eitaa logo
شعرهای بهجت فروغی مقدم
204 دنبال‌کننده
86 عکس
67 ویدیو
1 فایل
شعر
مشاهده در ایتا
دانلود
من زنده‌ام هنوز و غزل و غزل فکر می‌کنم مرگ سروده‌هایی از محمدعلی بهمنی دل من یه روز به دریا زد و رفت پشت پا به رسم دنیا زد و رفت پاشنهٔ کفش فرارو بر کشید آستین همّتو بالا زد و رفت... محمدعلی بهمنی، یکی از قله‌های غزل و ترانه عاشقانه، ساعاتی پیش درگذشت. ما او را هم با اشعار کلاسیکش و هم با ترانه‌هایی که از خوانندگانِ به‌نام کشور شنیده‌ایم، می‌شناسیم. شاعری زلال‌پرست از خطهٔ خوزستان که هشتاد و دو سال غزل زندگی کرد. به غزلی قانع و دلش زنده به عشق بود. هنوز هم با غزل‌هایش زنده است. تا شعری از او در میان مردم خوانده می‌شود، تا نام او هست، او هم زنده است. «بافتار» که پیش ازین در فرسته‌های مختلف ازین شاعر عزیز، یاد کرده و به آثارش پرداخته بود، فوت این غزل‌سرای ارجمند را به تمام شما مخاطبین عزیز تسلیت عرض می‌کند. حال که به دیدار حق شتافته است، ابیاتی از او را در این فرسته جمع کرده‌ایم که نشان از مرگ‌آگاهی او در سال‌های پیشتر دارد. 🔺رسانه بافتار 🆔https://eitaa.com/joinchat/4285857982C557b3c5b35
شعر: بهجت فروغی مقدم خط چلیپا : دوست هنرمندم شاعر گرامی خانم اطهره رضایی
8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای شعر امام رضایی معروف زنده یاد استاد محمدعلی بهمنی 🔹در سفری که با همسرم به مشهد داشتم، در شب تولد آقا وقتی برای زیارت به حرم امام رضا (ع) رفته بودیم، به دلیل ازدحام جمعیت نتوانستم برای زیارت نزدیک ضریح امام رضا(ع) بروم. 🔸️من از این زاویه به این موضوع نگاه کردم که بعد از سالها به مشهد آماده ام و حق من است که مرا برای زیارت راه ندهد. 🔹وقتی داشتم به گنبد امام رضا (ع) نگاه میکردم این شعر به ذهنم آمد: شرمنده‌ام که همت آهو نداشتم شصت و سه سال راه به این سو نداشتم اقرار می‌کنم که من -این های و هوی گنگ- ها داشتم همیشه ولی هو نداشتم جسمی معطر از نفسی گاه داشتم روحی به هیچ رایحه خوشبو نداشتم فانوس بخت گم‌شدگان همیشه‌ام حتی برای دیدن خود سو نداشتم ♦️استاد محمدعلی بهمنی بامداد امروز در ۸۲ سالگی دار فانی را وداع گفت. 🔗به کانال بپیوندید: @tarikhqom
امشب از این لبان غزلخوان عسل بگیر آماده‌ام، بیا و مرا در بغل بگیر بفشار سخت در دل آغوش خود مرا از من مجال حرف و سوال و عمل بگیر بر تارهای صوتی طبع ترم بپیچ راه گلوی سبز مرا بر غزل بگیر آسوده‌ام کن از چه‌کنم‌های بی شمار راه مرا به چون و چرا و جدل بگیر من کِی حریف بازوی مرد‌افکن توام جان مرا بیا و به ضرب‌الاجل بگیر جز دوری تو هیچ ملالی نمانده است آه ای اجل بیا و مرا در بغل بگیر! به یاد استاد
بسم الله الرحمن الرحیم پاکیزه است دامن و پاک است گوهرت حتی اگر شکمبه بریزند بر سرت حتی اگر به ضرب سر سنگ بشکنند دندانی از میان دهان معطرت هرگز به خشم و قهر نگاهی نکرده ای حتی به آن کسی که نکرده است باورت سر تا به سر سلامی و سرریز می شود گل های صد پر صلوات از سراسرت هر روز صبح عرض ادب می کند طلوع بر آستان پاک و بلند و منورت غرق است هر گلی که به دنیا شکفته است در موج موج رایحه مشک و عنبرت از اولین سپیده تاریخ تا ابد از ما سلام بر تو و آل مطهرت! صلی الله علیه و آله و سلم
السلام علیک یا ، یا ... کلاغ کاج نشین بود و عندلیب غریب مشام شهر پر از بَنگ، و بوی سیب غریب چه سهمناک خطایی،چه بی‌دوا دردی! که دردها همه بودند با طبیب غریب کسی که حکم ولایت نداشت، والی شهر ولی‌ِامر ولی مانده بی نصیب... غریب... که گفته است که بر مسند ولایت عشق رقیب یک شبه مَحرم شود ،حبیب، غریب؟! برای این که بگیرند از امام، زَمام هزار قصه به هم بافتند عجیب‌غریب هزار شکر که هر مکر و حیله ای کردند نماند نام تو در اینهمه فریب غریب تو آشنایِ همه آهوان تنهایی چگونه نام تو را می‌نهد خطیب غریب؟!
