🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت106
🌟تمام تو، سَهم من💐
_جلوی مردِ سنگ روی یخ شدم. به پسرمزنگ می زنم جواب نمیده، به دخترم زنگ میزنم انگار نه انگار. اینم نشسته اخم کرده به میز نگاه میکنه.
رضا گفت:
_غلط کرده اومده خونهی ما اخم کرده!
_تو باشی بری به نامزدت سر بزنی نباشه و ندونی کجاست بهت بر نمیخوره!
_حتما نامزدم از باباش اجازه گرفته.
_شلوغش نکن رضا. با من نه بد رفتاری کرد نه با اخم حرف زد. پنهانی نگاهش کردم اخم داشت تا من رو میدید با روی خوش جواب میداد.
_بابا کجا بود؟
فرستاده بودنش خرید. الانم حمومِ.
نگاهش رو به من داد
_یه زنگ بزن بهش بگو اومدی.
بی حال لب زدم:
_باشه میگم بهش حالا.
_همین الانجلوی من زنگ بزن.
باید کاری کنم مامان بیخیالم بشه. یکم فکر کنم بعد بهش زنگ بزنم.
_یه زنگ بزن به خاله دو روز پیش حالش بد شده الان بیمارستان بستریه.
با دست توی صورتش زد.
_الهی بمیرم. چرا؟!
_نمیدونم. زنگ بزن ازش بپرس.
دستپاچه سمت تلفن رفت خواستم سمت اتاقم برم که رضا دستش رو جلوم گرفت و مانعم شد
_چرا انقدر ترسیدی!
_نترسیدم رضا
طوری که حرفم رو باور نکرده ابروهاش رو بالا داد. برای اینکه آرومش کنم لبخند زدم
_فقط ناراحتم که بیچاره با دسته گل و شیرینی اومده من نبودم
_مقصر خودش هست. باید زنگ میزد باهات هماهنگ میکرد.
_اره ولی خب من یکمناراحت شدم.
صدای گریهی مامان که با عمو علی، شوهر خاله حرف میزد؛ بلند شد. بابا با صدای بلند از تو اتاق گفت
_چی شده؟ چرا گریه میکنی!؟
مامان نتونست جواب بده و رضا به خاطر قلب بابا فوری سمت اتاقشون رفت.
از فرصت استفاده کردم و وارد اتاقم شدم. در رو بستم و به سختی نفسم رو بیرون دادم.
همونجا روی زمین نشستم.چی باید بهش بگم. ای کاش مامان فقط بهش میگفت بیرونم و اسمی از آموزشگاه سحر نمی آورد.
گوشی رو از کیفم بیرون آوردم تا پیامی براش بفرستم که متوجه پیامش شدم. دقیقا بعد از زنگ های مامان برام پیام داده و من متوجه نشدم.
پیامش رو باز کردم و با دیدن علامت سوالی که فرستاده بود دلشورهم بیشتر شد.
"؟"
همون یه ذره اعتماد به نفسی هم که داشتم تا زنگ بزنمو باهاش حرف بزنم؛ با پیام کوتاه پرمفهموش ، از دست دادم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
رمان تو کانال VIP تمام شد😍
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت107
🌟تمام تو، سَهم من💐
حتی اعتراض همنکرده.چقدر ماهرانه بهم استرس میده. دقیقا همون حسی رو دارم که تو آگاهی برای بار اول دیدمش.
در اتاق باز شد و به کمرمبرخورد کرد. خودم رو از جلوی در کنار کشیدم. رضا گفت
_چرا پشت در نشستی؟
_همینجوری. چیزس شده
_بابا نتونسته به مامان بگه.
_شاید میخواد شی بگه. با این حال مامان شب هم نمیتونه بگه.
_رضا جز صبر چی کار میخوای بکنی؟
_نمیدونم. ولی دلمخیلی شور میزنه. الانم بابا حموم بوده مامان به من گیر داده ببرمش بیمارستان میگم به نظرت خودم تو راه بهش بگم؟
_من جای تو بودم نمیگفتم.صبر میکردمبابا خودش بگه.
مامان با صدای بغض آلودی گفت
_رضا بیا دیگه.
_اومدم.
