eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
147 عکس
37 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 با تردید روبروش نشستم _چرا نشستی؟ برو دیگه _بابا فکر کنم داره میاد که شکابت من رو به شما بکنه ابروهاش رو بالا داد _اول کاری چی کار کردی؟ از استرس انگشت هام رو بهم قلاب کردم. _گفته بود فعلا نرم‌آموزشگاه پیش سحر، بابا هنوز که عقد نکردیم‌ که امر و نهی کنه نگاهش شبیه چشم‌غره شد و سرزنش وار گفت _اینجوری میخوای زندگی کنی؟ برای توجیح مثل همیشه خودن رو مظلوم‌کردم _بابایی من میگم بهش بگید صبر کنه... حرفم‌رو قطع کرد و به آشپزخونه اشاره کرد _پاشو برو میوه بشور خودم‌میدونم چی بگم. _آخه بابا... _حوری‌ناز پاشو برو بزار فکرام رو جمع و جور کنم درمونده نگاهم رو ازش گرفتم.‌چشمی گفتم‌و سمت آشپزخونه رفتم. میوه ها رو شستم و بدون اینکه خشکشون کنم توی ظرف گذاشتم. پیش دستس ها رو روی اپن گذاشتم و به ساعت نگاه کردم. نکنه از اول بگه؟ بابا اگر جریان سارا رو بفهمه آبروم میده. چه بلایی سر قلبش میاد؟ از شدت استرس لب پایینم رو به دندون گرفتم و ناخواسته انقدر فشارش دادم که شروع به سوختن کرد. رهاشون کردم و پشت دستم رو به لب هام‌چسبوندن و برداشتم و نگاهش کردم.‌ با دیدن خون روی دستم کلافه دستمالی از جعبه‌ی دستمال برداشتم رو روش گذاشتم و همزمان صدای زنگ بلند شد. بیشترین استرس عمرم قطعا برای امروزه. سمت آیفون رفتم و با دیدنش توی تصویر آیفون بغض توی گلوم‌گیر کرد و بدون گوشی رو بردارم در رو باز کردم. نیم نگاهی به بابا انداختم _اومد؟ _بله _برو استقبالش با سر تایید کردم و سمت در رفتم.‌ بازش کردم و با دیدنش که از پله ها بالا می‌اومد. تپش قلبم‌ بالاتر رفت. بی رمق لب زدم _سلام با تکون سرش جوابم رو داد. استاد استرس دادنِ. کفشش رو درآورد و خواست از کنارم رد بشه که دستش رو گرفتم نگاهش رو از دست هامون، دلخور و طلبکار به چشمم داد. ملتمس نگاهش کردم و پربغض لب زدم _ببخشید.‌ دیگه قول میدم به حرف هاتون گوش کنم. بابام قلبش درد میکنه. طاقت نداره. خونسرد گفت _گفته بودم نری _دیگه نمیرم با صدای بابا نگاهش رو ازم‌گرفت _بفرمایید داخل آقا سهراب _سلام حاجی.‌ دستش رو رها کردم و سمت بابا رفت 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام رمان تو کانال VIP تمام شد😍 عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 در رو بستم‌و نگاهی به هر دوشون‌که روبروی هم نشسته بودند انداختم. پیش دستی هه رو فرداشنم‌و جلوشون گذاشتم. _خب آقا سهراب چه خبر _خبر شرمندگیم.‌ _این‌حرف ها چیه پسرم. پیش میاد دیگه! بابت گل و شیرینی هم ممنون راضی به زحمتت نبودیم _نه حاجی زحمت نیست. این شغل من خیلی دردسر داره.‌ تقریبا تو تمام‌مراسمات مهم من نیستم.‌ _ایراد نداره‌. بالاخره که میای. حالا با دو روز تاخیر.