🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت128
🍀منتهای عشق💞
همه دور سفره نشسته بودیم و در سکوت شام میخوردیم که صدای تلفن خونه بلند شد. مثل همیشه میلاد زودتر از همه بلند شد و گوشی رو برداشت و کنار گوشش گذاشت.
_ الو.
با ذوق گفت:
_ سلام عمو.
رضا کمر صاف کرد و با نیش باز به خاله نگاه کرد.
خاله پشت چشمی نازک کرد و بدون اینکه منتظر بشه تا میلاد صداش کنه، سمت تلفن رفت. گوشی رو از میلاد که حسابی با عمو مشغول صحبت کردن بود، گرفت و کنار گوشش گذاشت.
_ سلام.
_ خیلی ممنون، شما خوب هستید؟
اخمهاش توی هم رفت.
_ به چه مناسبت!
_ نه خواهش میکنم، این چه حرفیه! فقط گفتم مناسبت این مهمونی چیه؟
_ من صلاح نمیدونم ما توی این مهمونی شرکت کنیم.
نگران به من نگاه کرد.
_ نه تنها که نمیشه!
غمگین سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید.
_ باشه، چشم؛ انشاءالله میایم.
_ خدا نگهدار.
گوشی رو سرجاش برگردوند. دستش رو روی پیشونیش گذاشت و چشمهاش رو بست.
علی ته مونده غذای تو دهنش رو با آب پایان داد و به سمت مادرش سر چرخوند.
_ چی میگه مامان؟
دستش رو برداشت و همراه با آهی که کشید گفت:
_ پدربزرگت فردا همه رو شام دعوت کرده خونهش. گفتم جای ما نیست؛ ولی اصرار داره که باشیم.
زهره نیم نگاهی به من انداخت. توی نگاهش خبری از نفرت نیست. این به این معناست که علی حسابی باهاش اتمام حجت کرده.
خاله برگشت و سرجاش نشست. علی گفت:
_ چرا اینقدر ناراحتی مادر من! خب نمیریم.
_ نمیشه؛ پدربزرگت گفته.
_ گفته باشه. قبول نکن!
_ عموت زنگ میزنه میگه بیایید، چی بگم؟ به خودت گفته بود میتونستی بگی نه!
_ پیش اومده دیگه، بهش فکر نکن.
_ میترسم حرف پیش بیاد.
_ یه چیزی میشه دیگه! غصه نخور.
تنها کسی که توی جمع از این دعوت لبخند به لب داشت، رضا بود و کاملاً علتش مشخص بود.
آخرین قاشق غذا رو توی دهنم گذاشتم و نگاهی به جمع انداختم. همه به من نگاه میکردن.
به سختی لقمه رو قورت دادم و نگاهم رو به خاله دادم. تنها پناهگاه امنی که اینجا دارم.
علی تک سرفهای کرد و رو به زهره گفت:
_ بگو.
زهره حسابی سختش بود. نگاهش رو به سفره داد و بیمیل با صدای آرومی لب زد:
_ بابت حرفهای اون روز متأسفم.
یعنی خاله به علی گفته تا زهره رو مجبور به عذرخواهی کنه یا خودش این تصمیم رو گرفته!
رضا که کِیفِش کوک بود با خوشحالی گفت:
_ رویا شرمنده، منم جَو گرفته بود یه حرفی زدم. هیچ کدوم از ته دل نبود.
_نمیدونم چرا بغض توی گلوم نشست. هنوز حرفهاشون بعد از دو روز، توی دلم مونده. نتونستم بغضم رو کنترل کنم. چونم لرزید و اشک روی گونم ریخت. فوری پاکش کردم.
خاله نفس سنگینی کشید و گفت:
_ بار آخر باشه که توی این خونه از اون حرفها میشنوم! دفعه دیگه با خودم طرفین.
رویا تاج سر منه؛ مثل همهی شما توی این خونه جا داره. در نبودش گفتم، الان جلوش هم میگم! یکی از مغازههایی که داریم، مال رویاست. تا حالا اومده بگه خاله چرا پول من رو قاطی پول خودتون میکنید!؟
دیگه توی خونه نشنوم که چرا پول ما رو خرج رویا میکنی. پول خودشِ، فهمیدید؟
رضا با صدای بلند، بله گفت و زهره با سر تأیید کرد.
رو به من گفت:
_ تو هم دفعهی آخرته اون جوری از خونه میری بیرون!
اصلاً فکرش رو نمیکردم خاله دوباره حرفش رو پیش بکشه. سرم رو پایین انداختم.
_ چشم خاله.
زهره که انگار دنبال شر میگشت، موزیانه گفت:
_ مامان. باید بگی چشم مامان.
سر بلند کردم و به علی که از بالای چشم به زهره نگاه میکرد، خیره شدم.
