هدایت شده از حضرت مادر
نماهنگ آقای بی حرم.mp3
2.97M
تو کریمی
نمک زندگی نیستی همه زندگیمی
داشتی با جزامیا رفاقت صمیمی
برکت سفره نوکرات از اون قدیمی
🎙 #سید_رضا_نریمانی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت186
💫کنار تو بودن زیباست💫
چند لحظه طول نکشید که صدای معترض بهاره بالا رفت
_صبر کن ببینم
با دست شونهی نسیم رو گرفت و سمت خودش برگردوند.
_هر کاری دلتون بخواد میکنید بعد نوبت من که میشه تیریپ اسلامی برمیدارید!
نسیم با غیظ گفت
_بهاره تو انگار حد و حدود رو نمیدونی!
بهاره هم با همون لحنگفت
_چه فرقی بین من و غزال هست که اون میتونه با نامزدش تنهایی تو خیاط خونه حرف بزنه ولی من تو جمع نمیتونم.
_واقعا فرقتون رو نمیبینی! بهاره مگه اول بهت نگفتم پوشش برای من مهمه
_تو چیکار به منداری!
_تا وقتی به عنوان شریک با مایی باید اینجا درست بگردی.
_نسیم یه بار دیگه به نامزد من بی احترامی کنی من میدونم با تو
_نامزدت رو اینجا نیار
بهاره با دست من رو نشون داد
_پس چرا این بیاره!
_تو هم هر وقت یاد گرفتی به مردی که محرم نیستی انقدر نچسبی میتونی اینجا باهاش صحبت کنی!
وسطشون ایستادم
_دخترا زشته! صداتون رفت بیرون
بهاره که کم آورده بود به حالت قهر صورتش رو برگردوند و با قدم های تندش ازمون فاصله گرفت. ناراحت به نسیم نگاه کردم. با دیدن لبخند موفقیت آمیزی که رو لب هاش بود جا خوردم. فکر کردم الان اعصابش باید خورد باشه
دستم رو گرفت سمت خیاط خونه کشوند وارد شدیم و با همون لبخند رضایت بخش گفت
_آخیش دلم خنک شد. معلوم نیست اینجا رو با کجا اشتباه گرفته
از حالتش خندهم گرفت. چادرم رو آویزون کردم و سمت میز برش رفتم
_فکر کردم الان عصبی میشی
روی میز جلوی در نشست
_نه چرا! آدم حرفش رو میزنه دیگه اعصاب خوردی نداره. اعصاب خوردی واسه کسیِ که برات مهم و ناراحتش کردی یا اون ناراحتت کرده. بهاره اصلا برای من مهم نیست.
دست به سینه شد
_میدونی دیشب داشتم به چی فکر میکردم؟
_چی؟
_اینکه باید دست های خالهت رو بوسید که تو رو با تمام دردسر هایی که داشت فرستاد کلاس خیاطی!
یاد اون روز ها افتادم و آهی کشیدم
_آره واقعا. بیچاره انقدر دلشوره داشت که نکنه داییم بفهمه.وقتی مهدیه گفت میخوام برم کلاس خیاطی گفت غزال رو هم ببر. منم انقدر که تحت فشار سختگیری های داییم بودم از خدام بود از خونه بیرون برم .شوهر خالهم زنده بود مرتضی هم جرئت مخالفت نداشت. خالهم میگفت دختر از پونزدهسالگی باید یه هنری یاد بگیره چه بهتر که خیاطی.
_راست میگه دیگه!پس الانمهدیه هم خیاط ماهره؟
_نه. حامله شد از وسطاش دیگه نیومد. ولی خاله خودش من رو میبرد.اون موقع ها انقدر چاق نبود
توی پارچه هایی که خریده بود شروع به گشتن کردم
_فاکتور امروز رو میخوای برش بزنی؟
پارچهای که، با کاغدی که روش منگنه شده بود و نوشته بود موسوی رو بیرون کشیدم
_امروز هم این رو برش میزنم هم اون رو
از میز پایین اومد و دفتر اندازه ها رو جلوم گذاشت و آروم خندید
_بهبه لباس مادرشوهر جان رو میخوای بدوزی؟
کمی خجالت کشیدم و تلاش کردم واکنشی نشون ندم
_نه چه فرقی دارن! همینجوری برداشتم
صدای خندهش کنترل شده بالا رفت
_آره تو راست میگی.
