بهشتیان 🌱
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من
داستانی بر اساس واقعیت از زندگی یک جانباز دفاع مقدس😍
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری؟
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید؟
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید؟
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
نگار بعد از #فوت پدر و مادرش مجبوره تو خونه ای #زندگی کنه که اونجا #سرایدار بودن غافل از اینکه احمدرضا #تک_پسر اون خونه بهش #علاقه💯 داره ولی مادش که شدیدا به اصالت خانوادگی🚫 اهمیت میده مخالفه تا اینکه متوجه میشه برادرش رامین♨️ هم به نگار علاقه داره....
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت135 🍀منتهای عشق💞 داخل رفتم روسریم رو درآوردم روی دسته
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت136
🍀منتهای عشق💞
کمی خودم رو بهش نزدیککردم و صورتش رو بوسیدم. تکیهم رو به بدنش دادم. علی دستش رو از پشت گردنم رد کرد و روی پهلوم گذاشت و گفت
_خب دلبر، بگو ببینم چی به رضا گفتی که میگه رویا یه حرف میزنه آتیش میندازه به جون آدم
ریز ریز خندیدم فشاری به بدنم آورد و با خنده گفت
_چی گفتی بهش؟
سر بلند کردن و از اون فاصله به چشمهاش نگاه کردم
_حاج آقا هر وقت شما گفتی دایی و زن دایی چشونه منم میگم!
یکی از ابروهاش رو بالا داد
_گرو کشی میکنی؟!
نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و با سر تایید کردم. حرصش گرفت اما انگار خوشش اومده
_باشه. بشین ببین کی توی این گرو کشی میبازه.
خواست دستش رو بردار که اجازه ندادم نگاه عاشقانهم رو توی صورتش چرخوندم و خندهم رو کنترل کردم
_از همین الان اعلام میکنم که من میبازم. بهش گفتم آه میلاده انقدر بیخودی این بچه رو نزن
نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به زمین داد.
_درست گفتی. نظر منم همینه. ولی شرایط رضا الان خوب نیست. گفتن این حرف یه جورایی پاشیدن نمک به زخمش بود.
صدای در خونه بلند شد علی دستش رو از رو پشت گردنم برداشت و سرش رو سمت در چرخوند و گفت
_ بله؟
مهشید گفت
_منم
ایستادم روسریم رو روی سرم انداختم و سمت در رفتم بازش کردم به مهشید که با چشمهای پف کرده از گریه زیاد، که کمی هم طلبکاره نگاه کردم
_از سوپی که درست کردی بازم مونده؟
لحنش انقدر بده که متوجه شدم از اینکه چرا من برای رضا سوپ درست کردم ناراحته
انتظار داشته تا نیومدنش رضا گرسنگی و درد رو تحمل بکنه تا خانم خوش گذرونیش تموم بشه برگرده پیش شوهرش.
خب بگو اگر من برای شوهرت سوپ درست نمیکردم الان میخواست چی بخوره که انقدر طلبکاری!
دلم نمیخواد ادامه دهنده هیچ کینهای باشم لبخند زدم و گفتم
_ آره عزیزم مونده. یه چند لحظه صبر کن الان برات میارم
در در و نیمه باز گذاشتم سمت آشپزخونه رفتم و بقیه سوپی که توی قابلمه بود رو توی کاسهای ریختم و زیر نگاه علی سمت در رفتم و کاسه رو رو به مهشید گرفتم
_ بیا عزیزم اگر بازم خواست، خودت کار داشته باشی نتونی براش درست کنی بگو براش درست میکنم
کاسه رو ازم گرفت نگاه خیرهای بهم انداخت و گفت
_ دیگه خودم درست میکنم.
بدون تشکر پاکج کرد و سمت خونش رفت در رو بستم و نفس سنگینی کشیدم و رو به علی با صدای آهستهای گفتم
_نمیدونم کی به زنعمو و مهشید گفته و اینا باورشون شده تافته جدا بافته خلقتن و میتونن هرجور که دلشون میخواد با هر کسی حرف بزنند.