نیم نگاهی به من انداخت. منتظر بودم تا حرفی بزنه؛ اما ایستاد و بیرون رفت.
زهره پوزخندی زد و رو به خاله گفت:
_ معلوم نیست چی بهش گفتید که همه چی یادش رفته؟!
خاله و زهره مَشغول جر و بحث شدن و من مبهوت سکوت علی موندم.
سکوتش در مورد خاله گفتن من، که هیچ وقت در برابرش کوتاه نمیاومد، چه معنی میده؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت128
🌟تمام تو، سَهم من💐
جلوی آینه ایستادم. هملباس قشنگیه هم حسابی بهم میاد.
با بلند شدنصدای زنگ خونه از پنجره بیرون رو نگاه کردم.
در باز شد و سهراب با دسته گل زیبایی که دستش بود داخل اومد. نفس کلافهای کشیدم و روی تخت نشستم.
چند ضریه به در اتاق خورد و بدون اینکه منتظر بشه تا بگم بیاد داخل باز شد و سحر با عجله چادرش رو برداشت و سرش کرد.
_خاله به آدمنمیگه کیه! شانس آوردم از پنجرهی آشپزخونه دیدم داره با کی حال و احوال میکنه.
_فقط بببین چه بلااهایی سر من آورده با این اخلاقش.
با صدای یاالله گفتن سهراب فوزی بیرون رفت. سلام کوتاه و سنگینی به سهراب گفت.
مامان گفت
_حوریناز تو اتاقشه داره حاضر میشه. شمام برو پیشش
اصلا نمیدونه من حاضرم یا نه. فوری میگه برو تو اتاقش
ایستادن و خواستم بیرون برم که سهراب زودتر وارد اتاق شد. هول شدم و فوری لب زدم
_سلام
بالبخند خاصی که تا حالا رو لب هاش ندیده بودم نگام کرد. ابرویی بالا انداخت و در رو پشت سرش بست.
_سلام. پس اینشکلی هم میشی
_چه شکلی؟
به زور جلوی خندهش رو گرفت
_من هر بار تو رو دیدم با موهای نامرتب و صورت پف کرده بوده...
شاکی اما آروم حرفش رو قطع کردم
_کی هر بار! فقط یه بار اونم تازه از خواب بیدار شده بودم.
جلو اومد و سرش دو کنار گوشمآورد آهسته گفت
_بار اول که دیدمت هم نامرتب بودی و با صورتی که حسابی ترسیده بود
_انتظار داشتید توی اون لحظه و اون اونجوری که باهام حرف میزدید براتون بخندم
خندهی صدا داری کرد و قدمی به عقب برگشت.
_خندیده بودی که حسابت با کرامالکاتبین بود.
دسته گل رو سمتم گرفت
_ببین همونیه که دوست داری.
گل رو ازش گرفتم ک نگاهی بهش انداختم.
_بله عالیه.ممنون
چند ضربه به در اتاق خورد و مامان گفت
_حوری ناز آمادهاید؟
_بله مامان.
در رو باز کرد و با لبخندی که ذوقش رو صدبرابر کرده بود نگاهمون کرد.
_زود تر بیاید برید.
سهراب گفت
_حوریناز بپوش بریم.
مامان حق به جانب گفت
_پوشیده دیگه!
ابرو های سهراب بالا رفت و متعجب نگاهم کرد
_با این!
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت128
_آره، تا امروز ندیدم با کسی مهربون صحبت کنه جز با شما! خانم جان تو رو خدا میترسم نازگل خانم زیر دست هاشون طاقت نیارن.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و ترسبده گفتم
_من نمیرم. اصلا شاید عصبانی شدن...
دستش رو روی سرش گذاشت
_من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم. یه حرفی میزنم تا تهش رو خوندم. الان حاضرم خودم کتک بخورم ولی نازگل خانم رو نجات بدم.
گریهم گرفت
_توران خانم جون بچههات ولم کن من میترسم
نگاهی به در انداخت و سرش رو به گوشم نزدیککرد و آهسته گفت
_اینرو به هیچکس نگو.بهت میگمکه بدونی اگر بیای چه خوبی بزرگی کردی و خدا چقدر ازت راضی میشه. بعد بیست و چهار سال نازگل خانم آبستن شده. دهنش رو بسته ببینه بچه میمونه که بگه یا نه. نمیخواد بیفته سر زبون ها.
ازم فاصله گرفت و نگاهش رو به چشمهای متعجبم داد
_دست بجنبون خانم. دیر بشه خون یه بی گناه رو پات مینویسن.
