برای بابا آورد. _ چیز دیگه‌ای می‌خوری؟ _ نه. اشتها ندارم. هنوز ناهار نخوردیم و این باعث شده که ضعف داشته باشم. اما هم استرس فشار مامان برای ازدواج اجباری و هم حال بابا اجازه نمی‌ده تا به غذا خوردن فکر کنم. رضا سر قابلمه رفت و زیرش روشن کرد. _ حوری بیا غذا بخوریم. مردم از گرسنگی. اصلاً دلم نمی‌خواد خونه‌مون رنگ غم بگیره. برای همین، برای برگشتن به حالت طبیعی، به آشپزخونه رفتم و میز ناهار رو چیدم. بابا به آبمیوه اکتفا کرد و برای غذا سر میز نیومد. بعد از خوردن ناهار ظرف‌ها رو جمع کردم که صدای مامان حال دلم رو زیرو رو کرد. _ علی‌آقا یه خبر خوش برات دارم. صبحی که شماها رفتید، خواستگارایِ حوری‌ناز اومدن دنبال جواب. اتفاقاً حوری‌ناز هم بود. کنارشون نشستم. نگاهم رو به چشم‌های نگران بابا دادم. می‌دونم استرس چی رو داره. من و بابا نقشه کشیدیم که مامان دست از سر من برداره، اما الان نقشه من و بابا به بن بست خورده بود و حالا من باید تن به این ازدواج می‌دادم. طاقت نگرانی بابا رو ندارم.‌ دوباره صدای دکتر توی گوشم پیچید. «بدور از هر تشنج» شاید بهتر باشه الان تسلیم بشم. ناراحت به قلب بابا نگاه کردم و فوری لبخندی بر روی لب‌هام نشوندم تا طبیعی نشون بدم. بابا از لبخندم نفس راحتی کشید و رو به مامان گفت: _ مطمئنی حوری‌ناز می‌خواد؟ مامان طوری که انگار اصلاً صبح با من صحبت نکرده، با ذوق گفت: _ آره. اول خوشش نیومده بود، اما الان پسندیده. مگه نه حوری؟ باورم نمی‌شه! مامان می‌خواد از شرایط سوءاستفاده کنه و من مجبورم مطیع باشم. جوابی ندادم. استکان‌ها رو تو سینی گذاشتم که مامان فوری گفت: _ خجالت می‌کشه. بابا دو دل بود؛ چون از نقشمون خبر داشت. خواستم بایستم که دستم رو گرفت و گفت: _ بشین بابا. حرف مامانت حرف توعه!؟ جلوی غم چشم‌هام‌ رو گرفتم و سرم رو پایین انداختم. توی دلم گفتم: بابا فقط خواهش می‌کنم سلامت باش و سلامت بمون. لبخندی روی لب‌هام نشست. بابا خداروشکری گفت و رو به مامان گفت: _ بفرمایید اینم از نگرانی‌های بیخودی دیشبت. پس مامان انقدر دیشب به بابا غر زده و فشار آورده که بابا کارش به اینجا رسیده! چونه‌م شروع به لرزیدن کرد. اینکه باید کنار سروان کیانی زندگی کنم، برام آزاردهنده نیست. تنها چیزی که این وسط آزارم می‌ده اینه که من تمام جزئیات زندگیم‌ رو بهش گفتم. چطور می‌شه تو این زندگی اعتماد ایجاد کرد و موند. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟@behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 شرایط خونه مناسب شده. به اتاقم برگشتم و به دَر تکیه دادم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم. اشک توی چشم هام جمع شد. هرچند از سارا بیزارم و اون رو مقصر تمام این اتفاقات می‌دونم؛ اما تنها کسی که الان می‌تونست به حرفام گوش کنه و راهنماییم کنه، سارا بود. کاش تلفنش رو خاموش نمی‌کرد و باهم حرف می‌زدیم. نگاهی به گوشیم انداختم.‌ می‌خواستم شمارش رو بگیرم اما با فکر اینکه شاید خطم شُنود بشه، منصرف شدم.‌ اگر باهاش تماس بگیرم حتماً متوجه می‌شن و محکوم به گناه نکرده می‌شم‌. فکری به سرم زد. شاید اگر جوابم رو به خودش بگم، قید ازدواج با من رو بزنه و بتونم خودم رو از این مهلکه نجات بدم. این جوری هم شرایط خونه خراب نمی‌شه که برای قلب بابا ضرر داشته باشه و هم اونها دیگه دنبال جواب نمیان و مامان دست از سرم برمی‌داره. اصلاً شاید واقعا سوتفاهم باشه و اون‌هم نخواد. تو اوج استرسم، این فکر راه امیدی به دلم باز کرد. فردا سه‌شنبه‌ست. روزی که باید طبق قرار به آگاهی برم و سؤال‌های باقی مونده رو ازم بپرسه و این بهترین فرصت برای اینِ که من بتونم ازش بخوام اگر سوءتفاهم نیست، بی‌خیال بشه. صبح با صدای مامان بیدار شدم. _ علی‌آقا امروز نرو. _ چیزی نیست که خانوم! من از توی خونه نشستن بدم میاد. _ پس حداقل بذار رضا باهات بیا‌د. _ نه، گفتم که امروز کار داریم رضا باید بره. _ امشب مهمون داریم. دلم شور می‌زنه؛ بمون خونه. بابا شمرده شمرده گفت: _ خانوم... من... نمی‌تونم... تو خونه... بشینم. باید... برم... دفتر، مغازه. اونجام‌ کار نمی‌کنم... روی تخت دراز می‌کشم... نگرانم نباش. من با ماشین خودم میرم، رضا با ماشین حوری‌ناز میره. اونم بخاطر اینِ که می‌گی موتور خطرناکه. مثل برق گرفته‌ها سر جام نشستم. امروز باید برم آگاهی! نگاهی به ساعت کردم. عقربه‌ها هشت صبح رو نشون می‌داد. من ساعت نه باید اون جا باشم. نمی‌تونم ماشین رو به رضا بدم. با عجله از اتاق بیرون رفتم و سلام کردم. هر دو جوابم رو دادند. رو به بابا گفتم: _ من نمی‌تونم ماشینم رو بدم به رضا! ساعت ده جایی کار دارم. مامان سمت آشپزخونه رفت. _ تو بیخود می‌کنی! امروز هیچ جا نمیری؛ شب مهمون داریم. _ چه مهمونی! چپ‌چپ نگاهم کرد. نباید بذارم این مهمونی به نتیجه برسه. قبل از این‌ که به اینجا بیان، باید منصرفش کنم. _ مامان یه چیزی واسه خودت می‌گی! من امروز کار دارم، باید برم جایی. بعدش برمی‌گردم خونه. _ یک‌کلام گفتنم نه، حرف هم نباشه! امروز که جواب بله رو سر عقد بدی، فرداش سوئیچ رو ازت می‌گیرم. درمونده به بابا نگاه کردم. صحبت با مامان بی‌نتیجه‌ست. _ بابا من امروز کار واجبی دارم. باید حتماً برم. نگاهی به مامان کرد و گفت: _ نمی‌دونم، هرچی مامانت بگه. در کمال ناباوری، بابا من رو تنها گذاشت. رضا بدون این که اهمیتی بهم بده، سوئیچ رو از روی اپن برداشت و دستی برام تکون داد و از خونه بیرون رفت. من امروز حتماً باید برم، حتی اگر با ماشین خودم نشه. نباید تسلیم بشم. جلوی خرابی آینده‌م رو باید بگیرم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 نگاهم به ساعت بود و هر لحظه دلشورم بیشتر می‌شد.‌ مامان‌ هیچ‌جوره اجازه نمی‌ده امروز بیرون برم.‌ بابا هم‌ که آب پاکی رو روی دستم ریخت.‌ نباید ناامید بشم. شاید چند ساعت دیگه با بابا صحبت کنم، نظرش عوض شده باشه. اگر برای قانع کردن سروان‌کیانی هم نرم، باید برای توضیحاتی که گفته امروز اونجا باشم. روبروی مامان ایستادم. با اخم نگاهم کرد. _ چیه عین ماتم‌زده‌ها خیره شدی به من! _ الان‌ مثلاً اگر چیزی هم‌ بود، برای شما مهم بود؟ _ با من یکی بدو نکن حوری‌ناز! برو حیاط رو آب‌وجارو کن.‌ _ مامان‌جونم، توروخدا بذار من دو ساعت برم بیرون و برگردم. اهمیتی به‌ حرفم نداد و با دستمالی که دستش بود، گلدون روی اپن رو دستمال کشید.‌ ملتمسانه گفتم: _ مامان! باز هم محلم نداد. نفس سنگینی کشیدم و به سمت حیاط رفتم. دست‌ودلم به انجام هیچ کاری نمی‌ره.‌ گوشه‌ی حیاط نشستم و چشم‌هام رو بستم. هیچ راهی برای بیرون رفتن از خونه ندارم. مامان طوری برخورد می‌کنه انگار من دانش‌آموز ابتدایی‌ام.‌ با صداش چشمم رو باز کردم. _ بلندشو نشین اینجا‌! خودم می‌شورم. برو تو مریض نشی. بی‌میل ایستادم و به خونه برگشتم. از شدت استرس حالم داره بهم می‌خوره. نگاهم به ساعت افتاد. از ده گذشته و این حالم رو خراب‌تر می‌کنه. باید قبل از برگشتن بابا باهاش حرف بزنم.