🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت121
🌟تمام تو، سَهم من💐
شمارهی رضا رو گرفتم. بلافاصله جواب داد
_جانم مامان
_حورینازم. رضا کجایی؟
_دارم برمیگردم
_خرید کردی؟
_آره
_سختت نیست بیای من رو ببری بیرون.
_نه چرا سخت باشه. حاضر شو یه دهدقیقهی دیگه اونجام
_من میام بیرون که مامان نگه نرو
_پس تو حیاط وایسا بوق زدم بیا
_باشه خداحافظ.
تماس رو قطع کردم تو چهارچوب در ایستادم و به بابا اشاره کردم و بی صدا لب زدم
_من با رضا میرم
با تکون دادن سرش تایید کرد. گوشیش رو نشونم داد و اونهم بی صدا گفت
_پول میریزم به کارتت
الان پول بزنه به کارت دوباره سهراب میخواد بگه کی برات پول ریخته.
با دست اشاره کردم نریزه و لب زدم
_بریز برای رضا
پلکی زد و سرگرم گوشیش شد
مانتو و روسریم رو برداشتم. نگاهی به مامانکه پشتش به من بود انداختم. دستی برای بابا که ریز میخندید تکون دادم و بی صدا از خونه بیرون رفتم.
فوری لباس هام رو پوشیدم و پشت در ایستادم. با شنیدن صدای بوق فوری در رو باز کردم و بیرون رفتم.
سوار ماشینشدم.
_مامان فهمید؟
کمربند ماشین رو بستم
_نه، بابا پول ریخت به کارت تو
_چرا! خب خودم برات میخریدم دیگه
با محبت نگاهش کردم
_ممنون عزیزم. تو پول هات رو نگهدار برای عروس قشنگت
لبخند کجی گوشه ی لبش نشست و خحالت زده به روبرو نگاه کرد و ماشبن رو راه انداخت.
_وای رضا گوشیم رو یادم رفت بردارم
_گوشی من هست دیگه!
_اخه آقاسهراب که شمارهی تو رو نداره!
نیم نگاهی بهم انداخت
_باز شروع کردیا! اصلا خوشمنمیاد انقدرازش حساب میبری
_حساب نمیبرم! خب نگران میشه
_بیخود میکنه. چیکاره هست که نگرانشه
کلافه نفسم رو بیرون دادم
_تو شمارهش رو داری؟
_نه؛ شمارهی اونعتیقه رو میخوام چیکار
یه لحظه گوشیت رو بده
_تو جیب کتمه. اون پشت. برش دار
گوشیش رو براشتم و شمارهی بابا رو گرفتم.
_جانم بابا
_بابا منم. یادم رفت گوشبمرو بردارم. میشه یه زنگ به آقا سهراب بزنید بگید گوشی من جامونده خونه. اگر کار داره شمارهی رضا رو بهش بدید
_گوشیت رو برمیدادم اگر زنگ زد شمارهی رضا رو بهش میدم. خوبه
_اره اینجوری هم خوبه. دستت درد نکنه.
_پول کم آوردید بگو
_چشم. خداحافظ
تماس رو قطع کردم.
_کی باشه من این آقا سهرابت رو بگیرم یه دست مفصل بزنم.
الان بهترین وقته برای کلکل با رضا
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت122
🌟تمام تو، سَهم من💐
الان بهترین وقته برای کلکل با رضا
_اوهو... مگه زورت میرسه
نیمنگاه چپچپی بهم انداخت و حرفی نزد
_شاید قدو هیکلتون اندازهی هم باشه ولی فکر نکنم زورت بهش برسه
_میخوای امتحان کنیم؟
انقدر که جدی بود احساس خطر کردم و با خنده گفتم
_نه
چند لحظه ای سکوت کردین و حس شیطنتم دوباره بیدار شد
_ولی خدایی زودت بعش نمیرسه
با مشت آروم به بازوم زد
_داری من رو تحریکمیکنی!؟
نمایشی دستمرو ماساژ دادم
_آقا...چی کار زنمردمداری
_حوری ناز سر اینمسائل شوخی نکن. عصبی میشم. این سهراب یه جورایی رو اعصابمه. تا کی باشه حالش رو بگیرم
_اینجوری نگو دیگه. دلم شور میزنه
.تو فکر رفت و با سر حرفم رو تایید کرد
_میخوای چی بخری؟
_لباس برای فردا
_عقدت محضریه دیگه لباس برای چی؟
_یه لباس پوشیده میگیرم
_مگه قراره مانتوت رو دربیاری؟!