نگاهی به در انداخت
_من برم دلم شور میزنه لج کنه یه خرابکاری به بار بیاره
حضورش با حرفهایی که میزنه معذبم میکنه. با سر تایید کردم. بعد از رفتنش لبخند رو لب هام نشست و پارچه رو روی میز پهن کردم. نگاهی به اندازه هاش انداختم
دوست دارم به موسوی بگم که لباس مادرش رو شروع کردم. گوشیم رو برداشتم و براش نوشتم...
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۵۵۱هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
هدایت شده از بهشتیان 🌱
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
حواستون به این خانواده هست؟
عزیزان فیلم و مدارک پزشکی این بنده خدا رو ببینید🙏
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت187
💫کنار تو بودن زیباست💫
گوشیم رو برداشتم و براش نوشتم
"سلام دارم لباس مادرتون رو برش میزنم "
قبل از ارسال پیام رو خوندم نگاهم روی کلمهی مادرتون قفل شد. با تردید احترامی که تو کلمهی مادرتون بهش گذاشته بود رو پاک کردم، مادرت نوشتم و دکمهی ارسال رو زدم. دوباره پیام رو خوندم
"سلام دارم لباس مادرت رو برش میزنم "
امیدوارم از این صمیمت پشیمون نشم. گوشی رو روی میز گذاشتم متر رو برداشتم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. فوری برداشتم و پیام رو باز کردم
"سلام. سنگ تموم بزار که سربلندم کنی"
لبخند به پهنای صورت، روی لب هام نشست و نوشتم
"چشم آقا محمد"
پیام رو ارسال کردم
استیکر خندهای فرستاد و پشت بندش نوشت
"چه پیشرفتی داشتیم. انگار آشنایی پیامکی باهات بیشتر جواب میده!"
خجالت زده لبم رو به دندون گرفتم.گوشی رو روی میز گذاشتم و شروع به کشیدن الگو روی پارچه کردم
هر دو لباس رو برش زدم و شروع به دوختن لباس مشتری کردم. یادش بخیر، مژگان خانم مربی خیاطیم میگفت تو با اینکه سنت کم هست ولی هم دستت تنده هم خیلی زود یاد میگیری. همیشه چرخ های حرفهایش رو در اختیارممیذاشت باهاشون کار کنم و لباس مشتری هاش رو میداد میدوختم اگر فرصت هایی که بهم میداد نبود الان نمیتونستم انقدر راحت با این چرخ ها کار کنم.
شروع به دوختن لباس مشتری کردم تا بتونم زودترببرم خونه کار دستش رو شروع کنم.
لباس رو بعد از دوخت تن مانکن کردم تا ایرادتش رو بگیرم. با صدای نسیم نگاهش کردم
ذوق زده گفت
_از اولممطمعن بودم تو انتخاب تو اشتباه نکردم. چه زود دوختی!
_میخوام زودتر آماده شه ببرم کار دستش رو بزنم.
_ساعت نزدیک سه شده نمیخوای بری؟
_چرا دیگه الان جمع میکنم
لباس رو با کمک هم از تن مانکن درآوردم
_زنگ بزنید دختره بگید فردا ظهر بیاد پرو کنه
_باشه. غزال تو واقعا نمیخوای به اون همسایه هیچی بگی!
_نه
ناراحت کمی اخم کرد
_چرا؟!
_من دیگه به کار فتحی نیاز ندارم. یعنی اگر از گرسنگی بمیرم هم نمیرم سروقتش. اما به همسایهم نیاز دارم.
_چه نیازی!
_تمام کارهام رو از پنجره ی اون میبرم و میارم.اگر باهام قهر کنهچیکار کنم؟
_لااقل به شوهرش بگو یکم گوشش رو بپیچونه
_دعوای زن و شوهری اونا به چه درد من میخوره. خدا خودش حواسش هست
_مادرم همیشه میگه صبر کوچیکهی خدا چهل سالشه!
لبخندی به حرص و جوشش زدم
_خب من همین الان بخشیدمش که منتظر تقاص پس دادنش هم نباشم
_وای غزال با این حرف هات چقدر منو حرص میدی
لباس رو روی میز گذاشتم.