_چی میگه مگه؟
کنارش نشستم.
_طلبکاره. اخلاقش مثل عمهست
صدای آهنگ گوشیش بلند شد. علی ایستاد و سمت میز ناهار خوری رفت
_اولا غیبت نکن
گوشیش رو برداست و با خنده ادامه داد
_دوما عمه تا با تو حرف نزنه ول کن نیست
صفحهی گوشی رو سمتم گرفت و اسم عمه رو نشونم داد
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از حضرت مادر
16ـ میزان و روش تنبیه کودک.mp3
15.22M
🔸 درس شانزدهم: میزان و روش تنبیه کودک
#تربیت_نسل_مهدوی
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت338 💫کنار تو بودن زیباست💫 واقعاً حس من به مرتضی چیه؟ انق
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت339
💫کنار تو بودن زیباست💫
مانتو و مقنعهم رو سرم کردم. گوشیم رو برداشتم و برای مرتضی پیامی نوشتم
"سلام صبح بخیر. بیداری؟"
لقمهای خوردم و کتابهام رو داخل کفیمگذاشتم.
نتیجهی شب نشینی تا نیمههای شب، روی پشت بوم، خواب موندنم شد.
جوابی از مرتضی نیومد. دوباره براش نوشتم
"فکر کنم خواب موندی. داره دیرممیشه. خودم میرم"
چادرم رو روی سرم انداختم و بقیهی چاییم رو خوردم و با عجله بیرون رفتم.
جلوی اولین تاکسی دست بلند کردم و تا دانشگاه دربست گرفتم. راننده که فهمید عجله دارم از خیابون های فرعی رفت.
نزدیک دانشگاه نگاهی به ساعت روی گوشیم انداختم. خدا رو شکر دیر نرسیدم.
کرایهش رو حساب کردم و با عجله وارد دانشگاه شدم و خودم رو به کلاس رسوندم. نفس نفس زنون کنار نسیمنشستم و پشت سرم استاد وارد شد. آهسته جواب سلام نسیم رو دادم.
_دیر کردی؟!
_خواب موندم
صدای گوشیم بلند ش و فوری به استاد نگاه کردم و صداش رو قطع کردم. تذکر استاد برای خاموش کردن گوشیها باعث شد تا همه گوشی هاشون رو چک کنن. تماس مرتضی رو رد زدم و براش نوشتم
"سر کلاسم"
گوشی رو توی کیفم انداختم و نگاهم سمت صندلی خالی موسوی رفت.
نسیم آهسته گفت
_اون موسوی که من دیدم دیگه دانشگاه نمیاد
نگاهش کردم لبخندی زد و ادامه داد
_زد پل های پشتسرش رو خراب کرد خواست برگرده ولی دیر شد. خیلی هم دیر شد
موسوی خودش همه چیز رو تموم کرد. اگر من درگیر انگشتر مرتضی نمیشدم. الان این وضعمنبود و به خاطر پس زدن موسوی افسرده بودم
بی اهمیت به نبودنش حواسم رو به درس دادم
ساعت آخر نسیم گفت
_امروزم نمیای مزون؟
نیم نگاهی به استاد انداختم
_از شنبه میام.
_من اون پولی رو که از خودت و پسر داییت گرفتم بابت چک ریختم به کارتت
سوالی و ناراحت نگاهش کردم
_کی؟
_همین الان
_خب چرا؟ مگه من باهات شریک نیستم
_داداشم دیشب پول ریخت.خودش چک رو پاس میکنه گفت پولتون رو پس بدم
_کاش اینکار رو نمیکردی! ناراحت شدم
با خنده گفت
_ناراحت نشو. من از اولم میخواستم تو رو توی سود شریککنم
تا آخر کلاس دیگه حرف نزدیم. استاد پایان کلاس رو اعلام کرد.کتابم رو توی کیفمگذاشتم.