_نه
_پس یه مانتو سفید بخر.
با خنده گفتم
_اخلاقهات شبیه بابا شده!
_پورخندی زد و به شوخی گفت
_چیه خوشت نمیاد
_چرا ولی مثل بابا حرف میزنی خندهم میگیره
ماشین رو گوشه پارک کرد و تهدید وار نگاهم کرد
_ پس زیاد سر به سرم نذار که یه وقت از اون کارهایی که بابا میکنه من نکنم
هر دو خندیدیم و پیاده شدیم. خرید مانتو ساده ای که مدنظرمون بود اونقدر ها هم نیاز به گشتن نداشت و توی اولین مغازه خریدم و به خونه برگشتیم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت123
🌟تمام تو، سَهم من💐
نباید اجازه بدم مامان مانتو رو ببینه وگرنه از الان تا فردا رو مغز همه راه می ره که تو نباید این رو بپوشی و باید لباسی رو که مادر شوهرت برات آورده رو بپوشی
به محض ورودمون طبق انتظارم، مامان شروع به غرغر کردن کرد، که برای چی رفتید به من نگفتید. من تو این خونه نامحرم هستم.
اما از اونجایی که همیشه غر میزنه دیگه توی این خونه گوشی برای شنیدن وجود نداره
به اتاقم پناه بردم مانتو رو توی کمد آویزون کردم.
به عقربه های ساعت نگاه کردم. نزدیک غروب بود و اگر برای درست کردن شام بهش کمک نکنم
سر میز شام می خواد بگه حوری ناز باید کار بکنه، حالا که امتحان نداری باید توی خونه کمک کنی.
ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. همزمان صدای زنگ خونه بلند شد مامان سمت ایفون رفت. در رو باز کرد و خوشحال وارد حیاط شد.رو به بابا گفتم
_ راستی بابا، من نبودم آقا سهراب زنگ نزد؟
_نه بابا زنگ نزد.
حالا اگر بنگفته بودم زنگ میزد و ناراحت میشد که چرا دوباره جوابم رو ندادی.
الان که به بابا سپردم اصلا خبری ازش نشده.
وارد آشپزخونه شدم به خیار های پوست کنده ای که مامان رها کرده بود نگاه کردم.احتمالاً می خواد سالاد درست کنه.دست هام رو شستم و چاقو رو برداشتم و شروع به خورد کردن خیارها کردم که در خونه باز شد. مامان داخل اومد و نگاهی به بابا کرد
_ علی آقا یالله
نگاهش رو به بیرون داد
_ بفرمایید خوش اومدید.
دربازشد و مریم خانوم و سهیلا وارد شدن. فوری خودم رو جمع و جور کردم. این اخلاق مامان هم باید به بدی هاش اضافه بشه! خوب بهم میگفتی کی پشت دره، که من هم آمادگی داشته باشم.
بابا کلافه از کار مامان نگاه دلخوری بهش انداخت و ایستاد و شروع به احوالپرسی کرد.
نگاهی به لباس های خونگیم انداختم. خوب مادر من بگو حداقل لباسم رو درست کنم!
با سلامی که گفتم نگاهشون از بابا به سمت من کشیده شد خوشحال و ذوق زده نگاهم کردن .انگار اصلا براشون اهمیتی نداره که من لباسم مناسب نیست
جواب احوال پرسیشون رو دادم
اگر الان برم لباسم رو عوض کنم خیلی بد میشه. همون جا کنار بابا نشستم.
بابا خوش آمدگویی گفت و ایستاد با اجازتون من برم که راحتباشید
مریمخانمجعبهای که روی میز گذاشته بودن رو نشون داد.