_بعضی تلافی ها خود ناشکریه. الان خدا میگه غزال خانم من که خیلی زودتر و بهتر یه کار راحتتر و بی استرس تر بهت دادم. چرا ناراحت شدی
_چرا انقدر هوای این همسایهتون رو داری!
چادرم رو برداشتن و روی سرم انداختم
_چون دلشکستهست. باید هوای آدم هایی که دل شکستهای دارن رو بیشتر داشته باشیم.
یهدم بنداز پرو کردن رو یادت بدم که اگر من نبودم هم بتونی لباس مشتری ها رو پرو کنی.
کیفم رو برداشتم و سمت در رفتم
_با من کاری نداری؟
_نه. تو که بری منم در خیاط خونه رو قفل میکنم اصلا به این دختره اعتماد ندارم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت188
💫کنار تو بودن زیباست💫
صدای پیامک گوشیم بلند شد. بهتره پیام موسوی رو اینجا نخونم
نگاهی به بهاره انداختم. ناراحت پشت میز نشسته و اهمیتی به مشتری های داخل مزون نمیده. کمی تن صدام رو بالا بردم
_بهاره جان خداحافظ
نیم نگاهی بهم انداخت و بی میل دستش رو بالا آورد.نسیم گفت
_یکممحلش نزار تا خودش رو درست کنه.
_گناه داره طفلی.
شاکی گفت
_چه گناهی! سر و وضعش رو ببین!
_با زبون خوش بهش بگو. استرس پول ندادنش رو داری؛ داری اینجوری میکنی. کاری نداری!
_نه برو به سلامت
خداحافظی گفتم و بیرون رفتم. فوری گوشی رو از کیفم بیرون آوردمتا پیام موسوی رو بخونم. لبخند زدم و صفحهی گوشیم رو روشن کردم و با دیدن پیام مرتضی تمام دلم یکجا پایین ریخت. پیام رو باز کردم
"بسه دیگه چقدر درس میخونی. بیا خونه دیگه!"
بدیِ پیام اینه که نمیتونی لحن طرف مقابلت رو متوجه بشی. برای اینکه به استرسم پایان بدم شمارهش رو گرفتم و اهمیتی به ضربان قلبم ندادم. صدای بوق توی گوشم پیچید و منتظر صداش موندم. اگر کلافه و عصبی باشه از فردا نمیتونم به راحتی بیام مزون و برگردم.
_الو...
آب دهنم رو قورت دادم و لحنم رو مهربون کردم
_سلام. تازه اومدم بیرون
لحن آروم مرتضی دلم رو قرص کرد
_سلام. من به خاطر خودت پیام دادم. درس خوبه ولی نه اینجوری که تو پیش میری!
_دستت درد نکنه. دارممیام خونه
_میگم غزال من همه چی برای خونه خریدممیشه یه خواهش ازت بکنم؟
_آره. چی شده؟
_هیچی. فقط...
این مردد بودنش مضطربم میکنه
_بگو دیگه مرتضی استرس گرفتم
_دلم هوس قرمهسبزی های دستپخت تو رو کرده.میشه درست کنی؟
نفس راحتی کشیدم
_باشه درست میکنم. با این وضع حرف زدنت مُردم و زنده شدم
صدای خندهش بالا رفت انقدر بلند بود که مطمعنم اگر کسی کنارم بود میشنید.
_دارم میام خونه فعلا خداحافظ
جواب خداحافظیمرو داد. گوشی رو از کنار گوشم فاصله دادم که با تنهی شخصی از دستم روی زمین افتاد و تکه هاش از هم جدا شد
نگاه از گوشی گرفتم و به مرد کت و شلواری پوشی دادمکه با قدم های محکمش ازم دور میشد و انگار هیچ اهمیتی براش نداشت که باعث شده گوشیم روی زمین بیفته.
بغضمگرفت و روی زمین نشستم و تکههای از همپاشیدهی گوشی رو از روی زمین جمع کردم
خدا رو شکر نشکسته. تکههاش رو سر هم کردم و همونطور که سمت ایستگاه اتوبوس میرفتم روشنش کردم.
روی صندلی اتوبوس نشستم و اول از همه پیامهام با موسوی رو پاک کردم و منتظر حرکت اتوبوس شدم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۵۴۸هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت65
🍀منتهای عشق💞
میلاد عجب بچهایه.از ترس اینکه علی بفهمه اومد بالا. خودش قبل از اینکه خاله بگه همه چی رو گفت. بعد یه جوری تو روی علی ایستاد و جواب داد انگار نه انگار برادرش رو میشناسه!
