🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت138
🍀منتهای عشق💞
ماشین داخل کوچه عمه پیچید. از دور پرچمهای مشکی که سر دَر خونه زده بودن خودنمایی میکرد. صدای قرآن توی کوچه پخش شده بود و جمعیت تقریباً زیادی که همه لباسهای مشکی پوشیده بودند جلوی دَر خونه عمه ایستاده بودن.
علی جای پارکی بین ماشینها پیدا کرد. قبل از اینکه همه پیاده شیم خاله رو به علی تأکیدی گفت:
_ شب نمونیم!
میلاد ناراحت گفت:
_ عِه مامان من دوست دارم امشب بمونم!
_ نه مامان جان، میریم فردا صبح میایم.
علی سری تکون داد و دستگیره ماشین رو کشید و پیاده شد. رضا از نبود علی استفاده کرد و محکم روی پای زهره کوبید و گفت:
_ به قرآن یه بار دیگه ببینم از این کارها میکنی، کف دستش میذارم. اصلاً ازت فیلم میگیرم بهش میدم.
زهره فقط نگاه کرد و چیزی نگفت. نمیدونم نگاه کردن به یک پسر اونم توی چند ثانیه کوتاه چه لذتی داره که زهره این همه دردسر برای خودش خرید.
خاله چپچپ به زهره نگاه کرد و همه از ماشین پیاده شدیم. سمت خونه عمه راه افتادیم که علی صدام کرد.
_ رویا!
دلم خالی شد. همیشه اسمم رو که صدا میکنه یه چیزی توی وجودم شروع به جوشش میکنه؛ یه چیزی بین هول و استرس و علاقه. اصلاً معنیش رو نمیفهمم. برگشتم و نگاهش کردم.
_ امروز نه جواب کسی رو بده نه با کسی بحث کن. متوجه شدی؟
نگاهی به خاله انداختم. الان فهمیدم که توی خونه، خاله در گوشِ علی چی گفته. سفارش میکرد تا من رو نصیحت بکنه که جواب عمه و دخترهاش رو ندم. سرم رو پایین انداختم.
_ قول الکی نمیتونم بدم. کسی حرف بزنه و ناراحتم کنه، جوابش رو میدم.
قدمی سمتم برداشت.
_ یه امشب رو طاقت بیار؛ اینا عزاداران.
_ حرف نزنن که حرمت عزاشون حفظ بشه!
_ زشته که ما مراسم ختمشون رو به هم بزنیم. پیش مامان بشین، ساکت باش تا شب بریم خونه؛ باشه؟
جوابش رو ندادم. با نوک انگشت آروم به بازوم زد و گفت:
_ باشه!؟
تو چشمهاش نگاه کردم.
_ تلاش میکنم.
با سر به دَر اشاره کرد.
_ برو تو.
به سرعت قدمهام اضافه کردم تا به همراه خاله وارد بشم؛ چون وقتی دسته جمعی وارد میشیم یه سلام کلی میگم. خاله با همه سلام علیک میکنه، اما چون آقاجون من رو خیلی دوست داره، همه به من احترام خاصی میذارن تا نظر آقاجون رو به خودشون جلب کنن. به خاطر همینِ که همیشه سعی میکنن با من جدا سلام و احوالپرسی کنن.
فوری کنار خاله ایستادم و چادرش رو تو دستم گرفتم. خاله جلو رفت. برادر عباسآقا روبروی دَر ایستاده بود. با دیدن ما سر به زیر و غمگین جواب تسلی خاطری که خاله گفته بود رو داد.
همه وارد حیاط شدیم. علی و رضا جلوی دَر ایستادند. وارد خونه شدیم. صدای گریه عمه و دخترهاش، کل خونه رو برداشته بود.
خاله اشاره کرد به من که همراهش برم؛ اما اصلاً دوست ندارم مراسم ختم رو از نزدیک ببینم. دلم میخواد همین عقب بشینم. زهره سمت عمه رفت.
خانمجون رو با چشم پیدا کردم. با دیدن خانمجون توی اتاق بغلی، کنارش نشستم.
_ سلام.
لبخند بیجونی زد.
_ سلام دخترم.
دستش رو پشت سرم گذاشت و همزمان که پیشونیم رو میبوسید گفت:
_ برو به عمهت تسلیت بگو.
_ دورش شلوغِ، خلوت شه میرم.
_ زن عموت تو آشپزخونهس، برو ببین کمک نمیخواد؟
_ میرم حالا خانمجون! بزار یکم بشینم.
متوجه خاله که با چشم و ابرو عمه رو نشونم میداد شدم. عمه همیشه من رو ناراحت کرده؛ چرا باید بهش تسلیت بگم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت138
نگاه پر از ذوقش رو به چشمهام داد. نگاهی که تمام وجودم رو لرزوند. اگر نتونم از این خونه برم باید زن مردی بشم که معلوم نیست قراره چه بلایی سرم بیاره.
ترسی که توی وجودم هست باعث شد تا نتونم اونجوری رفتار کنم که توران ازم توقع داره. با ترس ایستادم و سربزیر شدم.
اما بر خلاف چیزی که من و توران فکر میکردیم شاهرخ خان نه از ترسم نه از سربزیر بودنم ناراحت نشد.
صدای بسته شدن در اتاق تاثیرش رو روی زانوهام گذاشت و شروع به لرزیدن کردن. توران نسبت به من مسلط تر هست. جلو اومد و زیر بازوم رو گرفت.
