هدایت شده از حضرت مادر
13ـ آثار کمبود محبت به فرزندان.mp3
15.14M
🔸 درس سیزدهم: آثار کمبود محبت
#تربیت_نسل_مهدوی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت335
💫کنار تو بودن زیباست💫
یکم که گذشت پلک هام رو به هم فشار دادم تا بتونم به ترسم غلبه کنم.
از سرعتش کم کرد و همین کار باعث شد دست هام از دور کمرش شل بشن و چشمم رو باز کنم.
گوشهای پارککرد و سرش رو کمی به عقب چرخوند و خوش حال گفت
_خوش گذشت؟
نفس سنگینی کشیدم
_خیلی ترسیدم
پیاده شد. دستم رو گرفت و کمک کرد تا بتونم پایین برم. با خنده گفت
_چقدر یخ کردی!
نباید طوری بگم که ناراحت شه
_من از موتور بدم نمیاد ولی خیلی میترسم. کاش دیگه با موتور جایی نریم.
سوییچ رو برداشت.
_یکمکه سوار شی عادت میکنی. ترس نداره!
به روبرو اشاره کرد و ازم خواست همراهش برم
_فقط باید یه کلاه ایمنی برات بگیرم
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم. میخواد بریم آبمیوه فروشی!
_میرفتیم خونه!
دستم رو گرفت و مجبور شدم باهاش همقدم بشم
_خونه هم میریم. دیر نمیشه
کاش انقدر دستم رو نمیگرفت.
وارد آبمیوه فروشی شدیم و بالاخره دستم رو رها کرد.
_برو بشین سفارش بدم
روی صندلی نشستم. چقدر اتفاقات بد پشت سر هم برام میافته.
هنوز از دست موسوی خلاص نشده راننده مزاحمِ ماشین مشکی اومد سراغم.
فکر گفتن جریان موسوی به مرتضی رو که باید از سرم بیرون کنم ولی بهتره از اون ماشین بهش بگم. تا اگر روزی خواست مزاحمت بیشتری ایجاد کنه مرتضی در جریانباشه.
با سینی آبمیوه جلو اومد. روی میز گذاشت و نشست
_آبهویج گرفتم. دوست داری؟
لبخند زدم و یکی لیوان بزرگی که گرفته بود رو برداشتم
_آره. ولی خیلی زیاده!
خودش هم لیوانی رو برداشت
_بخور بزار جون بگیری
بهتره یکم از کار و مزون هم بگم که آمادگیش رو داشته باشه. نی رو از لب هام فاصله دادم
_مرتضی دوستم نسیم یه مزون زده
_مزون چیه؟
_برای لباس عروس و تاج و ایناست.
کمی از آبمیوه اش خورد
_تنهایی؟
با این حرفش قلبم یه حالی شد که تا الان این حال حس نکرده بودم.
_نه فروشنده داره. دوست دارم یه وقتا برم پیشش
_خب برو
ابروهام بالا رفت.چه زود رضایت داد
_واقعا برم؟!
_مگه نمیگی مال عروسِ؟ محیطش زنونهست دیگه! برو
فکر میکردم حالا حالا ها باید باهاش چونه بزنم! با لبخند گفتم
_ممنون
_من مثل دایی فکر نمیکنم. خیالت راحت
لیوان رو روی میز گذاشتم
_یه مسئلهی دیگه رو هم باید بهت بگم
_آبمیوهت رو بخور، بعد بگو
_دیگه میل ندارم
_هیچی نخوردی که!
_خیلی زیاده
لیوان رو برداشت ،مقداری خورد
_خب بگو
_راستش یه چند وقتیه یه ماشین مشکی از این شاسی بلندا، همهش احساس میکنم دنبالمه
ابروهاش بالا رفت ،لیوان رو از لبش فاصله داد و پرسید
_یعنی چی که یه ماشین دنبالته!
درمونده ادامه دادم
_نمیدونم. ولی هر جا میرم هست. دنبال نسیم و یه دوست دیگهم به اسم بهاره هم بوده.
_بیخود که دنبالتونه
لیوان رو میز گذاشت
_از کی میدونی دنبالته؟
خدا بخیر کنه
نمیدونم، یه چند وقتی هست.
دلخور با لحنی که کمی طلبکاری توش هست گفت
_اونوقت تو الان باید به من بگی!
برای اینکه آرومش کنم درمونده تر از قبل گفتم
_ خب مطمئن نبودم که دنبال ماست ،اصلا نمیدونستم که باید بگم یا نه ولی الان با خودم گفتم بهت بگم که بدونی اینجوری خیالم راحت تره
سرش روتکون داد و زیر لب گفت
_خوب کردی.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۹۶هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت133 🍀منتهای عشق💞 نگاهش رو ازم گرفت و گوشه ای نشست. علی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت134
🍀منتهای عشق💞
لیوان آب رو دست مهشید دادم. نگاهی بهم کرد و ایستاد و کنار رضا نشست
رضا دلخور لیوان رو ازش گرفت و مهشید همونجا نشست. قرصش رو خورد و رو به علی گفت
_کمک میکنی برم بالا.
خاله با اینکه دوست داشت پسرش پایین بمونه. ولی از این حرف رضا به خاطر اختلافی که بینشون بوجود اومده خوشحال شد.
علی ایستاد
_آره. بزار کولت کنم؟
_نه، اونجوری راحت نیستم. فقط کمکم کن
علی جلو رفت و کمک کرد رضا بایسته. آهسته به مهشید گفتم
_داروهاش رو جمع کن ببر
قرص و داروها رو توی مشما ریخت و پشت سرشون رفت. خاله آهسته گفت
_رویا جان از سوپ مونده؟
_بله
_بریز تو یه سطل آماده کن من ببرم خونشون.
_چشم.خاله میخوای من شام بزارم؟
_نه فدات شم. خیلی بهت زحمت دادم. خودم میزارم
نگاهم به پارچهی اقدس خانم افتاد و دلخور گفتم
_خاله چرا از این زنه پارچه قبول کردی!
خاله رد نگاهم رو گرفت و متوجه منظورم شد
_مشتریه دیگه!
_این همه مشتری! اینبار بیاد من میدونم با اون
خاله تچی کرد و گفت
_اون قضیه دیگه تمون شدهست. این حساسیت تو بی خودیه. راستی چرا جواب عمهت رو ندادی!
گفت کار واجب داره. یه زنگ بهش بزن
ناراحت نگاهم رو ازش گرفتم
_کار واجب یا نیش واجب.
شماتت بار گفت
_رویا، زن بزرگتره. میگه زنگ زدم جواب نداده
_خب زنگ نزنه. من مثل شما نیستم. اگرم جوابش رو بدم بهش میگم بار آخرته این کارو میکنی میشه که یکی به آدم بیاحترامی کنه آدم جوابش رو نده
علی پایین اومد و ناباور نگاهی به هردومون کرد
_چی شده؟
_هیچی
از کنارش رد شدم و پله ها رو بالا رفتن
_به کی میگه بار آخرته این کارو میکنی!
_هیچی مادر ول کن. جوونه دیگه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من
داستانی بر اساس واقعیت از زندگی یک جانباز دفاع مقدس😍
هدایت شده از حضرت مادر
14ـ روش ها و راهکار های محبت.mp3
16.01M
🔸 درس چهاردهم: روش ها و راهکار های محبت
#تربیت_نسل_مهدوی
دوستانی که اول هفته و روزشون با صدقه شروع میکنن حواسشون به این خانواده باشه
اجرتون با حضرت زهرا(س)