دیشب روی پشتبوم خیلی خوش گذشت. دلم میخواد منهم برای بهتر شدن رابطمون با مرتضی کاری کنم. الان که پول دارم میتونم خرید کنم، ناهار درست کنم و پنهانی صداش کنم بیاد بالا
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۸۰۵هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت339 💫کنار تو بودن زیباست💫 مانتو و مقنعهم رو سرم کردم. گ
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت340
💫کنار تو بودن زیباست💫
گوشیم رو برداشتم و قبل از هر کاری پیام مرتضی رو باز کردم
"سلام عزیزم. شرمندهم خواب موندم."
"ظهر هم باید برم برای مغازه خرید کنم نمیتونم بیام دنبالت "
هر وقت نسیم بره بهش زنگ میرنم
_غزال اگر پسرخالهت نمیاد من برسونمت!
_نه جایی کار دارم تو برو به کارت برس
_کار که ندارم میرم میشینم مزون.
_سفارش جدید که نگرفتید؟
_یه دونه دوختنی داریم.
_شنبه میام میدوزم
جلوی در دانشگاه رسیدیم. نسیم خداحافظی کرد و بلافاصله بعد از رفتنش شمارهی مرتضی رو گرفتم و بعد از چند لحظه صداش توی گوشی پیچید
_جانم
ناخواسته لبخند رو لبهام نشست
_سلام.خوبی؟
خوشحال گفت
_صدای تو رو که شنیدم خوب خوب شدم.
به سختی لبخندم رو جمع و جور کردم
_مرتضی تا ناهار میای؟
_نمیدونم برسم یا نه. چطور؟
چقدر گفتنش برام سخته. نفسم رو سینه حبس کردم و چشمم رو بستم
_میگم...میشه ناهار...بیای بالا
چند لحظه سکوت کرد و طوری که تلاش داشت هیجانش رو کنترل کنه گفت
_فقط من یا همه؟
خجالت باعث شده تا تن صدام پایین بیاد
_فقط تو
_عه! چه خوب.پس حتما میام.
دیگه نمیتونم به حرف زدن ادامه بدم
_کاری نداری؟
_نه.ظهر میبینمت خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم و تماس رو قطع کردم.
نمیدونم این حس و حال چه جوری داره ایجاد میشه ولی هر لحظه که از زمان عقدمون میگذره بیشتر به مرتضی تمایل پیدا میکنم
خرید دو نفرهی مختصری انجام دادم و به خونه برگشتم. پنهانی که کسی متوجهم نشه بالا رفتم و با ذوق شروع به آشپزی کردم. غذا رو که گذاشتم شروع به نظافت خونه کردم.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۸۰۸هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت137
🍀منتهای عشق💞
اخمهام توی هم رفت مطمئنم عمه میخواد ناراحتم کنه. ایستادم گوشی رو از علی گرفتم زیر نگاهش از پهلو ساکتش کردم.
_ نمیخوام جوابش رو بدم
اجباری در کار نیست عزیزم. جواب نده
سمت مبل رفت و نشست گوشی انقدر توی دستم اسم عمه رو نشون داد تا بالاخره تماس رو قطع کرد.
گوشیش رو روی حالت سکوت گذاشتم کنار علی نشستم
بعد از شام تلوزیون رو روشن کردم و روبروش نشستم. سیبی برداشتم و با چاقو پوستش رو گرفتم
_تو درس نداری!
_عصر خوندم.
_مهشید تمومش کن
به خاطر صدای بلند رضا هر دو به در نگاه کردیم
_چیه حرف حق جواب نداره.
علی اخم کرد و زیر لبگفت
_باز شروع شد.
صدای بلند مهشیدباعث شد تا اخم های علی بیشتر توی هم بره
_من از روز اول بهت گفتم دوست ندارم بیام اینجا. به زور آوردیم.معلومنیست چی در گوش بابام گفتی که راضی شد
رضا هم مثل خودش مراعات نکرد و با صدای بلند گفت
_با آقاجون حرف زدم گفته مهریت رو میده. از اینجا خوشت نمیاد به سلامت.هررری. هر چی آشغال برای جهیزیه هم آوردی بردار ببر.
مهشید ناباور گفت
_برم! رضا خیلی بیشعوری...
