هدایت شده از بهشتیان 🌱
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت187
💫کنار تو بودن زیباست💫
گوشیم رو برداشتم و براش نوشتم
"سلام دارم لباس مادرتون رو برش میزنم "
قبل از ارسال پیام رو خوندم نگاهم روی کلمهی مادرتون قفل شد. با تردید احترامی که تو کلمهی مادرتون بهش گذاشته بود رو پاک کردم، مادرت نوشتم و دکمهی ارسال رو زدم. دوباره پیام رو خوندم
"سلام دارم لباس مادرت رو برش میزنم "
امیدوارم از این صمیمت پشیمون نشم. گوشی رو روی میز گذاشتم متر رو برداشتم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. فوری برداشتم و پیام رو باز کردم
"سلام. سنگ تموم بزار که سربلندم کنی"
لبخند به پهنای صورت، روی لب هام نشست و نوشتم
"چشم آقا محمد"
پیام رو ارسال کردم
استیکر خندهای فرستاد و پشت بندش نوشت
"چه پیشرفتی داشتیم. انگار آشنایی پیامکی باهات بیشتر جواب میده!"
خجالت زده لبم رو به دندون گرفتم.گوشی رو روی میز گذاشتم و شروع به کشیدن الگو روی پارچه کردم
هر دو لباس رو برش زدم و شروع به دوختن لباس مشتری کردم. یادش بخیر، مژگان خانم مربی خیاطیم میگفت تو با اینکه سنت کم هست ولی هم دستت تنده هم خیلی زود یاد میگیری. همیشه چرخ های حرفهایش رو در اختیارممیذاشت باهاشون کار کنم و لباس مشتری هاش رو میداد میدوختم اگر فرصت هایی که بهم میداد نبود الان نمیتونستم انقدر راحت با این چرخ ها کار کنم.
شروع به دوختن لباس مشتری کردم تا بتونم زودترببرم خونه کار دستش رو شروع کنم.
لباس رو بعد از دوخت تن مانکن کردم تا ایرادتش رو بگیرم. با صدای نسیم نگاهش کردم
ذوق زده گفت
_از اولممطمعن بودم تو انتخاب تو اشتباه نکردم. چه زود دوختی!
_میخوام زودتر آماده شه ببرم کار دستش رو بزنم.
_ساعت نزدیک سه شده نمیخوای بری؟
_چرا دیگه الان جمع میکنم
لباس رو با کمک هم از تن مانکن درآوردم
_زنگ بزنید دختره بگید فردا ظهر بیاد پرو کنه
_باشه. غزال تو واقعا نمیخوای به اون همسایه هیچی بگی!
_نه
ناراحت کمی اخم کرد
_چرا؟!
_من دیگه به کار فتحی نیاز ندارم. یعنی اگر از گرسنگی بمیرم هم نمیرم سروقتش. اما به همسایهم نیاز دارم.
_چه نیازی!
_تمام کارهام رو از پنجره ی اون میبرم و میارم.اگر باهام قهر کنهچیکار کنم؟
_لااقل به شوهرش بگو یکم گوشش رو بپیچونه
_دعوای زن و شوهری اونا به چه درد من میخوره. خدا خودش حواسش هست
_مادرم همیشه میگه صبر کوچیکهی خدا چهل سالشه!
لبخندی به حرص و جوشش زدم
_خب من همین الان بخشیدمش که منتظر تقاص پس دادنش هم نباشم
_وای غزال با این حرف هات چقدر منو حرص میدی
لباس رو روی میز گذاشتم.
_بعضی تلافی ها خود ناشکریه. الان خدا میگه غزال خانم من که خیلی زودتر و بهتر یه کار راحتتر و بی استرس تر بهت دادم. چرا ناراحت شدی
_چرا انقدر هوای این همسایهتون رو داری!
چادرم رو برداشتن و روی سرم انداختم
_چون دلشکستهست. باید هوای آدم هایی که دل شکستهای دارن رو بیشتر داشته باشیم.
یهدم بنداز پرو کردن رو یادت بدم که اگر من نبودم هم بتونی لباس مشتری ها رو پرو کنی.
کیفم رو برداشتم و سمت در رفتم
_با من کاری نداری؟
_نه. تو که بری منم در خیاط خونه رو قفل میکنم اصلا به این دختره اعتماد ندارم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت188
💫کنار تو بودن زیباست💫
صدای پیامک گوشیم بلند شد. بهتره پیام موسوی رو اینجا نخونم
نگاهی به بهاره انداختم. ناراحت پشت میز نشسته و اهمیتی به مشتری های داخل مزون نمیده. کمی تن صدام رو بالا بردم
_بهاره جان خداحافظ
نیم نگاهی بهم انداخت و بی میل دستش رو بالا آورد.نسیم گفت
_یکممحلش نزار تا خودش رو درست کنه.
