بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت385 💫کنار تو بودن زیباست💫 کنار پنجره ایستاد و بیرون رو ن
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت386
💫کنار تو بودن زیباست💫
ناراحت نگاه ازم گرفت و ادامه داد
_ وقتی اومد توی خونه گفت که مادرت رو میخواد همه مخالفت کردن. اصلاً اون موقع اینطوری نبود که کسی بخواد رو حرف آقا بزرگ حرفی بزنه ایشون هرچی میگفتند جواب همه چشم بود. و داداش سپهر حرفی زده بودند که یک جور توی خونه تابوشکنی بود و همه مخالفش بودن از همه بیشتر مهین و آقابزرگ
وقتی همه مخالفت کردن ما فکر کردیم بعد از مخالفت زیاد، داداش سپهر کوتاه اومده. اما بعد متوجه شدیم...
نگاهش بین من و جاوید جابجا شد و تن صداش رو پایین آورد
_غزال جان من عین حقیقت رو میگم چون تو باید بدونی
کسی که اولین بار متوجه شد پدرت اومده و پنهانی مادرت رو عقد کرده مادر جاوید بود اینا رو خود جاوید میدونه خیلی سال پیش براش گفتم. تعقیبش میکنه و چون دست پدرت وسایلی بوده که خریده خومه بوده و وارد آن خونه شده متوجه میشه که رابطه چیزی فراتر از یک خواستگاریه
برگشت خونه. گریون به مهین گفت. مهین هم حاضر شد و با آقا بهروز رفتن جلوی خونه مادربزرگت. کلی داد و بیداد کردن آبروریزی راه انداختن. وقتی سپهر متوجه این قضیه شد اومد خونه سر مهین شاکی که چرا این کار رو کرده. مهین هم چارهای نداشت از یک طرف زندگی خودش بود و از طرف دیگه زندگی برادرش. باید طرف خواهر شوهرش رو میگرفت تا زندگی خودش از هم نپاشه.
توی داد و بیداد داداش سپهر و آبجی مهین و اقا بهروز آقا بزرگ همه چیز رو فهمید. داداش سپهر قهر کرد و از خونه بیرون رفت چند روزی برنگشت و توی اون مدت اینجا بیاهمیت به خواست سپهر، در حال تهیه و تدارک مراسم عقدی بودن که سپهر هیچ خبری ازش نداشت. بند و بساطی راه انداختن و همه فامیل رو دعوت کردن
سعید رو فرستادن دنبال سپهر. سعید هم به سپهر نگفت چه خبره؛ وقتی آوردنش توی خونه که در واقع سپهر توی عمله انجام شده قرار بدن. با این حال مخالفت کرد خواست از خونه بیرون بره که آقا بزرگ گفت اگر با مریم ازدواج نکنی بلایی سر اون زن، منظورش مادر تو بود.، میاره که دیگه تا عمر داره نتونه ببینش. سپهر اول باور نکرد بعد زنگ زد به خونهتون
هیچکس جواب نداد دوباره زنگ زد و این بار داییت برداشت گفت که خواهرش از صبح از خونه بیرون رفت و برنگشته
سپهر خیلی به هم ریخت نمیدونست چیکار کنه بره یا بمونه. از طرفی از ترس جون مادر تو درمونده شده بود و از طرفی دیگه از این همه مهمون که آبروی پدرش وسط بود. همه گفتن تو رودرواسی مونده بود ولی من مطمئنم فقط از ترس جون مادر تو این کار رو کرد
تسلیم شد و نشست سر سفره عقد.
جاوید ایستاد
_زن عمو من میرم خونهی خودمون برمیگردم
بهش لبخند زد
_برو پسرم
جاوید بیرون رفت و ادامه داد
_داداش سپهر انقدر اخم داشت که هر کسی نگاهش میکرد متوجه میشد که هیچ تمایلی به اینازدواج نداره
بعد از عقد بلند شد تا بره اما آقا بزرگ کوتاه نیومد
کاری کرد که این ازدواج تا انتها پیش بره
وقتی پدرت رفت توی اتاقی که مادر جاوید با لباس عروس منتظرش بود جز سر و صدا و شکستن ظرف و ظروف هیچ صدایی از اون اتاق بیرون نیومد. همه نگران سلامتی جسمی مریم بودند مریم خودش هم تن به این ازدواج داده بود و دلش میخواست با هر سختی که شده حفظش کنه حتی با اینکه میدونه سپهر ذرهای دوستش نداره
آقا بزرگ تا گرفتن یه نشونه از ازدواجشون کوتاه نیومد بدون هیچ علاقه و محبتی از طرف سپهر با زور و اجبار از طرف آقا جون عروسی کردن اما اون آخرین باری بود که سپهر با مریم توی اتاق تنها بود. اصلاً به عنوان زن قبولش نداشت تا وقتی هم که زنده بود اهمیتی به جاوید نمیداد و جاوید انگار که پدر نداشت و محبتش رو از سعید یا آقا بزرگ میگرفت
وقتی برای جاوید پدر شد که دیگه مریم نبود و جاوید احساس تنهایی میکرد اون موقع هم پدرش بود هم مادر. فقط وقتهایی که با جاوید بازی میکرد یه لبخند کمرنگی روی لبهاش میومد و تمام مدت غصه دار بود.