به در اتاق نگاه کردم. مثل اینکا فقط داره نگاهش میکنه چون صدایی از اتاق بیرون نمیاد. چقدر دلم شور میزنه.
_میلاد خیلی وقته به حال خودت رهات کردم . فکر کردی خبریه؟
بالاخره شروع کرد
میلاد از ترس مظلومشده.
_مگه چی گفتم!
چه رویی هم داره! بگو چی نگفتم! بی فکر هر چی دلش خواست گفت الان میگه چی گفتم
_فکر نکن حواسم بهت نیست. میخوام احترامت رو نگهدارم.
بی جرئت جواب داد
_من که احترام نمیبینم
علی سکوت کرد و صدای گریهی میلاد بالا رفت
_این احترام نذاشتن آقا میلاد
میلاد با گریه گفت
_آی ول کن.
لبم رو به دندون گرفتم. گفت کاریش ندارم که!
_حالا خودت انتخاب کن با احترام حرف بزنیم یا اینجوری
_با احترام
صدای گریهی میلاد دلم رو ریش ریش میکنه. اگر خاله بالا بود طاقت نمیآورد و دخالت میکرد.
_کجا؟
_میخوام برم پیش مامان
_برو ولی من سر حرفم هستم
در اتاق خواب باز شد و میلاد با چشمهای گریون و گوشی قرمز بیرون اومد.
نگاه پر حرصی بهم انداخت و با عجله بیرون رفت.
علی گوشی به دست از اتاق بیرون اومد ناراحت گفتم
_گفتی کاریش نداری که! چرا گوشش رو کشیدی؟
بدون اینکه نگاه از صفحهی گوشیش برداره گفت
_براش لازمه
_خاله الان ناراحت میشه...
_الو سلام
_خوبی جواد؟
_سلامت باشییه لطفی میکنی فردا رو برای من مرخصی رد کنی؟
_حسین خودش مرخصیه برای این مزاحم تو شدم.
_دستت درد نکنه. خداحافظ
تماس رو قطع کرد
_ناهار رو بکش که خیلی گرسنمه
سمت آشپزخونه رفتم
_علی، میلاد دلش از غذای ما خواست!
واردآشپزخونه شد و در قابلمهی خوروشت رو برداشت و با قاشقی کمی از خوروشت کرفس رو برداشت و خورد
_وای رویا غداهات بهشتی میشن
لبخندی از تعریفش روی لبهام نشست.
_نوش جونت. یکم ببرم برای میلاد؟
_میلاد رو ول کن الان ببری هم نمیخوره
بشقابها رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت صندلی رو بیرون کشید و نشست.
دیس برنج و ظرف خوروشت رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم.
_دلم خیلی برای میلاد میسوزه
_میلاد از اون بچههاست که ولش کنی به بیراهه کشیده میشه. فردا رو مرخصی گرفتم. میبرمش مدرسه هم اون بچه رو که فحش داده وادار به عذرخواهی میکنم هم میلاد رو مجبور میکنم ازش معذرت خواهی کنه.
باید یاد بگیره هر مشکلی، راه حلی جز حمله هم داره.
کمی برنج توی بشقابم ریخت
_حرفش رو نزنیم. میخوام از این غذای خوشمزه کنار همسر کوچولوم لذت ببرم
صدا دار خندیدم
_من کجام کوچولوعه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
نویسنده هستم.
تو نظر سنجی زیر شرکت کنید توی کانال داری
کمکم کنید😍
https://EitaaBot.ir/poll/muob
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت188 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای پیامک گوشیم بلند شد. بهتر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت189
💫کنار تو بودن زیباست💫
با دیدن ماشین مهدیه جلوی در حیاط، دلم برای مریم سوخت. دیروز کم غر زده امروز اومده تکمیلش کنه.
کلید رو توی در پیچوندم و وارد خونه شدم. کاش متوجه اومدنم نشن و پنهانی برمبالا. اصلا حوصلهی غرغرهاش رو ندارم.
در راهرو رو باز کردم و آهسته داخل رفتم. کفشم رو روی مشمایی که مریمپهن کرده تا موکت خیس و گِلی نشه گذاشتم که صدای خاله بلند شد
_غزال خاله بیا شیربرنج درست کردیم.
