eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.4هزار دنبال‌کننده
264 عکس
98 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 انقدر مبهوت این بی‌اهمیتی علی و حرف نزدنش بودم که متوجه صدای خاله نشدم. دست خاله روی بازوم نشست و کمی تکونم داد. _ رویا کجایی؟ خیره نگاهش کردم.‌ هنوز گنگم؛ یعنی علی کوتاه اومده و به خواستِ دلِ من فکر می‌کنه. _ بلند شو خاله! بلند شو برو یه سینی چایی بریز ببر. متعجب نگاهم کرد. _ چرا خشکت زده؟ _ هان... چشم... چشم الان می‌برم. ایستادم؛ یه استکان چای ریختم و توی سینی گذاشتم. برداشتم تا از آشپزخونه بیرون برم که خاله گفت: _ برای همه می‌ریختی خُب! _ ببخشید خاله، حواسم نبود. خواستم برگردم که گفت: _ نمی‌خواد؛ ببر اون رو بده علی بخوره، خودم می‌ریزم میارم. از آشپزخونه بیرون رفتم. نگاه علی به فرش بود. سینی رو جلوش گذاشتم و لحظه‌ای بهش نگاه کردم. نگاهش رو به چشم‌هام دوخت. مردمک چشم‌هاش بین چشم‌های من دو دو می‌زد.‌ سرش رو پایین انداخت. ایستادم و به سمت اتاق خاله رفتم که با صداش، قلبم ایستاد. _ رویا! کنترل نفس‌هام دیگه دست خودم نیست. تند تند و پشت سر هم، بیرون می‌اومد. دهنم رو باز کردم تا راحت‌تر اکسیژن به ریه‌هام برسه و همزمان چشم‌هام رو بستم تا شاید کمی به خودم مسلط بشم، اما فایده‌ای نداشت. آهسته چرخیدم. نیم نگاهی بهش انداختم و سر به زیر گفتم: _ بله. چند ثانیه‌ای مکث کرد. بعد با صدای آرومی که حجب و حیای جدیدی توش موج می‌زد و من کاملاً باهاش غریبه بودم، گفت: دو روزه توی خونه نشستی، مدرسه نمیری! دَرست رو بخون، از فردا برو. همین جمله‌های کوتاه بعد از اون سکوت طولانی، باعث شد تا اشک تو چشم‌هام جمع بشه. تلاش کردم خودم رو کنترل کنم تا بیشتر از این پیش علی رسوا نشم. چشمی‌گفتم و سمت اتاق خاله رفتم. به محض ورودم، دَر رو بستم و بهش تکیه دادم و اشک‌هایی که منتظر پلک‌ زدن بودن تا فرو بریزن رو رها کردم. دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای گریه‌ام بالا نره. کنترلش واقعاً برام سختِ و توضیحش به خاله که برای چی گریه کردم، سخت‌تر. هر طور شده بغضم رو قورت دادم و اجازه ندادم بیشتر از این خودنمایی کنه. نگاهی به کیف مدرسه‌ام انداختم. یاد حرف خانم‌مدیر افتادم. صدای خانم مدیر توی سرم پیچید: «در هر صورت من به خودش هم گفتم؛ فردا اگر با برادرت نیاد مدرسه راهش نمیدم‌. اصلاً شده باشه فردا جلوی در مدرسه می‌ایستم و اگر با برادرت نیاد از همون‌ جا برش می‌گردونم.‌ کاری نکنید خودم تلفن رو بردارم زنگ بزنم بهش! چون اون جوری خیلی براتون گرون تموم میشه.» حتی من رو هم تهدید کرد که اگر با علی به مدرسه نریم جلوی کلاس رفتن من رو هم می‌گیره! توی این شرایط که زهره انقدر با من بدِ و اوضاع خونه انقدر ناجورِ، من چطور این حرف رو به علی بزنم یا اصلاً به خاله بگم! گفتنش به خود زهره هم برام دردسرسازِ، اما چاره‌ای ندارم. نیم ساعت تو اتاق صبر کردم تا آثار گریه از روی چشم‌هام پاک بشه. توی آینه نگاهی به خودم انداختم و وقتی مطمئن