بعد از عقد دیگه این طرفی نمیومد. آقا بزرگ انگار هنوز بابت این قضیه جوری عصبی بود که حس انتقام کورش کرده بود. انتقام از مادر تو
میدونست که اونا خانواده سنتی هستن و هیچ جوره از هم جدا نمیشن روی یه لنگ پا وایساد که همه باید از ایران بریم تنها راهی که میتونست سپهر رو از مادرت جدا کنه سپهر مطمئن بود که مادرت باهاش همراه میشه اما وقتی اومد گفت مادرت مخالفت کرد و همه چیز رو براش خراب کرد
کشمکششون طولانی بود از اینور سپهر امر میکرد. دستور میداد. التماس میکرد و از اونور مادرت هیچ جوره کوتاه نمیاومد.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#وقتی_زن_پسر_عمهم_شدم 💯
بعد ازدواج خواهر کوچیکم، تب مالت گرفتم و افتادم. مردم روستا فکر میکردن از حسودی مریض شدم وقتی عمهم برای پسرش که تازه از خارج اومده بوده و تا حالا اصلا ندیده بودمش اومد خواستگاریم، پدرم مجبورم کرد زنش بشم گفت اگر شوهر نکنی آبروی من میره. زن بهرام شدم ولی دقیقا هر شب شوهرم یه تحریکعمهم....😢
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت155
🍀منتهای عشق💞
_ مثل برادر چیه! با همین حرف مثل برادرم محمد رو همون روزها توی خونه آقا جون بازی دادی؟ باهاش اینور و اونور میرفتی
چشمهام گرد شد چقدر بیحیاست! دیگه نمیتونم نگاهم رو سمت علی که غیرتش به جوش اومده، ببرم که ازش اجازه بگیرم آیا جواب بدم یا نه
اخمهام توی هم رفت و گفتم
_ تو اگر زن زندگی بودی اگر پای زندگیت بودی از صبح مینشستی توی خونه برای شوهرت سوپ درست میکردی که وقتی که از بیمارستان میاد دستپخت خودت رو بخوره. من اگر برای رضا سوپ درست کردم که رفته توی چشمت و از دیروز تا حالا صد بار گفتی و نیش و کنایه زدی، الانم حرفهایی میزنی که بین من علی رو دعوا بندازی، فقط به خاطر حرف خاله بود وگرنه من انقدر حواسم به زندگیم هست درس دارم که بخوام بیام به تو و شوهرت فکر کنن، که رضا ناهار چی میخوره شام چی درست میکنه، اگر گاهی حواسم به غذای رضا بوده چون خودش اومده اعتراض کرده که تو یا غذا درست نمیکنی یا انقدر غذای گرم کرده بهش میدی که مثل اون روز خودت مسموم میشی میری و بیمارستان.
_تو صبر میکردی خودم میومدم میذاشتم
این دفعه رضا گفت
_من وقتی از بیمارستان اومدم گرسنه بودم. تو تا بخوای سوپ بزاری چند ساعت طول میکشه تا جا بیفته؟
مهشید اصلاً انتظار نداشت توی این بحث رضا هم اون رو به چالش بکشه. ناباور بهش نگاه کرد. عمو نیم نگاهی به علی که صدای نفس های بلند و کشیدش رو همه میشنیدیم، ناراحت با صدای گرفته گفت
_ من بابت حرف مهشید، هم از رویا هم از شما عذرخواهی میکنم.
مهشید عین اسپند روی آتیش بالا و پایین شد.
_ بابا چی رو عذرخواهی میکنی! نمیبینی سرش تو زندگی منه
عمو چشم غرهای به مهشید رفته باعث شد تا کمی افت بکنه و دیگه از اون لحن طلبکارش پایین بیاد اما ادامه داد
_من اصلاً نمیخوام اینجا زندگی کنم. اینجا همه حواسشون به زندگی منه...
