اگر اسیر تبی، گریهکن برای حسین!
اگر که جان به لبی، گریهکن برای حسین!
اگر که راه گریزی نماند و از غمها
نجات میطلبی، گریه کن برای حسین
اگر که مضطر ومظلوم و یکه و تنها
در انتهای شبی گریه کن برای حسین
اگر در آتش تب مثل حضرت سجاد
به رنج و در تَعَبی گریه کن برای حسین
شبیه حضرت زینب، اگر در اوج بلا
صبور و ملتهبی، گریه کن برای حسین
اگر کنار فراتی و تشنه چون عباس
به علت ادبی، گریه کن برای حسین
اگر که خواسته ای اشکت آبرو گیرد
از اصل با نسبی، گریه کن برای حسین
برای آن لب عطشان ظهر عاشورا
_فدایش اُم و ابی_ ، گریه کن برای حسین!
اگر که خواستهای دیده را دهی عادت
به ذکر مستحبی گریه کن برای حسین
'حسین جنس غمش فرق می کند' ، اصلا
بدون هر سببی گریه کن برای حسین!
#بهجت_فروغی_مقدم
مشتاق زیارت حسین آمده ایم
محتاج شفاعت حسین آمده ایم
ما پای پیاده از عدم تا به وجود
با نیت بیعت حسین آمده ایم!
#بهجت_فروغی_مقدم #اربعین
ما را در و دیوار از هم دور کرده
دشواریِ دیدار از هم دور کرده
یکبار تنها دل شکستیم از هم، اما
ما را هزاران بار از هم دور کرده
چشمان شور موجها ما قطره ها را
با چشمزخم انگار از هم دور کرده!
تنهایی بسیار، ما را کنج یک غار
در گوشه ای ناچار از هم دور کرده
امیدپیوستنبههم دراینزمیننیست
ما را زمان بسیار از هم دور کرده!
#بهجت_فروغی_مقدم
بیننده عزیزِ خبرها و حالها!
امروز خونیاند همه پرتقالها
طبقگزارشیکههماکنونرسیدهاست
در قتلوغارتند تمامِ غزالها
از لابه لای جنگل سبزی کنار رود
بالا گرفته دامنه اشتعالها
بیننده عزیز که بر روی مبل خویش
لم دادهای میانه خواب و خیالها
گویندهبااشارههمامشبرساندهاست
اخبار را به سمع و نظرهای لالها
بیننده عزیز که خاموش می کنی
شعر مرا به خاطر بعضی ملالها
میبینیآنزمانکهزمستانبهسررسید
رویی سیاه مانده برای ذغالها!
#بهجت_فروغی_مقدم
#غزه
من آمدهام گرد و غباری باشم
دور و بر تو گوشه کناری باشم
آبی سر آتش تو در جوش و خروش
یا بر لب چایِ تو بخاری باشم!
#بهجت_فروغی_مقدم
#اربعین
دریایجمعیت بود تاچشم کار میکرد
تنهاییِ من آیا آنجا چهکار میکرد؟
می رفت درغباری ازجمعیتقطاری
سیلپیادهها را باخود سوارمیکرد
حتی به جرعه آبی یا شربت گلابی
هر کس هر آنچه را داشت آنجا نثار میکرد
میشد اگر که میخواست نادیدهام بگیرد
اما مرا هم او داشت آنجا شمار میکرد
هروقت خسته بودم، ازپا نشسته بودم
دل را برای رفتن امیدوار میکرد
آن چشمهای زیبا در جزر و مد دریا
جز عشق هر غمی را بیاعتبار میکرد
هر کس که دست خالی میرفتاز آنحوالی
با سکههایی از اشک سرمایهدار میکرد
می رفتم ازمسیرش،دلداده و اسیرش
دریای جمعیت بود تا چشم کار می کرد!
#بهجت_فروغی_مقدم
#اربعین
می توانستی به دست خویش نابودم کنی
در میان آتش سوزان خود دودم کنی
می توانستی بکوبی سیل غم بر سینه ام
می توانستی که دریایی گل آلودم کنی
می توانستی میان درسهای ناتمام
امتحانهایی بگیری سخت و مردودم کنی
می توانستی بهجای سیمهایی از سهتار
کارهای دیگری با تار و با پودم کنی
گوشه ای از پردهی ساز تو بودم بیگمان
در خیالت بود اگر نی کرده یا عودم کنی
من گِلی بودم چه میدانستم آیا عاقبت
درنظرداری مرا شداد یا هودم کنی؟
شانهام خم شد به زیر باری از آوار کوه
بر ملایک تا بنایت شد که مسجودم کنی
گرچه در هرآن توانایی که بیپروا به من
در حساب خویش نشماریم و نابودم کنی
کاش بار دیگری از پردهی تار عدم
بر در گوشم بگویی "باش" و موجودم کنی!