کنترل تلوزیون رو برداشتم و صداش رو زیاد کردم که دیگه صدای دعواشون رو نشنویم.
سیبی که براش پوست کنده بودم رو از داخل بشقاب برداشتم و سمتش گرفتم. نیمنگاهی بهم انداخت و سیب رو ازم گرفت.
_صداش رو خیلی زیاد کردی!
_از صبح انقدر جر و بحث کردن اعصابم نمیکشه.
علی کلافه به در نگاه کرد
_رضا خودش رو بیچاره کرد با این انتخابش. از اول بهش گفتم اخلاق مهشید مثل زن عموعه ولی حرف تو کلهش نرفت. گفت وقتی عمو با زن عمو تونسته منم میتونم. الانم دیر نشده ولی حرف گوش نمیکنه.
چند ضربهی محکمبه در خورد و خاله داخل اومد و نگران گفت
_علی بلند شو یه کاری کن! مهشید داره میره
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت340 💫کنار تو بودن زیباست💫 گوشیم رو برداشتم و قبل از هر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت341
💫کنار تو بودن زیباست💫
پنجرهی خونه رو باز کردم تا بوی غذا پایین نره و کسی شک نکنه.
نگاهی به خونه انداختم. همه جاش رو مرتب کردم. زیر مرغ رو خاموش کردم و روغن برنج رو ریختم
این اولین باره که من کسی رو برای خوردن غذا بالا دعوت میکنم. همیشه هرچی میخریدم میبردم پایین تا همه با هم بخوریم.
روسری روی سرم انداختم و نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک سه شده الان دیگه باید برسه.
جلوی آینه ایستادم.مرتضی محرمم هست اما اصلا رومنمیشه جلوش بدون روسری باشم.
چند ضربه آروم به در خورد و ضربان قلبم رو بالا برد.
پشت در ایستادم و نفس هام که تند شدن رو کنترل کردم
_کیه؟
آهسته گفت
_منم غزال
احساس میکنم سرم عرق کرده. لبخندی زدم و در و باز کردم.
شاخه گلی که توی دستش بود رو سمتم گرفت و با محبت نگاهم کرد
_سلام.
لبم رو به دندون گرفتم و دست دراز کردم و گل رو ازش گرفتم.
_دستت درد نکنه.چرا زحمت کشیدی
از جلوی در کنار رفتم و داخل اومد. در رو بست. اینبار دستش رو برای دست دادن سمتم دراز کرد. بهش دست دادم و نفس عمیقی کشید
_چه بویی راه انداختی. معلومه حسابی خوشمزهست
هنوز روم نمیشه در این حد باهاش راحت باشم
به پشتی اشاره کردم.
_بشین برات چایی بریزم
گوشهای نشست و مشمایی که دستش بود رو جلوش گذاشت.
چایی ریختم و با قندون جلوش گذاشتم و با کمی فاصله کنارش نشستم.
مشما رو سمتم هول داد
_اینا رو برای تو خریدم. ببین خوشت میاد؟
دستم رو داخل مشما کردم و کادو پیچ بزرگی رو بیرون اوردم
یه حس خوب غیر قابل وصف دارم.
کادو رو باز کردم و با دیدن مانتو کرم رنگ، خوشحال نگاهش کردم
_وای مرتضی خیلی ممنون!
یک ساله که لباس نو نخریدم
_یه روسری هم هست. بپوش ببین بهت میاد
_مانتو رو؟
_نه روسری رو
من چه جوری جلوی مرتضی روسریم رو عوض کنم!
لیوان چایی رو برداشت از فرصت استفاده کردم و روسری رو روی سرم انداختم و زیری رو آهسته کشیدم قبل از گره زدمسرش رو بالا آورد و با لبخند نگاهم کرد
_خیلی بهت میاد. مبارکت باشه.فردا جمعهست. اگر موافقی صبح زود با هم بریم کوه. همینا رو هم بپوش.
محجوب و سر بزیر گفتم
_باشه بریم. فقط مریم متوجه نشه
_نمیشه. پاشو ناهار بیار بخوریم من باید زود برم سرکار
انقدر دست و پام رو گم کردم که عین یه بچهی کوچیک هر چی میگه فوری گوش میکنم.