رضا گفت
_اولاً روز اولی که اومدم خواستگاریت همه این حرفها رو زدم، گفتم دستم خالیه خودت کوتاه اومدی. دوما من و تو با هم اختلاف داریم برای چی وایمیستی توی راهرو شروع میکنی به جیغ و داد و ناراحتی. نه احترام برادر بزرگم رو نگه میداری نه احترام مادرم رو
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت156
🍀منتهای عشق💞
مهشید با گریه گفت
_ من من وسط راهرو وایسادم؟! من کی این کارو کردم رضا؟!
این یه دقیقهای که من رفتم بیرون تا زنگ بزنید به بابام چی پیش هم نقشه کشیدید که اینجوری من رو جلوی بابام خراب کنید؟ من اصلاً وسط راهرو حرف زدم!؟ من رو گذاشتید وسط هر کدومتون یه چیزی بارم کردید. آخر سرم تو بهم گفتی برو بیرون وگرنه من میخواستم کنارت بمونم
چشمهام از تعجب حرف هاش گرد شد. نگاه خاله و رضا هم کم از من نداره. فقط علی به زمبن خیره شده و علاوه بر رگ های گردنش رگهای پیشونیش هم بیرون زده.
همه از این همه دروغ مهشید متعجب شدن. طوری حرف میزنه انگار واقعاً خودش نبوده.
زهره با لبخند موفقیت آمیزی که روی لبهاش بود، رو به میلاد گفت
_ میلاد داداش فیلمی که گرفتی رو نشون عمو بده
نگاهش رو به مهشید داد
_خدا میدونست قراره انکار کنی و گردن نگیری برای همین میلاد رو مامور کرد تا ناخواسته برای اینکه مثلاً کار خندهداری بکنه فیلمت رو بگیره. الان مدرک دستمون باشه
ایستاد گوشی رو از میلاد گرفت سمت عمو رفت با انگشت روی صفحه چند باری ضربه زد گوشی رو روبروی صورت عمو گرفت و گفت
_عمو خیلی خوبه که این فیلم رو ببینی و بدونی وقتایی که نیستی مهشید اینجا با خانواده شوهرش چطوری برخورد میکنه.
عمو نگاهش رو از زهره به صفحه گوشی داد. دست دراز کرد گوشی رو گرفت، نیم نگاهی به مهشید انداخت و انگشتش رو روی صفحه گوشی زد و صدای جیغ جیغ مهشید توی خونه پخش شد
پس علت خندههای ریز ریز میلاد و زهره این فیلم بوده! مطمئنم بعد از رفتن عمو علی میلاد رو حسابی به خاطر کارش تنبیه میکنه.
عمو با اخمهای توی هم گوشهای قرمز و خشمی که به شدت تلاش داره پنهانش کنه گوشی رو روی میز گذاشت و چشمهاش رو بست.
انقدر شرمنده رفتار دخترش شده که حرفی برای گفتن نداره. مهشید هم شرمنده انکاری که کرده و دستی که ازش رو شده هست که سرش رو پایین انداخته و حرفی نمیزنه.
حالا نوبت رضاست. غمگین ناراحت با اعصاب خورد به خاطر بساطی که برای زندگیش به پا شده گفت
_عمو به خدا مهشید داره ناسازگاری میکنه.تمام حقوقم رو ...
خاله گفت
_ آقا رضا یه لحظه صبر کن! اگه حرفی هم داری فقط به عموت بگو.
نگاهش رو به عمو داد
_آقا مجتبی من نمیخواستم حرف به اینجا کشیده بشه. اصلاً هم از کار میلاد و حرکتی که زهره کرد خوشحال نشدم اما انگار ....
حرفش رو خورد
رو به علی گفت
_دست زنت رو بگیر ببر بالا
نگاهش رو به زهره داد.
_دست داداشت رو بگیر بیاید بریم تو حیاط
ایستاد چادرش رو جمع کرد سمت حیاط رفت.
خاله تو که رفتی خب میگفتی رویا هم بیاد تو حیاط دیگه! چرا من رو با علی فرستادی بالا! من که بهت گفتم نذار من رو ببره
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت386 💫کنار تو بودن زیباست💫 ناراحت نگاه ازم گرفت و ادامه د
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت387
💫کنار تو بودن زیباست💫
پدرت بعدها به من گفت که تصمیم گرفت مادرت رو توی دلتنگی قرار بده تا کم بیاره و برگرده. اون موقعها فقط برای من درد دل میکرد. گفت که یه دختر ازش داره وقتی رفتیم شرایط یه طوری بود که به این زودی نمیشد برگرده. باید چند وقتی دنبال کارا و پیگیریها میموندیم.
