eitaa logo
بهشتیان 🌱
33.2هزار دنبال‌کننده
218 عکس
71 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
hossein_hoor_sakht_shod 128.mp3
3.17M
سخت‌ شد، تو رفتی و خزون زد و سرد شد...
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت198 🍀منتهای عشق💞 نگاهش رو به من داد و آهسته گفت _عمه‌ت ا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رضا حرمت نگه نداشت و بدون سلام و احوال پرسی با همون لحن تندش گفت _اختیار زن و زندگیم رو ندارم؟ مهشید با بغض گفت _مامان تو رو خدا هیچی نگو _خوبه! این روت رو ندیده بودیم! خاله لبش رو به دندون گرفت و با عجله سمت در رفت و علی و پشت سرش عمو هم رفتن. _اون روی دخترت رو هم دیدی! خبر داری یا چون از بی حیا بازیاش خوشت میاد برات مهم نیست؟ چقدر بی پروا حرف می‌زنه! مسعود به زهره اشاره کرد تا به خونه برن و در واقع خواست خاله و عمو خجالت زده نشن. زهره علی رقم میلش رفت و خاله تشر مانند گفت _رضا بس کن! _چی رو بس کن مامان! همه می‌دونن که زندگی من از زیر آتیشی که زن عمو نمی‌زاره خاموش بشه به اینجا رسیده محمد برای اینکه صدا بیرون نره در رو بست و زن عمو گفت _دستت درد نکنه آقا رضا! عمو عصبی گفت _بسه برید تو _عمو من به شما هم گفتم. زندگی من آروم بود تا زمانی که... علی تن صداش رو کمی بالا برد _رضا نشنیدی عمو چی گفت!؟ رضا نگاهی به علی انداخت و با اخم‌های تو هم ساکت شد و سرش رو پایین انداخت. با کمک عصا چند قدمی به عقب رفت خودش رو به دیوار رسوند و بهش تکیه داد. همه ساکتن و هیچ‌کس حرفی نمی‌زنه رضا تشر مانند رو به مهشید گفت _ شما تشریف ببر داخل مهشید که به سختی جلوی بغص و اشکش رو گرفته از کنار عمو رد شد نگاهی به من انداخت و سمت خونه رفت عمو رو به همسرش با ابرو خونه رو نشون داد و زن عمو هم مسیرش رو سمت خونه کج کرد. عمو نگاه خیره‌ای به رضا انداخت و بعد از چند ثاتیه از کنارش رد شد، در حیاط رو باز کرد و به همراه محمد بیرون رفت. علی گفت _چته تو! _دیگه خسته شدم _یا از این ور بوم میفتی یا از اون ور؟ نمی‌فهمی حرف زن و شوهر هرچی باشه چه خوشی چه غم باید بین خودشون بمونه؟ از دست این زهره نمی‌دونم چیکار کنم! معلوم نیست علی این حرف ها رو به رضا می‌زنه یا من! _هنوز کم نیاوردی علی خاله با غیظ گفت _کم هم بیاری خونه داری! نه اینکه اینجوری با آبروی من بازی کنی _رفتار من به آبروی شما چیکار داره؟ اتفاقا دنبال یه همچین موقعیتی بودم.‌ نه گفتم نه میگم، ولی شما‌ها نمی‌دونید این مهشید و مادرش تو مهمونی ها چقدر من رو تحقیر کردن. هی صبر کردم گفتم درست می‌شه ولی نشد. حالا نوبت منه خاله با حرص گفت _هیچ وقت تصمیم درست رو بوقت و بجا نگرفتی چرخید و رو به من، عصبی گفت _بیا بریم داخل علی گفت _رویا بمون کارت دارم خاله سمت علی چرخید و با همون لحن پرحرصش گفت _تلاش کنید همین امشب من رو سکته بدید علی با تعجب نگاهش کرد و خاله ادامه دلد _بمونه که اشکش رو دربیاری؟ که بترسونیش؟ سمت من اومد و مچ دستم رو گرفت _رویا با من میاد به اجبار من رو با خودش همراه کرد. درمونده به علی نگاه کردم با پلک زدنی بهم فهموند با خاله همراه بشم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