‌ از پنجره قدی خونه مامان‌ رو نگاه کردم.‌ در حال شستن پله‌ها بود.‌ گوشی رو برداشتم‌ و شماره‌ی بابا رو گرفتم. این‌ آخرین‌ تیرمه.‌ صدای رضا توی گوشم پیچید. _ سلام. _ سلام.‌ رضا بابا کجاست؟ _ مگه مامان بهت نگفت؟ _ نه! چی‌ شده؟ _ نیم‌ساعت پیش دوباره حالش بد شد آوردمش بیمارستان. ته دلم خالی شد و نگران پرسیدم: _ چی شده؟ _ هیچی. مثل دیروز نیست. گفت پشت کمرم‌ می‌سوزه، جمشیدآقا گفت یکی از فامیل‌هاشون‌ متخصص قلبِ؛ بی‌نوبت قبول کرد بابا رو ببینه. بابا بالا تو مطبِ، منم پایین منتظرشم. _ ماشین من کجاست؟ _ گذاشتم روغن موتورش رو عوض کنن. _ الان که نوبتش نبود! _ چرا بردم چک‌ کنه، گفت باید عوض شه. چی‌کار داشتی زنگ زدی؟ _ با بابا کار دارم.‌ کی میاید خونه؟ _ کارمون که تموم شه میایم. ناامید خداحافظی کردم. انگار چاره‌ای ندارم جز تسلیم شدن.‌ انقدر فکر و خیال آزارم داد‌ که تصمیم گرفتم از قرصی که چند روز پیش استفاده کردم باز هم بخورم.‌ بدون توجه به ضرری که می‌تونه داشته باشه، دو تاش رو از روکش جدا کردم و خوردم.‌ روی تخت خوابیدم و اجازه دادم بدنم نسبت به خواب‌آور بودنشون عکس العمل نشدن‌ بده. با تکون‌های شدید دستی بیدار شدم. صدای نگران رضا رو شنیدم: _ حوری‌ناز... حوری‌ناز... به سختی پلک‌هام‌ رو از هم جدا کردم. _ بله. اینبار صدای بابا اومد. _ خوبی دخترم! چشم‌ چرخوندم و به بابا که کنار مامان نزدیک به تختم ایستاده بود نگاه کردم.‌ قفسه‌ی سینه‌ش به سمت قلبش غیر‌طبیعی بیرون زده بود. _ خوبم. چی شده مگه؟ رضا گفت: _ یه ربعِ داریم صدات می‌زنیم. دیگه می‌خواستیم زنگ بزنیم‌ اورژانس. با گیجی روی تخت نشستم. _ خواب بودم. _ خواب سنگین‌ نبودی آخه! به قلب بابا اشاره کردم. _ اون چیه زیر پیراهن‌تون. دلخور گفت: _ اگر شماها بذارید هیچیم نیست! ناراحت از اتاق بیرون رفت. مامان گفت: _ پاشو بیا ناهار بخور. ظهر هر چی صدات کردم نیومدی. این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. _ رضا بابا چش بود؟ _ ترسید بیدار نمی‌شدی. دستش رو بالا آورد و ورقه‌ی قرص رو نشونم داد. _ نذاشتم ببینن چی خوردی. خواستم ازش بگیرم که دستش رو عقب کشید. _ این چیه حوری!؟ _ آرام‌بخشِ. _ می‌دونی اگر بفهمن دارو مصرف می‌کنی چقدر ناراحت می‌شن! _ مصرف نمی‌کنم.‌ فقط دوبار خوردم. _ این‌ که سه‌تاش کمه! _ صبح دو تا خوردم. قرص رو روی تختم گذاشت. _ دیگه نخور. پاشو بیا بیرون. _ نمی‌گی که؟ ایستاد. _ نه، ولی دیگه نخور. _ بابا چی بسته به قلبش؟ _ یه دستگاه وصل کردن که ضربان قلبش رو ثبت کنه. بیا بیرون یه باد به صورتت بخوره. هم گریه کردی، هم زیادی خوابیدی؛ چشم‌هات پف کردن. دو ساعت دیگه مهمون‌ها میان. از شدت ناراحتی سرم درد گرفت. هر دو دستم رو از بیچارگی روی سرم گذاشتم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 با صدای مامان از اتاق بیرون رفتم. _ بیا یکم‌ غذا بخور. _ اشتها ندارم. نمی‌خوام. _ بابات هم ناهار نخورده. گفت می‌خواد با تو بخوره. به بابا که سر میز منتظر من بود نگاهی کردم و روبروش نشستم. مامان کمی برنج تو بشقابم ریخت. شروع به خوردن کردم. اما مطمئنم هر قاشق از این غذا توی بدنم تبدیل به زهر و سم می‌شه. با این‌ همه استرس غذا خوردن به ضرر بدن تموم‌ می‌شه. نگاه بابا معذبم کرد. _ اینا امشب میان که صحبت کنن. انگار قلبم از جا کنده شد و پایین افتاد. _ برای مهریه خودت نظری نداری؟ با کندترین‌ سرعتی که می‌شد، سرم رو بالا دادم و لب زدم: _ نه.‌ _ حرفی، چیزی نمونده که بخوای امشب بگیم؟ خواستم‌ دوباره سرم رو بالا بدم‌ که مامان گفت: _ نه چه حرفی! ماشالله عاقلِ . تمام حرف‌هاش رو زده.‌ شما هم‌ غذات رو خوردی، برو یکم استراحت کن تا من یه گل‌گاوزبان برات بیارم. _ چای زعفرونی نداریم؟ _ گل‌گاوزبون‌ نمی‌خوای؟ _ تازه خوردم آخه. _ باشه. الان چایی دم می‌کنم. _ برای شب چیزی لازم داریم، بگو رضا بره بگیره. _ خودم‌ ظهری رفتم خریدم.‌ ای‌کاش دارو نخورده بودم و اون ساعتی که مامان نبود می‌رفتم آگاهی.‌ بابا ایستاد و بیرون رفت. مامان به میز اشاره کرد. _ اینا رو جمع کن بشور.‌ یه دستمالم به میز بکش. با بابات صحبت کردم، اجازه داد یکمم آرایش کنی.‌ نگاه پر از حرفم‌ براش مهم نبود و بیرون رفت. کاری که می‌خواست رو انجام دادم. به اتاقم برگشتم.‌ لباسی که مامان برام روی تخت گذاشته بود رو پوشیدم. روسریم رو روی سرم انداختم و روی تخت نشستم. اصلاً حوصله‌ی آرایش کردن ندارم. بذار ببینن من زشتم، شاید برن.‌ نیم‌نگاهی به بیرون انداختم. بابا روی برگه‌ چیزی می‌نوشت.‌ مامان کنار دستش ایستاد. _ علی‌آقا مهریه رو کم‌ ننوشتی؟ _ نه خوبه. _ الان‌ همه هزارتا سکه می‌ندازن... بابا حرفش رو قطع کرد. _ یه چیزی باشه که هم عرف قبول کنه هم شرع. هزار تا سکه وقتی توان پرداختش رو نداره، اون عقد مشکل داره. _ آخه این‌جوری هم نمی‌شه به کسی گفت. بعد فامیل نمی‌گن یه دونه دخترشون رو با انقدر مهریه فرستادن! _ من برای حرف فامیل کار نمی‌کنم. _ باشه ولی بالاخره می‌گن. _ برای خودشون می‌گن. پوران‌خانم بس کن! مامان که از بابا نااُمید شد، سمت من اومد. _ تو چرا آرایش نکردی!؟ _ می‌کنم حالا. _ پاشو وقت نمونده‌ها! نیم‌نگاهی به بابا انداخت و دَر اتاق رو بست. _ بلندشو برو پیش بابات بگو مهریه‌ت رو هزار تا بگه. آهی کشیدم و سرم رو پایین انداختم. _ دختر مسخره بازی رو بذار کنار. خیر سرت داری دکترا می‌گیری. زشت نیست مهریه‌ت صدوده‌تا باشه! تا دیروز می‌گفت دختر نباید درس بخونه، امروز از تحصیلاتم داره استفاده می‌کنه. _من اصلاً دوست ندارم شوهر کنم. شما داری زوری... دستش رو بالا آورد و اخم کرد. _ بسه نمی‌خواد حرف بزنی! نشد من یه بار با تو حرف بزنم‌، تو مثل آدم جواب من رو بدی. خلایق هر چه لایق. اصلاً صدوده‌تا هم برات زیاده! دَر رو باز کرد و عصبی بیرون رفت. _ رضا مادر آماده‌ای؟ _ بله مامان. _ پاشو بیا. امشب تو باید پذیرایی کنی. _ چشم. الان میام. نمی‌دونم مامان چه‌جوری می‌خواد جواب خدا رو بده.‌ صدای زنگ خونه بلند شد و بغض بدی توی گلوم گیر کرد.‌ ای‌کاش اون روز حرف احسان رو وسط نمی‌کشیدم و بهش نمی‌گفتم. مامان دَر اتاقم رو با شتاب باز کرد. _ پاشو اومدن... اخم کرد. _ تو چرا آرایش نکردی!؟ با دست نمایشی توی سرش زد. _ خاک بر سر من با این‌ دختر تربیت کردنم. پاشو گمشو بیا بیرون. جمله‌ی تلخش رو گفت و بیرون رفت. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 با دست‌های لرزون روسریم رو مرتب کردم. صدای سلام و احوال‌پرسی گرمشون رو شنیدم.‌ ناامیدتر از هر آدمی توی این شرایط از اتاق بیرون رفتم. سروان‌کیانی کنار خانوادش با دسته گلی توی دستش، ایستاده بود و اینبار سربزیرتر حرف می‌زد.