توی اون مدت هرچی زنگ میزد جوابش رو نمیداد انگار اونم نیت کرده بود بابات رو توی دلتنگی بزاره تا برگرده. نمیخوام طرف داداش سپهر رو بگیرم اما با اون همه ضربهای که از طرف خونواده خورده بود حقش بود که همراهیش کنه. یا حداقل جوابش رو بده.صبر بکنه تا روزی که برگرده. اما متاسفانه هر دو یه جورایی توی لجبازی شکست خورده بودند
تا یه روز دایت زنگ زد و خبر فوت مادرتو بهش داد
مثل مرغ سر کنده بود به هر در و دیواری میزد از همه متنفر بود گریه میکرد اشک میریخت
یکم که گذشت آروم گرفت دیگه نمیتونست برگرده آقا بزرگ یه جوری دستشو بند کرده بود که اصلاً نتونه بهش فکر کن. جدایی از اون روش نمیشد برگرده. حتی با گذشت بیست سال باز هم روی برگشتن نداشت
اما من شاهد بودم که حتی بیشتر از پولی که تو بخوای اینجا خرج بکنی برات میفرستاد میفرستاد به حساب داییت. دایتم هر بار یه سری حرفایی بهش میزد که برای اومدن ناامیدش میکرد
انقدر که من احساس کردم شاید ریگی به کفششه. یه جوری حرف میزنه که سپهر نباید به ایران نزدیک بشه و انگار نفع میبره. بهش گفتم تو وانموت کن که انگار برنمیگردی ایران. بزار تو این فکر باشه که تو همچنان موندی اونور و داری کار میکنی و هر ماه براش پول میفرستی.
پنهانی برو ایران و از کارش سر در بیار که چرا انقدر طوری نشون میده که تو ازش متنفری و نمیخوای ببینیش. ما واقعا نمیتونستیم که اون به تو گفته پدرت مرده
خودم یه حدسایی زده بودم اما اگر میگفتم اون اعتمادی که سپهر بهش داشت توی گوشش نمیرفت من حدس میزدم که نصرت خان به طمع مال و ثروتی که از تو بهش میرسه این کاررو میکنه، چون از حضور جاوید خبر نداشت
ناراحت سرش رو پایین انداخت
از اول تا آخر حرفهایی که زد برام تمسخرآمیز بود حرفهایی که از اجبار میگفت از داد و بیداد و دعوا. شاید به خاطر اینه که دلخوریم از سپهر توی دلم از همه بزرگتره و این روم نشد و روی برگشتن نداشت رو نمیتونم بپذیرم.
اما قسمتی که برمیگرده به دایی با خاطراتی که از ذهن مرور میکنم و با رفتاری که ازش میبینم قلبم شروع به سوختن میکنه واقعاً علت اینکه این همه سال به من نگفت پدرم زنده است و نذاشت باهاش حرف بزنم و اصرارش برای ازدواج من با امیرعلی فقط به خاطر پول بوده
هرچی فکر میکنم نمیتونم با منطق دایی کنار بیام دایی خیلی پولداره چرا باید طمع کنه به سهم ارثی که میخواد بعد از این همه سال از پدرم به من برسه باشه
اصلاً با خودش نگفت این بچه انقدر کمبود داره.
با این اوصافی که این زن میگه و مرتضی هم قبلاً گفته چرا دلش نمیاومد پولها رو خرج خودم بکنه. اشک توی چشمهام جمع شد و بدون پلک زدن پایین ریخت
_ تو رو خدا گریه نکن؛ عزال جان من فهمیدم زابطهی داییت با..
در خونه باز شده نگاه هر دومون سمتش رفت
نازنین دختری که دیروز سلام کرد و خواست بهم دست بده و محلش ندادم داخل اومد و با تعجب نگاهش بین من و مادرش جابجا شد و گفت
_ ببخشید بعد موقع اومدم!
مادش گفت
_ نه دخترم بیا تو. با کی اومدید؟
هرچی زنگ زدیم به سروش جواب نداد عمو گفت جاوید به بهرام میگه که به سروش بگه بیاد دنبالمون ما هرچی منتظر موندیم نیومده مجبور شدیم دوباره زنگ بزنیم به عمو به خود عمو آوردمون
رنگ نگاه زن عمو پرید و با ترس گفت
_الان عموت کجاست؟
_رفت خونه خودشون!
صدای سپهر بلند شد
_ نازنین..
نازنین سمت در برگشت و با ترس به خاطر لحن سپهر گفت
_ بله عمو
_ غزال اونجاست
زن عمو ایستاد و ترسیده نگاهی به من کرد. از هول و ولای اونها من هم کمی ترسیدم.