22.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 | عاقبت دزدی که نماز می‌خواند! ⁉️ چطور از ها در امان بمانیم؟! ♨️ نماز قطعا یک روزی دست انسان را خواهد گرفت.. 🔷 برشی از سخنرانی
🌷 فرمان رهبر انقلاب به صاحبان فکر و هنر و دانــش و رســـانه و جوانــان و مسئولان: 👈 در مقابل تهدید نرم افزاری دشمن تولید محتوا و اندیشه کنید. ۱۴۰۳/۱۱/۲۹
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای هق هق ام بالا رفت و از پشت پرده اشک دیدمش که به سرعت پله ها رو بالا میاد. روبروم نشست _کی اومدی! مثل خودم انقدر درمونده هست که حالش معلوم نیست! چشم‌های پراشکم رو بهش دادم و با صدای لرزونی گفتم _اول رفتم مغازه.‌هر چی منتظر موندم نیومدی برای آروم کردنم لبخندی زد و گفت _خوش اومدی دستمالی از جیب پیراهنش بیرون آورد و سمتم گرفت و محجوب نگاه ازم گرفت _اشکت رو پاک کن. دستمال رو گرفتم و کاری که گفته بود رو انجام دادم. هر چند بالافاصله اشک روی صورتم ریخت و پاک کردنش بی فایده بود _گریه برای چیه؟ کاش میتونستم بهش بگم دلیل گریه‌م اینه که با وجود سپهر ازدواج من و تو محاله _دلم تنگ شده _ منم دلم برات تنگ شده نگاهش رو از چشم پر اشکم به زمین داد _نکن اینطوری! می ترسم یادم بره دیگه محرمم نیستی نمی تونم از بیقراری و نگاهت بگذرم اونم نگاهی ک دیگه حلال من نیست با صدای لرزون گفتم _مرتضی... پرغصه و ملتمس حرفم و قطع کرد _غزال نگاهم رو به زمین دادم و به انتخاب مرتضی افتخار کردم‌ تو اوج دلتنگی هم حواسش به حلال و حروم خدا هست. بدای اینکه حرف رو عوض کنه گفت _دیدی چیا خریدم؟ این حرف مرتضی و امید به آینده‌مون داره دیونه‌م می‌کنه. اشک تو چشم‌هام حلقه بست و با سر تایید کردم _فرش رو کرم رنگ‌گرفتم. ما که بچه نداریم که نگران کثیف شدنش باشیم.‌هان؟ پرغصه نگاهش کردم. ایستاد از کنارم شد و داخل خونه رفت _پاشو بیا ببین تلاش داره غضه‌ش رو پنهان کنه ایستادم و از همونجا نگاهش کردم برای اینکه حالم رو عوض کنه در یخچال رو باز کرد _ببین خوبه؟ پایین فریزر، بالا یخچال چطوری امیدش رو ناامید کنم وقتی خودم هنوز امید رسیدن بهش رو دارم من امید فرار دارم اون امید وصال و راضی شدن سپهر. با صدای گرفته گفتم _مرتضی من نمی دونم چه جوری باید سپهر رو راضی کنم؟ در یخچال رو بست و قدمی سمتم برداشت _تو نمی‌خواد به این چیزا فکر کنی. فقط به فکر رابطه‌ی خودتون باش. تو با بابات کنار بیا.‌ به جای سپهر سپهر گفتن بهش بگو بابا من خودم از پس خواستگاری کردنت بر میام مرتضی کجا از پس سپهر برمیاد! اون مرتضی رو یه آسمون جلِ سابقه‌دار می دونه.‌همین فکر اجازه نمی‌ده تا ذره‌ای خوشحال باشم متوجه تردیدم‌ شد _تو به من اعتماد داری؟ _بیشتر از همه با صدای جاوید، نگاه مرتضی به پشت سرم‌رفت و من هم چرخیدم. _بیشتر از همه به تو اعتماد داره. حتی بیشتر از خودش نگاهش رو به من داد و گوشیش رو سمتم گرفت. صدای زنگش بلند نبود اما اسم بابا روش ظاهر شده بود _این دفعه‌ی بیستم که زنگ می‌زنه.