‌ چند قدمی از اتاقم فاصله گرفتم و سلام آرومی کردم. چون مرکز توجه بودم‌، صدام‌ رو شنیدن. وگرنه انقدر صدام آهسته بود که اگر امشب برای من اینجا نبودن نمی‌شنیدن. سروان کیانی از بالای چشم‌ نگاهی بهم انداخت و همانطور که سرش پایین بود، بدون‌ توجه به جمع سمتم اومد. برای یک لحظه قلبم از تپیدن ایستاد. چرا داره میاد سمت من! تو یک‌ قدمیم ایستاد و سربزیر دسته گل رو سمتم گرفت. _ بفرمایید. با تعلل گل رو گرفتم و زیر لب ممنونی گفتم. به تعارف مامان روی مبل نشستن. اینکه گل رو به من داد یعنی سو تفاهم نبوده و خودش من رو خواسته؟ آخه چطور ممکنه! فقط دنبال یک‌ دلیلم که علت کارش رو برای خودم توجیح کنم.‌ پدرش رو به بابا گفت: _ خب آقای‌مهرفر، ما امشب اینجاییم که شرایط شما رو قبول کنیم. مادرش خندید و گفت: _ انقدر خوشحالیم که هر چی شما بگید، ندیده و نشندیده قبوله. مامان رو به بابا به برگه‌ی روی میز اشاره کرد. منظورش تعداد سکه‌های مهریه است اما بابا اهمیتی نداد. _ راستش این چند روزه اصلاً حال من خوب نبود. _ چرا؟ خدا بد نده! _ خدا که بد نمی‌ده. ما بنده‌ها خودمون رو درگیر می‌کنیم. _ با حرفت موافقم ولی هیچ وقت جایگزین این جمله رو پیدا نکردم. مادرش گفت: _ من همیشه می‌گم بد نبینید. حالا چی شده؟ بابا دستش رو روی قلبش گذاشت. _ این قلبم‌ سر ناسازگاری گذاشته. _ قلب فقط مال اعصابه. این اعصاب لامصب هم که هیج وقت آروم‌ نیست. بابا برگه رو به رضا داد.‌ _ این رو بده جناب کیانی. رضا فوری ایستاد و برگه رو به دست آقای کیانی داد. آقا‌مهدی برگه رو نگاه کرد. لبخندی زد و رو به سروان‌کیانی گرفت. بدون اینکه برگه رو بگیره گفت: _ هر چی شما بگید بابا. _ من که موافقم، ولی بد نیست یه نگاهی بهش بنداری. سروان‌کیانی رو به بابا گفت: _ جسارت نباشه؟ _ نه خواهش می‌کنم پسرم؛ بخونش. برگه رو گرفت. نگاهی بهش انداخت و گفت: _ خیلی هم‌ عالی. پدرش برگه رو از دستش گرفت و رو به بابا گفت: _ ان شالله مبارک‌ باشه. مریم‌خانم دست دراز کرد و برگه رو از همسرش گرفت. _ به‌به. می‌دونستم با خانواده‌ی خوبی طرف هستیم. تو راه همش استرس داشتم مثل بعضی خانواده‌ها مهریه رو بالا بگید. ان شالله مبارک‌ باشه. خدایا همه چیز داره تموم می‌شه. من چقدر بدبختم که مجبورم برای حفظ آبروم و سلامتی قلب بابا، تن به این ازدواج بدم.‌ مریم‌خانم گفت: _ حاج آقا، بگید دیگه! آقا‌مهدی گلویی صاف کرد. _ راستش علی‌آقا من نمی‌دونم شما چطور رسم دارید. ولی ما اجازه نمی‌دیم دخترمون وقتی محرم نشده با نامزدش جایی بره. اگر اجازه بدید این فاصله‌ی یک هفته‌ای تا آزمایش خون و عقد رو خانمم یه محرمیت موقت براشون بخونه. بابا نگاهی به مامان انداخت. _ والا ما همین یه دونه دختر رو داریم. بار اول‌مونه، بلد هم‌ نیستیم.‌ اجازه بدید من یه مشورت با مادرش بکنم. _ بله خواهش می‌کنم. بدون درنظر گرفتن من، مامان کنار گوشش حرفی زد و بابا با لبخند جواب مثبت مامان رو به آقا مهدی گفت. _ ان شالله مبارک‌ باشه. فقط می‌مونه یه مسئله‌ای که آقا سهراب تأکید داشت امروز گفته بشه.‌ هر چند که قبلا هم گفتیم. _ خواهش می‌کنم بفرمایید. _این اقا سهراب ما از دوران‌ نامزدی بیزاره.‌ تأکیدش رو اینه که بلافاصله بعد عقد عروسی رو بگیریم و برن‌ سر خونه زندگیشون. _ من هم با نامزدی طولانی موافق نیستم؛ اما یه وقتی هم به ما بدید برای تهیه‌ی جهیزیه. _ چه زمانی مدنظرتونه؟ مامان فوری گفت: _ یک‌ هفته کافیه.‌ یک‌هفته بعد عقد ما هم مشکل نداریم. خدایا من چه جوری ظرف چهارده روز باید برم سر زندگی، درحالی که اصلاً آمادگیش رو ندارم‌. هفته‌ی دیگه هم امتحانام شروع می‌شه. چطور می‌تونم هم درس بخونم، هم با مامان هماهنگ باشم! 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
بهشتیان 🌱
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 #پارت60 🌟تمام تو، سَهم
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _ آقا‌سهراب شنیدی؟ موافقی؟ رو به پدرش گفت: _ بله.‌ _ خب خداروشکر. نگاهم به خواهر و بردارش افتاد.‌ مثل رضا بی‌حرف فقط نگاه می‌کردن.‌ مادرش گفت: _ حوری‌ناز جان، کنار سهراب می‌شینی که من محرمیتتون رو بخونم؟ _ ماشالله خانوم‌ من همه کاره‌ست. تو فامیل هر کی می‌خواد محرمیت بخونه، میاد دنبالش. مامان گفت: _ خوبه دیگه. زود کارتون راه می‌افته. آقامهدی گفت: _ شکر خدا دست خانومم سبکه. مال هر کی رو که خونده، خوشبخت داره زندگیش رو می‌کنه. مامان گفت: _ خداروشکر.‌ رو به من‌ گفت: _ حوری‌ناز بشین کنار آقاسهراب. درمونده به بابا نگاه کردم و بابا با سر تأیید کرد. ایستادم و کنارش نشستم. کمی خودش رو جابجا کرد و سعی کرد فاصله رو رعایت کنه.‌ هم احساس سرما دارم هم گرما. چه حس بدیه. همیشه فکر می‌کردم این روزها باید خوشحال باشم. از بابا وکالت گرفت و شروع به خوندن کلمات عربی کرد و بعد از چند ثانیه نگاهم کرد. سرم رو پایین‌ انداختم که سروان‌کیانی آهسته لب زد: _ باید بگید قبلتُ. نیم‌نگاهی بهش انداختم و زیر لب همون کلمه‌ای که گفته بود رو گفتم. همون کلمات رو برای پسرش هم خوند و اون هم قبلت رو گفت و صدای هلهله‌ی مادرش بالا رفت. کاش حالم کمی خوب بود و برای حفظ ظاهر می‌تونستم لبخندی بزنم.‌ _ سهراب‌جان، انگشتر. فوری دستش رو توی جیب کتش کرد و جعبه‌ی کوچیکی بیرون آورد.‌ انگشتر ظریفی رو بیرون آورد و سمت دستم گرفت. آب دهنم رو قورت دادم. این‌ می‌خواد انگشتر رو دست من کنه! نتونستم دستم رو سمتش بگیرم که خودش دست دراز کرد و با یک‌ دست، دست سردم رو جلوی خودش کشید و با دست دیگه انگشتر رو توی دستم کرد. تموم شد. محرم مردی شدم‌ که به شدت ازش می‌ترسم و اون تمام رازهای زندگیم‌ رو می‌دونه. بغضم رو قورت دادم تا جلوی اشک‌هایی که می‌دونم‌ بعد از اون از چشم‌هام پایین میاد رو کنترل کنم. مامان جعبه شیرینی رو به رضا داد و شروع به تعارف کرد. سروان‌کیانی شیرینی برداشت و رضا جعبه رو جلوی من‌ گرفت. سرم رو بالا دادم.‌ _ نمی‌خورم‌، ممنون. سروان‌کیانی دست دراز کرد و شیرینی برام برداشت و سمتم گرفت. نیم‌نگاهی بهش انداختم. _ ممنون. گفتم‌ که نمی‌خورم! _ این شیرینی فرق داره.‌ باید بخورید. برای اینکه دست از سرم برداره، شیرینی رو ازش گرفتم و آهسته لب زدم: _ ببخشید.‌ امروز شرایطم جور نشد که بیام‌ آگاهی. لبخند ریزی گوشه‌ی لبش نشست. _ ایراد نداره. دیگه لازم نیست بیاید. چقدر لحنش مهربون شده! یعنی می‌تونم بهش دل ببندم!؟ سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
بهشتیان 🌱
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 #پارت61 🌟تمام تو، سَهم