نازنین سر چرخوند سمتم و نگاهی بهم انداخت و گفت
_ بله عمو اینجاست
زن عمو نفس سنگینی کشید چشمهاش رو بست لبخند زد و گفت
_داداش بیا تو
این اجازه زن عمو باعث شد تا سپهر کمی عصبی در رو باز کنه و داخل بیاد
نگاه پر از خشمی من انداخت
_داداش دارم ناراحت میشم! یه جوری نگاه میکنی انگار خونه غریبه اومده!
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت388
💫کنار تو بودن زیباست💫
رو بهم، با سر به در اشاره کرد و نگاهش رو به زن برادرش داد
_زن داداش من که گفتم کسی دخالت نکنه!
_دیدم تنهاست گفتم بیاد حرف روزمره بزنیم. جاویدم بود. الان رفت
سپهر دوباره نگاهش رو به من داد و با غیظ گفت
_خودش دوست داره تنها باشه
دوباره به منی که کمی ترس توی وجودم رخنه کرده گفت
_میریم خونه
ضربان قلبم بالا رفت. من از تنها شدن با این مرد میترسم. جاوید کجاست!
قدمهای کوتاه و پر از احتیاطم رو سمت در برداشتم. قدمی به عقب برداشت تا با خیال راحت از کنارش رد شم. بیرون رفتم و صداش رو شنیدم
_وقتی رفتم غزال رو بیارم به همه گفتم چیزی بهش نگید تا خودم بگم. دلم نمیخواد زود تر از اینکه حرفم رو بشنوه در رابطه با کسی قضاوت کنه
_داداش من چیز خاصی بهش نگفتم!
وارد خونه شدم و همزمان جاوید از سرویس بیرون اومد.متعجب گفت
_چرا اومدی؟
هنوز نتونستم به ترسی که دلم نمی.خواد نشونش بدم غلبه کنم از اینکه جاوید خونهست نفس راحتی کشیدم و کمی به قدم هام برای رسیدن بهش سرعت دادم
_سپهر برگشته
حسابی هول کرد و پرسید
_دید اونجایی؟
نگران با سر تایید کردم و لب زدم
_الان اونجاست
با بسته شدن در به سپهر نگاه کردیم. وسط خونه روبرومون ایستاد. هر دو دستش رو توی جیبهاش کرد و نگاه خیرهش رو به جاوید داد
_ مگه من به تو نگفتم مواظبش باش!؟
_من رفتم دستشویی مگه چی شده؟
کاش بهش گفته بودم زن عموش گفت با هم رفتیم
نگاه سپهر دلخور شد
_اشتباه کردم گذاشتم بیای بالا! باید حرف عموت روگوش میکردم و یه مدت پایین میموندی.
مسیرش رو کج کرد و سمت اتاقش رفت. جاوید آهسته گفت
_به نظرت فهمید؟
نگاه از اتاقش برداشتم و مثل خودش آهسته گفتم
_زن عموت بهش گفت با هم رفتیم
دستش رو بالا آورد و آروم زد روی پیشونیش
_گاوم زایید.
نگاهش رو به اتاق پدرش داد و گفت
_برو تو اتاقت من برم ببینم حالش چطوره
منتظر جوابم نموند و رفت. چشمم به گوشیم افتاد. کی این رو اورده اینجا! فوری برداشتمش و زیر لباسم پنهان کردم
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت157
🍀منتهای عشق💞
علی با صدای گرفته گفت
_عمو من به احترام شما از این اراجیفی که مهشید گفت میگذرم. ولی بار آخره. دفعهی دیگه گل میگیرم اون دهنی رو که ۰بخواد به دامن پاک رویا، تهمت بزنه
نگاهش رو به من داد. ازم طرفداری کرد ولی من از این چشمهای به خون نشسته میترسم.
یک بار دیگه هم چشمهاش اینطوری شد همون باری که آینه رو شکست همون باری که تو چشماش نگاه کردم و مجبور شدم راز دلم رو فاش کنم.
یعنی خاله واقعا اجازه میده من رو با خودش ببره بالا! میدونم کاری بهم نداره اما این رگهای بیرون زده از بدنش که کاملاً قابل مشاهده است من رو میترسونه
_پاشو بریم بالا
بی اختیار ایستادم و دنبال علی راه افتادم
علی پلهها رو بالا رفت و من به دنبالش صدای رضا رو شنیدم
_ عمو من واقعاً معذرت میخوام که این حرف رو میزنم اما مهشید یا باید با این خونه شرایطش کنار بیاد. یا دستش رو بگیرید با خودتون ببرید اگر همین جا تموم شه خیلی بهتره تا حرمت تکتک اعضای خانوادهم شکسته بشه.