ایستادم و وسایل سفره رو که از قبل آماده کرده بودم روی زمین چیدم. برنج و مرغ رو هم سر سفره گذاشتم. تمام مدت نگاه ازم برنداشت و حسابی معذبترم کرد
جلو اومد و کمی برنج اول برای من بعد برای خودش کشید
_دیشب تا اذان صبح نخوابیدم. گفتم بخوابم نماز خواب میمونم.
_من ساعت گوشیم رو تنظیم کردم
_میدونی به چی فکر میکردم؟
سوالی نگاهش کردم و ادامه داد
_اول باید اینجا رو کابینت کنیم. بعد فرش و یخچال و تلوزیون رو عوض کنیم
_اول کاری همینا خوب نیست؟ حالا بعدا میخریم
_خیلی وسایل لازم داریم. اینا رو میگیریم بقیهش رو به مرور میخریم.
ناراحت با برنج توی بشقابم بازی کردم
_ببخشید که من جهیزیه ندارم
_این چه حرفیه! پس الان منم باید معذرت بخوام که خونه ندارم؟
_نه منظورم این نیست...
_نه من کسی رو دارم کمکم کنه، نه تو. خودمون با هم از اول شروع میکنیم.
الان بهترین وقته در رابطه با کار توی مزون یکم باهاش حرف بزنم
_منم میتونم برم سر کار.اینجوری جلو میفتیم
_تو تا درست تموم نشده حرف از کار نزن که عقب میفتی
_میتونم مرتضی! ربطی به درسم نداره
قاشقی توی دهنش گذاشت و سرش رو بالا داد
_نه. اول درست رو تموم کن
انگار حرفش یکیه. بهتره دیگه ادامه ندم تا به فرصت مناسب دیگه
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۸۰۸هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت342
💫کنار تو بودن زیباست💫
سفره رو زیر نگاهش جمع کردم. معذب با حفظ لبخند گفتم
_اینجوری زل میزنی بهم خجالت میکشم.
خندهی محجوبی کرد و سر بزیر شد
_ببخشید.
_چایی بیارم برات؟
_نه.باید برم. کلی خرید کردم ریختم وسط مغازه.فقط تو بلند شو برو پایین حواست به نرگس و مریم باشه من برم.
سری به تایید تکون دادم و ایستادم. به طرف در رفتم که اسمم رو صدا کرد
_غزال
سمتش چرخیدم. ایستاد.
_بله
_ناهارت خیلی خوشمزه بود
از تعریف دوبارهش خوشم اومد و لبخندم دندون نما شد.
_نوش جونت
تو نزدیک ترین فاصله ازم ایستاد
_کاش میشد وعده به وعده رو دو نفره بخوریم
از آرزوی قشنگش خوشم اومد و با روی باز گفتم
_میخوای شام هم درست کنم بیای بالا؟
محجوب اما با ذوق گفت
_من که از خدامه.
با خنده ادامه داد
_اصلا دوست دارم کلا بمونم پیشت
هر دو کنترل شده خندیدم. با سر به در اشاره کرد
_ولش کن نمیخواد بری پایین. فقط نگاه کن ببین کسی تو راه پله نیست، من برم
با حفظ لبخند سرم رو تکون دادم و حرفش رو تایید کردم و در رو آهسته باز کردم و با احتیاط نگاهی به بیرون انداختم.
با کمترین صدای ممکن گفتم
_کسی نیست بیا
از کنارمرد شد و نگاهی به پایین انداخت. دستش رو سمتم دراز کرد
_خداحافظ
بهش دست دادم. آهسته جوابش رو با لبخند دادم و پله ها رو پایین رفت.از بالا نگاهش کردم. دستی برام تکون داد و کفشش رو پوشید و بیرون نرفت
نفسم رو پر صدا بیرون دادم. چقدر خوش گذشت! هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم کنار مرتضی انقدر آرامش داشته باشم.