نگاهش رو به من داد
_تا ما نیستیم اگر تونستی بیشتر با بابا صحبت کن
_باشه
با محبت نگاعش رو ازمگرفت و بیرون رفت
دوباره نگاهم رو به پیامسهراب دادم. نمیتونمبی تفاوت باشم.براش تایپ کردم
"ببخشید، دلم گرفته بود رفتم باهاش حرف بزنم"
قبل از ارسال کمی فکر کردم و پیام رو پاککردم و دوباره تایپکردم
"یکمکه بیشتر باهم آشنا بشیم متوجه میشید که دررابطه با سحر اشتباه فکر میکنید"
انگشتم رو سمت دکمهی ارسال بردم اما دوباره پشیمون شدن و پاککردم. چشمم رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. چی باید بهش بگم؟
دوباره تایپکردم
"من با اجازهی پدرم رفتم پیش دخترخالهم"
نکنه این رو بفرستم این برداشت رو داشته باشه که دارم بهش میگمبه توچه؟
از ارسال پیام آخرم هم منصرف شدم. ایستادم و گوشی رو روی میز گذاشتم
_حوریناز بابا یه چایی میاری برام؟
_چشم الانمیام.
گوشی رو از حالت سکوت درآوردم و بیرون رفتم
استکان چایی رو جلوی بابا گذاشتم
_سحر نگفت خالهت چش شده؟
_نمیدونست. هنور دکترا تشخیص ندادن.
آهی کشید و استکان چای رو برداشت
_بنده خدا سنش هم زیاد نیست.
صدای گوشی همراهمبلند شد و ناخواسته دلم پایین ریخت. فوری ایستادم و وارد اتاقم شدم. با دیدن اسمش بی جرئت گوشی رو برداشتم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
رمان تو کانال VIP تمام شد😍
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت108
🌟تمام تو، سَهم من💐
دست های لرزونم رو سمت اسمش بردم و پشیمون عقب کشیدم.
شاید بهتر باشه بدمبابا باهاش صحبت کنه. اما اگر علت حساسیتش بپرسه و سهراب راستش رو بگه باید چی کار کنم.
هم آبرومپیش بابا میره، هم برای قلبش نگرانم.انقدر به اسمش خیره موندم و با خودم سررجواب دادن و ندادن جنگیدم که قطع شد.
یا شناختی که ازش دارم بیخیال نمیشه و دوباره زنگ میزنه. فقط از اینموندم که چرا همونموقع بهم زنگنزده..
گوشی توی دستمشروع به لرزیدنکرد و صدای اهنگش بالا رفت. به ناچار تماس رو وصل کردم و گوشی روکنار گوشم گذاشتم
_سلام
صدای تپش محکم قلبم رو به وضوح میشنوم. جوابی نداد. با فکر اینکه شاید صدام نرفته گفتم
_الو...
_علیکسلام
کمی مکث کرد و گفت
_تشریف آوردین!
ته دلماز نوع حرف زدنش خالی شد
_آقا سهراب من هر وقت دلم میگیده میرمپیش سحر باهاش که حرف بزنم حالم خوب میشه.سحر خیلی دختر خوبیه...
_کی خونتون هست؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم
_من و پدرم
_دارم میام اونجا
مضطرب به در اتاقم خیره شدم
_آقا سهراب پدر من ناراحتی قلبی داره، اگز هر حرفی هست به خودم بگید
_ده دقیقهی دیگه اونجام. خداحافظ
منتظر جوابم نشد و تماس رو قطع کرد
چشم هامرو بستم و نفسم رو پر صدا بیرون دادم
_ای وای خدا...
دوباره به در نگاه کردم
_حالا چیکار کنم؟ کاش نمیرفتم. این همه دردسر کشیدم که بابا نفهمه. الانبیاد همه چیز رو بهش بگه چی کار کنم
از اتاق بیرون رفتم و نگاهی به بابا انداختم.
_کی بود؟
شاید بهتر باشه یکم بهش بگم
_آقا سهراب. گفت داره میاد اینجا
_برو یکممیوه بشور اماده کن
_چشم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
رمان تو کانال VIP تمام شد😍
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت109
🌟تمام تو، سَهم من💐
با تردید روبروش نشستم
_چرا نشستی؟ برو دیگه
_بابا فکر کنم داره میاد که شکابت من رو به شما بکنه
ابروهاش رو بالا داد
_اول کاری چی کار کردی؟
از استرس انگشت هام رو بهم قلاب کردم.