من دیگه روم نمیشه تو چشمهای علی نگاه کنم.
ما خیلی بدیم مهشید. پاشو برو خونهی بابات
وارد خونه شدیم و در رو بستم و به علی که سمت اتاق خواب میرفت نگاه کردم.
داخل رفت و در رو بست. به دیوار تکیه دادم. خودم رو سر دادم. همونجا نشستم و سرم روی زانوهای بغل گرفتهم گذاشتم
نیم ساعتی هست اومدیم بالا. نه از پایین صدا میاد نه علی از اتاقش بیرون میاد و نه من جرات دارم پام رو توی اون اتاق بزارم.
مطمئن هستم علی باهام کاری نداره اما یه ترسی ته وجودم هست اما بیشتر نگران علی هستم حسی که بهم جرات میده
الان که تنهاست داره چیکار میکنه؟
ایستادم سمت آشپزخونه رفتم کمی آب توی لیوان ریختم و پشت در اتاق خواب رفتم.
دستم رو بالا آوردم تا به در ضربه بزنم اما پشیمون شدم با همون دست دستگیره رو پایین بردم رو در رو نیمه باز کردم و به علی که روی تخت دراز کشیده بود و ساعد دستش رو روی چشمهاش گذاشت بود نگاه کردم
پارت بعدیاینجاست. علی چه میکنه😋
برید پست های ۲۸ آذر
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت389
💫کنار تو بودن زیباست💫
گوشهی خونه روی زمین نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
چرا این خانواده انقدر بدی در حق مادرم کردن!
چطور روشون میشه الان میخوان من رو ببینن!
یاد روزهایی که از تنهایی تو خیالاتم با پدر و مادرم زندگی میکردم افتادم.
هر وقت محبتی از عمو رضا و خاله به بچههاشون میدیدم شب همونا رو برای خودم تصویر سازی میکردم.
اشک جمع شده تو چشمم رو قبل از ریختن پاک کردم.
الان که فکر میکنم اتفاقا خیلی هم خوب شد اومدم اینجا. عواقب رفتارم رو میپذیرم و جوری باهاشون حرف میزنم که تا روزی که زندهن یادشون نره
سایهی کسی رو روی خودم احساس کردم. سر بلند کردم و با دیدن جاوید اشک رو از روی صورتم پاک کردم. آهسته گفت
_عصبانیه. پاشو برو تو اتاقت
نگاهم رو ازش گرفتم
_برام مهم نیست.
_عزال حرف گوش کن!
دوباره سرمرو روی زانوهام گذاشتم و صدای سپهر رو شنیدم
_نه سعید نمیتونم بیام. به امید جاوید گذاشتم ولی سرخود بازی درآورده بردش پیش خانمت. نمیدونم چیا بهش گفته.
_یه هفته دیگه درستش میکنم
_ازت ممنونم.خداحافظ
_خوب گوش هات رو باز کن غزال!
با نزدیکشدن صداش سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم
_تو دختر منی. اختیارت هم دست منه. اینکه زنعموت چی بهت گفته براممهم نیست. ولی این رو توی سرت فرو کن. آسمون به زمین بیاد احازهی ازدواج تو با انپسرهی آسمون جُل رو نمیدم. وسلام.
به مرتضایِ من گفت آسمون جُل! با بعض گفتم
_ تو و نظرت برگردید به بیست و دو سال پیش...
بی اهمیت به حرفم در سرویس رو باز کرد و داخل رفت
اشک بی مهابا روی صورتم ریخت.جاوید اهسته گفت
_مگه پسره هیچی نداره؟
نگاه تارم رو بهش دادم. ما همه چیز داریم. خونه داریم، موتور داریم. مرتضی کار خوب داره ولی در برابر عظمت اموال اینا ما هیچیم
اشک جوری از چشمم میاد که هیچ جایی رو نمیبینم گوشی رو از زیر لباسم بیردن آوردم و به سختی برای مرتضی نوشتم
دررمیان نبرد زندگی تو نقطهی امن زندگی منی...
