🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت57
🍀منتهای عشق💞
صبح زود از خواب بیدار شدم. معمولاً مدرسه رفتن بعد از دو روز تعطیلی، برام کار خوشآیندی نیست. مخصوصاً الان که حالم گرفته است و فکر زن گرفتن علی اذیتم میکنه.
مانتو و مقنعهم رو پوشیدم و پایین رفتم. صدای علی رو که با خاله در حال صحبت کردن بود، شنیدم.
_ مامان از درس عقب میفته!
_ نمیفته.
_ الان یه هفتهس نمیذاری بره! به منم نمیگی چی شده.
زهره مانتو مدرسهش رو پوشیده بود و به دیوار آشپزخونه تکیه داده بود.
اگر به خاله بگم دیشب تلفن تو اتاق ما بود، مطمئناً زهره برای همیشه باید با مدرسه خداحافظی کنه.
_ الان براشون سرویس گرفتم. باهاش حرف میزنم، میگم دیگه گوشی نبره. شمام رضایت بده، بزار بره درسش رو بخونه.
خاله کلافه گفت:
_ تنها کاری که نمیکنه، همین درس خوندنه.
_ اگر درس نخوند، هر چی شما بگید. باشه؟
_ چی بگم؛ مرد این خونه تویی. هر چی تو بگی همونه.
_ ممنون که روی من رو زمین ننداختی.
پلههای باقی مونده رو پایین رفتم. پام رو روی آخرین پله گذاشتم که علی بیرون اومد. رو به زهره با تشر گفت:
_ سرت رو بنداز پایین، برو درست رو بخون.
_ چشم.
_ زهره یه بار دیگه از این غلطها بکنی، من میدونم با تو ها!
سرش رو پایین انداخت و باشهای زیر لب گفت. خواستم از پشت علی رد شم که متوجه من نشد و قدمی به عقب برداشت. برای اینکه به من نخوره، قدمی به عقب برداشتم. آرنج دستم به آهن در خورد و حسابی درد گرفت. آخ ریزی گفتم.
علی چرخید و نگاهم کرد.
_ تو این پشت چکار میکنی!
شدت درد عصبیم کرد و طلبکار گفتم:
_ میخواستم رد شم.
از لحن تندم، ابروهاش رو بالا داد و خیره نگاهم کرد. خاله گفت:
_ چی شد؟
از فرصت استفاده کردم و وارد آشپزخونه شدم. کمی آرنجم رو ماساژ دادم.
_ هیچی، دستم خورد به دَر.
خاله روبروم ایستاد و آهسته گفت:
_ امروز هیچ جا نرو، مستقیم بیا خونه. باشه؟
_ وا...خاله مگه من هر روز نمیام خونه!
علی سر سفره نشست و گفت:
_ منظور مامان اینه که اگر عمو اومد دنبالت، باهاش نری.
_ نه نمیرم.
خاله گفت:
_ با مهشید یا محمدم، جایی نرو!
نگاه علی تیز شد.
_ مگه تا حالا با اونا جایی رفتی!؟
سرم رو بالا دادم.
_ نه به خدا.
رو به خاله ادامه داد:
_ از این رفتارها نداریم اینجا!
خاله نگاه مأیوسانهای به زهره که روبروی علی نشسته بود، انداخت و سینی پر از استکان چای رو روی سفره گذاشت.
_ رویا خودش عاقله. اصلاً لازم نیست بهش بگی. منم محض احتیاط گفتم.
تو هم اول زنگ بزن سرویس اینا رو یادآوری کن؛ بعد هم رفتی اداره مرخصی بگیر، بیا برو کارهای ماشینت رو درست کن.
علی لقمهای توی دهنش گذاشت و گوشیش رو از جیبش بیرون آورد.