‌ دیگه بریم مرتضی گفت _دوست دارم بمونید ولی توی این شرایط اصلا نباید دردسر درست کنیم. جلوتر اومد و روبروم ایستاد _خیلی خوشحال شدم اومدی. غزال تو فقط روی همونی تمرکز کن که گفتم. من خودم کارم رو بلدم با صدای گرفته گفتم _می‌ترسم برنجونت _من برای بدست آوردنت تو نمیرنجم.‌ یه مرد برای به دست آوردن زندگیش با همه چیز کنار میاد و از کسی نمی رنجه. جاوید دستش رو سمت مرتضی دراز کرد. _خداحافظ داداش مرتضی دستش رو گرفت و غمگین نگاهم رو به زمین دادم. دست جاوید پشت کمرم نشست. _بریم غزال‌ به خدا خیلی دیر شده رو به مرتضی ادمه داد _از طرف ما از خانواده‌ت هم خداحافظی کن مرتضی سری به تایید تکون داد و هر سه پله ها رو پایین رفتیم. به خاطر جاوید با عجله بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم.‌ نگاهم روی مرتضی که کنار در ایستاده بود ثابت موند. جاوید ماشین رو روشن کرد و راه افتا‌د‌ مرتضی دستش رو بالا آورد و برام تکون داد و باعث شد تا بغضم سرباز کنه.ماشین از جلوش رد شد نگاهم رو به پشت سر و جایی که مرتضی بود دادم به در تکیه داد و خیره به ماشین ثابت ایستاده تا ثانیه آخر نگاهم رو نمی تونستم از چشماش بردارم. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 کل رمان‌۵۰ تومان بزنید روی شماره کارت ذخیره می‌شه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمی‌کنم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزانی که واریز میزنید لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و .... من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز می‌کنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Mohammad Esfahani _ Armaghane Tariki (320).mp3
5.81M
چه در دل من چه در سر تو من از تو رسیدم به باور تو
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت199 🍀منتهای عشق💞 رضا حرمت نگه نداشت و بدون سلام و احوال پر
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدیم. خبری از زن عمو و مهشید نیست. خاله دستم رو رها کرد و سمت آشپزخونه رفت. زهره به خاطر حضور مسعود نمی‌تونه کنجکاوی کنه ولی حسابی حواسش به منِ تا براش تعریف کنم. چرخیدم و از پشت پرده‌ی حریر پنجره به علی و رضا نگاه کردم. علی حرف میزد و رضا سربزیر گوش می‌داد. خاله نمی‌زاره علی با من حرف بزنه و نباید اجازه بدم علی تو فکر اینکه من‌ اون حرف‌ها رو زدم بمونه. سراغ کیفم رفتم و گوشیم رو برداشتم و برای علی نوشتم "علی جان من به خاله شکایت نکردم. زهره از دور نگاهمون می‌کرد. فکر کرد حرفمون شده به خاله گفت" پیام رو ارسال کردم و منتظر جوابش موندم. الان که داره با رضا حرف می.