13.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لطفا این ویدئو را آنقدر دست به دست بچرخونید تا به مسئولین بی کفایت باندی ، حزبی و غیر انقلابی برسد که با بی درایتی و تصمیمات من درآوردی، باعث نابودی تولید می شوند.
سر می رسی گَه‌گُداری از آن اتاق کناری می پرسی‌از من‌به‌لبخند:شعر جدیدی نداری؟ من از سوال تو خرسند، قندان شعرم پر از قند برخاسته پیش شعرم از چایی تو بخاری تو شعر می‌نوشی‌ازمن، من شورمی‌گیرم از تو ما هردوهمسایه‌داریم‌حالی‌خوش ازهمجواری من کارمندی شریفم اما به طبع لطیفم گاهی غزل می سرایم در بین ساعات کاری هرروز از هفته ناچار هر چند هستم سرکار با شعر دارم سر و کار در این میان گَه‌گُداری هرچند هم داغ و لب سوز،یخ می کند چای هر روز وقتی قرار ملاقات با شعر من می گذاری شاید درختی که اینجا، بر ما دری باز کرده روییده بوده ست روزی دور و بر جویباری بعدازهزاران زمستان‌در بین‌ این سنگ‌وسیمان حالا تویی آن درخت و حالا من‌آن رود جاری!
بر هر چه غم است کات باید بدهی لبخند مرا نجات باید بدهی برگشتن من به زندگی را ای عشق از علم خودت زکات باید بدهی!
گَر گران می خواهی‌اش، باید که پنهانش کنی! جای این که روی دوش خویش افشانش کنی مثل مرواریدِ پنهان در صدف، زیباتر است هر اناری را میان پرده پنهانش کنی! آفتاب و رعد و برق و باد و باران می برند آب و رنگ میوه ای کز پوست عریانش کنی دست بادی هرزه می افتد سر هر خوشه اش خرمن سبزی که در طوفان پریشانش کنی بی گمان از دست خواهد داد نرخ خویش را عطر گیسویی که با افشاندن ارزانش کنی!
بی تو دنیا خبر از خنده خورشید نداشت زندگی بی‌تو به غیر از شب تردید نداشت تا که در دامنش انسان به تکامل برسد آفرینش به خودش ذره‌ای امید نداشت پیش از آنی که نگاه تو چراغ اندازد خاک بیش از قدمی پیش‌خودش دید نداشت! معدن سنگ جهان بود دل مردم شهر که بغیر از بت و بتخانه موالید نداشت بی بهاران تو ای ماه ربیع‌الاول فصل درفصل خزان بود و جهان عید نداشت بی عبور از وسط نام تو هنگام نماز "حمد" راهی به دل "سوره توحید" نداشت!
هدایت شده از پَری‌وش
پدرم را خدا بیامرزد، مردِ سنگ و زغال و آهن بود سالهای دراز عمرش را، کارگر بود، اهل معدن بود از میان زغال ها در کوه، عصرها رو سفید بر می‌گشت سربلند از نبرد با صخره، او که خود قله‌ای فروتن بود پا به پای زغال‌ها می‌سوخت !سرخ می‌شد، دوباره کُک می‌شد کوره‌ای بود شعله‌ور در خود‌، کوره‌ای که همیشه روشن بود بارهایی که نانش آجر شد، از زمین و زمان گلایه نکرد دردهایش یکی دوتا که نبود! دردهایش هزار خرمن بود از دل کوه های پابرجا، از درون مخوف تونل‌ها هفت خوان را گذشت و نان آورد، پدرم که خودش تهمتن بود پدرم مثل واگنی خسته، از سرازیر ریل خارج شد بی خبر رفت او که چندی بود، در هوای غریب رفتن بود مردِ دشت و پرنده و باران، مردِ آوازهای کوهستان پدرم را خدا بیامرزد، کارگر بود، اهل معدن بود @A_Hashemii