#بهجت_فروغی_مقدم
امشب از این لبان غزلخوان عسل بگیر
آمادهام، بیا و مرا در بغل بگیر
بفشار سخت در دل آغوش خود مرا
از من مجال حرف و سوال و عمل بگیر
بر تارهای صوتی طبع ترم بپیچ
راه گلوی سبز مرا بر غزل بگیر
آسودهام کن از چهکنمهای بی شمار
راه مرا به چون و چرا و جدل بگیر
من کِی حریف بازوی مردافکن توام
جان مرا بیا و به ضربالاجل بگیر
جز دوری تو هیچ ملالی نمانده است
آه ای اجل بیا و مرا در بغل بگیر!
#بهجت_فروغی_مقدم
#مرگ_شاعر
به یاد استاد #محمد_علی_بهمنی
بسم الله الرحمن الرحیم
پاکیزه است دامن و پاک است گوهرت
حتی اگر شکمبه بریزند بر سرت
حتی اگر به ضرب سر سنگ بشکنند
دندانی از میان دهان معطرت
هرگز به خشم و قهر نگاهی نکرده ای
حتی به آن کسی که نکرده است باورت
سر تا به سر سلامی و سرریز می شود
گل های صد پر صلوات از سراسرت
هر روز صبح عرض ادب می کند طلوع
بر آستان پاک و بلند و منورت
غرق است هر گلی که به دنیا شکفته است
در موج موج رایحه مشک و عنبرت
از اولین سپیده تاریخ تا ابد
از ما سلام بر تو و آل مطهرت!
#رسول_اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
#بهجت_فروغی_مقدم
السلام علیک یا #انیس_النفوس، یا #غریب_الغربا...
کلاغ کاج نشین بود و عندلیب غریب
مشام شهر پر از بَنگ، و بوی سیب غریب
چه سهمناک خطایی،چه بیدوا دردی!
که دردها همه بودند با طبیب غریب
کسی که حکم ولایت نداشت، والی شهر
ولیِامر ولی مانده بی نصیب... غریب...
که گفته است که بر مسند ولایت عشق
رقیب یک شبه مَحرم شود ،حبیب، غریب؟!
برای این که بگیرند از امام، زَمام
هزار قصه به هم بافتند عجیبغریب
هزار شکر که هر مکر و حیله ای کردند
نماند نام تو در اینهمه فریب غریب
تو آشنایِ همه آهوان تنهایی
چگونه نام تو را مینهد خطیب غریب؟!
#بهجت_فروغی_مقدم
سر می رسی گَهگُداری از آن اتاق کناری
می پرسیاز منبهلبخند:شعر جدیدی نداری؟
من از سوال تو خرسند، قندان شعرم پر از قند
برخاسته پیش شعرم از چایی تو بخاری
تو شعر مینوشیازمن، من شورمیگیرم از تو
ما هردوهمسایهداریمحالیخوش ازهمجواری
من کارمندی شریفم اما به طبع لطیفم
گاهی غزل می سرایم در بین ساعات کاری
هرروز از هفته ناچار هر چند هستم سرکار
با شعر دارم سر و کار در این میان گَهگُداری
هرچند هم داغ و لب سوز،یخ می کند چای هر روز
وقتی قرار ملاقات با شعر من می گذاری
شاید درختی که اینجا، بر ما دری باز کرده
روییده بوده ست روزی دور و بر جویباری
بعدازهزاران زمستاندر بین این سنگوسیمان
حالا تویی آن درخت و حالا منآن رود جاری!
#بهجت_فروغی_مقدم
بر هر چه غم است کات باید بدهی
لبخند مرا نجات باید بدهی
برگشتن من به زندگی را ای عشق
از علم خودت زکات باید بدهی!
#بهجت_فروغی_مقدم
گَر گران می خواهیاش، باید که پنهانش کنی!
جای این که روی دوش خویش افشانش کنی
مثل مرواریدِ پنهان در صدف، زیباتر است
هر اناری را میان پرده پنهانش کنی!
آفتاب و رعد و برق و باد و باران می برند
آب و رنگ میوه ای کز پوست عریانش کنی
دست بادی هرزه می افتد سر هر خوشه اش
خرمن سبزی که در طوفان پریشانش کنی
بی گمان از دست خواهد داد نرخ خویش را
عطر گیسویی که با افشاندن ارزانش کنی!
#بهجت_فروغی_مقدم #حجاب
بی تو دنیا خبر از خنده خورشید نداشت
زندگی بیتو به غیر از شب تردید نداشت
تا که در دامنش انسان به تکامل برسد
آفرینش به خودش ذرهای امید نداشت
پیش از آنی که نگاه تو چراغ اندازد
خاک بیش از قدمی پیشخودش دید نداشت!