زنه پیامم رو نمی‌خونه. بهتره به تک زنگ بهش بزنم تو لیست مخاطبین اسم همسر رو انتخاب کردم و انگشتم رو روش زدم چند ثانیه‌ای صبر کردم و صدای گوشیش از روی اپن بلند شد. آهی کشیدم و تماس رو قطع کردم. میلاد با عجله سمت گوشی علی رفت و برش داشت و سمت در رفت لبخند رو لب‌هام نشست به صفحه‌ی گوشی نگاه کردم. انتظارم برای جواب دادن انقدر طولانی شد که نا امید شدم‌. با دیدن لوله‌ی جاروبرقی دست خاله، فوری ایستادم _خاله بده من جارو می‌کشم _نه دورت بگردم. تو برو بشین. تا به علی بگم فردا ببرت دکتر _اینجوری که زشته شما جارو بکشی! عمه گفت _رویا تو بیا کمک من اگر با گوش کردن به حرف عمه علی راضی می‌شه حاضرم کل امروز رو تو آشپزخونه باشم خاله رو به عمه گفت _آبجی به زهره بگو. من با رویا کار دارم نگاهش رو به من داد _ برو بشین رو مبل تن صداش رو بالابرد _زهره ببین عمه‌ت چی کار داره کمکش کن صدای گوشی همراهم بلند شد. اسم دایی روش افتاد. تماس رو وصل کردم و با لبخند گفتم _سلام دایی جونم کلافه و عصبی گفت _سلام. علی چرا هر چی زنگ میزم رد می‌زنه؟! لبخند از رو لب‌هام رفت و نگاهم رو به حیاط دادم _نمی‌دونم. تو حیاطه _برو گوشی رو بده بهش سمت در رفتم و بازش کردم همچنان مشغول صحبت با رضاست. کفشم رو پوشیدم _علی، دایی کارت داره سمتش رفتم _میگه هر چی زنگ میزنه رد دادی علی چند قدم سمتم اومد و گوشی رو ازم گرفت _گوشی من که تو خونه‌ست! گوشی رو کنار گوشش گذاشت. پس میلاد گوشی رو به علی نداده! پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌498 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای هق هق ام بالا رفت و از پش
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 و پرده رو کنار زدم و پنجره رو آروم باز کردم با وزش یهویی باد سردی لرزه بر تنم افتاد و حس کردم استخوان‌هام یخ بست. سعید تو حیاط با دیدنم اخمی کرد با دستش اشاره کرد از پشت پنجره کنار برم ناخواسته چند قدم عقب رفت و پرده رو کشیدم با باز شدن در اتاق و ورود سعید ضربان قلبم اوج گرفت زبونم که مثل چوب خشک شده بود رو بزور تکون دادم زیر لب گفتم سلام _این چه وضع پشت پنجره اومدنِ، ها؟ از کوچک خارج شدیم.جاوید گفت _غزال یه ساعت تو راهیم. گریه نکن چشمات پُف نکنه، قرمز نباشه، بتونیم به بابا بگیم پارکی جایی بودیم وگرنه پوست من رو می‌کنه. تو هم باید قید رضایت ازدواج با مرتضی رو حالا حالاها بزنی منی که قصد داشتم تا خونه با صدای بلند گریه کنم از ترس سپهر اشکم خشک‌شد و فقط بغض به گلوم فشار آورد. _خدا رو شکر که دیدیش‌ برای اینکه گریه‌م نگیره حرفی نزدم و به نگاه آخر مرتضی فکر کردم.‌ یعنی این دیدار آخر بود یا بازم می‌تونم ببینمش _دیدی مرتضی هم با من هم‌فکره؟ گفت دیگه بابا رو به اسم صدا نکنی بیچاره مرتضی فکر میکنه از پس سپهر بر میاد انگار نه انگار خودش روزی از همین خانواده دختر گرفته _میشنوی چی بهت میگم! میگم‌ دیگه بابا رو به اسم صدا نکن نفس سنگینی کشیدم و گفتم _به حرف آسونه. _یعنی چی؟ _یعتی سختمه که بعد بیست و سال بی ‌پدری به یکی بگم‌بابا _یکی کیه! باباته دیگه کلافه از اصرارش گفتم _باشه همون‌که تومیگی. سختمه _باید چیکار کنیم‌که سختت نباشه؟ سرچرخوندم و نگاهم رو به جهت مخالفش دادم _غزال به خدا به جان خودت من برای تو و مرتضی دارم دست و پا میزنم... صدای تلفن همراهش بلند شد‌ مضطرب تچی کرد و گفت _ببین باباست؟ گوشیش رو از روی داشبورد برداشتم.‌ اسم بابا ته دلم رو خالی کرد. جاوید پرسید _خودشه؟ با سر تایید کردم. متاسف سرس تکون داد _فاتحه‌م خونده‌ست تماس قطع شد.‌گوشی رو ازم گرفت.‌شماره‌ای وارد کرد _چی کار میکنی!؟ _زنگ می‌زنم‌سروش چند لحظه سکوت کرد و گفت _الو سروش کجایی؟ انقدر صدای گوشیش زیاد هست که درست بشنوم. _داریم میریم بیمارستان حال آقاجون بد شده _بابام هم‌ میاد؟ _فکر نکنم.‌ اعصابش خورده بی خودی تو حیاط راه میره.‌مدامم داره با گوشیش شماره می‌گیره _ببین‌اگر می‌تونی ببرش _دایی رو نمیشناسی! به حرف من که نمیاد. تو کجایی؟ _داریم میایم‌خونه. کاری نداری؟ _نه.‌فقط تونستی با نازنین بیا بیمارستان. نمبدونم دایی چی بهش گفت که گریه‌ش گرفت. فعلا خداحافظ جوابش رو داد و تماس رو قطع کرد _شانس هم نداریم. الان همه میرن بیمارستان خونه خالی میشه دیگه لازم‌نیست مراعات سر و صدا رو هم بکنه پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 کل رمان‌۵۰ تومان بزنید روی شماره کارت ذخیره می‌شه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمی‌کنم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزانی که واریز میزنید لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و .... من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز می‌کنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 بالاخره رسیدیم.‌ ریموت در رو فشار داد و داخل رفت.‌ _انگار هیچ کس نرفته رد نگاهش رو گرفتم. کل خانواده‌شون جلوی خونه ایستادن.‌ _غزال شانس بیاریم‌ بابا هم باهاشون بره... معترض حرفش رو قطع کردم _تو رو بزارن تو دل همه رو خالی کنی! _این حرف‌ها رو ول کن.‌ بابا رو نگاه کن. چشم از ماشینم برنمی‌داره دستگیره‌ی در رو کشید _پیاده شو پشت من بیا خودم کم استرس دارم این حرف‌های جاوید هم بدترش میکنه. پیاده شدم‌ و ناخواسته نگاهم‌ سمت سپهر رفت. هر دو دستش رو توی جیبش فرو کرده و کنار برادرش خیره به ما مونده. ته دلم حسابی خالی شده _جاوید خونتون در دیگه‌ای نداره از اون یکی در بریم؟ _نه! بالاخره که چی؟ اول و آخر میاد بالا دیگه جلو رفتیم و جاوید سلامی داد. طوری پشتش ایستادم که با سپهر چشم‌ تو چشم نشم. توی اون جمع فقط عموش جواب سلامش رو داد. _سلام. جاوید برو بالا با نازنین بیاید بریم. منتظر توعه از کنار سرشونه‌ی جاوید نگاهم به سپهر افتاد _شما برید. من و جاوید با هم میایم این‌جمله رو درحالی گفت که نگاهش رو از جاوید برنداشت. جاوید دستی به گردنش کشید _پس الان به نازنین میگم با خود شما بیاد منتظر جواب نموند رو به من بی صدا لب زد _ زود بریم بالا هر دو سمت خونه رفتیم. _غزال هر چی پرسید تو فقط سکوت کن. خودم جواب می‌دم _باشه پله ها رو بالا رفتیم. جلوی در گفت _تو برو خونه من یه دقیقه با نازنین حرف می‌زنم میام با سر تایید کردم و وارد خونه شدم روی مبل نشستم و دستم رو روی سرم گذاشتم. چقدر استرس کشیدم.‌ لبخند روی لب‌هام نشست.