‌ ظرف میوه رو برداشتم و روبروش گرفتم. برعکس چند لحظه‌ی پیش لبخندی بهم زد و پرتقالی برداشت. _دستت درد نکنه.‌ بشین کنارم. بابا گفت _یه چایی هم‌بیار بعد بشین. _نه چایی نمیخوام.‌ با عرض معذرت باید زود برم. میخوام‌یه حرفی برنم که خودشم باید باشه. ظرف میوه رو روی میز گذاشتم‌و کنارش نشستم‌.‌ خدایا خواهش میکنم یه کاری کن‌ نگه! بابا نگاه چپ‌چپ پنهانی بهم‌کرد و رو به سهراب گفت _چه حرفی بابا _راستش حاجی من یادم‌رفته بود این مسئله رو شب خواستگاری عنوان کنم.‌به مادرم گفته بودم که بهتون‌بگه ولی ایشونم فراموش کردن. شاید اگر به خود حوری‌ناز میگفتم هم کافی بود ولی با شناخت کمی که ازش دارم‌ترجیح دادم‌جلوی شما عنوانش کنم. _باشه بابا جان. بگو. گوشه‌ی لباسم‌رو توی مشتم گرفتم‌. _من به خاطر شغلم‌ گاهی مجبورم برم‌ ماموریت‌های چند روزه. توی اون شب هایی که نیستم حوری ناز یا باید بیاد اینجا پیش شما بمونه یا بره‌خونه‌ی پدرم.‌ درمونده نگاهش کردم. همین! بابا گفت: _اصلش هم‌همینه.‌معنی نداره تنها توی خونه بمونه. _بله، خب من‌احساس کردم شما هم‌باید در جریان باشید _خیلی هم کار خوبی کردید. نفس راحتی کشیدم. به خصوصیت های اخلاقیش بدجنسی هم باید اضافه کنم.‌ خب از اول میگفتی چی میخوای بگی! نگاهی به ساعتش کردو لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب هاش نشست و رو بهم گفت _حالا برو یه چایی برام‌بیار 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام رمان تو کانال VIP تمام شد😍 عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 فوری با سر تایید کردم و ایستادم. هم خوشحالم هم‌ناراحت.‌ خوشحالم از اینکه نگفت و ناراحتم‌از اینکه به بابا گفتم چی‌کار کردم استکان چایی رو پر کردم و روبروش گذاشتم. کنایه وار گفت _فردا امتحان داری با ماشین خودم برو _باشه کمی از چایش رو خورد و ایستاد. _با اجازتون من دیگه برم.‌ _صبر میکردی الان بچه ها هم میام! _ان‌شالله فرصت زیاده‌.‌باید برگردم سرکار _بازم بابت زحمتی که کشیدی ممنونم _خواهش میکنم. روبه من کرد و گفت _میشه یه لحظه با حوری‌ناز تو حیاط حرف بزنم؟ _بله خواهش میکنم.‌پس من همینجا ازتون خداحافظی میکنم و دیگه دنبالتون نمیام.‌ _ لطف می‌کنید. با دست در رو نشون داد.‌ نفسم‌رو بیرون دادم و فرای حفظ ظاهر جلوی بابا لبخندی زدم و همراهش شدم. کفشش رو پوشید و همزمان در رو بستم. صاف ایستادو هر دو دستش رو توی جیبش کرد.‌ سرش رو کمی به چپ مایل کرد _تو چی پیش خودت فکر کردی؟ که من‌میام شکایت تو رو به بابات کنم؟ درمونده لب زدم _آخه گفتید دارید میاید اینجا _دلیل اینجا اومدن من فقط تویی.‌ نه هیچ چیز دیگه ای.‌ جلو اومد موهام رو با دست عقب فرستاد. _به نظر من یه مرد باید خیلی درمونده شده باشه که برای مدیرت زندگیش از کسی کمک‌بخواد. ابروهاش رو بالا داد و سوالی گفت _ما که هنوز به اونجا نرسیدیم درسته؟ مسخ شده با سر تایید کردم. _الان اینجا یه دختر خانوم داریم که قول داد دیگه تکرار نکنه.‌مگه نه؟ آهسته پلک زدم _بله لبخند روی صورتش نشست.‌ _وقتایی که مظلوم میشی خیلی با مزه میشی.‌ این قیافه‌ت رو خیلی دوست دارم. سرش رو پایین‌آورد و صورتم رو بوسید و گیج از حرف هاش و خجالت‌زده از کاری که کرد سرم رو پایین انداختم. _آقا سهراب چرا اینجا وایستادید؟ ازم فاصله گرفت و خونسرد رو به مامان که از پله ها بالا میاومد گفت _سلام. خیلی وقته اینجام دیگه دارم میرم _الان دیگه وقته شامه! کجا برید؟ مصمم جلو تر رفت و پاش رو روی اولین پله گذاشت. _ممنون. ان‌شاءالله بعدا مزاحم میشم. یه عذرخواهی به حوری‌ناز بدهکار بودم... _ای بابا این چه حرفیه سهراب نگاهی بهم‌انداخت و با محبت گفت _تو دیگه برو داخل. لباست کمه سرما میخوری. از خدا خواسته خداحافظی زیر لب گفتم و به خونه برگشتم 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام رمان تو کانال VIP تمام شد😍 عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 به در تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم.‌ تو شوک هر رفتارش تا ساعت ها می‌مونم.‌ یعنی مامان‌دید؟ اگر دیده باشه دیگه ولم نمیکنه. مدام میخواد بگه دیدی به حرف من گوش کردی شوهر خوب گیرت اومد با صدای بابا تکیه‌م رو از در برداشتم _حوری ناز بیا اینجا لحنش توبیخ‌گرانه ست.‌ توی این‌ همه استرس فقط این رو کم‌داشتم. مقصر خودمم، کاش صبر می‌کردم و حرفی بهش نمیزدم. سمت بابا رفتم. همزمان در خونه باز شد و رضا و مامان داخل اومدن. روبروی بابا نشستم. نگاه پر از سرزنشش باعث شد تا سرم‌رو پایین‌بندازم _دوست ندارم بابت بی فکری هات جلوی شوهرت شرمنده باشم مامان نزدیکمون شد _چی شده مگه؟ نیم‌نگاهی بهش انداخت و رو به من گفت _متوجه شدی؟ با سر تایید کردم‌ و لب زدم _بله مامان کنارم نشست.‌ _تو حیاط که خوب بودید! دعواتون شده سرم رو بالا دادم بابا گفت _کاری به درست و غلط حرف سهراب ندارم. برای آینده‌ت میگم.‌خونه‌ی شوهر خونه‌ی بابا نیست‌که یه ببخشید بگی و انگارنه انگار بشه.‌ _ای بابا خب به منم بگید چی شده! _بهش گفته نره آموزشگاه سحر، ایشونم خودش به این‌نتیجه رسیده تا عقد نشدن به اون ربطی نداره _الان سهراب برای این‌اینجا بود _نه، انقدر مرد هست که شکایت زنش رو نکنه. ولی از اون‌جایی که چوب رو برمیداری گربه دزده حساب کار دستش میاد، حوری ناز خودش بهم‌ گفت. _مگه سحر دختر بدیه رضا‌گفت _نه، ولی این‌آقا سهراب روش زیاده بابا با تشر گفت _پس مشوق حوری تو بودی آره؟ 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام رمان تو کانال VIP تمام شد😍 عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 کنار مامان نشست و پرتقالی از ظرف برداشت. _مشوقش من نیستم‌ولی بابا حق بیخودی بهش ندید. به اون‌ربطی نداره ... _رضا این‌نسخه ها رو برای زندگی خودت بپیچ مامان‌گفت _هر چی حوری ناز خودسره، مقصرش خودتی علی. از بس پروش کردی.