گوشی رو از دستم کشید و با دیدن سپهر بالای سرم تعجب کردم. اینمگه نرفت دستشویی! بدون اینکه پیامم رو بخونه خاموشش کرد
ناباور نگاهش کردم
_به گوشیم چیکار داری؟
_تو فقط من رو داری با جاوید. ما هم کنارتیم پس نیازی به اینگوشی نداری
گوشی رو توی جیب کتش گذاشت و روی مبل نشست
با صدای بلند شروع به گریه کردم. تو روزهایی که فکر میکردم همه چیز خوب شده جوری به تاریکی نشستم که انگار هیچ وقت قرار نیست زندگیم به اون روزها برسه
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Majid Razavi - Delam Tange (320).mp3
8.22M
نه میشه ازت رد شم
نه فرصت برگشت هست
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت389 💫کنار تو بودن زیباست💫 گوشهی خونه روی زمین نشستم و
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت390
💫کنار تو بودن زیباست💫
دست جاوید زیر بازوم نشست و با دلسوزی گفت
_بلند شو
باگریه نگاهش کردم. کنارمنشست و مهربون اشک روی صورتم رو پاک کرد و آهسته گفت
_شمارهش رو حفظی؟
روزنهی امیدی تو دلم روشن شد و همزمان که قطرهی اشک روی صورتم ریخت با سر تایید کردم
نیم نگاهی به سپهر انداخت و آهستهتر گفت
_گوشی من هست. هر وقت بخوای میتونی بهش زنگ بزنی
شدت اشک ریختم بیشتر شد و لبخند کمرنگی روی صورتم نشست.
_ممنون
_حالا پاشو بشین رو مبل. به خدا اگر حرفمرو گوش کنی اوضاع خیلی زود درست میشه
_میخوام برم
_باشه. خودم میبرمت. الان فقط حرفم رو گوش کن.
تو چشمهاش خیره شدم و دوباره اشکم رو پاک کرد و پرسید
_باشه؟
انگار جز همکاری با جاوید راهی برام نمونده سر تاییدی تکون دادم. لبخندی زد. ایستاد و فشاری به بازم آورد و کمک کرد تا بایستم. سمت مبل رفتیمکه سپهر گفت
_برو صورتت رو بشور
جاوید با نگاه التماسم کرد تا حرفش رو گوش کنم. فقط به خاطر رسیدن به هدفم مسیرم رو سمت سرویس کج کردم
آبی به دست و صورتم زدم و بیرون رفتم جاوید لبخند به لب با سینی چایی از آشپزخونه بیرون اومد. اشاره کرد روی مبل بشینم.
نشستم و لیوان چایی جلوم گذاشت و رو به سپهر گفت
_بابا دیگه رستوران نمیری؟
سپهر نگاه دلخور و چپچپش رو بهش داد و حرفی نزد جاوید پشیمون از حرفش گفت
_من چی؟ منم نرم؟
_دوباره کجا میخوای بری که به بهانهی رستوران قراره بری بیرون!
حق به جانب گفت
_هیچ جا! سروش گفت صندوق داره که تازه آوردیم زیاد وارد نیست یکی باید کنارش وایسته. گفت اگر تونستی بیا
سپهر به مبل تکیه داد و چشمهاش رو بست.
_از فردا برو
نگاه درموندهای بهم انداخت و دوباره رو به پدرش گفت
_اگر خستهاید برید اتاق استراحت کنید
_چیه مزاحمتونم؟
_این چه حرفیه بابا! من به خاطر خودتون میگم دوباره گردنتون درد میگیره
چشم باز کرد و بی اینکه به جاوید نگاه کنه لیوان چاییش رو برداشت
_تو اگر نگران من بودی کاری که ازت خواستم رو انجام میدادی.
سمت اتاقش رفت
_بهت میگم به سروش بگو بره دنبال دخترا یادت رفت. میگم بمون پیش غزال، با زنعموت دست به یکی میکنید روشنگری کنید. انگار نگرانم نباشی بهتره
وارد اتاقش شد و در رو بست.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت158
🍀منتهای عشق💞
با صدای گرفته از بغض به خاطر حال علی گفتم
_ علی...
نفس سنگینی کشید و بهم فهموند که بیداره
_بیام داخل؟
دستش رو از روی چشمهاش برداشت نیم نگاهی به من انداخت و دوباره نگاهش رو به سقف داد
_ بیا تو عزیزم
داخل رفتم به لیوان آب اشاره کردم
_ آب میخوری؟
_ نه
لیوان رو روی میز عسلی گذاشتم لبه تخت نشستم و بلافاصله علی هم نشست
عصبانیت هنوز تو نگاهش هست اما خودش رو کنترل کرده.
تهدید وار چشمریز کرد و گفت
_ یه مهشیدی بسازم من!
حرف مهشید ناراحتم کرد بغض رو به دلم انداخت. اول زخم زبون زد بعد هم تهمت. اما آرامش علی از هر چیزی برای من مهمتره. رنگ التماس رو توی نگاهم ریختم و گفتم
_ولش کن
نگاه علی طلبکار و دلخور شد
_ چی رو ولش کن! ندیدی چه چرتی گفت
_مهم اینه که تو باور نمیکنی
نه تنها تو هیچ کس دیگه هم باور نمیکنه.