_ما زود رفع زحمت میکنیم. فقط اومدیم لباس حوریناز عزیزم رو بدیم که برای فردا پیش خودش باشه
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت124
🌟تمام تو، سَهم من💐
بابا گفت:
_ اختیار دارید؛ شما مراحمید، ولی من اینجوری راحت ترم.
با اجازهای گفت و سمت اتاقش رفت و مامان فوری در جعبه رو باز کرد و کت کرم رنگی که ردش سنگ دوزی شده بود رو بیرون آورد وهیجانزده گفت
_ وای دستتون درد نکنه چقدر زیبا شده
رو به من گرفت
_حوری ببین چه قشنگ شده!
لبخند زدم و نگاهم رو به سر تا پای کت دادم
_بله واقعا خیلی قشنگ شده
روبه مریم خانم ادامه دادم
_ ممنونم
_خواهش میکنم دخترم. دوست داشتم خودت انتخاب کنی ولی نخواستم مزاحم درس هات بشم.
مامان گفت
_ ماشالله خوش سلیقه اید
سهیلا با محبت نگاهم کرد
ه این خوش سلیقه بودن مامان من از دیشب ورد زبون سهراب هم شده، مدام تو خونه به سهیل میگه زن گرفتنت رو بسپار به مامان، خیلی خوش سلیقهست
از اینکه سهراب تو خونشون ازم تعریف کرده یه جوری شدم.
مامان گفت
_هم شما هم آقا سهراب نسبت به حوری ناز لطف دارن.
نگاهش رو به من داد
_ حوری جان مامان یه چایی بریز بیار.
با این لباس ها دلم نمی خواد از جام بلند شم. اما چاره ای نیست. دستم رو روی مبل گذاشتم و تکیهی بدنم کردم که مریم خانوم پشت سرش سهیلا ایستادن.
_ دستت درد نکنه دخترم ما باید بریم
مامان کمی ناراحت لباس رو داخل جعبه گذاشت و ایستاد
_ پس چرا اینقدر عجله ای!
_ دختر من برای فردا یکم خرید داره.
با خنده ادامه داد
_بالاخره عقد برادرشه دیگه. الانم برادرش جلوی در منتظر شه
مامان متعجب به در نگاه کرد
_ آقا سهراب؟ پس چرا نیومدن داخل؟
مریمخانم خنده صداداری کرد
_نه؛ سهراب رو که من دارم دعا می کنم بتونه فردا بیاد و عقدش رو غیابی نکنه. سهیل جلوی در منتظره
_ فرقی نداره آقا سهیل هم مثل رضای خودم بگید بیاد داخل
_ نه دیگه انشالله یه فرصت دیگه.
سهیلا سمت من اومد و مامان همچنان به مریم خانم اصرار میکرد
_حوری ناز جان دوست داری سفرهی عقدتون چه رنگی باشه
برای اولین بار کمی خجالت کشیدم
_نمیدونم.
_من گفتم طلایی. ولی سهراب گفت نظر خودت رو بپرسم.
نگاهمرو به زمین دادم
_همون طلایی خوبه
_یعنی خودت هیچرنگی مدنظرتنیست؟
شاید هر دختری اینچیزا براش مهم باشه ولی برای من که هدفم فقط درس خوندن بوده و به ازدواج فکر نکردم مهم نیست.
_همون طلایی
بی مقدمه صورتم رو بوسید
_باشه عزیزم
اصرار امامان برای موندنشون فایدهای نداشت خداحافظی کردن و رفتن.
در خونه که بسته شد مامان به داخل برگشت
_ مامان چرا اینجوری می کنی؟!
لحن معترضم مامان رو کمی متعجب کرد.
_ چیکار کردم؟!
_ هیچی انقدر هولی که خودت متوجه ذوقت نیستی.لباس من رو ببین. خب میگفتی عوضش میکردم.