_گناه داره طفلی.
شاکی گفت
_چه گناهی! سر و وضعش رو ببین!
_با زبون خوش بهش بگو. استرس پول ندادنش رو داری؛ داری اینجوری میکنی. کاری نداری!
_نه برو به سلامت
خداحافظی گفتم و بیرون رفتم. فوری گوشی رو از کیفم بیرون آوردمتا پیام موسوی رو بخونم. لبخند زدم و صفحهی گوشیم رو روشن کردم و با دیدن پیام مرتضی تمام دلم یکجا پایین ریخت. پیام رو باز کردم
"بسه دیگه چقدر درس میخونی. بیا خونه دیگه!"
بدیِ پیام اینه که نمیتونی لحن طرف مقابلت رو متوجه بشی. برای اینکه به استرسم پایان بدم شمارهش رو گرفتم و اهمیتی به ضربان قلبم ندادم. صدای بوق توی گوشم پیچید و منتظر صداش موندم. اگر کلافه و عصبی باشه از فردا نمیتونم به راحتی بیام مزون و برگردم.
_الو...
آب دهنم رو قورت دادم و لحنم رو مهربون کردم
_سلام. تازه اومدم بیرون
لحن آروم مرتضی دلم رو قرص کرد
_سلام. من به خاطر خودت پیام دادم. درس خوبه ولی نه اینجوری که تو پیش میری!
_دستت درد نکنه. دارممیام خونه
_میگم غزال من همه چی برای خونه خریدممیشه یه خواهش ازت بکنم؟
_آره. چی شده؟
_هیچی. فقط...
این مردد بودنش مضطربم میکنه
_بگو دیگه مرتضی استرس گرفتم
_دلم هوس قرمهسبزی های دستپخت تو رو کرده.میشه درست کنی؟
نفس راحتی کشیدم
_باشه درست میکنم. با این وضع حرف زدنت مُردم و زنده شدم
صدای خندهش بالا رفت انقدر بلند بود که مطمعنم اگر کسی کنارم بود میشنید.
_دارم میام خونه فعلا خداحافظ
جواب خداحافظیمرو داد. گوشی رو از کنار گوشم فاصله دادم که با تنهی شخصی از دستم روی زمین افتاد و تکه هاش از هم جدا شد
نگاه از گوشی گرفتم و به مرد کت و شلواری پوشی دادمکه با قدم های محکمش ازم دور میشد و انگار هیچ اهمیتی براش نداشت که باعث شده گوشیم روی زمین بیفته.
بغضمگرفت و روی زمین نشستم و تکههای از همپاشیدهی گوشی رو از روی زمین جمع کردم
خدا رو شکر نشکسته. تکههاش رو سر هم کردم و همونطور که سمت ایستگاه اتوبوس میرفتم روشنش کردم.
روی صندلی اتوبوس نشستم و اول از همه پیامهام با موسوی رو پاک کردم و منتظر حرکت اتوبوس شدم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۵۴۸هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت65
🍀منتهای عشق💞
میلاد عجب بچهایه.از ترس اینکه علی بفهمه اومد بالا. خودش قبل از اینکه خاله بگه همه چی رو گفت. بعد یه جوری تو روی علی ایستاد و جواب داد انگار نه انگار برادرش رو میشناسه!
به در اتاق نگاه کردم. مثل اینکا فقط داره نگاهش میکنه چون صدایی از اتاق بیرون نمیاد. چقدر دلم شور میزنه.
_میلاد خیلی وقته به حال خودت رهات کردم . فکر کردی خبریه؟
بالاخره شروع کرد
میلاد از ترس مظلومشده.
_مگه چی گفتم!
چه رویی هم داره! بگو چی نگفتم! بی فکر هر چی دلش خواست گفت الان میگه چی گفتم
_فکر نکن حواسم بهت نیست. میخوام احترامت رو نگهدارم.
بی جرئت جواب داد
_من که احترام نمیبینم
علی سکوت کرد و صدای گریهی میلاد بالا رفت
_این احترام نذاشتن آقا میلاد
میلاد با گریه گفت
_آی ول کن.
لبم رو به دندون گرفتم. گفت کاریش ندارم که!
_حالا خودت انتخاب کن با احترام حرف بزنیم یا اینجوری
_با احترام
صدای گریهی میلاد دلم رو ریش ریش میکنه. اگر خاله بالا بود طاقت نمیآورد و دخالت میکرد.