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 هر چقدر دعا کردم تا زودتر برن، فایده‌ای نداشت. خدا هم توجهی به دعاهام نکرد و تا آخر شب نشستن. نشستن برای من کنار سروان‌کیانی که ریزترین مسائل زندگیم رو می‌دونست و هنوز هم یکی از متهم‌های پرونده‌ش بودم، کار سخت و طاقت فرسایی بود. بدتر این که مجبورم به خاطر بابا خودم روخوشحال نشون بدم و لبخندی ظاهری روی لب‌هام به نمایش بذارم، از همه سخت‌تر و عذاب‌آورتر بود. سروان‌کیانی که انگار متوجه حالم شده، به همون کلمات کوتاهی که اول گفته بود اکتفا کرد. بخاطر خجالت و حجب و حیایی که توی جمع داره، مدام سرش رو پایین می‌گیره. از اینکه دستش با دستم برخورد کرده بود و این انگشتری که اصلاً دوستش ندارم رو دستم کرده، خوشحال نیستم. دلم می‌خواد می‌تونستم انگشتر رو در بیارم و وسط اتاق پرت کنم و ازشون بخوام که برن. اما می‌ترسم. هم از حال بابا، هم از اینکه نکنه حرفی بزنه که آبروم رو جلوی خانوادم ببره. خانواده من، نه در مورد احسان می‌دونن، نه کارهایی که سارا انجام داده و من رو پاگیر کرده. اگر روزی صد بار سارا رو لعنت کنم باز هم کمه‌. من رو وارد دردسر بزرگی کرد. اگر این کار رو نمی‌کرد هیچ وقت حرف احسان رو پیش نمی‌کشیدم و هیچ وقت با سروان‌کیانی به این صورت آشنا نمی‌شدم. شاید خواستگاری می‌اومدند و من هم می‌پسندیدم و باهاش ازدواج می‌کردم، اما با این شرایط خیلی برام سخته. عقربه‌های ساعت کندتر از همیشه می‌گذشتن و من رو ناامید از رفتن مهمون‌ها می‌کردن بالاخره آقامهدی دستش روی زانوش گذاشت و بی‌مقدمه ایستاد. رو به خانمش گفت: _ زحمت رو کم کنیم. بابا از اینکه انقدر ناگهانی بلند شدن، کمی ناراحت شد. _ تازه مشغول صحبت بودیم! کجا؟ مریم‌خانوم گفت: _ من می‌خواستم پیشنهاد بدم اگه اجازه بدید این دختر پسر یه بار دیگه با هم صحبت کنن. الان که محرم شدن وقت خوبیه. آقامهدی لبخند زد. _ ان‌شاالله دفعه بعدی. هم وقت بسیارِ، هم فرصت برای رفت و آمد. امشب حسابی خسته شدم. مریم خانوم رو به مامان خندید. _ دیگه وقتی زن یه آدم نظامی می‌شی، همین دردسرها رو هم داره دیگه. اتفاقاً الان خوبه حوری‌نازجان ببینه نظامیا این‌جوری یه دفعه می‌گن بلندشو. بلافاصله ایستاد. خواهر و برادر سروان کیانی هم که با لبخند به من خیره بودن، ایستادن. سروان‌کیانی آهسته لب زد: _ با من کاری نداری؟ من چی‌کار می‌تونم با تو داشته باشم! تو ترسناک‌ترین‌ مردی هستی که امشب می‌تونستم کنارش بشینم. سرم رو بالا دادم و بی‌صدا لب زدم: _ نه. _ فردا میام‌ که با هم بریم‌ بیرون. دنیا دور سرم چرخید. من چه جوری با این برم بیرون! کاش حداقل سرسوزنی علاقه وجود داشت. با این ترسی که ازش دارم‌، هیچ خوشبختی تو این زندگی نمی‌بینم. سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
بهشتیان 🌱
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 #پارت62 🌟تمام تو، سَهم
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 صدای خداحافظی‌شون رو نمی‌شنیدم تا جوابشون‌ رو بدم. فقط از سر سیاست لبخندی روی لب‌هام بود و بی‌هدف نگاهشون می‌کردم. اینقدر گیج و منگ شدم که حتی چهره‌ها رو هم از هم تشخیص نمی‌دم. به محض این که مهمون‌‌ها پاشون رو توی حیاط گذاشتن، فوری به اتاقم برگشتم. روی تخت نشستم و روسری رو روی صورتم کشیدم. چقدر من بدبختم. چه برنامه‌هایی برای زندگی داشتم. مامان زندگی من رو به کجا رسونده. اشک ریختم و صدای گریه‌م رو خفه کردم. مراعات بابا برام مهمتر از همه چیزه. بابا پناه و زندگی منه؛ اگر بلایی سرش بیاد، جدا از اینکه مقصر مامانِ، هیچ وقت خودم رو نمی‌بخشم. دَر اتاقم باز شد و کسی وارد اتاق شد. با فکر اینکه نکنه بابا باشه، ترسیدم و روسری رو آهسته بالا کشیدم. با دیدن مامان بغضم ترکید و آروم و بی‌صدا همچنان که گریه می‌کردم گفتم: _ مامان تو من رو بدبخت کردی! تو سر این ازدواج من رو بیچاره کردی! این زندگی به نتیجه نمی‌رسه. من هر وقت که شده باشه طلاق می‌گیرم. می‌دونم که این زندگی به ثمر نمی‌رسه. ببین فقط با خواسته‌های بیجا، زندگیم‌ رو به کجا رسوندی! اگر یکم صبر می‌کردی، مرد مورد علاقه زندگیم رو پیدا می‌کردم؛ باهاش ازدواج می‌کردم و از این خونه می‌رفتم. مامان اخم‌هاش رو تو هم کرد و با تمام حرصی که معلوم بود خیلی تلاش داره خودش رو کنترل کنه تا صدا از اتاق بیرون نره، دَر رو بست. به فکر سلامتی بابا نیست. مطمئنم برای این خودش رو کنترل می‌کنه که بابا متوجه نشه. اگر متوجه بشه همین الان زیر این محرمیت و قرار و مدار می‌زنه و جواب نه رو میده. به خاطر همین آهسته گفت: _ لال بشی تو دختر! آدم شب بله‌برونش حرفی از طلاق می‌زنه! معلومه با این نفوس بدی که تو می‌زنی، زندگیت به ثمر نمی‌شینه و بدبختی رو برای خودت می‌خری. امشب شبِ بله برونته؛ نگاه به انگشترت بنداز! این پسر چشه که می‌خواستی بگی نه؟ آقا، خوشتیپ، خوشگل. تأکیدی ادامه داد: _ خونه داره! خونه داشتن الان بهترین نکته‌ی مثبتِ. ماشین داره. می‌دونی تقصیر تو نیست! بابات هارت کرده؛ این دانشگاه خرابت کرده. اگر دختر خونه بودی و نمی‌ذاشت پات رو از دَر بذاری بیرون و رنگ آفتاب مهتاب رو ببینی؛ الان برای اینکه از خونه بری با ذوق پرواز می‌کردی! بابات تو رو فرستاد دانشگاه پرو شدی. الان هیچ کس رو دم دماغتم حساب نمی‌کنی. دارم‌ در حقت لطف می‌کنم.‌ اگر این کار رو نکنم، چند سال دیگه زورم بهت نمی‌رسه! نمی‌تونم شوهرت بدم. فکر کردی واسه من مستقل می‌شی، برای خودت خونه می‌گیری! اما کور خوندی. کور خوندی حور‌ی‌خانم. شوهر می‌کنی، از اینجا هم میری... با صدای بابا‌ که مامان رو صدا می‌کرد، دَر رو باز کرد و بیرون رو نگاه کرد. _ توران خانوم یه لحظه بیا! مامان با نگاه چپ‌چپش آخرین تیر رو بهم زد و از اتاق بیرون رفت. دَر رو هم پشت سرش بست. الان دقیقا باید چی‌کار کنم؟ نمی‌تونم بگم مامان رو نمی‌بخشم. مامانمِ و حسابی برام زحمت کشیده. این رو می‌ذارم به حساب نادونیش. می‌ترسه من هم مثل سحر هیچ وقت ازدواج نکنم‌. هرچند که سحر آرزوی شرایط من رو داشت و می‌گفت ای کاش کسی من رو هم اجبار می‌کرد و ازدواج می‌کردم. اما می‌تونه مهربون‌تر بگه و من رو با حرف‌هاش آتیش نزنه! کاش مامان این‌قدر ازم دور نبود و می‌تونستم حرفای دلم رو بهش بزنم. نگاهی به بسته قرصم انداختم. از روزی که خریدم، دوتا دوتا خوردم.‌ یعنی اگر باز هم بخورم برام ضرری نداره! صبح با این قرص‌ها خوابیدم، شب هم با این‌ها بخوابم آسیبی به من نمی‌رسه؟ صدای بابا رو شنیدم: _ چرا رفت تو اتاقش؟ _ خوابش می‌اومد. گرفته خوابیده. _ این دختر یه چیزیش شده ها! مگه می‌شه آدم انقدر بخوابه؟ تو می‌گی از صبح تا غروب خواب بوده؛ دوباره رفتِ خوابیده! _ عیب نداره. تو این شرایط خانم‌ها رو درک نمی‌کنی‌. انقدر توی روز استرس دارن که چی می‌شه و بعد هم‌ دلتنگ نامزدشون می‌شن که همش خواب‌شون می‌گیره. من خودم هم این‌جوری بودم. مامان چجوری می‌خواد جواب رفتارهاش رو به خدا بده! من که بخشیدم؛ اما آیا خدا هم از سر این ظلمی که به بندش می‌کنه می‌گذره و اون رو می‌بخشه! سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟?