شدم که دیگه اثری از گریه نمونده، از اتاق بیرون رفتم. خاله تنها نشسته بود. چادرش روی سرش بود و مشغول خوندن مفاتیح بود. شاید بهتر باشه اول به خود زهره بگم تا با هم یه تصمیم بگیریم. پام‌ رو روی پله نگذاشته بودم که خاله گفت: _ کجا؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 مامان با تردید گفت: _بله. دیروز مریم‌ خانم به خاطر مراسم‌ امروز براش آورده! _بله ولی قطعا منظورش این‌نبوده که حوری ناز با این وضع از خونه بیرون بره.‌ نگاهش رو جدی به من داد فوری لب زدم _نه آقا سهراب منظور مامان این نیست که فقط با همین بیام‌ بیرون سمت کمدم رفتم و مانتویی که دیروز با رضا خریده بودم رو بیرون اوردم _این رو از روش میپوشم تاییدی سرش رو تکون داد. _آره با این میشه. مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت _نه منظور من همونجوری بود.‌مثلا عروسی.‌چهار تا عکس قراره بندازید.‌ منتظر جواب نشد و دلخور بیرون رفت.‌ سهراب نگاهش رو به من داد _حوری ناز من اصلا خوشم نمیاد که تو بخوای... _من خودم قصد نداشتم بدون مانتو بیام بیرون. به اصرار های مامان هم اهمیت نمی‌دادم. _اصلا کلا چرا پوشیدی. کی از روی کت و شلوار مانتو میپوشه! _میخواستم در بیارم. منتظر بودم رضا بیاد ابروهاش رو دوباره بالا داد _به رضا چه ربطی داره! با شنیدن صدای رضا ناخواسته لبخند رو لب هام نشست. _اومد نگاه جدی به سرتاپام انداخت و گفت _عوض کن زود بیا بیرون منتظرتم از اتاق بیرون رفت.‌ با حرص پام‌ رو به زمین کوبیدم.‌ رفتار مامان‌باعث شد تا همین اول زندگی سهراب بخواد برای من ادای بزرگ‌تر ها رو دربیاره.‌ عصبی لباس هام‌رو عوض کردم. دسته گل رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. برای مطالعه و ادامه‌ی رمان لطفا چند خط بعدی رو با دقت بخونید سلام این‌رمان۵۰۱ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۶۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. به خودتون تخفیف ندید❌ بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 اینجا کامل توضیح دادم🤒 لطفا نیاید پی وی بگید چرا پاک‌شده😊 @onix12 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 دستم رو گرفت و از پله‌ها بالا رفتیم _گفتم بدتر میشه! توران اشکش رو پاک‌کرد _نه. بدتر نشد.‌ همین که از اتاق نازگل خانم اومد بیرون کافیه. ولی این صفی هم نیمه شبی امده خوش خبر نیست. وارد اتاق شدیم. شال رو از روی دوشم برداشت و آویزون کرد سرجاش. _کمک‌یه زن مظلوم کردی الهی خدا نجاتت بده از این خونه‌ی سیاه. روی تخت نشستم. _زود برمیگردید بالا؟ درمونده نگاهم کرد _فکر نکنم دیگه بزارن من بیام! فقط دعا کن ایوب خان زود برگردن فانوس رو از گوشه‌ی اتاق برداشت و بیرون رفت.‌ با این‌ همه استرس و باد سردی که به صورتم خورده دیگه خوابم‌نمیبره. اما توی این اتاق، تنهایی، جز خوابیدن کاری ندارم‌ سرم رو روی بالشت گذاشتم و چشم‌هام رو بستم صدای رفت و آمد مرد ها و شیهه‌ی اسب ها هم برای نخوابیدن کافی بود.