_کجا؟
_میخوام برم پیش مامان
_برو ولی من سر حرفم هستم
در اتاق خواب باز شد و میلاد با چشمهای گریون و گوشی قرمز بیرون اومد.
نگاه پر حرصی بهم انداخت و با عجله بیرون رفت.
علی گوشی به دست از اتاق بیرون اومد ناراحت گفتم
_گفتی کاریش نداری که! چرا گوشش رو کشیدی؟
بدون اینکه نگاه از صفحهی گوشیش برداره گفت
_براش لازمه
_خاله الان ناراحت میشه...
_الو سلام
_خوبی جواد؟
_سلامت باشییه لطفی میکنی فردا رو برای من مرخصی رد کنی؟
_حسین خودش مرخصیه برای این مزاحم تو شدم.
_دستت درد نکنه. خداحافظ
تماس رو قطع کرد
_ناهار رو بکش که خیلی گرسنمه
سمت آشپزخونه رفتم
_علی، میلاد دلش از غذای ما خواست!
واردآشپزخونه شد و در قابلمهی خوروشت رو برداشت و با قاشقی کمی از خوروشت کرفس رو برداشت و خورد
_وای رویا غداهات بهشتی میشن
لبخندی از تعریفش روی لبهام نشست.
_نوش جونت. یکم ببرم برای میلاد؟
_میلاد رو ول کن الان ببری هم نمیخوره
بشقابها رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت صندلی رو بیرون کشید و نشست.
دیس برنج و ظرف خوروشت رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم.
_دلم خیلی برای میلاد میسوزه
_میلاد از اون بچههاست که ولش کنی به بیراهه کشیده میشه. فردا رو مرخصی گرفتم. میبرمش مدرسه هم اون بچه رو که فحش داده وادار به عذرخواهی میکنم هم میلاد رو مجبور میکنم ازش معذرت خواهی کنه.
باید یاد بگیره هر مشکلی، راه حلی جز حمله هم داره.
کمی برنج توی بشقابم ریخت
_حرفش رو نزنیم. میخوام از این غذای خوشمزه کنار همسر کوچولوم لذت ببرم
صدا دار خندیدم
_من کجام کوچولوعه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
نویسنده هستم.
تو نظر سنجی زیر شرکت کنید توی کانال داری
کمکم کنید😍
https://EitaaBot.ir/poll/muob
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت188 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای پیامک گوشیم بلند شد. بهتر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت189
💫کنار تو بودن زیباست💫
با دیدن ماشین مهدیه جلوی در حیاط، دلم برای مریم سوخت. دیروز کم غر زده امروز اومده تکمیلش کنه.
کلید رو توی در پیچوندم و وارد خونه شدم. کاش متوجه اومدنم نشن و پنهانی برمبالا. اصلا حوصلهی غرغرهاش رو ندارم.
در راهرو رو باز کردم و آهسته داخل رفتم. کفشم رو روی مشمایی که مریمپهن کرده تا موکت خیس و گِلی نشه گذاشتم که صدای خاله بلند شد
_غزال خاله بیا شیربرنج درست کردیم.
درمونده به در نگاه کردم. از کجا فهمید اومدم! بی میل سمت خونهی خاله رفتم. در رو باز کردن و تلاش کردم لبخند بزنم
_سلام
_سلام عزیزم. خوش اومدی. بیا تا داغِ یه بشقاب بخور. مریم یه بشقابم برای غزال بیار
کنار خاله نشستم و با چشم دنبال مریم و مهدیه گشتم
_دیر کردی خاله!
_دخترا کجان!؟
نفس سنگینی کشید و آهسته گفت
_مهدیه انقدر داد و بیداد کرد که فشارش افتاد رفت تو اتاق خوابید. مریمم داره گریه میکنه.
با بغض ادامه داد
_منم این وسط بدبختشدم.دخترم داره به بی راهه میره
در اتاق به ضرب باز شد و مهدیه طلبکار بیرون اومد. نگاه تیزی بهم انداخت
_کجا بودی تو؟
انقدر از فضولی ها و دخالت های این خانواده لبریزم که فقط خدا میدونه. نگاهم رو ازش گرفتم و جوابش رو ندادم
_غزال پشت چشم نازک کردن نشد جواب من. به خدا جواب ندی اول به مرتضی میگم بعد به دایی
اسم دایی که میاد ته دلم خالی میشه. ولی باید مهدیه رو درست و حسابی بنشونم سر جاش. گوشیم رو از جیب مانتوم بیرون آوردم.شمارهی مرتضی رو گرفتم و روی حالت بلند گو گذاشتم. صدای گوشیم به خاطر مدل قدیمیش زیاد بلند نیست ولی انقدر هست که مهدیه بشنوه و دست از سرم برداره
نیم نگاه دلخوری بهش انداختم و خاله گفت
_مهدیه جان مادر کم حرص بخور!