بی اهمیت دستش رو تکون داد و سمت مبل رفت
_ بیا برو لباست رو بپوش ببینم بهت میاد یا نه. گفتن کتش رو هم بلند بدوزن که بابات گیرنده کوتاهه
_ الان مثلا این بلنده؟
_ بلنده دیگه! چند سانت بالاتر از زانوته؛ بلندتر میشه مانتو
جعبه رو برداشتم
_ الان حوصله ندارم فردا می پوشمش
به کنایه گفت
_ کاش تو هم یکم ذوق بخرج می دادی.
تنها عکس العملم، با وجود بابا توی خونه، نفس سنگینی که حرصی و کمی با صدا بیرون دادم.
صبح به بابام میگم که لباس مناسب نیست تا به مامان بگو دست از سرم برداره. الان من هر چی باهاش بحث کنم دامنه ناراحت کردنم براش بیشتر فراهم میشه.
وارد اتاق شدم جعبهی لباس روروی تخت گذاشتم.
برای یک مهمونی خیلی شیک و قشنگ شده، اما برای مهمونی که قراره من مرکز توجه باشم. اصلا مناسب نیست
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
رمان تو کانال VIP تمام شد😍
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت125
🌟تمام تو، سَهم من💐
با سر و صدای مامانبیدار شدم.
_پاشو دیگه حوری ناز! یکساعت دیگه این پسره میاد دنبالت. چقدر میخوابی!
کش و قوسی به بدنمدادم و خواب آلو پرسیدم
_ساعت چنده مامان!
_نُه، ساعت ده میاد دنبالت. باید یکمبه خودت برسی
عین برق گرفته ها سر جام نشستموموهای نامرتبم رو کنار زدم.
_مامان چرا الان بیدارمکردی!
کت و شلواری که دیروز برام آورده بودن رو پایین پام گذاشت
_بیدارت میکردم که پاشی غر بزنی؟ الان بموقعست. پاشو بیا یه لقمه بخور زنگزدن سحر بیاد یه سشوار به موهات بکشه
از اتاق بیرون رفت. با عجله ایستادم و بیرون رفتم. همونجوری که سمت سرویس میرفتم غر هم میزدم
_وای مامان از دست تو
_یه جوری میگی انگار هفت سالته برای مدرسه بیدارت نکردم.بیست و چهارسالته میخواستی مثل اون روز هایی که میری دانشگاه گوشیت رو تنظیم کنی زنگ بزنه که خواب نمونی.
وارد سرویس شدم و آبی به دست و صورتم زدم و بیرون رفتم
_من ساعت گوشیم رو تنظیم کرده بودم نمیدونم چرا زنگ نزده.
سر میز نشستم. لقمهای گرفتم و توی دهنم گذاشتم.
_بابا و رضا کجان؟
_پدر شوهرت زنگ زد که بابات زودتر بره محضر، حالش خوب نبود با رضا رفت
لقمهای کهسمت دهنم میبردم و پایین آوردم و نگران پرسیدم
_چرا حالش خوب نبود؟
_از دیشب هی میگه پشت کمرم میسوزه.
_آخه چرا حالش که خوب بود.
لیوان چایی رو جلوم گذاشت
_ناراحت توعه
_من!
_اره نگران خوشبختیته
آهی کشیدم و نگاهم رو به لیوان چایی دادم. هیچوقت گلهی زندگیمرو به بابا نمیکنم
_چرا نگران! هم آقا سهراب پسر خوبیه هم خانوادهش آدمهای درستی هستن.
_پدره دیگه. نگرانی های خودش رو داره
صدای زنگ خونه بلند شد. مامان سمت آیفونرفت
_حوری زود باش بخور. سحره
با این خبری که بهم داد دیگه اشتهایی برای خوردن ندارم. ایستادم و به اتاقم برگشتم. گوشین رو برداشتمو شمارهی بابا رو گرفتم. هنوز اولینبوق کامل نخورده بود که صداش توی گوشی پیچید.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت126
🌟تمام تو، سَهم من💐
_جانم حوری ناز بابا
با ابنمدل حرف زدنش بغضمگرفت
_سلامبابایی
_ای الهی من فدای بابایی گفتن هات بشم. علیکسلام
_خدا نکنه. چرا رفتید؟ دوست داشتم منمبا شما بیام
_کار واجب بود بابا. الان سهرابم اینجا بود. رفت خونه حاضر شه بیاد دنبالت.رضا رو هم میفرستم مادرت رو بیاره.