‌ نمیدونم از خونه‌ی فرامرز‌خان نجات پیدا کردم یا اینجا گرفتار شدم. چقدر دلم‌برای پری تنگ شده. از روز اول تلاش می‌کرد من رو از هر خطری دور کنه اما بیشتر مواقع توی درسر مینداختم. ولی تمام حرف هاش درست نبود.‌طبق حرف هاش شاهرخ خان مرد هیز و هرزی بود که مدام به خیال بچه دار شدن زن های بیوه و دختر های جوون رو صیغه‌ی خودش میکنه و بعد از یه مدت... از فکری که توی ذهنم ایجاد شد بهت زده چشم‌هام رو باز کردم و ناخواسته سرجام نشستم. پس علت این همه مهربونی شاهرخ خان با من همون حرف های پری هست؟! با ترس به در نگاه کردم. شاید برای همین توران اولش باهام بد رفتاری میکرد! علت گریه‌ی سوزناک نازگل خانم هم برای شنیدن صدای من بود که فکر میکنه قراره زن شوهرش بشم! اشک توی چشم‌هام جمع شد و فوری پایین ریخت. این تخت گرم و اون برخورد های صمیمی و مهربون، بهترین دلیلِ ثابت کردن این فکرهاست. با گوشه‌ی آستینم اشکم رو که پاک کردنش فایده‌ای نداره، پاک کردم. الان میفهمم که نه تنها نجات پیدا نکردم بلکه تو مخمصه‌ی بد تری افتادم. ایستادم و پرده‌ی‌ زخیم اتاق رو کنار زدم و از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردم.‌ به خاطر فانوس روشنی که جلوی در اتاقم روشن بود فضای اطراف رو دیدم. توران زن شجاعیه، اگر کمکم کنه توی اولین فرصت از اینجا فرار میکنم. به ناچار و درمونده دوباره به تخت برگشتم. اینبار نتونستم سر روی بالشت بزارم به دیواره‌ی تخت تکیه دادم و بالشت سفید و نرم رو تو آغوشم گرفتم و به خودم چسبوندم.‌ آشوبی که توی دلم ایجاد شده خواب رو برای همیشه از چشمم گرفت. دیگه محبت های شاهرخ خان برام چندش‌آوره. خدا کنه تمام فکرهام اشتباه باشه... صورتم رو توی بالش فرو کردم. دارم خودم رو فریب میدم تنها نیتش از نگه‌داشتن‌من تا به گفته‌ی خودش گرفتن‌رضایت پدرش برای همونیه که پری میگفت        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سوپ رو روی میز گذاشت. از آشپزخونه چند تا بشقاب خورشت خوری و قاشق برداشتم و کنار رضا نشستم. خاله گفت _میلاد جان می‌ری شیر بخری؟ _نه. علی رو به خاله گفت _میری نه! نگاهش رو به میلاد داد و دستوری گفت _پاشو برو شیر بگیر میلاد نگاهی به خاله انداخت و برخلاف میلش ایستاد و بیرون رفت. خاله به آشپزخونه رفت و علی بدنبالش به پای گچ گرفته‌ی رضا نگاه کردم _یه چیزی بگم قول می‌دی ناراحت نشی! _من از دست مهشید داغونم.‌با این حالم ولم کرد رفت مهمونی دور همی مادرش! _نه مهشید رو نمی‌خوام بگم.‌ سوالی نگاهم کرد _تو یه هفته سه بار میلاد رو کتک زدی. میلاد بچه یتیمِ. آهش رو خدا می‌شنوه طلبکار گفت _اون یتیم بعد من پدر دارم _خجالت بکش رضا! خودتم می‌دونی منظورم چیه _چطور شوهر تو راه و بیراه دعواش می‌کنه آه نمی‌گیرش؟ _علی فرق داره! علی از اول حکم پدر رو برای میلاد داشت. _اگر شکستگی پای من، از آه میلاده، عیب نداره بزار از یه جای دیگه هم بشکنه. عوضش دلم خنک شد. بچه‌ی بی تربیت حرف زدن با رضا عصبیم کرد. ایستادم _سوپت رو بخور من برم چایی بزارم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