‌هی خودش رو زد به مریضی نتطش رو خریدی لوسش کردی الانم تحویل بگیر ایستادم و رو به بابا گفتم _من میتونم‌برم‌اتاقم نگاه دلخورش رو ازم برداشت _برو مامان‌گفت _آره. برو. یه وقت واینستی دو تا حرف بشنوی ها.‌هی اشتباه کن هی فرار کن. بابا پرسید _حال توران چطور بود؟ _راهمون ندادن. رضا گفت _زنگ زدیم‌عمو اومد پایین.‌ گفت حالش خوبه. معلوم‌تیست چرا بی خودی بیهوش شده _الان‌سحر تنهاست؟ بگو بیاد اینجا _به خاطر رضا نمیاد. میره خونه‌ی عمه‌ش وارد اتاق شدم و در رو بستم‌ تنها چیزی که الان‌آرومم میکنه قرصیه که سهراب ازم گرفت نگاه نا امیدی به کتابم انداختم و روی تخت دراز کشیدم.‌ اشتهایی هم برای خوردن شام‌ندارم این حرفی که سهراب به بابا زد یه حرف بیخود بود.‌فقط میخواست گربه رو دم حجله بکشه که موفق هم شد. از فشار استرس تو کل روز، سردرد گرفتم و رهام نمیکنه‌. بالشت رو برداشتم و روی سرم گذاشتم. صدای ذوق زد‌ه‌ی مامان رو شنیدم _رضا! چرا به خودم نگفتی؟ دختره کی هست؟ یادم‌ باشه تو اولین فرصت آدرس رو برای مادر نیلوفر بفرستم. با صدای آلارم گوشی به سختی پلک های بهم چسبیدم رو از هم جدا کردم. _حوری‌ناز پاشو دیگه سمت در چرخیدم. رضا داخل اومد. _کل خونه رو با صدای گوشیت بیدار کردی خودت خوابی سرجام نشستم _بیدارم. _هنوز اذان هم نداده! چرا انقدر زود؟ _میخوام درس بخونم. کنارم نشست _راستی دیشب بابا به مامان گفتا _مبارکت باشه _میگم آدرس رو براشون پیامک کن _پیامک‌زشته بزار روز بیاد بالا زنگ میزنم _فقط یادت نره. _باشه خیالت راحت از روی تخت بلند شد و بیرون رفت. چقدر دلم میخواد دوباره بخوابم. درمونده به کتابم نگاه کردم. آبی به دست و صورتم زدم تا خواب از سرم بپره و بتونم از همین فرصت کم برای مطالعه استفاده کنم 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 ماشین سهراب رو پارک کردم و پیاده شدم.‌ این برای اولین باره که درس نخونده برای امتحان حاضر میشم. طبق شماره‌م روی صندلی نشستم و با اجازه‌ی ممتحن برگه رو برداشتم و شروع به نوشتن کردم. خدا رو شکر که توی طول ترم چندباری کل کتاب رو خونده بودم و تا حدودی به سوال‌ها مسلط بودم و تونستم به بعضی هاشون کامل و بعضی نصفه جواب بدم. برای اولین باره که نمره‌ی پونزده هم راضی ‌ام. اینا همش تقصیر ساراست که زندگیم رو با حضورش زیر رو کرد و رفت. آخرین سوال رو هم جواب دادم و برگه رو به امید اینکه نمره بیارم تحویل دادم و بیرون رفتم. هنوز چند قدمی از کلاس فاصله نگرفته بودم که یکی اسمم رو صدا کرد. _مهرفر... برگشتم و نگاهش کردم. میشناسمش، میترا‌ واحدی؛ چند تا کلاس رو با هم هستیم.‌ دختر موزی بود. هیچ وقت هیچ کس از کارش سر در نمی‌آورد.‌جلوتر اومد و دستش رو سمتم گرفت. _خوبی؟ دستش رو گرفتم و لبخند زدم _ممنون.‌ کاری داری؟ مشکوک به اطراف نگاه کرد و آهسته گفت _تو از سارا خبر داری؟ با فکر اینکه اینم از طرف سهراب اجیر شده تا از زیر زبونم حرف بکشه به مِن‌ومِن افتادم _نه من با سارا چی کار دارم! چشم‌هاش رو ریز کرد و سوالی گفت: _چرا رنگ‌و روت پرید؟ دستم رو روی صورتم گذاشتم _صبحانه نخوردم ضعف کردم.‌ ببخشید باید برم خواستم قدم بردارم که دستم رو گرفت _تو ندونی سارا کجاست، پس کی بدونه؟ با شتاب دستم رو از دستش بیرون کشیدم. _یه بار بهت گفتم نمیدونم. _خیلی خب بابا، جوش نیار.‌ کتابم رو از دستم گرفت و روی صفحه‌ی اولش شماره‌ای نوشت. _این‌ شماره‌ی منِ.‌ بده به سارا. بهش بگو من رو دور نزن.‌ خودت و شوهرت هیچی حالیتون‌ نبود.‌ من آدرس دادم. من نقشه کشیدم.‌من پیشنهاد دادم.‌ حالا من شدم هیچ کاره با مجید و لیلا غیب شدن؟ کتاب رو از دستش گرفتم _مثل اینکه حرف آدم حالیت نیست.‌ بهت گفتم من نه از سارا خبر دارم نه دیگه باهاش کار دارم. لطفا دیگه مزاحمم نشو. مسیرم رو کج کردم چند قدم‌ ازش فاصله گرفتم با صدای تقریبا بلندی گفت _من بازم‌ میام سراغت. بهتره بهش بگی که برای خودت دردسر نشم 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام رمان تو کانال VIP تمام شد😍 عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 با عجله سمت ماشین برگشتم.‌ ترسیده به کتابم نگاه کردم با این‌مدل حرف زدنش معلومه که از طرف سهراب نیومده. چشم هام پر اشک شد.‌ سارا خدا لعنتت کنه. تو دیگه چی بودی تو زندگی من من الان از کجا باید سارا رو پیدا کنم و شماره رو بهش بدم. اگر دوبار بیاد سراغم چی کار کنم نکنه آدرس خونمون رو پیدا کنن بیاد اونجا. اگر به بابا بگه حتما یه شوک بزرگ‌براش میشه. اشک روی صورتم‌رو پاک‌کردم. شاید بهتر باشه به سهراب بگم.‌ اصلا دلم‌نمیخواست دوباره مجبور بشم در رابطه با سارا باهاش حرف بزنم. اما الان چاره ای برام‌نمونده. ماشین رو روشن‌کردم و راه افتادم جلوی آگاهی ایستادم. جایی که دوبار اومدن‌و اصلا خاطره‌ی خوبی ندارم. اصلا نمیدونم الان که برم سهراب اونجاست یا نه.‌ گوشیم رو درآوردم و شماره‌ش رو گرفتم. بعد از خوردن اولین بوق صدای مشتاقش توی گوشی پیچید _چه عجب یه بارم تو بهم زنگ زدی! _سلام _علیک سلام خانوم. یاد من کردی! _ببخشید که مزاحم شدم. _رفتی بیرون در رو هم ببند. _چشم این صدای آشنای همون سربازیه که تو اتاقش بود.‌ پس همینجاست. _تنها کسی که هیچ وقت مزاحم نیست تویی توی این همه استرس این حرف محبت آمیزش رو کجای دلم بزارم _ببخشید شما الان کجایید؟ _کجا باید باشم؟! سرکارم دیگه _یعنی الان همونجایی هستید که بار اول همدیگرو دیدیم؟ صداش جدی شد _چیزی شده حوری‌ناز؟ _نه... درمونده چشم هام رو بستم _یعنی بله _درست حرف بزن ببینم چی شده _الان میام بهتون میگم چند ثانیه سکوت کرد و آهسته پرسید _تو الان کجایی؟ _جلوی آگاهی. متعجب و کمی عصبی گفت _چی؟! 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