_گفته بود فعلا نرمآموزشگاه پیش سحر، بابا هنوز که عقد نکردیم که امر و نهی کنه
نگاهش شبیه چشمغره شد و سرزنش وار گفت
_اینجوری میخوای زندگی کنی؟
برای توجیح مثل همیشه خودن رو مظلومکردم
_بابایی من میگم بهش بگید صبر کنه...
حرفمرو قطع کرد و به آشپزخونه اشاره کرد
_پاشو برو میوه بشور خودممیدونم چی بگم.
_آخه بابا...
_حوریناز پاشو برو بزار فکرام رو جمع و جور کنم
درمونده نگاهم رو ازش گرفتم.چشمی گفتمو سمت آشپزخونه رفتم. میوه ها رو شستم و بدون اینکه خشکشون کنم توی ظرف گذاشتم. پیش دستس ها رو روی اپن گذاشتم و به ساعت نگاه کردم.
نکنه از اول بگه؟ بابا اگر جریان سارا رو بفهمه آبروم میده. چه بلایی سر قلبش میاد؟
از شدت استرس لب پایینم رو به دندون گرفتم و ناخواسته انقدر فشارش دادم که شروع به سوختن کرد.
رهاشون کردم و پشت دستم رو به لب هامچسبوندن و برداشتم و نگاهش کردم.
با دیدن خون روی دستم کلافه دستمالی از جعبهی دستمال برداشتم رو روش گذاشتم و همزمان صدای زنگ بلند شد.
بیشترین استرس عمرم قطعا برای امروزه. سمت آیفون رفتم و با دیدنش توی تصویر آیفون بغض توی گلومگیر کرد و بدون گوشی رو بردارم در رو باز کردم.
نیم نگاهی به بابا انداختم
_اومد؟
_بله
_برو استقبالش
با سر تایید کردم و سمت در رفتم. بازش کردم و با دیدنش که از پله ها بالا میاومد. تپش قلبم بالاتر رفت.
بی رمق لب زدم
_سلام
با تکون سرش جوابم رو داد. استاد استرس دادنِ.
کفشش رو درآورد و خواست از کنارم رد بشه که دستش رو گرفتم
نگاهش رو از دست هامون، دلخور و طلبکار به چشمم داد. ملتمس نگاهش کردم و پربغض لب زدم
_ببخشید. دیگه قول میدم به حرف هاتون گوش کنم. بابام قلبش درد میکنه. طاقت نداره.
خونسرد گفت
_گفته بودم نری
_دیگه نمیرم
با صدای بابا نگاهش رو ازمگرفت
_بفرمایید داخل آقا سهراب
_سلام حاجی.
دستش رو رها کردم و سمت بابا رفت
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
رمان تو کانال VIP تمام شد😍
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت110
🌟تمام تو، سَهم من💐
در رو بستمو نگاهی به هر دوشونکه روبروی هم نشسته بودند انداختم.
پیش دستی هه رو فرداشنمو جلوشون گذاشتم.
_خب آقا سهراب چه خبر
_خبر شرمندگیم.
_اینحرف ها چیه پسرم. پیش میاد دیگه! بابت گل و شیرینی هم ممنون راضی به زحمتت نبودیم
_نه حاجی زحمت نیست. این شغل من خیلی دردسر داره. تقریبا تو تماممراسمات مهم من نیستم.
_ایراد نداره. بالاخره که میای. حالا با دو روز تاخیر.
ظرف میوه رو برداشتم و روبروش گرفتم. برعکس چند لحظهی پیش لبخندی بهم زد و پرتقالی برداشت.
_دستت درد نکنه. بشین کنارم.
بابا گفت
_یه چایی همبیار بعد بشین.
_نه چایی نمیخوام. با عرض معذرت باید زود برم. میخوامیه حرفی برنم که خودشم باید باشه.
ظرف میوه رو روی میز گذاشتمو کنارش نشستم.
خدایا خواهش میکنم یه کاری کن نگه!
بابا نگاه چپچپ پنهانی بهمکرد و رو به سهراب گفت
_چه حرفی بابا
_راستش حاجی من یادمرفته بود این مسئله رو شب خواستگاری عنوان کنم.به مادرم گفته بودم که بهتونبگه ولی ایشونم فراموش کردن. شاید اگر به خود حوریناز میگفتم هم کافی بود ولی با شناخت کمی که ازش دارمترجیح دادمجلوی شما عنوانش کنم.