صدای مرتضی توی خونه پیچید
_جانم غزال. رسیدی؟
تو چشمهای مهدیه زل زدم
_سلام. آره همین الان رسیدم.
_اگر چیزی کم و کسر بود زنگ بزن بخرم بیارم
بدون اینکه نگاه از، چشمهای مهدیه که دیگه طلبکار و شاکی نبود بردارم گفتم
_مرتضی من یه سوال میپرسم تو جواب بده باشه؟
_چی شده؟
_من امروز و دیروز، بعد دانشگاه کجا بودم؟
_کتابخونه! چی شده مگه؟!
گوشی رو از حالت بلند گو برداشتم و کنار گوشم گذاشتم
_هیچی نشده. فقط میخواستم مهدیه بدونه که تو در جریانی. کاری نداری؟
_نه.
با لحن خاصی ادامه داد
_ قرمه سبزی یادت نره
_باشه. فعلا خداحافظ
تماس رو قطع کردم. مهدیه گفت
_خب مثل آدم بگو چرا زنگ میزنی به مرتضی!
به آشپزخونه اشاره کردم
_بگم و تو باور نکنی بعد هر ثانیه وضعم بشه مثل مریم؟
با غیظ گفت
_مریم با تو فرق میکنه. پا شده با پسره...
وسط حرفش پریدم
_اسم امیرعلی رو تا حالا به بدنامی شنیدی؟ چیزی ازش دیدی؟ مورد اعتماد این خونه هست یا نه؟
_اینا میشه دلیلی که مریم باهاش قرار بزاره بره بیرون!
_نه. نمیشه. ولی تو بگو چیکار کنن؟ گیر افتادن بین تعصب بیجا و حرف بی خود دایی.
مریم با چشم های گریون پشت اپن ایستاد و نگاهم کرد
_غزال تو داری یه جوری حرفی میرنی که انگار اینا هیچ خطایی نکردن!
_نمیگم خطا نکردن ولی تو بیا به جای سیلی زدن به جای غر زدن به جای اعصاب خورد کردن بهش راه و چاه نشون بده. بیا مسیرشون رو هموار کن. کنار خواهرت وایسا نه روبروش.
خاله که دلش برای مریم سوخته بود حق به جانب رو به مهدیه گفت
_راست میگه دیگه! هم امیر علی پسر خوبیه هم بچهممریم خانومه.
مریم دنبال طرفدار بود تا صدای گریهش رو بالا ببره.مهدیه پشیمون گوشهای نشست و هر دو دستش رو روی سرش گذاشت
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت190
💫کنار تو بودن زیباست💫
مریم با چشمهاش داره ازم تشکر میکنه. هنوز ازش دلگیرم و نگاهم رو ازش گرفتم.
مهدیه با حالت نزار گفت
_من نمیدونم باید چیکار کنم! دایی کوتاه نمیاد از این ور مریم از اون مرتضی
خاله گفت
_داییت به مرتضی چیکار داره! تو رو خدا بس کن. من برای اینکه داییتون زودتر از حرفش کوتاه بیاد، آش نذر کردم توی اولین فرصت یه دیگ آش میپزم پخش میکنم خدا از گره کارشون باز کنه
بهتره زودتر غذایی که مرتضی خواسته رو بزارم برگردم بالا. هم به درسم میرسم هم اوقات تلخی مهدیه رو نمیبینم.
ایستادم و وارد آشپزخونه شدم. بهش حق میدم. نگران خواهر و خانوادهش هست ولی این قضیه، این همه بداخلاقی نمیخواد.
در فریزر رو باز کردم
_مریم سبری قرمه دارید؟
هنوز غم توی صداش هست
_داریم. تو کشوی اول هست. میخواستم شام کلم پلو بزارم!
بستهی سبزی رو به همراه گوشت بیرون آوردم. مریم گفت
_بزار خودم میزارم
روی کابینت گذاشتمشون نیم نگاهی به مهدیه که وارد آشپزخونهشد انداختم و گفتم
_مرتضی زنگ زد گفت من بزارم...
مهدیه جوری لبخند رو لبهاش نشست که کلا یادم رفت چی میخواستم بگم!
_الهی دورت بگردم که انقدر حرف گوش کنی!