بهشتیان 🌱
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 #پارت63 🌟تمام تو، سَه
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 دستم رو سمت قرص دراز کردم. اینبار ترسیدم دو تا بخورم. یکیش رو بیرون آوردم و توی دهنم گذاشتم و با لیوان آبی که کنار عسلی تخت بود، قورتش دادم. برق اتاق رو خاموش کردم. پتو رو روی سرم کشیدم و منتظر موندم تا قرص اثرش رو بذاره و من رو به خوابی ببره که راحتم کنه از این همه فکر و خیال. خوشبختانه خیلی زود خواب به چشم‌هام اومد و خیلی سریع‌تر از چیزی که فکر می‌کردم خوابیدم. با صدای مکالمه مامان و رضا چشم‌هام رو باز کردم. _ سوئیچ پراید رو بردار برو. _ باز بلند نشه پاچه‌ام رو بگیره! _ نه بیخود کرده! به اون چه ربطی داره؟ اون دیگه شوهر کرده، این ماشین مال اون نیست. فوری از جام بلند شدم و با تمام سرگیجه‌ای که داشتم، دستم رو به دیوار گرفتم و دَر رو باز کردم. ناراحت به مامان نگاه کردم. _ یعنی چی مامان؟ ماشین مال منه! _ مال تو بود! تا زمانی که شوهر نکرده بودی. نمی‌شه که شوهر کنی هم‌ مال تو باشه! دختر بدیم‌، ماشین بدیم، جهاز بدیم... _ این ماشین به نام خودمِ، شما نمی‌تونید ازم بگیریدش. سوئیچ رو توی دست‌های رضا گذاشت. _ بیا برو می‌خوام ببینم چی‌کار می‌تونه بکنه! واقعاً نمی‌تونستم جلوی مامان رو بگیرم. این کارش خیلی در حقم ظلم بود. من به ماشینم علاقه داشتم. اون رو مثل یه عروسک نگه داشته بودم و اجازه نمی‌دادم حتی یک خط بهش وارد بشه. چشم‌هام پر از اشک شد. رو بهش گفتم: _ به خدا هیچ وقت نمی‌بخشمت. خیلی ازتون دلسرد شدم. یادم‌ نمی‌ره چه جوری مثل یه آشغال از توی خونه بیرونم انداختی. با دست بی‌اهمیت دَر اتاقم رو نشون داد. _ برو بابا، دست از سر من بردار. هر کی تو رو نشناسه، من تو رو می‌شناسم. این بیست‌وچهار سال خودم بزرگت کردم. بی‌اهمیت به من پشت کرد و وارد آشپزخونه شد. به اتاق برگشتم. اشک امونم رو بریده. مامان هم شوهرم داد، هم ماشینم رو ازم گرفت. دوباره روی تخت خوابیدم و توی خودم جمع شدم. بین خواب و بیداری بودم اما اشک هنوز هم از چشم‌ها می‌اومد. نمی‌دونم چه زمانی گذشته بود که با صدای مامان به دیوار خیره شدم. _ بله خیلی خوش اومدید. خونه‌ست‌. مامان باز داره با کی حرف می‌زنه! به پهلوی جهت مخالف دَر خوابیدم و پتو رو تو شکمم جمع کردم. دوباره استرس به سراغم اومد. کاش مامان سر و صدا نمی‌کرد و می‌تونستم دوباره بخوابم.‌ با شنیدن صدای سروان‌کیانی عین برق گرفته‌ها از جا پریدم و سر جام نشستم. _ الان کجاست؟ _ تو اتاقش. هنوز بیدار نشده. فوری به ساعت نگاه کردم. انقدر گریه کرده بودم و به خاطر ماشینم ناراحت بودم که متوجه نشدم ساعت ده شده و من برای دانشگاه رفتن خواب موندم. الانِ که مامان دَر اتاق رو باز کنه و سروان‌کیانی رو به داخل هدایت کنه. نگاهی به اطرافم انداختم. اتاق تمیز بود اما موهام پریشون دورم ریخته بود. دستی به سرم کشیدم تا موهام رو مرتب کنم که چشمم به قرص افتاد. فوری زیر بالشت گذاشتم تا مامان متوجه مصرف داروم نشه. دست دراز کردم تا روسریم رو بردارم و روی سرم بندازم که دَر اتاق باز شد و مامان بدون حجاب نگاهم کرد.‌ _ خدا رو شکر بیدارِ، بفرمایید. وارفته به مامان نگاه کردم. چی رو بفرمایید! یعنی این الان باید بیاد اینجا و من رو با این موهای پریشون و بهم ریخته روی شونه‌هام، چشم‌های پف کرده و احتمالاً قرمز به خاطر گریه‌هام ببینه‌! چه قدر مامان می‌تونه بی‌فکر باشه!؟ سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 درمونده بهش نگاه کردم که قامت بلند سروان‌کیانی باعث شد تا درمونده‌ترین نگاهم‌ رو بهش هدیه بدم. با دیدن قیافه‌م لبخندش رو به زور جمع کرد. سلامی زیر لب دادم که جوابم رو داد. مامان از جلوی دَر کنار رفت. _ پسرم برو تو. سروان‌کیانی رو داخل فرستاد و دَر رو بست. با دست از پشت، موهام رو جمع کردم و همه رو یک‌ طرف سرم فرستادم. _ نمی‌خواستم بیدارت کنم. ببخشید. بدون اینکه نگاهش کنم یا سرم رو بالا بگیرم، لب زدم: _ خواهش می‌کنم. _ اجازه هست کنارت بشینم؟ تو که تا اینجا اومدی، از اینجا به بعد‌ اجازه می‌گیری! _ خواهش می‌کنم، بفرمایید. پام‌ رو جمع کردم. کنارم نشست. کمی توی صورتم ریز شد. چینی کنار چشمش افتاد و سؤالی پرسید: _ گریه کردی!؟ چقدر زود مفرد صدا می‌کنه. نگاهم رو ازش گرفتم. _ نه تازه از خواب بیدار شدم. در کمال ناباوری، دستش رو به سمت صورتم دراز کرد. کمی صورتم رو عقب کشیدم اما بی‌تفاوت انگشتش رو زیر چشمم کشید. قطره اشکی که هنوز زیر چشمم مونده بود رو برداشت و جلو چشمام گرفت. _ اگر گریه نکردی پس این اشک چی می‌گه! فکر کنم این حالت بازجویانه صحبت کردنش تا آخرین روزهای زندگیمون باشه و حفظش کنه! البته دست خودش نیست؛ وقتی بیشتر وقتش رو توی محیط کار، این جور با اطرافیان حرف می‌زنه، قطعاً تو زندگیش تأثیر می‌ذاره. تازه با من از بقیه هم راحت‌ترِ چون همسرش هستم. دستم رو جای انگشتش کشیدم که حسابی احساس کرختی می‌کرد. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دوباره اشک روی صورتم ریخت. کمی خودش رو جلو کشید و موهام رو که روی صورتم ریخته بود، آهسته پشت گوشم فرستاد. از این همه نزدیکی، از لمس بدنم، از اینکه خودش رو سمتم کشیده‌، حالم داره بهم می‌خوره اما نمی‌توانم حرفی بزنم. هرچی باشه اون دیگه محرم منِ و اجازه داره. _ نمی‌خوای بگی این چشم‌های قشنگت رو چرا این‌جوری قرمز کردی؟ متعجب سرم رو بالا گرفتم. یعنی این‌طوری حرف زدن رو هم بلده! لبخند دلنشینی روی لب‌هاش نشست و سوالی پرسید: _ نمی‌خوای بگی؟ نمی‌دونم چی شد که احساس کردم دوست دارم حرف دلم رو بهش بزنم. صدام همزمان با چونه‌م شروع به لرزیدن کرد و با بغض گفتم: _ مامان... ماشینم رو ازم گرفت. ابروهاش رو بالا داد و طوری که انگار اصلاً مسئله مهمی نیست گفت: _ همین! _ من ماشینم رو خیلی دوست داشتم. باهاش دانشگاه می‌رفتم. الان چه جوری باید برم؟ خونسرد دستش رو توی جیب کتش کرد و سوئیچش رو بیرون آورد و سمتم گرفت. _ این سوییچ ماشین من، مال تو. ابروهاش رو بالا داد و خیلی جدی گفت: _ به شرط اینکه دیگه گریه نکنی! دهنم از تعجب باز مونده. واقعاً داشت ماشینش رو به من می‌داد! هنوز بیست‌وچهار ساعت از محرمیتمون نگذشته! چطور می‌تونه این اعتماد رو بهم داشته باشه! به سوئیچ نگاه کردم. این بار دستش رو کامل جلو آورد و با کف دست، اشک‌هام رو از روی صورتم پاک کرد. _ مگه برای ماشین گریه نمی‌کردی؟ من سر کار با ماشین اداره این‌ور اون‌ور میرم.‌ خودم ماشین لازم ندارم. اینم همیشه توی پارکینگ خاک می‌خوره. دستت باشه، هرجا دوست داری باهاش برو. سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _ فقط قبل از این که جایی بری به من بگو؛ اگر گفتم ایرادی نداره، برو. آب بینیم‌ رو بالا کشیدم. با شادی که نمی‌دونم از کجای وجودم دراومد که هیچ وقت ندیده بودمش گفتم: _ من فقط دانشگاه می‌رم، جای دیگه نمی‌رم. لبخند روی صورتش پهن‌تر شد و برق خاصی روی نگاهش نشست. _ می‌دونم. چند وقته دارم می‌بینمت. هم دست فرمونت رو دیدم، هم مسیری که میری و میای. فراموش کرده بودم که چند وقته من رو تعقیب می‌کنه تا به سارا برسه. احساس سرما تو سرم باعث شد تا از خوشی سوئیچی که بهم داده بیرون بیام. دوباره سرم رو پایین انداختم. دستش رو زیر چونه‌م گذاشت و خیلی آروم صورتم رو بالا آورد. _ چرا انقدر خجالت می‌کشی! جوابی برای گفتن نداشتم. _ آماده شو. اومدم با هم بریم بیرون.‌ از این وقت‌ها کم توی زندگیمون پیش میاد. بدون اینکه بپرسم کجا یا اصلاً بگم امروز وقتش رو ندارم، چشمی گفتم. ایستاد و سمت دَر رفت. _ من میرم بیرون تا راحت‌تر باشی. یه لحظه برگشت. _ راستی گفتی ترم چندی؟ _ یه ترم دیگه بیشتر نمونده. سرش رو تکون داد و بیرون رفت. نفس راحتی کشیدم. سوئیچی که روی تخت گذاشته بود و با خودش نبرده بود رو برداشتم. نگاهی بهش کردم. چقدر شوکه شدم‌. اصلاً این چندوقت انگار من رو برای شوک شدن خلق کردن. آگاهی رفتنم که کاملاً یک دفعه‌ای بود و من رو گیج و مبهوت خودش کرده بود. اینم از مدل خواستگاری اومدن و بله‌برون و دیدار امروزمون. چقدر همه چیز سریع گذشت. به خودم توی‌دلم لعنت فرستادم که با گرفتن یک سوئیچ و یک محبت جزئی از طرف مردی که به شدت ازش می‌ترسم و جرأت حرف زدن کنارش رو ندارم، وا دادم. چرا محبتش توی دلم به این سرعت نشست! فکر می‌کردم طلاق می‌گیرم اما با این همه حرف‌های خوبی که بهم زد و انرژی مثبتی که بهم داد، فکر می‌کنم باهاش خوشبخت بشم. از روی تخت بلند شدم و توی آینه خودم رو نگاه کردم.‌ صورتم افتضاح بود. این چطور تونست به من نگاه کنه! چشمام پف کرده و قرمز بود؛ موهامم نامرتب. با اینکه بهش دست کشیده بودم اما فایده‌ای نداشت. برس برداشتم و به موهام کشیدم. نگاهی به لباسم انداختم. با همون لباس‌های دیشب روی تخت خوابیده بودم. خداروشکر که حداقل لباسم مناسب بود. سروان‌کیانی هم من رو بی‌حجاب دید و هم توی این وضعیت بهم دست زد. پس چرا خجالت می‌کشم از اتاق بیرون برم! چاره‌ای برام‌ نمونده. بسم‌اللهی زیر لب گفتم و دَر رو باز کردم. درسته الان به مامان هم محرمه، اما مامان دیگه خیلی راحته! چطور می‌تونه انقدر راحت جلوش بدون حجاب بگرده! هر دو نگاهم کردن. مسیرم‌ رو سمت سرویس کج کردم. دست‌وصورتم رو شستم و دوباره تو آینه به خودم نگاه کردم. _ این صورت حالا‌ حالاها درست نمی‌شه. دَر رو باز کردم و بیرون رفتم. مامان گفت: _ حوری‌جان عزیزم، زود لباس‌هات رو بپوش، صبحانه بخور، با شوهرت برو بیرون. چرا بهش میگه شوهر! این‌ الان‌ فکر می‌کنه ما چقدر هولیم و دست‌وپامون رو برای اومدنش گم‌ کردیم. سروان گفت: _ صبحانه رو قراره بیرون بخوریم.‌ رو به من گفت: _ زود باش. چشمی گفتم و عصبی از دست مامان به اتاقم برگشتم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
هدایت شده از بهشتیان 🌱
سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 لباس‌هام رو پوشیدم. سوئیچش رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. لیوان چایی دستش رو روی میز گذاشت و بدون هیچ رودربایستی سرتاپام رو ورانداز کرد. لبخند نصفه‌و‌نیمه‌ی لبش جمع شد و ایستاد. _ بریم؟ سوئیچ‌ رو سمتش گرفتم. _ بله. _ پوران‌خانم‌ با ما کاری ندارید؟ مامان که انگار از ذوق داشت پس می‌افتاد گفت: _ نه پسرم. برید به سلامت. سروان‌کیانی نگاهش رو به من داد.‌ دلم یک دفعه پایین ریخت. جلو اومد و سوئیچ رو از من گرفت. من با این‌ همه ترس، چه جوری می‌تونم کنار بیام! با سر به دَر اشاره کرد و منتظر من نموند و بیرون رفت. انقدر از دست مامان شاکی‌ام که دلم نمی‌خواد ازش خداحافظی کنم. قبل از من، مامان گفت: _ حوری‌جان مامان، مواظب خودت باش. دلخور نگاهش کردم. کمی عذاب وجدان سراغم اومد. نتونستم لبخند بزنم و فقط به یه خداحافظی اکتفا کردم. وارد ایوون شدم. کنار دَر منتظرم بود. فوری کفش‌هام رو پوشیدم و سمتش رفتم. دَر ماشین رو باز کرد و نیم‌نگاهی به من که چند قدمی از ماشینش با فاصله ایستاده بودم کرد. _ نمی‌شینی! فرمان دیر به مغزم رسید و کمی منگ نگاهش کردم. چند قدم بین خودم تا ماشین رو پر کردم. _ ببخشید. لبخند ریزی دوباره گوشه‌ی لب‌هاش نشست. دَر رو باز کردم و کنارش توی ماشین نشستم. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. هنوز از خونه فاصله نگرفته بودیم که گفت: _ اصلاً حواسم نبود، می‌خوای تو پشت فرمون بشینی؟ _ نه خیلی ممنون. بدون توجه به حرفم، سرعت ماشین رو کم کرد و گوشه‌ای ایستاد. دستگیره دَر رو کشید. _ بلندشو بیا بشین. رودربایستی نکن. _ نه اصلاً، الان نمی‌تونم. سؤالی نگاهم کرد. _ چرا؟ آب دهنم رو به سختی قورت دادم. چه سؤالیه می‌پرسه! خب حتماً شرایطش رو ندارم. سرم رو پایین انداختم و با صدای پایین گفتم: _ یکم استرس دارم. خنده ریزی گوشه لبش نشست. _ استرس چی؟ دیگه جوابش رو ندادم. دَر ماشین رو بست. سوئیچ رو پیچوند و دوباره راه افتاد. واقعاً نمی‌دونه من برای چی استرس دارم! من هنوز دو کلمه هم در رابطه با زندگی باهاش صحبت نکردم. کاش می‌تونستم ازش بپرسم برای چی اومد دنبال جواب و الان کنار من نشسته. اما از ترس و خجالت نمی‌تونم حرفی بزنم. _ کجا برم؟ کمی گنگ نگاهش کردم. من چه می‌دونم کجا بری! تو اومدی دنبال من! دوباره نگاهم رو ازش گرفتم. _ نمی‌دونم هر جا که شما بگید. _ نه منظورم اینه که رستوران سنتی دوست داری یا مدرن؟ _ برام فرقی نداره. _ من یه جایی رو می‌شناسم که خیلی خوبه، بریم اون جا؟ _ بریم. متوجه مؤذب بودنم شده اما به روی خودش نمیاره. انگار از اینکه مؤذبم و راحت نمی‌تونم باهاش حرف بزنم و کمی ترس تو وجودمِ، لذت می‌بره. _ یه سؤال ازت دارم. چشم‌هام رو بستم. خدا کنه از سارا سؤال نپرسه. اصلاً دوست ندارم الان با این همه استرسی که دارم حرفش رو وسط بکشه. _ بپرسم؟ _ خواهش می‌کنم بفرمایید! _ تو تمام مانتوهات این‌طوری هستن؟ از سؤالش جا خوردم. نگاهی به مانتوم‌ که روی پاهام‌ بود انداختم. _ مگه بده!؟ _ بد که نیست ولی احساس نمی‌کنی کوتاهه؟ مانتوم تا روی زانوهام بود.‌ بابا همیشه به من سخت می‌گرفت. نه شرایط خانوادگیم و نه نوع تربیتم اجازه نمی‌داد که من مانتو کوتاه بپوشم. همیشه تمام مانتوهام تا روی زانوم بود. سعی کردم با این حرفش مانتوم رو کمی از روی زانو پایین‌تر بکشم که بی‌فایده بود. _ به نظر خودم خوبه. _ خب به نظر من کوتاهه. من قبلاً تو رو با لباس‌های دانشگاه دیدم که همه بلند و مناسب بودن. اما فکر می‌کردم کلاً اون سبکی می‌پوشی. امروز یه‌ کم جا خوردم. تمام آب دهنم خشک شد. _ اگر می‌دونستم خوشتون نمیاد نمی‌پوشیدم. اگر تو خونه بهم می‌گفتید حتماً عوضش می‌کردم. خونسرد و خودخواهانه گفت: _ خب از این به بعد دیگه نپوش. چقدر یک انسان می‌تونه پررو باشه. دیدار اولمون چقدر راحت عامرانه صحبت می‌کنه! با توجه به جذبه‌ای که داره و ترسی که من ازش دارم که بی‌دلیل هم نیست، ترجیح دادم بحث نکنم و با چشمی سکوت کنم. مسیر رو ادامه داد. نه محبت تو اتاقش رو می‌تونم باور کنم که انقدر راحت بهم دست زد، نه این برخورد دستوریش رو و نه این سکوتش رو برای اینکه حرفش رو به کرسی بنشونه. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟@behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 صدای تلفن همراهش بلند شد. گوشی رو از روی داشبورد برداشت و به صفحه‌ش نگاه کرد. سرش رو تکون داد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.‌ _ بله. _ تویی سهیلی! _ نه؛ روی میز خودم گذاشتم. _ خوب نگاه کن! _ برو از ناصری بپرس ببین اون ندیده؟ _ امکان نداره! نیم‌نگاهی به من کرد. _ کیفم رو از پشت بده. گنگ نگاهش کردم که با نگاهش به خودم اومدم. دستم رو عقب بردم و کیف چرم قهوه‌ای رنگی که پشت گذاشته بود رو برداشتم و به سمتش گرفتم. _ الان‌ می‌بینم بهت می‌گم. رو بهم ادامه داد: _ درش رو باز کن ببین یه پوشه سبزرنگ که روش نوشته باشه جمشیدی هست؟ همون پوشه که توی کلانتری هم دیده بودم. قفل کیفش رو باز کردم و از بین پوشه‌هایی که داخل کیفش بود پوشه سبزرنگی رو بیرون کشیدم. نگاهی بهش کرد و متأسف سرش رو تکون داد. _ آره تو کیفمه. نمی‌دونم کِی گذاشتم. _ تو کجایی؟ _ نه من نمی‌تونم بیام اداره، بگو کجایی تو مسیر وایسم بهت بدم. _ اومدم. تماس رو قطع کرد. _ بذارش سرجاش. کاری که گفته بود رو انجام دادم و کیف رو عقب گذاشتم. _ ببخشید مجبورم چند لحظه‌ای وایسم. _ خواهش می‌کنم، ایرادی نداره. اسم کار و شغلش که وسط اومد، همون اخمی که توی آگاهی روی پیشونیش دیده بودم سر جاش نشست. مسیر رو دور زد و به جایی که با آقای سهیلی که به لطف سارا می‌شناسمش برگشت. با دیدن سهیلی گوشه خیابون احساس خجالت کردم و توی خودم جمع شدم. اما سروان‌کیانی خیلی عادی و طبیعی برخورد کرد. دست دراز کرد و کیفش رو برداشت از ماشین پیاده شد. سمت سهیلی که با تعجب من رو نگاه می‌کرد رفت. طوری ایستاد که دیگه دیدی روی من نداشت. حتماً به همکارهاش از این ازدواج حرفی نزده. چقدر از نگاهش معذب شدم. پوشه رو از داخل کیفش بیرون آورد و سمت سهیلی گرفت و شروع به صحبت کردند. به نظر حرف من رو می‌زدن، چون سهیلی از کنار دست سروان‌کیانی دوباره نگاهم کرد. سروان‌کیانی دستش رو روی بازوی سهیلی گذاشت و بعد از چند لحظه سمت ماشین برگشت. نگاه متعجب سهیلی این بار با دهن باز به من بود. خودش رو جمع‌وجور کرد و سوار ماشینش شد. عرق سردی روی پیشونیم احساس کردم. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. نمی‌دونم آیا سروان کیانی هم از این که همکارش من رو دیده ناراحت شده که سکوت کرده یا فقط این معذب بودن شامل حال من شده. بعد از مدتی ماشین رو جلوی یک باغچه رستوران پارک کرد. بدون این که حرفی بزنه پیاده شد و جلوی کاپوت ایستاد و خیره نگاهم کرد. تو که به من نگفتی پیاده شم یا نه! من چه می‌دونم باید چی‌کار کنم! دستگیره دَر رو کشیدم و پیاده شدم. انگار لبخند زدن بعد از دیدن سهیلی براش سخت شده. کنارم ایستاد. قفل ماشین رو زد و دست خیس از عرقم رو گرفت.‌ دلم می‌خواد ازش دوری کنم؛ نه برای همیشه، اما دوست ندارم اینقدر سریع بعد از محرمیت‌مون من رو لمس کنه. باز هم همون خجالت و ترسی که از اول باهام همراه بود اجازه نداد تا دستم رو از دستش بیرون بکشم یا ازش خواهش کنم دستم رو نگیره. وارد باغچه رستوران شدیم. به تختی اشاره کرد. _ اون جا خوبه؟ با کمترین صدای ممکن که همش از خجالت لمس بدنم توسطش بود، لب زدم: _ هرجا که شما بگید خوبه. شروع به قدم زدن کرد و من هم با قدم‌هاش راه افتادم. روی تخت نشست. خواستم کفشم رو در بیارم که گفت: _ هنوز آثار گریه روی صورتت هست؛ برو اون سمت، سرویس بهداشتی هست، یه‌ آبی به دست و صورتت بزن بیا. دستم رو به چشم‌هام کشیدم. _ نه من راحتم. _ برو آبش خنکه، حالت رو جا میاره. دوست ندارم برم اما باز هم عامرانه حرفش رو زد و به کرسی نشوند. کیفم رو روی تخت گذاشتم و به سمت سرویس رفتم. همیشه این مانتو رو تنم می‌کنم اما الان که بهم گفته به نظرش کوتاه میاد چقدر باهاش معذب شدم. آبی به دست و صورتم زدم و با دستمال کاغذی که توی جیبم بود صورتم رو خشک کردم.‌ توی آیینه خودم رو نگاه کردم.‌ از صبح خیلی بهتر شدم ولی همچنان آثارش هست. اگر دیشب می‌دونستم که صبح قراره دنبالم بیاد حداقل قرص خواب نمی‌خوردم و اون همه گریه نمی‌کردم. بیرون اومدم. روی تخت نشسته بود و به گوشیش مشغول بود. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 با قدم‌های آهسته سمتش رفتم و سرفه‌ای کردم. سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد. دوباره با چشم اشاره کرد و گفت بشینم. انگار اگر اشاره نکنه و نگه، من نمی‌نشینم. یه سلطه‌گری تو وجودش هست که امیدوارم بتونم باهاش کنار بیام. کفش‌هام رو درآوردم. کیفم رو جلوی خودم گذاشتم و با فاصله ازش نشستم. گوشی رو روی تخت گذاشت و فاصله بینمون رو پر کرد. از پشت دستش رو روی پشتی تخت گذاشت و انگشت‌هاش رو روی شونه‌م گذاشت. _ گفتم همه چی بیارن. چشم‌هام رو بستم تا از خجالت این نزدیکی کم کنم. _ خیلی ممنون. پیشخدمت جلو آمد و سفره‌ای که دستش بود رو پهن کرد.‌ یه لحظه دستش به کیفم خورد و کیفم افتاد. درش باز بود و همین افتادن باعث شد تا بعضی از محتویاتش روی تخت بریزه. فوری گفت: _ خانم معذرت می‌خوام، ببخشید. _ خواهش می‌کنم، ایرادی نداره. _ چرا زیپش رو نبسته بودی! توی این شرایط هم دست از بازخواست برنمی‌داره. جوابش رو ندادم. کیفم رو صاف کردم و کیف پولم رو که بیرون افتاده بود برداشتم که متوجه قرص خوابی که چند شب مصرف کرده بودم شدم که کمی اون طرف‌تر افتاده بود. رد نگاهم رو دنبال کرد. نگاهش روی قرص قفل شد. پیشخدمت برای آوردن بقیه وسایل از تخت فاصله گرفت.‌ دست دراز کردم تا قرص رو بردارم که سروان‌کیانی با خونسردی تمام زودتر برش داشت. پشتش رو خوند و جلوی صورتم گرفت. خشک و جدی گفت: _ این چیه؟ دلم می‌خواد یه به‌ تو چه بهش بگم، قرص رو ازش بگیرم.‌ دست جلو بردم تا قرص رو بگیرم که دستش رو کمی عقب‌تر کشید و گفت: _ ازت سؤال پرسیدم! نگاهم رو پایین انداختم و با کلافگی همراه با کمی حرص گفتم: _ قرص خوابه.‌ می‌شه بدیدنش! بسته قرص رو توی مشتش گرفت. _ از کی دارو مصرف می‌کنی؟ طوری حرف می‌زنه انگار من بیمار روان گردانم. لحن طلبکارانه صدام رو نتونستم کنترل کنم. _ کی گفته من قرص مصرف می‌کنم! _ کسی نگفته، از توی کیفت افتاد بیرون. نگو که برای کس دیگه‌ست! _ نه برای خودمه. دستم رو دراز کردم. _ لطفاً بدید به من. یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت: _ نمیدم! چون‌ باید توضیح بدی. حرصم گرفت. _ چه توضیحی! _ این قرص توی کیف شما چی‌کار می‌کنه؟ سرم رو پایین انداختم و چشم‌هام رو بستم. باید تمرکز کنم تا عصبی نشم و حرفی نزنم که بعداً پشیمونی به بار بیاره. بعد از تمرکز توی چشم‌هاش نگاه کردم. _ ببینید جناب‌سروان یه لطفی کنید... هر دو ابروش رو بالا داد و با تعجب نگاهم کرد. _ جناب سروان! تلاش کردم تا آب نداشته‌ی دهنم رو قورت بدم. _ خب چی بگم! عمیق نگاهم کرد. _ سهراب. مگه من الان به تو می‌گم خانوم مهرفر؟ لبم رو به دندون گرفتم. _ یکم برام سخته گفتنش. _ چرا؟ باز سؤال بی‌مورد پرسید و من باز سکوت کردم. _ حالا در رابطه با این بعداً صحبت می‌کنیم. الان می‌خوام بدونم از کی قرص مصرف می‌کنی؟ مثل بچه‌های کوچیک‌ که بعد از اشتباه قراره تنبیه بشن، خودم رو باختم. _ من قرص مصرف نمی‌کم. فقط یه مدتِ که نمی‌تونم بخوابم. گفتم یه ذره ازش کمک بگیرم. _ با قرص بخوابی!؟ همه‌ی دانشجوها دارو می‌خورن که نخوابن، بعد تو می‌خوری که بخوابی! _ من فقط سه بار ازش استفاده کردم. نگاهی به بسته قرص انداخت. _ این که پنج تا ازش کم شده! _ بله؛ دو بار دوتا خوردم، دیشب هم یه دونه. نگاهش رو از چشمم گرفت.‌ قرص رو داخل جیبش گذاشت و گفت: _ چرا سه شبه بهش نیاز داری؟ _ برای همین‌ اتفاق‌های اخیر. کمی فکر کرد. _ دیگه نخور. برای اینکه خودم رو نجات بدم و از دستش راحت بشم‌ گفتم: _ چشم. حضور دوباره پیشخدمت با سینی چای و ظرف تخم مرغی که جلوم گذاشت، باعث شد تا هر دو سکوت کنیم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟یگانه💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 خودم رو به طرف سفره کوچکی که جلومون پهن بود کشیدم و چند لقمه‌ای خوردم. چایی رو که خودش برام شیرین کرده بود برداشتم. صدای تلفن همراهش بلند شد. نیم‌نگاهی به صفحه‌اش انداخت. از پهلو ساکتش کرد و دوباره شروع به خوردن کرد. نگاهم به گوشیش بود. بلافاصله بعد از قطع شدن، دوباره صداش بلند شد و سروان‌کیانی همون کار رو تکرار کرد. برای بار سوم که صدای تلفنش بلند شد، لقمه رو توی سفره‌ گذاشت و با بی‌میلی گوشی رو کنار گوشش گذاشت و طلبکار گفت: _ بله! _ علیک سلام! گفتم امروز کار دارم زنگ نزنید. _ میام. _ کی به سرهنگ گفت!؟ _ گوشی رو بده سهیلی. چند لحظه سکوت و بلافاصله گفت: _ این چی می‌گه!؟ مگه تو نیستی؟ _ خودت نمی‌تونی سروتهش رو هم بیاری؟ عصبی کمی تن صداش رو بالا برد. _ یعنی حتماً من باید باشم؟ شما هیچ کاری نمی‌کنید؟ _ من که به تو گفتم امروز درگیرم. خودت که دیدی! چشم‌هاش رو بست و نفس سنگینش رو بیرون داد. _ باشه؛ خودم رو می‌رسونم. بدون خداحافظی تماس رو قطع کرد و تقریباً گوشیش رو روی تخت پرت کرد. نگاهی به من که خیره بهش بودم کرد و لبخند زد. _ امروز می‌خواستم تا ناهار با هم باشیم. می‌خواستم ببرمت یه دوتا مانتو برات بخرم که دیگه این رو نپوشی.‌ ببخشید، کار برام پیش اومده، مجبورم برگردم. می‌برمت خونه، ان‌ شالله یه روز دیگه میام دنبالت. لیوان چایی که دستم بود رو توی سفره گذاشتم. باعث خوشحالیمه که زودتر این بیرون اومدن اجباری تموم بشه. _ دستتون درد نکنه، خیلی ممنون. همین قدر هم کافی بود.‌ مانتو دارم؛ اگر از این خوشتون نمیاد دیگه نمی‌پوشمش. چند تا مانتوی بلند دارم که از این به بعد اونا رو می‌پوشم. تک خنده صداداری کرد. _ حالا من برای خانمم مانتو بخرم عیب داره؟ سرم رو پایین انداختم و به خودم لعنت فرستادم که با حرف‌های جزئیش قنج میرم. _ خواهش می‌کنم. نمی‌خوام به خاطر من تو زحمت بیفتید. _ کاری که باید انجام بشه رو انجام می‌دم. زحمت نیست، رحمته. اگر خوردنت تموم شد، بریم. باز هم خودخواهانه حرف زد و تصمیم گرفت. _ بله تموم‌ شد. به چاییم‌ اشاره کرد. _ نمی‌خوای چاییت رو تموم کنی. _ نه خیلی ممنون. از تخت پایین رفت و کفش‌هاش رو پوشید. از خودم کلافه شدم که چرا انقدر در برابرش ضعیفم.‌ مثل یه جوجه اردک دنبالش راه افتادم. پول صبحانه مختصری که خوردیم رو حساب کرد و از رستوران بیرون اومدیم. دستم رو گرفت. باز هم خیسی دستم باعث خجالت و معذب بودنم شد. البته نمی‌شه منکر ترسم هم بشم. تو چند قدمی ماشین بودیم که صدای آشنایی رو از پشت شنیدم. _ به من جواب نه دادی که با هر پسر هر جایی که دوستی داری لاس بزنی؟ از سرعت قدم‌هام کم کردم. سروان کیانی که صدا رو شنیده بود و متوجه کم شدن سرعت قدم‌های من شده بود، نگاهی به عقب انداخت. خیلی آهسته سرم رو به عقب برگردوندم و به افشار که طلبکار نگاهم می‌کرد، خیره شدم. سروان‌کیانی ابروهاش رو بالا داد. گردنش رو کج کرد و آهسته گفت: _ این با تو بود! دست سرد و بی‌روحم رو توی دستاش کمی سفت کردم و پنجه‌هاش رو توی دستم فشار دادم. _ بیاید بریم با من نبود. سؤالی نگاهم کرد. دستم رو رها کرد. افشار بدون اینکه جناب‌سروان رو نگاه کنه دوباره رو به من گفت: _ همون روزی که الکی، بی‌خود و بی‌جهت گفتی نه، فهمیدم که زیر سرت بلند شده که من رو نمی‌خوای! فهمیدم حواست پیش کس دیگس که به منی که هیچ ایرادی ندارم داری می‌گی نه! نگاه تحقیرآمیزی به سروان‌کیانی انداخت و گفت: _ من رو فروختی به‌ این؟! اشاره به ماشینش کرد و گفت: _ صد برابر از این ماشین بهتر برات می‌خریدم. این چی داره که باهاش رفاقت می‌کنی ولی با من ازدواج نکردی؟ سروان‌کیانی قدمی سمتش برداشت. ناخواسته بازوش رو گرفتم. نگاهش که روی دستم ثابت مونده بود رو تا چشم‌هام بالا آورد. سوئیچش روگرفت سمتم و دستوری گفت: _ بشین تو ماشین. _ خواهش می‌کنم! براتون تعریف می‌کنم. دچار سوءتفاهم شده. ابروهاش رو بالا داد و تأکیدی شمرده شمرده گفت: _ گفتم... بشین... تو ماشین. جلوی لحن و نگاهش کم آوردم و سوییچ رو گرفتم اما از جام تکون نخوردم.‌ کانال VIP رمان https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 سمت افشار رفت. افشار که انگار به سیم آخر زده بود و قصد داشت امروز توی ناراحت کردن من سنگ تموم بذاره، پوزخندی زد و گفت: _ هر چی نگاه می‌کنم می‌بینم سرتاپاش یک پاپاسی هم‌ نمی‌ارزه! چطوری تونستی به من ترجیحش بدی؟ با اینکه حسابی ترسیدم اما باید حرفی بزنم. _ تو از هیچی خبر نداری! پس خواهشاً این حرف‌ها رو نزن؛ چون... نگاه تیز سروان‌کیانی که روی پاشنه پا چرخید و بهم خیره شد، باعث شد تا بدون هیچ حرفی سمت ماشین برم و بقیه‌ی حرفم رو نصفه بذارم. دَر ماشین رو باز کردم، اما با حرفی که افشار زد نتونستم توی ماشین بشینم. _ حوری‌ناز... دست سروان‌کیانی بالا رفت و محکم توی صورت افشار فرود اومد. ناخواسته جیغ خفه‌ای کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم. اصلاً فکرش رو نمی‌کردم که بخواد افشار رو بزنه.‌ افشار در اثر ضربه ناگهانی که خورده بود، کمی به عقب رفت. با تنفر به سروان‌کیانی نگاه کرد. _ بدبخت یه روزی تو رو هم پاس میده یه طرف دیگه! ازش پرسیدی کجاها با من رفته و چی‌کار با هم کردیم؟ از این همه وقاحت افشار ناراحت شدم. سروان‌کیانی انگشتش رو جلوی صورت افشار گرفت و تهدیدی گفت: _ بار آخرت باشه اسم زن من رو به زبون میاری! این خانم زن منِ، یه بار دیگه اسمش رو از دهنت بشنوم، تمام دندون‌هات رو توی دهنت خورد می‌کنم. به حرمت پدرشِ که هیچی بهت نمی‌گم و به همین‌ سیلی اکتفا می‌کنم. راهت رو بکش برو! از این که شنیده بود سروان‌کیانی خودش رو همسر من خطاب کرده، جا خورد؛ اما بلافاصله گفت: _ این دروغ‌ها رو وقتی رفتم دَر خونه باباش بهش گفتم واسه اون ببافید. رو به من ادامه داد: _ آبرویی ازت ببرم، اون سرش ناپیدا. دیگه نایستاد و با سرعتی که فقط عصبانیتش رو نشون می‌داد سمت ماشینش رفت.‌ سروان‌کیانی به سمت من برگشت. از ترس فوری تو ماشین نشستم و دَر رو بستم. عصبانی بود و نمی‌دونم که تو این شرایط چی باید بهش بگم. روی صندلی ماشین نشست و عصبی نفس‌هاش رو بیرون فرستاد. خیلی تلاش داشت که خودش رو کنترل کنه ولی اصلاً موفق نبود. _ وقتی من به تو می‌گم بشین توی ماشین یعنی چی!؟ _ آخه شما نمی‌دونید که! واقعاً خواستگارم بود. طوری نگاهم کرد که حرف توی دهنم ماسید. _ می‌شناسمش. دیدم که جلوی دانشگاه باهاش حرف زدی. چقدر ساده بودم که اینقدر زود یادم رفت که ریز و درشت اتفاقات زندگیم رو می‌دونه. سرم رو پایین انداختم و شرمنده لب زدم: _ ببخشید. _ وقتی من بهت می‌گم برو تو ماشین، برو. _ چشم. _ الان می‌گم، تا آخر زندگیمون این رو توی گوشیت کن! ماشین‌ رو روشن کرد و راه افتاد. هیچ‌وقت به هیچ‌کس اجازه نمی‌دادم انقدر من رو تحت سلطه‌ی خودش بگیره؛ اما در برابر سروان‌کیانی خیلی دستم کوتاهه. رفتارهاش ضدونقیضه. نه به مهربونی صبحش، نه به بداخلاقی الانش. البته همون صبح هم حس خودخواهی توش موج می‌زد. تو مسیر خونه حتی یک کلمه هم حرف نزد. انقدر عصبانی بود که به صدای تلفن همراهش هم اهمیتی نمی‌داد. جلوی دَر خونه ماشین رو طوری پاک کرد که انگار قراره ماشین رو داخل حیاط ببره. نیم نگاهی به من انداخت. _ دَر چه جوری باز می‌شه؟ این که باید بره اداره، پس چرا می‌خواد ماشین رو بیاره داخل! _ ریموت ندارم، باید از داخل باز کنم. _ زود باز کن دیرم شده‌! کاملاً غیرارادی به حرفش گوش کردم. دَر ماشین رو باز کردم و با کلید سمت دَر حیاط رفتم. کامل بازش کردم. ماشین رو تا جایی که می‌شد داخل برد و پیاده شد. مامان پشت پنجره آشپزخونه ایستاده بود اما قصد جلو اومدن نداشت. سوئیچ رو توی دستم گذاشت. _ خواستی بری دانشگاه با ماشین خودم برو. دوباره مهربون شد. _ دستتون درد نکنه. یا رضا می‌برم یا با آژانس می‌رم. _ وقتی خودت ماشین داری چرا باید با آژانس یا برادرت بری! _ آخه شما الان عجله دارید! _ تو واجب‌تری؛ من با ماشینِ عبوری میرم. عادت دارم.‌ _ خیلی ممنون. خداحافظی کرد و رفت. بستن دَر بدون ریموت کار سختی بود مثل باز کردنش. تا بسته شدن دَر، سروان‌کیانی که سر خیابون سوار ماشین شد رو نگاه کردم. دَر رو کامل بستم و بهش تکیه دادم.‌ سرم رو بالا آوردم و به آسمون نگاه کردم. رفتار‌هاش یه جوریه؛ آدم نه می‌تونه بهش وابسته بشه، نه می‌تونه ازش متنفر باشه. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.