_خانم جان، خان اومدن
آهسته کنار گوشم لب زد
_سلام کن دختر
نیم نگاهی بهش انداختم. اینجوری که قلب من میزنه عمرا بتونم حرفی بزنم اما این سلام نکردن شاید برام گرون تموم بشه با هر زحمتی بود گفتم
_س..سلام
که ای کاش نگفته بودم. انگار ساعت ها دویدم و الان هم نفس کم آوردم هم صدا. مهربون جوابمرو داد
_علیکسلام.
لحنش رو تغییر داد، جدی اما نه به بداخلاقی سری پیش، رو به توران گفت:
_چرا حالش خوب نیست.
توران دست و پاش رو گمکرد و هول گفت
_فکر کنم آثار همون سرماخوردگیه. کمکه نبوده چند روز بی...
دوباره نذاشت حرفش رو تموم کنه و با تشر گفت
_کمککن بخوابه برو بیرون کمک نازگل کن رخت سیاه از تنش دربیاره. کوکب حال خوشی نداره
همزمان که کمککرد سمت تخت برم گفت
_چشم
روی تخت نشستم و نگاهم ملتماسانه به چشم های توران دادم و آهسته گفتم
_زود برگردید
اما توران جرائت جواب دادن نداشت و فوری از اتاق بیرون رفت. نگاهم روی در بسته، خشک موند.
_چه لباس قشنگی
ترس دست درازی که توران ازش میترسید تمام وجودم رو گرفت.
_میدونستم بهت میاد
روی تخت، روبروم نشست.
_خیلی وقته اینلباس رو از شهر خریدم ولی به نظرم هیچ کس لیاقتش رو نداشت.
سکوتم کمی عصبیش کرد.
_وقتی اینجوری سربزیر میشی و یک کلام حرف نمیزنی عصبی میشم.
بدون اینکه نگاهش کنم سرم رو بالا آوردم.
_یه چیزی بگو بزار صدات رو بشنوم.
به سختی تلاش کردم و گفتم
_این چند روز کجا بودید؟
قهقهای که زد، ناخواسته نگاهم رو مشمعز کرد و باعث شد تا به چشم هاش برای چند لحظه خیره بشم.
_پس دلخوری که دیر اومدم به دیدنت؟
دستی به گوشهی سیبیلش کشید و نگاه خاصی بهم کرد. نفس راحتی کشید همزمان که دست هاش رو پشت سرش برد و انگشت های هر دو به همگره زد خوابید و گفت
_همه فکر کردن رفتم ختم. ولی رفته بودم بهشت.
رضایت تو نگاهش موج میزد طوری که انگار داره با خودش حرف میرنه حالت چشمهاش تغییر کرد
_اینایی که میگم رو تو نمیشناسی
دستش رو از پشت سرش برداشت سمتم چرخید و روی یکآرنج تکیه کرد و با هیجان ادامه داد
_یکی که به شدت موی دماغم بود داره از سر راهم برداشته میشه.
دوست داری زودتر رمان رو بخونی؟
اونم این رمان جذاب که تو وی آی پی همه معتادش شدن😋 نمیدونی چه خبره😈 الان رسیدن پارت 450🙊
شرایط کانال رو حتما بخون👇
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت138
🍀منتهای عشق💞
علی ناراحت به مادرش نگاه کرد
_بزار بره.
خاله دلخور ازش رو گرفت
_دستت درد نکنه علی آقا.خیلی ممنون
_مامان تا کی ما باید جلوی این کارهاشون رو بگیریم.نمیخوان بزرگ شن؟
خاله پربغض گفت
_نادونن. زندگیشون خراب میشه!
علی نفس سنگینی کشید و زیر لب به من گفت
_پاشو اون لباس من رو بیار
فوری ایستادم و سمت اتاق خواب رفتم. لباسش رو که روی تخت انداخته بود برداشتم و بیرون رفتم.
_زود باش مادر. با همین زیرپوش بیا
علی لباس رو از دستم گرفت پوشید و بی میل اما با عجله دنبال مادرش رفت.
سمت چادرنمازم رفتمکه برگشت و نگاهم کرد
_بمون خونه
این رو گفت در رو بست و من کنجکاو رو تنها گذاشت. فوری سمت بالکن رفتم تا حرف هاشون رو از بالا بشنوم
برای اینکه دیده نشم، عقب ایستادم. علی عصبی گفت
_صبر کن ببینم!
مهشید با گریه گفت
_انقدر صداش بلند بود که همتون شنیدید به من گفت هری!
_قبلش رو که چی بهم گفتید رو ما خبر نداریم. برگرد بالا
_زنعمو شما بگید. از ظهر که اومدم هر چی رضا گفت گوش نکردم؟ چند بار به بهانههای مختلف فرستادم پایین منم اومدم.
علی طلبکار گفت
_مهشید خودت رو به اون راه نزن. میدونی چیکار کردی که رضا صداش رو بالا برده وگرنه کیه که توی این خونه ندونه رضا جونش رو هم برات میده. الانم اگر خودش نیومده پایین چون نمیتونه. وگرنه نمیذاشت پات به در برسه، نازت رو میخرید و میبردت بالا.
آهسته سرم رو جلو بردم و نگاهشون کردم. علی خودش رو کنار کشید و به خونه اشاره کرد
_بیا برو بالا ببینم
_نمیخوام. به من گفت هری!
_نخواستی هم یا زنگ میزنی به عمو بیاد دنبالت یا صبر میکنی صبح میری. این وقت شب نمیشه بری بیرون
خاله گفت
_بیا تو دخترم. بیا با هم حرف بزنیم
مهشید سربزیر سمت خاله رفت و علی سرش رو بالا آورد و فوری خودم رو عقب کشیدم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