دستم رو کشید و ناخواسته و بی اراده همراهش شدم
_توران خانم رفتن من کار رو خرابتر نکنه؟
روسری بافتنی که به آویز آویزون بود روی دوشم انداخت
_نه، فقط حرفی از بچه نزن
در رو باز کرد و دستم رو کشید برای اولین بار پام رو بیرون گذاشتم. فانوسی که جلوی در آویزون بود رو برداشت و سمت پله ها کشوندم.
_یکمآرومتر الان میفتیم!
_میترسم دیر بشه
پایین پله ها فانوس رو دستم داد و به در اتاقی اشاره کرد
_اونجاست. برو خانم. خدا خیرت بده
نگاه پر از ترسم رو به در اتاقی که نشونم داد، دادم. آب دهنم رو به سختی پایین دادم.
ترس و سرما سوزش گلوم رو برگردوند. زنهایی که همه با ترس جلوی در اتاقی ایستاده بودن توجهم رو جلب کرد.
پشت در اتاق ایستادن و بی جرئت به در ضربه زدم. صدای فریاد شاهرخ خان ته دلم رو خالی کرد
_چیه؟
پشیمون از کارم به توران نگاه کردم التماس نگاهش خیلی بیشتر از ترس من بود. نگاهم رو به در دادم و پر بغض لب زدم
_منم
زن ها با هیاهوی آهسته و پچپچ مانند وارد اتاقی شدن که جلوش ایستاده بودن. در اتاق باز شد و شاهرخ خان ناباورانه نگاهم کرد.
_تو اینجا چیکار میکنی!
قطرهی اشکی روی صورتم ریخت. سرم رو پایین انداختم
_می...شه ...بیام...داخل
لکنت زبونم ارومترش کرد بیرون اومد و با غضب به پشت سرم نگاه کرد و توران فوری گفت
_خان ن...تونستم جلوشون رو بگیرم.
از حرص دندون هاش رو بهمسابوند
_از قضا فانوس پیدا کرد! از قضا بیناین همه اتاق فهمید من تو کدومم!
توران سرش رو پایین انداخت
نگاهش رو به من داد
_برگرد بالا الان میام پیشت.
_ملتمس به چشم هاش خیره موندم
لبخندی زد و در اتاقی که جلوش ایستاده بود رو بست.
_ از هیچی نترس. اینجا امن ترین جای ممکن برای توعه.
به اطراف نگاه کرد
_کسی که ندیدت؟
صدای سوزناک گریهی زنی از پشت در بند دلم رو پاره کرد.
با نفرت به در نگاه کرد رو به تورانگفت
_ببرش بالا خودت برگرد پایین
صدای مردی باعث شد تا خان با خشونت بازوم رو بگیره رو پشت خودش بکشه و رو به مرد فریاد بزنه
_صد بار گفتم اینجوری نیاید. چه مرگته!
_ارباب صفی اومده
_برو الان میام
چند لحظهای ساکت موند
_ببرش بالا خودت برگرد پایین
توران گفت
_چشم خان
دوست داری زودتر رمان رو بخونی؟
اونم این رمان جذاب که تو وی آی پی همه معتادش شدن😋 نمیدونی چه خبره😈 الان رسیدن پارت 427🙊
شرایط کانال رو حتما بخون👇
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت128
🍀منتهای عشق💞
_الو...
مهشید چرا نمیای پایین؟
_هان!
سکوت رضا باعث شد تا از بالا رفتن پلهها برای لحظهای دست بردارم.
_واقعا رفتی!
طوری که خیلی بهش برخورده گفت
_اصلا نیا
آهی کشیدم و پلهها رو بالا رفتم. اگر زبونم لال این اتفاق برای علی میفتاد من می مردم و زنده میشدم
وارد خونه شدم. سوپ رو توی کاسهی بزرگی ریختم. در خونه باز شد و علی داخل اومد.
_چه بویی راه انداختی!
_زیاد درست کردم.
_ناهار سوپ داریم!
کوتاه خندیدم
_نه املت داریم
کاسه رو توی سینی گذاشتم. جلو اومد و ازم گرفت و خندید
_ناهارت املت باشه من میدونم با تو
_ناشکری نکن! بعضی ها همینم ندارن بخورن
_نه جدی ناهار چی داریم؟
نازی به نگاهم دادم
_شاید مهمون تو ایم؟
_بی خیال همین سوپ رو میخوریم.
صدا دار خندیدم.
_زنگ بزن غذا بیارن
_حالا ما حاجی شدیم ولی نه از نوع پولدارش
_ماکارانی گذاشتم برات. فعلا سوپ رو ببریم برای رضا
طوری که دلش برای رضا سوخته گفت
_گفتی بهش مهشید نیست؟
سرم رو بالا دادم
_من نگفتم. ولی زنگ زد بهش
نفس سنگینی کشید و متاسف سرش رو تکون داد. از. خونه بیرون رفتیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