رضا با اخمهای تو هم، سلام خیلی آرومی گفت و نشست.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت57
🌟تمام تو، سَهم من💐
شرایط خونه مناسب شده. به اتاقم برگشتم و به دَر تکیه دادم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم. اشک توی چشم هام جمع شد.
هرچند از سارا بیزارم و اون رو مقصر تمام این اتفاقات میدونم؛ اما تنها کسی که الان میتونست به حرفام گوش کنه و راهنماییم کنه، سارا بود. کاش تلفنش رو خاموش نمیکرد و باهم حرف میزدیم.
نگاهی به گوشیم انداختم. میخواستم شمارش رو بگیرم اما با فکر اینکه شاید خطم شُنود بشه، منصرف شدم. اگر باهاش تماس بگیرم حتماً متوجه میشن و محکوم به گناه نکرده میشم.
فکری به سرم زد. شاید اگر جوابم رو به خودش بگم، قید ازدواج با من رو بزنه و بتونم خودم رو از این مهلکه نجات بدم.
این جوری هم شرایط خونه خراب نمیشه که برای قلب بابا ضرر داشته باشه و هم اونها دیگه دنبال جواب نمیان و مامان دست از سرم برمیداره. اصلاً شاید واقعا سوتفاهم باشه و اونهم نخواد.
تو اوج استرسم، این فکر راه امیدی به دلم باز کرد. فردا سهشنبهست. روزی که باید طبق قرار به آگاهی برم و سؤالهای باقی مونده رو ازم بپرسه و این بهترین فرصت برای اینِ که من بتونم ازش بخوام اگر سوءتفاهم نیست، بیخیال بشه.
صبح با صدای مامان بیدار شدم.
_ علیآقا امروز نرو.
_ چیزی نیست که خانوم! من از توی خونه نشستن بدم میاد.
_ پس حداقل بذار رضا باهات بیاد.
_ نه، گفتم که امروز کار داریم رضا باید بره.
_ امشب مهمون داریم. دلم شور میزنه؛ بمون خونه.
بابا شمرده شمرده گفت:
_ خانوم... من... نمیتونم... تو خونه... بشینم. باید... برم... دفتر، مغازه. اونجام کار نمیکنم... روی تخت دراز میکشم... نگرانم نباش.
من با ماشین خودم میرم، رضا با ماشین حوریناز میره. اونم بخاطر اینِ که میگی موتور خطرناکه.
مثل برق گرفتهها سر جام نشستم. امروز باید برم آگاهی! نگاهی به ساعت کردم. عقربهها هشت صبح رو نشون میداد. من ساعت نه باید اون جا باشم. نمیتونم ماشین رو به رضا بدم.
با عجله از اتاق بیرون رفتم و سلام کردم. هر دو جوابم رو دادند. رو به بابا گفتم:
_ من نمیتونم ماشینم رو بدم به رضا! ساعت ده جایی کار دارم.
مامان سمت آشپزخونه رفت.
_ تو بیخود میکنی! امروز هیچ جا نمیری؛ شب مهمون داریم.
_ چه مهمونی!
چپچپ نگاهم کرد.
نباید بذارم این مهمونی به نتیجه برسه. قبل از این که به اینجا بیان، باید منصرفش کنم.
_ مامان یه چیزی واسه خودت میگی! من امروز کار دارم، باید برم جایی. بعدش برمیگردم خونه.
_ یککلام گفتنم نه، حرف هم نباشه! امروز که جواب بله رو سر عقد بدی، فرداش سوئیچ رو ازت میگیرم.
درمونده به بابا نگاه کردم. صحبت با مامان بینتیجهست.
_ بابا من امروز کار واجبی دارم. باید حتماً برم.
نگاهی به مامان کرد و گفت:
_ نمیدونم، هرچی مامانت بگه.
در کمال ناباوری، بابا من رو تنها گذاشت. رضا بدون این که اهمیتی بهم بده، سوئیچ رو از روی اپن برداشت و دستی برام تکون داد و از خونه بیرون رفت.