معدن سنگ جهان بود دل مردم شهر
که بغیر از بت و بتخانه موالید نداشت
بی بهاران تو ای ماه ربیعالاول
فصل درفصل خزان بود و جهان عید نداشت
بی عبور از وسط نام تو هنگام نماز
"حمد" راهی به دل "سوره توحید" نداشت!
#بهجت_فروغی_مقدم
ندارد زندگی طعمی بجز شیرینی و شوری
نمی یابی برای وصل راهی گاه جز دوری
همان طوری که بیآنکه بخواهی آمدی،آری
برای رفتنت هم بی برو برگرد، مجبوری!
گمان کردی که دنیا چیست غیر از قُلقُل کتری؟
گمان کردی چه دارد زندگی جز چایِ در قوری؟
همین پیچاندن مو و همین کج کردن ابرو
همین پوشیدن پیراهن گل قرمز توری
همین ها دلخوشی های همه اقوام ما بوده
چه در "پارینه سنگی"و چه در "کَلدانی_آشوری"
همیشه نوشجان فرمودنشهمراه با نیش است
عسلهایی که دارد کندوان لانه زنبوری!
#بهجت_فروغی_مقدم
هی جای عسل جام شرنگ آوردند
هی سنگ به پیش پای لنگ آوردند
در معدنی از زغال سنگ آنهمه غم
آخر نفس تو را به تنگ آوردند!
#بهجت_فروغی_مقدم
#معدن_طبس
خزیده است سرم توی لاک تنهایی
دلم پر است، پر از تیک تاک تنهایی
به نرمی حلزونی خزیده در گوشم
صدای سمفونی سوزناک تنهایی
قفس قفس من و تو در آپارتمانهامان
یگانه نسبتمان : اشتراک تنهایی!
بیار سفره دل را دوباره باز کنیم
کراهت است برای خوراک تنهایی!
نشان خانه من: کوچهای که بنبست است
دری که زنگ ندارد، پلاک تنهایی
مسافر سفری دوردستم و عمری است
به روی دوش من افتاده ساک تنهایی!
#بهجت_فروغی_مقدم
خبر برگشتن پیراهن خونین به کنعان است
خبر در کوچهها گردیدن گرگیگریزان است
خبر افتادن آتش به جان خرمنیخونین
خبر گیسوی دختربچهای هرسو پریشان است
خبر پیمان خون با مرز،میهن،خاکاجدادی
خبرهای جدیدی در بلندیهای جولان است!
خبر خشکیدن خون در دهان کودکی شیری
خبر لالایی گهواره لای سنگ و سیمان است
هزاران تیر و ترکش هرخبر درخویش پیچیده
خبر تا مینشیند رویکاغذ سربسوزان است
یقیندارم که وقت خواندنآیات"والفتح"است
خبرهای جدیدی در بلندیهای جولان است!
#بهجت_فروغی_مقدم
پانزده متر زیرِ زمین
معدنی شدی
از طلا
که دست هیچ کاشفی
به رگه هایی از غیرت تو نمی رسید!
موشکی که تو را استخراج کرد
نمیداند
که حالا
تو هفت طبقه
بالاتر از آسمان
به چشمه خورشید رسیده ای!
چه روزها
و چه شب ها
که در اعماق زمین
بین بتون ها و سیمان ها
در پناهگاهت
پنجره ای نداشتی
به آسمان،
به خورشید،
به ستاره ها...
غیر از قرآن
و نسیمی
از مفاتیح الجنان
و صفحه هابی از صحیفه !
لبانت کجاست
تا از آنها
روضه امام کاظم را
که در آخرین لحظه ها ی حیات
زمزمه می کردی
وام بگیرم
و به حال خودم
که هر روز
زیر آسمان نفس کشیده ام
و ذره ای
از آنچه را که تو
در عمق خاک
از آسمان دوردست دیده ای
ندیده ام،
گریه کنم!
#سیدحسن_نصرالله
#بهجت_فروغی_مقدم
وقت است درآید از پس پرده غیب
آن دست که صهیونیست را نیست کند!
#بهجت_فروغی_مقدم
#سید_حسن_نصرالله
هر بار دمید از دل این خاک شهیدی
هر دفعه شکفت از دل شب صبح امیدی
هر بار که طوفانی از این دشت گذرکرد
افتاد به دوش من و تو سرو رشیدی
میرفتی از این کوچه و مردم همه دیدند
در آینه حجلهی تو بخت سفیدی!
از اوج فلک بال در این خاک نمیزد
سیمرغ اگر داشت چنین وسعت دیدی!