_باشه بابا جان. بگو.
گوشهی لباسمرو توی مشتم گرفتم.
_من به خاطر شغلم گاهی مجبورم برم ماموریتهای چند روزه. توی اون شب هایی که نیستم حوری ناز یا باید بیاد اینجا پیش شما بمونه یا برهخونهی پدرم.
درمونده نگاهش کردم. همین!
بابا گفت:
_اصلش همهمینه.معنی نداره تنها توی خونه بمونه.
_بله، خب مناحساس کردم شما همباید در جریان باشید
_خیلی هم کار خوبی کردید.
نفس راحتی کشیدم. به خصوصیت های اخلاقیش بدجنسی هم باید اضافه کنم. خب از اول میگفتی چی میخوای بگی!
نگاهی به ساعتش کردو لبخند پیروزمندانهای روی لب هاش نشست و رو بهم گفت
_حالا برو یه چایی برامبیار
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
رمان تو کانال VIP تمام شد😍
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت111
🌟تمام تو، سَهم من💐
فوری با سر تایید کردم و ایستادم. هم خوشحالم همناراحت. خوشحالم از اینکه نگفت و ناراحتماز اینکه به بابا گفتم چیکار کردم
استکان چایی رو پر کردم و روبروش گذاشتم. کنایه وار گفت
_فردا امتحان داری با ماشین خودم برو
_باشه
کمی از چایش رو خورد و ایستاد.
_با اجازتون من دیگه برم.
_صبر میکردی الان بچه ها هم میام!
_انشالله فرصت زیاده.باید برگردم سرکار
_بازم بابت زحمتی که کشیدی ممنونم
_خواهش میکنم.
روبه من کرد و گفت
_میشه یه لحظه با حوریناز تو حیاط حرف بزنم؟
_بله خواهش میکنم.پس من همینجا ازتون خداحافظی میکنم و دیگه دنبالتون نمیام.
_ لطف میکنید.
با دست در رو نشون داد.
نفسمرو بیرون دادم و فرای حفظ ظاهر جلوی بابا لبخندی زدم و همراهش شدم.
کفشش رو پوشید و همزمان در رو بستم. صاف ایستادو هر دو دستش رو توی جیبش کرد. سرش رو کمی به چپ مایل کرد
_تو چی پیش خودت فکر کردی؟ که منمیام شکایت تو رو به بابات کنم؟
درمونده لب زدم
_آخه گفتید دارید میاید اینجا
_دلیل اینجا اومدن من فقط تویی. نه هیچ چیز دیگه ای.
جلو اومد موهام رو با دست عقب فرستاد.
_به نظر من یه مرد باید خیلی درمونده شده باشه که برای مدیرت زندگیش از کسی کمکبخواد.
ابروهاش رو بالا داد و سوالی گفت
_ما که هنوز به اونجا نرسیدیم درسته؟
مسخ شده با سر تایید کردم.
_الان اینجا یه دختر خانوم داریم که قول داد دیگه تکرار نکنه.مگه نه؟
آهسته پلک زدم
_بله
لبخند روی صورتش نشست.
_وقتایی که مظلوم میشی خیلی با مزه میشی. این قیافهت رو خیلی دوست دارم.
سرش رو پایینآورد و صورتم رو بوسید و گیج از حرف هاش و خجالتزده از کاری که کرد سرم رو پایین انداختم.
_آقا سهراب چرا اینجا وایستادید؟
ازم فاصله گرفت و خونسرد رو به مامان که از پله ها بالا میاومد گفت
_سلام. خیلی وقته اینجام دیگه دارم میرم
_الان دیگه وقته شامه! کجا برید؟
مصمم جلو تر رفت و پاش رو روی اولین پله گذاشت.
_ممنون. انشاءالله بعدا مزاحم میشم. یه عذرخواهی به حوریناز بدهکار بودم...
_ای بابا این چه حرفیه
سهراب نگاهی بهمانداخت و با محبت گفت
_تو دیگه برو داخل. لباست کمه سرما میخوری.
از خدا خواسته خداحافظی زیر لب گفتم و به خونه برگشتم
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
رمان تو کانال VIP تمام شد😍
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.