من امروز حتماً باید برم، حتی اگر با ماشین خودم نشه. نباید تسلیم بشم. جلوی خرابی آیندهم رو باید بگیرم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت57
فخری عصبی وارد شد. همه ایستادن و نگاهش کردن. ترسیدم و ناخواسته پشت نعیمه پناه گرفتم.
_اینجا خوب مفت میخورید و میبرید.
نگاهی به کل مطبخ انداخت
_خاک این خراب شده رو گرفته!
مطبخ کاملا تمیزِ و داره دنبال بهانه میگرده. نعیمه گفت
_فخری جان چی شده.
نگاه عصبیش رو به من داد
_آدم قحطه این رو میفرستید بالا
هیچکس جز نعیمه الان جرعت پاسخ دادن نداره.
_اصلا اطهر قرار نیست اینجا کار کنه. باید از گلنار بپرسی چرا کار خودش رو میندازه گردن این بینوا
گلنار دستپاچه گفت:
_خانم جان به من چه! من تازه از راه رسیدم. تو رو خدا نندازید گردن من
نعیمه که از برخورد فخری ناراحت بود، طلبکار گفت:
_برای چی بقچهت رو دادی اطهر ببره بالا؟ چرا خودت نبردی؟ هنوزم دست از کارهات برنداشتی! تو قول ندادی دیگه اشتباهات گذشته رو تکرار نکنی
با ترس گفت
_میخواستم خودم ببرم! خب فرهاد خان گفت اول امانتی شما رو بدم بعد. گفتم زشته عزاداریم با پارچه های رنگی راه بیفتم این ور و اونور
اسم امانتی و فرهاد خان که اومد رنگ و روی نعیمه پرید. فخری گفت
_چه امانتی؟
_نمیدونم خانم. من پارچههایی که شما سفارش داده بودید رو آورده بودم. فرهاد خان یه برگه داد بدم به نعیمه خانم. گفتم الان یکی میبینه پارچه رنگی آوردم بد میشه. دیشب فامیلمون از شهر اوند سفارش هاتون رو آورد
فخری کنجکاو به نعیمه نگاه کرد و نعیمه فوری گفت
_چند وقتیه پام درد میکنه. به فرهاد گفتم میره جواهر رو برسونه از طبیب اونجا یه دارویی ، گَردی چیزی بگیره بخورم بلکم بهتر بشم. علیاکبر چند باری دارو داده بهم اثر نکرده. فرهادم پیچیده بود لای کاغذ داد گلنار برام آورد.
فخری به من اشاره کرد
_این دریده رو فرستاده بالا، یه حرفی به گوهر زده که عین اسفند بالا و پایین میپره. نمیدونم چه جوری گندی که زده رو درست کنم.
نعیمه با چشم های گرد شده نگاهم کرد
_اطهر
_بله همین پاچهپارهی آب زیر کاه. خودش رو مظلوم و بی زبون نشون میده میاد بالا یه جوری جواب گوهر رو میده که هیچ کس باورش نمیشه.
درمونده گفت
_نعیمه من چی کار کنم؟
نگاهش رو از من گرفت و سمت فخری رفت
_بیا بریم بالا ببینم چه خبره.
جلوی در نگاهش رو به من داد.
_اطهر لازم نیست کار کنه یا بیاد بیرون. هر کی سرش به کار خودش باشه. مونس حواست به اطهر باشه
خاور گفت
_خانم ناهار رو چی کار کنم.
_میپرسم اگر قرار باشه بمونن خبر میدم بالاخره یه کاری میکنیم. دلواپس نباش
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت57
🍀منتهای عشق💞
تو هم بودن رضا باعث دلخوری مهشید شده و این از نوع نگاهش کاملا معلومه.
کیک رو هم برش زد و بعد شام خوردیم. نوبت هدیه دادم رسید.