درمونده به در نگاه کردم. از کجا فهمید اومدم! بی میل سمت خونهی خاله رفتم. در رو باز کردن و تلاش کردم لبخند بزنم
_سلام
_سلام عزیزم. خوش اومدی. بیا تا داغِ یه بشقاب بخور. مریم یه بشقابم برای غزال بیار
کنار خاله نشستم و با چشم دنبال مریم و مهدیه گشتم
_دیر کردی خاله!
_دخترا کجان!؟
نفس سنگینی کشید و آهسته گفت
_مهدیه انقدر داد و بیداد کرد که فشارش افتاد رفت تو اتاق خوابید. مریمم داره گریه میکنه.
با بغض ادامه داد
_منم این وسط بدبختشدم.دخترم داره به بی راهه میره
در اتاق به ضرب باز شد و مهدیه طلبکار بیرون اومد. نگاه تیزی بهم انداخت
_کجا بودی تو؟
انقدر از فضولی ها و دخالت های این خانواده لبریزم که فقط خدا میدونه. نگاهم رو ازش گرفتم و جوابش رو ندادم
_غزال پشت چشم نازک کردن نشد جواب من. به خدا جواب ندی اول به مرتضی میگم بعد به دایی
اسم دایی که میاد ته دلم خالی میشه. ولی باید مهدیه رو درست و حسابی بنشونم سر جاش. گوشیم رو از جیب مانتوم بیرون آوردم.شمارهی مرتضی رو گرفتم و روی حالت بلند گو گذاشتم. صدای گوشیم به خاطر مدل قدیمیش زیاد بلند نیست ولی انقدر هست که مهدیه بشنوه و دست از سرم برداره
نیم نگاه دلخوری بهش انداختم و خاله گفت
_مهدیه جان مادر کم حرص بخور!
صدای مرتضی توی خونه پیچید
_جانم غزال. رسیدی؟
تو چشمهای مهدیه زل زدم
_سلام. آره همین الان رسیدم.
_اگر چیزی کم و کسر بود زنگ بزن بخرم بیارم
بدون اینکه نگاه از، چشمهای مهدیه که دیگه طلبکار و شاکی نبود بردارم گفتم
_مرتضی من یه سوال میپرسم تو جواب بده باشه؟
_چی شده؟
_من امروز و دیروز، بعد دانشگاه کجا بودم؟
_کتابخونه! چی شده مگه؟!
گوشی رو از حالت بلند گو برداشتم و کنار گوشم گذاشتم
_هیچی نشده. فقط میخواستم مهدیه بدونه که تو در جریانی. کاری نداری؟
_نه.
با لحن خاصی ادامه داد
_ قرمه سبزی یادت نره
_باشه. فعلا خداحافظ
تماس رو قطع کردم. مهدیه گفت
_خب مثل آدم بگو چرا زنگ میزنی به مرتضی!
به آشپزخونه اشاره کردم
_بگم و تو باور نکنی بعد هر ثانیه وضعم بشه مثل مریم؟
با غیظ گفت
_مریم با تو فرق میکنه. پا شده با پسره...
وسط حرفش پریدم
_اسم امیرعلی رو تا حالا به بدنامی شنیدی؟ چیزی ازش دیدی؟ مورد اعتماد این خونه هست یا نه؟
_اینا میشه دلیلی که مریم باهاش قرار بزاره بره بیرون!
_نه. نمیشه. ولی تو بگو چیکار کنن؟ گیر افتادن بین تعصب بیجا و حرف بی خود دایی.
مریم با چشم های گریون پشت اپن ایستاد و نگاهم کرد
_غزال تو داری یه جوری حرفی میرنی که انگار اینا هیچ خطایی نکردن!
_نمیگم خطا نکردن ولی تو بیا به جای سیلی زدن به جای غر زدن به جای اعصاب خورد کردن بهش راه و چاه نشون بده. بیا مسیرشون رو هموار کن. کنار خواهرت وایسا نه روبروش.
خاله که دلش برای مریم سوخته بود حق به جانب رو به مهدیه گفت
_راست میگه دیگه! هم امیر علی پسر خوبیه هم بچهممریم خانومه.
مریم دنبال طرفدار بود تا صدای گریهش رو بالا ببره.مهدیه پشیمون گوشهای نشست و هر دو دستش رو روی سرش گذاشت
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