‌ اما به کاری کردم می‌ارزه. از خوشحالی اشک تو چشم‌هام جمع شد. مرتضی رو دیدم. خاله رو دیدم. اون لحظه از دیدن وسایلی که خریده بود بیشتر غصه دار شوم اما الان چه امیدی توی دلم روشن‌ شده. وسایل برای زندگی مشترکمون خریده. شاید نازنین خونه‌ش شبیه قصر باشه ولی حس خوشبختی من با مرتضی خیلی بیشتره. در خونه باز شد و نگاهم سمتش رفت. با دیدن سپهر تمام خوشی‌هام از سرم پرید. ایستادم و با ترسی که نمیتونم پنهانش کنم بهش خیره شدم.‌ در رو بست و تو چشم‌هام ذل زد. هر دو دستش رو توی جیبش کرد. آب دهنم رو به سختی پایین دادم. جاوید خواهش میکنم زود برگرد. با صدای گرفته که تلاش داره عصبی نشونش نده پرسید: _کجا رفته بودید؟ پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 کل رمان‌۵۰ تومان بزنید روی شماره کارت ذخیره می‌شه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمی‌کنم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزانی که واریز میزنید لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و .... من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز می‌کنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت200 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدیم. خبری از زن عمو و مهشید ن
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _الو حسین... _گوشیم تو خونه‌ست چی شده؟ ابروهای علی بالا رفت و با تعجب گفت _مگه تنها بودی! قدم‌های بلندش رو سمت خونه برداشت _سرباز نداشتی؟ _من الان میام گوشی رو از گوشش فاصله داد و پشینون از داخل رفتن نگاهم کرد _برو گوشی من رو از خونه بیار نگران جلو رفتم _چی شده؟ _میگم حالا برو زود گوشی رو بیار نزار مامان بفهمه دارم میرم _گوشیت رو میلاد برداشت اومو بیرون با تعجب گفت _برای چی؟ _من بهت تک زنگ زدم فکر کردن‌گوشیت دستته. بعد نیلاد برش داشت فکر کردم میخواد بیاره بده به خودت با حرص سمت در حیاط رفت _مگه دستم بهش نرسه در رو باز کر و رضا رو به من گفت _الان میزنش با عجله جلو رفتم و با احتیاط از گوسفندی که جلوی در بسته بودن فاصله گرفتم و به علی نگاه کردم. میلاد گوشیش رو روی زمین گذاشت و با تمتم سرعتش فرار کرد. علی گوشی رو از زمین برداشت و به میلاد نگاه کرد و عصبی سمت ماشینش رفت نگاهی به من انداخت و مسیرش رو کج کرد و آهسته گفت _خجالت نکنش. بیا بیرون لبم رو به دندون گرفتم و داخل برگشتم و در رو بستم _میخواستم بگم بی چادر نرو به رضا نگاه کردم. _بیچاره میلاد تکیه‌ش رو از دیوار به عصاش داد _حقشه. قدمی جلو رفت _سرگیجه دارم. بیا کنارم نخورم زمین _به دیوار تکیه بده صبر کن مهشید رو صدا کنم دلخور نگاهش رو ازم گرفت _لازم نکرده.خودم میام صدای پیچیدن کلید توی قفل در باعث شد تا هر دو به در نگاه کنیم. در باز شد و عمو به همراه میلاد و محمد داخل اومدند. میلاد دست عمو رو گرفته بود و عمو لبخند به لب داشت _ کار بدی کردی تو قول بده تا آخر امشب پسر خوبی باشی خودم یه تبلت برات می‌خرم _علی نمیزاره _خوون راضیش می‌کنم رو به محمد گفتم _رضا سرگیجه داره کمکش کن بره داخل پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