_بابا خوبی؟
_خوبم عزیزم. تو خوشحال باشی این قلب مثل ساعت کار میکنه. آقا مهدی صداممیکنه بابا، من بهت زنگ میزنم
_باشه. فعلا خداحافظ.
با صدای سحر سمت در چرخیدم
_بی معرفت خانم حداقل بیا استقبالم
سلامی گفتم هر دو دستم رو باز کردم و سمتش رفتم و همدیگرو تو آغوش گرفتیم.
_ببخشید زنگ میزدم به بابام
ازم فاصله گرفت
_عمو بهتره؟
_میگه خوبن ولی مامانم میگه دیشب قلبش میسوخته
_نگران نباش احتمالا استرس عقد تو رو داره.زود تر بشین سشوار بکشم الان آقا دادماد میاد.
چادرش رو درآورد و روی تخت گذاشت.
سشوارت کجاست.
_داخل کشو
روی صندلی نشستم.
_ببخشید تو رو هم زحمت دادیم
_چه زحمتی تو مثل خواهرمی.
بدون معطلی کارش رو شروع کرد. آخرای کار بود که صدای گوشی همراهم بلند شد. با دیدن اسم سهراب ته دلم خالی شد.
توی این یکهفته نه اون بهم زنگ زده نه من به اون
_حوریناز آخراشه دیگه. صبر کن تموم شه بعد جوابش رو بده
با شناختی که از سهراب دارم منتظر گذاشتن برای جواب تلفنش رو اصلا دوست نداره.
_تو کارت رو بکن من همینجوری باهاش حرف میزنم.
دست دراز کردم و گوشی رو از جلوی آینه برداشنم.تماس رو وصل کردم و کنار گوشم گذاشتم.
_الو سلام
کمی مکث کرد
_سلام. کجایی؟
_خونهم
_اینصدای چیه
_سشوار دختر خالهم اومده موهام رو سشوار بکشه.
_آهان. من بیست دقیقهی دیگه اونجام.حاضر باش
_چشم
_حوری ناز گلفروشیام. دسته گلت رو په رنگی بگیرم
ناخواسته لبخند رو لب هامنشست. اینکه بین این همه مشغلهی کاری حواسش به ایم چیزها هم هست یکم امیدوارم میکنه.
_صورتی
_باشه. کار دیگهای نداری؟
_نه ممنون.
خداحافظی گفت و هنوز تماس رو قطع نکرده بود که صداش رو شنیدم
_گفتن صورتی. اون سفید ها رو بردار...
تماس رو قطع کرد و دیگه صداش رو نشنیدن.
همزمان سشوار هم خاموش شد.سحر با صدای بلند گفت
_خاله تموم شد
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت127
🌟تمام تو، سَهم من💐
موهام رو دورم ریختمو تو آینه نگاهشون کردم.
_دستت درو نکنه سحر
صدای مامان باعث شد تا از توی آینه نگاهش کنم.
_پاشو کتو شلوارت رو هم بپوش.
با آوردن اسم کت و شلوار یادم افتاد که میخواستم از بابا کمک بگیرم تا نپوشمش.
ایستادم و درمونده نگاهم رو بهش دادم
_مامان اون کوتاهه تو رو خدا بیخیالش شو.
عصبی نگاهم کرد
_وای حوری تو آدمرو کلافه میکنی. کوتاه نیست بپوش حرف نزن
دست سحر رو گرفت و از اتاق بیرون رفتن و در رو بست
_زود بپوشها!
از پس مامان بر نمیام. اینم خیلی کوتاهه نمی تونم بپوشم حتی برای یک ساعت.