مریم هم از اینکه خواهرش انقدر زود تغییر رفتار داد تعجب کرد.
_دستپختت حرف نداره. یکم زیاد بزار منم میرمدنبال بچههام میارمشون اینجا
جلو اومد و صورتم رو بوسید
_چشم غزال خانم هر چی تو بگی. الان میشینم با مریم حرف میزنم.دیگه کنارشم، روبروش نیستم
متعحب به زور لبخند زدم. سمت مریم رفت و دستش رو گرفت
_یه دقیقه بیا
مریم که تازه بغضش سر باز کرده بود اشک از چشمهاش جاری شد و دنبال خواهرش رفت. وارد اتاق شدن و همزمان نرگس با چشمهای پُف کرده از خواب، بیرون اومد.
خاله گفت
_ساعت خواب؟!
نرگس کنار مادرش نشست. سرش رو روی پاهاش گذاشت و دوباره چشمش رو بست
_همهش خوابم میاد
_نرگس خیلی بدم میاد خبر کشی کنی
_خبر کشی چی؟
_هر چی تو خونه میگیم. اگر خودت رو بزنی به خواب گوش کنی بعد فضولی کنی من میدونم تو!
صدای زنگ گوشیم بلند شد. مطمعنم موسوی نیست چون بهش گفتم زنگ نزنه. گوشی رو از جیب مانتوم بیرون آوردم و با دیدن شمارهی فتحی اخمهام توی هم رفت.
احتمالا دختره بعش گفته خانم مجد رو پیدا کردم فتحی زنگ زده دوباره ازم درخواست کار کنه.
گوشی رو از پهلو ساکت کردم و روی اپن گذاشتم.کارهای غذا رو کردم درش رو نصفه گذاشتم.
سمت دستشویی رفتم. یه مدتیه حواسم به کار توی مزونِ و از درس هام عقب افتادم. اصلا کلا سنگ قبر مامان رو هم فراموش کردم. تا چک ها پاس نشه رومنمیشه از نسیم پول بگیرم. بعد از اون حتما اولین چیزی که با درآمدم بخرم سنگ قبر مامان هست.
دستم رو خشک کردم و از سرویس بیرون اومدم به محض باز کردن در مریم رو دیدمکه گوشی من دستش بود و به صفحه ش خیره مونده بود.
اخم هام توی رفت. جلو رفتم و گوشی رو ازش گرفتم مریم هول شد و گفت
_میخواستم بدم نرگس بازی کنه
نیم نگاهی به نرگس که هنور روی پای خاله خوابیده بود انداختم و دلخور گفتم
_گوشی من مگه بازی داره!؟
شرمنده نگاهش رو ازمگرفت
_فکر کردم داره
نگاه دلخورم کمی چپچپ شد و از کنارش رد شدم. زیر قابلمهی خورشت رو کم کردم و درش رو کامل بستم. کمی برنج خیس کردم. انقدر از کار مریم ناراحت شدمکه دیگه دوست ندارم پایین بمونم.
خیار و گوجه و پیاز برداشتم و رو به خاله گفتم
_خاله من خیلی درس دارم. میرم بالا سالاد رو هم درست میکنم نزدیک غروب میام هم به خورشت سر میزنم هم برنج میزارم
_دستت درد نکنه عزیزم. یه بشقاب شیربرنج هم ببر. مرتضی امروز برای شام ساعت هشت میاد اخه قول داره بره مسجد برای اون صندوق وامی که بهش دادن، بره ساعت دوازده شب میاد. زود آماده کن که بچهمگرسنه نره
نیم نگاه دلخوری به مریم انداختم و بشقاب شیربرنجی که برام آورده بود ازش گرفتم و کیف و چادرم رو برداشتم
_چشم. فعلا خداحافظ
از خونه بیرون بیرون رفتم. صدای مهدیه رو از حیاط شنیدم
_تو دیگه چیکار داری! شب ساعت ده که بیای من و بچهها هم خونهایم
آروم خندید
_تو دعا کن بتونم بهش بگم بعد عروسی دادشم بیا جبران کن
انقدر که مهدیه دوست داره مرتضی رو داماد کنه خاله دوست نداره. آهی کشیدم از پله هابالا رفتم.
سرنوشت زندگی من اینجوری شده ولی کاش یه خواهری،برادری داشتم و انقدر تنها نبودم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۳۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از حضرت مادر
امضای تو بود رفتم اربعین.mp3
4.7M
ممنونم رومو نمیندازی زمین
امضای تو بود رفتم اربعین
برگشتم دوباره همسایه سلام
اشکای منو ببین
🎙 #محمد_حسین_حدادیان