_ این طرز تفکر توعه، ولی برای من این مهم نیست مهم اینه که به خودش جرات نده اسم تو رو به بدی به زبون بیاره
نمیدونم بابت این حرفهای علی باید خوشحال باشم یا نگران. توی این دنیا هیچ چیزی جز آرامش خاطر علی نمیخوام .دست خودم نیست انقدر دوستش دارم که دلم میخواد اول و آخر و وسط فقط علی رو ببینم. درموندهتر از قبل گفتم
_ من میترسم این وسط که تو بخوای مهشید رو سر جاش بنشونی، ادبش کنی زندگی کردن رو یادش بدی خدایی نکرده اتفاقی برای خودت بیفته
نگاهش رو توی صورتم چرخوند. دیگه نه خبری از عصبانیت نگاهش هست نه طلبکاریش.
کوتاه خندید خودش رو جلو کشید دستش رو پشت سرم انداخت سرم رو به سینهاش چسبوند و روی موهام رو بوسید.
_ الهی من دور تو بگردم که یه وقتا جلوی عشقت کم میارم
سرم رو بالا گرفتم و از توی همون زاویه نگاهم رو به چشمهاش دادم لبخندی زدم و گفتم
_من این حالت رو دوست دارم دلم میخواد همیشه خوشحال باشی
این بار سر خم کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت
_تو به حرف من گوش کن من کاری میکنم مهشید بیاد ازت عذرخواهی کنه
_ علی من نمیخوام خودم رو دست بالا بگیرم اما از نظر من مهشید و امثالش انقدر حقیر هستن که تهمتشون، فحششون با عذرخواهیشون هیچ ارزشی برام نداشته باشه
_فکر تو درسته اما هر چیزی حساب و کتاب خودش رو داره اگر جلوی مهشید رو نگیریم روز به روز هارتر میشه؛ تو فقط از فردا دیگه نبینش
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت159
🍀منتهای عشق💞
لقمهای که دستم بود رو سمتش گرفتم
_بخور دیگه!
از فکر بیرون اومد. لقمه رو ازم گرفت
_دستت درد نکنه
_دو روز گذشته ولی تو هنوز ناراحتی! بیخیال نمیشی نشو ولی اینجوری هم نرو تو فکر
لبخند زد
_نگران من نباش.
_الان داری میری سرکار. دیشب شنیدم داشتی به دایی میگفتی که امروز دستگیری دارید. با این حالت، خب حق بده نگران باشم
لیوان چاییش رو براشت و کمی ازش خورد
_من رفتم تو اتاق که نشنوی!
ناخواسته لبخندم دندون نما شد
_من همه جا گوش دارم
گوشهی لبش که برای خندیدن کش اومد رو به سختی جمع کرد.
_گوش واینستا!
کوتاه خندیدم و تکهای نون برداشتم
_شرمندهم. دست خودم نیست
لقمهای گرفتم.علی دست دراز کرد و لقمه رو ازم گرفت و توی دهنش گذاشت و ایستاد.
_حالا صبر کن تا بهت بگم
مثل همیشه که به شوخی تهدیدم میکنه ته دلم ضعف رفت. اما کم نیاوردم
_وای...وای ترسیدم
خندید. ازم فاصله گرفت سر چرخوندم و نگاهش کردم. کتش رو پوشید.
_شاید امشب حسین اینا شام بیان خونمون.
_اینجوری نگو! شاید رو من چیکار کنم؟ قطعی بگو
_شرمندم
کمی نگاهش کردم صدا دار خندیدم
_علی اینجوری نه! من چیکار کنم؟ شام درست کنم یا نه؟!
_گفتم که شرمندهم
دستم رو روی هوا تکون دادم
_نگو. زنگ میزنم از دایی میپرسم
سمت میز چرخیدم و کمی پنیر روی نون گذاشتم.
سرش رو کنار گوشم آورد و جوری که انگار قراره مسابقه بدیم گفت
_زنگ بزن بپرس
صورتم رو بوسید و چاییم رو برداشت، کمر صاف کرد. و یکجا خوردش. لیوان رو روی میز گذاشت.
ابرو بالا داد و گونم رو کشید
_فسنجون بزار
خندید و سمت در رفت و گفت
_حالا یکم تو حرص بخور
از این همه هیجانش خندید و ایستادم و سمتش رفتم
_من که از کارهای تو حرص نمیخورم. کیف می کنم.
دستگیرهی در رو پایین داد و نگاهم کرد و آهسته گفت
_دلبری هم نکن که فایده نداره
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