هر کس هدیهش رو روی میز گذاشت و میلاد ایستاد و سمت اتاق رفت.
پاکتی که علی آماده کرده بود رو ازش گرفتم و روی هدیهی مسعود و زهره گذاشتم.
مهشید ناراحتی هاش رو کنار گذاشت و هدیهش رو سمت رضا گرفت. رضا در جعبه رو باز کرد و از دیدن ساعت زیبا و به نظر گرون قیمتی که براش خریده بود چشمهاش گرد شد.
_وای دستت درد نکنه مهشید! این رو گرفتی!
ساعت رو از جعبه بیرون آورد و همزمان میلاد با کادویی که دستش بود بیرون اومد.
_رضا ببین من برات چی ساختم.
جز من که از انتقام میلاد خبر ندارم هیچکس نگران نشد. رضا با خنده هدیه رو از میلاد گرفت
_ببینم داداش کوچیکه چی خریده!
هدیه رو باز کرد. کادو که از روش کنار رفت خاله هینی کشید و به میلاد خیره موند.گلدون شکستهای که مورد علاقهی رضا بود و تو آخرین دعواشون مهشید شکسته بود. میلاد تکه تکه به همچسبونده بودشون و برای انتقام از مهشید و رضا،خاطرهی اون شب رو زنده کرد.
خاله مضطرب چشمغرهای به میلاد رفت. مهشید نتونست طاقت بیاره و با گریه گفت
_میلاد تمام زحمتهای امشب من رو خراب کرد.
ایستاد و رضا با ناراحتی گفت
_بشین عزیزم. ایننفهمه
_دیگه نمیتونم رضا. از اولش قصد خراب کردن تولد داشت. ندیدی از راه رسیدی بهت گفت
رو به من ادامه داد
_تو چرا گذاشتی بره بالا؟!
الان همه چی میفته گردن من!
_من فکر نمیکردم میخواد اونکار رو بکنه!
مهشید به حالت قهر و با گریه سمت پله ها چرخید و با عجله بالا رفت.
رضا جعبه ی ساعتش رو سمت میلاد پرت کرد و میلاد جا خالی داد و بهش نخورد
_مرض داشتی؟ ندیدی چقدر زحمت کشیده بود!
خاله لبش رو به دندون گرفت و معذب به مسعود که اصلا سرش رو هم بالا نمی اورد نگاه کرد.
میلاد گفت
_خوب کردم. مهشید یادت میده بیای پایین...
رضا ایستاد و سمت میلاد هجوم اورد که علی جلوش رو گرفت
_خجالت بکش رضا!
رضا عصبی تر از قبل گفت
_یعنی هیچی نباید بهش گفت؟
_چرا باهاش حرف میزنیم ولی نه اینجوری که تو میخوای!
نگاهش رو از میلاد گرفت و دنبال مهشید رفت
علی نگاه چپچپی به میلاد انداخت و به خاطر حضور مسعود حرفی نزد.
خاله شرمنده گفت
_شما ببخش آقا مسعود!
لبخندی زد و سربزیر گفت
_این چه حرفیه! بچهست دیگه.
اشارهای به زهره کرد و گفت
_من دوشبِ نخوابیدم با اجازتون ما دیگه بریم
_اینجوری خیلی زشت شد!
زهره رنگ و روش پریده و معلومه حسابی خجالت کشیده. هر دو ایستادن و زهره سمت اتاق رفت تا حاضر بشه
_نه بابا مگه ما غریبهایمکه زشت بشه.
دخترش رو بغل کرد و زهره با عجله بیرون اومد. خداحافطی گفتن و خاله و علی برای بدرقهشون تا حیاط رفتن.
رو به میلاد گفتم
_وای میلاد، الان علی میاد دعوات میکنه!
با پرویی گفت
_جواب همه رو آماده کردم
در خونه باز شد، علی و پشت سرش خاله داخل اومدن
پارت زاپاس. علی الان... 😜😁
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