گوشیم رو برداشتم و شمارهی رضا رو گرفتم.با شنیدنصداش تن صدام رو پایین آوردم
_الو رضا
ترسیده گفت
_چی شده! چرا آروم حرف میزنی؟
_رضا مامانیه کت و شلوار داده به من میگه برای امروز بپوشم
_ترسیدمبابا، خب بپوش
_کوتاهه. با این وضعیت قلب بابا فقط مونده سر عقد، حرص لباس من رو بخوره
_مامان که نمیتونه به زور لباس تنت کنه. همون مانتو که دیروز خریدیم رو بپوش.
_تومامان رو نمیشناسی!
_حوری نمیشه که همیشه یکی براتکاری کنه. خودتمیه حرکتی بزن.من دارم میام ولی نیمساعت طول میکشه تا برسم.تا اون موقع اگر رسیدم مامانرو راضی میکنم.
نا امید به کت و شلوار نگاه کردم.
_نمیشه زود تر برسی؟
_مگه پرواز کنم.
درمونده گفتم:
_باشه. مامانروز عقدم هم عذابممیده. خداحافظ
تماس رو قطع کردم و به امید رسیدنرضا شروع به پوشیدن کردم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت128
🌟تمام تو، سَهم من💐
جلوی آینه ایستادم. هملباس قشنگیه هم حسابی بهم میاد.
با بلند شدنصدای زنگ خونه از پنجره بیرون رو نگاه کردم.
در باز شد و سهراب با دسته گل زیبایی که دستش بود داخل اومد. نفس کلافهای کشیدم و روی تخت نشستم.
چند ضریه به در اتاق خورد و بدون اینکه منتظر بشه تا بگم بیاد داخل باز شد و سحر با عجله چادرش رو برداشت و سرش کرد.
_خاله به آدمنمیگه کیه! شانس آوردم از پنجرهی آشپزخونه دیدم داره با کی حال و احوال میکنه.
_فقط بببین چه بلااهایی سر من آورده با این اخلاقش.
با صدای یاالله گفتن سهراب فوزی بیرون رفت. سلام کوتاه و سنگینی به سهراب گفت.
مامان گفت
_حوریناز تو اتاقشه داره حاضر میشه. شمام برو پیشش
اصلا نمیدونه من حاضرم یا نه. فوری میگه برو تو اتاقش
ایستادن و خواستم بیرون برم که سهراب زودتر وارد اتاق شد. هول شدم و فوری لب زدم
_سلام
بالبخند خاصی که تا حالا رو لب هاش ندیده بودم نگام کرد. ابرویی بالا انداخت و در رو پشت سرش بست.
_سلام. پس اینشکلی هم میشی
_چه شکلی؟
به زور جلوی خندهش رو گرفت
_من هر بار تو رو دیدم با موهای نامرتب و صورت پف کرده بوده...
شاکی اما آروم حرفش رو قطع کردم
_کی هر بار! فقط یه بار اونم تازه از خواب بیدار شده بودم.
جلو اومد و سرش دو کنار گوشمآورد آهسته گفت
_بار اول که دیدمت هم نامرتب بودی و با صورتی که حسابی ترسیده بود
_انتظار داشتید توی اون لحظه و اون اونجوری که باهام حرف میزدید براتون بخندم
خندهی صدا داری کرد و قدمی به عقب برگشت.
_خندیده بودی که حسابت با کرامالکاتبین بود.
دسته گل رو سمتم گرفت
_ببین همونیه که دوست داری.
گل رو ازش گرفتم ک نگاهی بهش انداختم.
_بله عالیه.ممنون
چند ضربه به در اتاق خورد و مامان گفت
_حوری ناز آمادهاید؟
_بله مامان.
در رو باز کرد و با لبخندی که ذوقش رو صدبرابر کرده بود نگاهمون کرد.
_زود تر بیاید برید.
سهراب گفت
_حوریناز بپوش بریم.
مامان حق به جانب گفت
_پوشیده دیگه!
ابرو های سهراب بالا رفت و متعجب نگاهم کرد
_با این!
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت129
🌟تمام تو، سَهم من💐
مامان با تردید گفت:
_بله. دیروز مریم خانم به خاطر مراسم امروز براش آورده!