داخل برگشتم. ظرف ها رو توی ظرفشویی گذاشتم. اول به امیرعلی زنگ بزنم ازش شماره کارت بگیرم پولش رو پس بدم بعد برم برای شب خرید کنم.
یکم بیشتر خرید کنم که مرتضی هر رو وعده صدا کنم با هم غذا بخوریم
گوشیم رو برداشتم که صدای گوشیی که مرتضی رو برام خریده بود بلند شد.
تنها کسی که شماره ی این خط رو داره خودشه. با ذوق تماس رو وصل کردم
_بله
_سلام. خوبی
چقدر قشنگ دلتنگی میکنه
با لبخندی که اصلا نمیتونم جمعش کنم گفتم
_خوبم
_چیزه.. میگم برای شب زیاد خودت رو خسته نکن
آهسته خندیدم
_فقط برای این زنگ زدی!
خندهی صدا داری کرد
_نه. دلم تنگ شد
چه حس حال غیر قابل وصفی دارم
_به این زودی!
_آره.دیگه. بازم زنگ میزنم.الان کار نداری
_نه ممنون که زنگ زدی.
_خداحافظ
تماس رو قطع کرد.
خوشحال به گوشی نگاه کردم. کنار مرتضی هر لحظه حالم بهتر از قبلِ.
با رفتارش کاری میکنه که حتی تو نبودشم لبخند از رو لب هام پاک نشه.
اگر این دوست داشته پس حس و حالم با موسوی چی بود! احساس میکنم خیلی راحت و آسون عاشق مرتضی شدم.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۸۱۱هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت138
🍀منتهای عشق💞
علی ناراحت به مادرش نگاه کرد
_بزار بره.
خاله دلخور ازش رو گرفت
_دستت درد نکنه علی آقا.خیلی ممنون
_مامان تا کی ما باید جلوی این کارهاشون رو بگیریم.نمیخوان بزرگ شن؟
خاله پربغض گفت
_نادونن. زندگیشون خراب میشه!
علی نفس سنگینی کشید و زیر لب به من گفت
_پاشو اون لباس من رو بیار
فوری ایستادم و سمت اتاق خواب رفتم. لباسش رو که روی تخت انداخته بود برداشتم و بیرون رفتم.
_زود باش مادر. با همین زیرپوش بیا
علی لباس رو از دستم گرفت پوشید و بی میل اما با عجله دنبال مادرش رفت.
سمت چادرنمازم رفتمکه برگشت و نگاهم کرد
_بمون خونه
این رو گفت در رو بست و من کنجکاو رو تنها گذاشت. فوری سمت بالکن رفتم تا حرف هاشون رو از بالا بشنوم
برای اینکه دیده نشم، عقب ایستادم. علی عصبی گفت
_صبر کن ببینم!
مهشید با گریه گفت
_انقدر صداش بلند بود که همتون شنیدید به من گفت هری!
_قبلش رو که چی بهم گفتید رو ما خبر نداریم. برگرد بالا
_زنعمو شما بگید. از ظهر که اومدم هر چی رضا گفت گوش نکردم؟ چند بار به بهانههای مختلف فرستادم پایین منم اومدم.
علی طلبکار گفت
_مهشید خودت رو به اون راه نزن. میدونی چیکار کردی که رضا صداش رو بالا برده وگرنه کیه که توی این خونه ندونه رضا جونش رو هم برات میده. الانم اگر خودش نیومده پایین چون نمیتونه. وگرنه نمیذاشت پات به در برسه، نازت رو میخرید و میبردت بالا.
آهسته سرم رو جلو بردم و نگاهشون کردم. علی خودش رو کنار کشید و به خونه اشاره کرد
_بیا برو بالا ببینم
_نمیخوام. به من گفت هری!
_نخواستی هم یا زنگ میزنی به عمو بیاد دنبالت یا صبر میکنی صبح میری. این وقت شب نمیشه بری بیرون
خاله گفت
_بیا تو دخترم. بیا با هم حرف بزنیم
مهشید سربزیر سمت خاله رفت و علی سرش رو بالا آورد و فوری خودم رو عقب کشیدم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