_بله ولی قطعا منظورش ایننبوده که حوری ناز با این وضع از خونه بیرون بره.
نگاهش رو جدی به من داد فوری لب زدم
_نه آقا سهراب منظور مامان این نیست که فقط با همین بیام بیرون
سمت کمدم رفتم و مانتویی که دیروز با رضا خریده بودم رو بیرون اوردم
_این رو از روش میپوشم
تاییدی سرش رو تکون داد.
_آره با این میشه.
مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت
_نه منظور من همونجوری بود.مثلا عروسی.چهار تا عکس قراره بندازید.
منتظر جواب نشد و دلخور بیرون رفت. سهراب نگاهش رو به من داد
_حوری ناز من اصلا خوشم نمیاد که تو بخوای...
_من خودم قصد نداشتم بدون مانتو بیام بیرون. به اصرار های مامان هم اهمیت نمیدادم.
_اصلا کلا چرا پوشیدی. کی از روی کت و شلوار مانتو میپوشه!
_میخواستم در بیارم. منتظر بودم رضا بیاد
ابروهاش رو دوباره بالا داد
_به رضا چه ربطی داره!
با شنیدن صدای رضا ناخواسته لبخند رو لب هام نشست.
_اومد
نگاه جدی به سرتاپام انداخت و گفت
_عوض کن زود بیا بیرون منتظرتم
از اتاق بیرون رفت. با حرص پام رو به زمین کوبیدم.
رفتار مامانباعث شد تا همین اول زندگی سهراب بخواد برای من ادای بزرگتر ها رو دربیاره.
عصبی لباس هامرو عوض کردم. دسته گل رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. برای مطالعه و ادامهی رمان لطفا چند خط بعدی رو با دقت بخونید
سلام
اینرمان۵۰۱ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۶۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
به خودتون تخفیف ندید❌
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771فاطمهعلیکرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 اینجا کامل توضیح دادم🤒 لطفا نیاید پی وی بگید چرا پاکشده😊 @onix12 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
هدایت شده از بهشتیان 🌱
Hamid Hesam_Eshge(musicsfarsi.com).mp3
3.72M
این آهنگم از طرف علی تقدیم به رویا 😍😍😍
از طرف اعضای دوست داشتنیم😍
خاطره سازی😍😍
رمان زیبای منتهای عشق
هدایت شده از بهشتیان 🌱
دکتر نادر هنوز قصد نداشت نگاه از من برداره و این کارش امیر مجتبی رو عصبی میکرد. حق داشت من رو با صورت کبود و لب های ورم کرده دیده بود و الان با گذشت زمان و بهتر شدنم و البته هنر دست هانیه حسابی تغییر کردم.
بالاخره دست از نگاه کردن برداشت. شروع به پرسیدن سوال کرد.
_دیگه درد و تب ندارید
_نه
روی زخمتون کامل بسته شده؟
_بله.
چیزی روی برگه نوشت. که صدای آهسته امیر مجتبی کنار گوشم نشست.
_بلند شو برو تو اتاق.
سرچرخوندم و نگاهش کردم. فاصلم برای اولین بار توی بیداری باهاش خیلی کم بود اما کنارش احساس امنیت دارم.
_شاید هنوز سوال داشته باشن.
نگاه سنگینش روم خیره موند. این بار کمی شمرده تر گفت
_برو تو اتاق.
نگاهم رو ازش گرفتم و رو به دکتر که هنوز در حال نوشتن بود دادم. نمیشه که بدون تشکر برم. اصلا تا بهم نگفته برو که نمیتونم برم. آرنجش رو خیلی اروم به پهلوم زد. انگار دیگه چاره ای ندارم.
ببخشیدی گفتم و ایستادم و سمت اتاق رفتم. در رو بستم و نفسم رو کلافه بیرون دادم.
چه کار زشتی ازم خواست. دکتر به خاطر من اینجا اومده. صداشون کنجکاوم کرد پشت در ایستادم.
https://eitaa.com/joinchat/1565065360C2b576bd276
دکتر اورده خونه زیادی به زنش نگاه کرد غیرتی شد😡💪
اوووووفففففف