شاید که به زودی برسد نوبت پرواز
ما را به هوای تو ، خدا را تو چه دیدی!
یا منتظر در زدن مرگ بمانید
یا دست شهادت برسانید کلیدی!
#بهجت_فروغی_مقدم
#شهید
#شهادت
سفره را پهن کرد زن، عطری
از غذایش محله را پر کرد
چید بشقاب های چینی را
نمک و نان و آب را آورد
بین بشقابهای گل قرمز
کرد تزیین غذای شوهر را
تا شود چای زودتر حاضر
رفت روشن کند سماور را
از سر صبح رفته بود آن زن
پی پخت و پز و بشور و بساب
وقت حتی نکرده بود هنوز
که به رویش زند نَمی از آب
بوی دود و دمِ غذا می داد
تار و پود لباس های تنش
گوشه ای پشت گوش افتاده
گیسوان بلند پر شکنش
وقت حتی نداشت آینه را
گردگیری کند، جلا بدهد
هیچ عادت نداشت آن زن خوب
به رسیدن به خویش پا بدهد!
سرخ می کرد پای گاز پیاز
بی توجه به چهره زردش
ناله می کرد مثل لنگهی در
وقت لنگیدن و کمردردش
سفره آماده بود،دست کشید
مرد از دگمه های لب تابش
زن ولی زیر دگمه ور می رفت
به سرانگشت های بیتابش
وسط راه، چشم گوشی مرد
به پیامی جدید روشن شد
رفت گوشی به دست، سمت اتاق
دور از چشم سفره و زن شد
پشت درهای بسته زن می دید
وضع و اوضاع غیر معمول است
گوشه ای ماند منتظر، فهمید
گوشی مرد سخت مشغول است
زن دلش خوش به مهر شوهر بود
اینهمه سال اگر چه هیچ نداشت
ساده و صاف بود چون کف دست
هیچ تعقید و پیچ پیچ نداشت
بعدِ یک عمر، مردِ خود را دید
باعث هق هق زنی دیگر
شوهر سر به راهِ او شده بود
ناگهان عاشقِ زنی دیگر
تلفن قطع شد، سرِسفره
چشم شوهر به چشم زن افتاد
میل دیگر نداشتند آن دو
به غذایی که از دهن افتاد!
#بهجت_فروغی_مقدم
دنیا طنین نغمه قالوا بلی شده
هنگام سجده کردن بت بر خدا شده!
ای ساحران! به کفر خود ایمان بیاورید
چوبی که دست ماست، دگر اژدها شده!#بهجت_فروغی_مقدم
تقدیم به خمینیشهر و شاعران فقیدش، بویژه آقای اصغر حاجیحیدری(خاسته):
ماربین! شهر من، که با هنرت در میان سران سری داری
با مشاهیر شعر و علم و ادب از همه قصد دلبری داری
خاک زرپرور تو هر مس را به طلایی گران بدل کرده
بسکه با سحر شعر در دلها قدرت کیمیاگری داری
همه فن را حریفی و هنری میچکد از سرِ هر انگشتت
شاعر و فیلسوف و دانشمند، واعظ و شیخ و منبری داری
می درخشد بلندی نامت در میان تمام کنگره ها
هم مقامات لشکری داری، هم مقامات کشوری داریَ!
خطهی لهجههای تلفیقی، هنرستان شعر و موسیقی!
ثبت کرده ست دفتر اسناد گویشی را که از دَری داری
تا نگاه تمام مردم شهر غرق "میلاد آفتاب" شود
خیمه ای روی پای "خاسته" از "اصغر حاج حیدری" داری!
سبز باغت که "باغبان" های "صادقی" مثل "پورکاظم" را
_شادی روح پاکشان صلوات_ در پی "لاله" پروری داری!
شعر زیبای من! اگر روزی چهره ماندگار شهر شدی
شک نکن این مقام و مرتبه را فقط از مهر مادری داری!
قند را در شراب حل کردی، شعر را کندوی عسل کردی
شعر شیرین زبان من! تو مگر باغ انگور عسگری داری؟!
#بهجت_فروغی_مقدم
#شاعران_خمینیشهر
#اصغر_حاجی_حیدری#خاسته
#خلیل_بلدی#باغبان
#عبدالعلی_صادقی
#علی_پورکاظم
#لاله
این خانه ی ویران شده یک روز دری داشت
دیواری و همسایه ای و دور و بری داشت
این کوچه که در آن اثر از رد کسی نیست
روزی همه ی شام و سحر رهگذری داشت
این مطبخ خاموش که در کنج حیاط است
از گرمی نان پختن مادر شرری داشت
تنها دهه ای پیش تر از این _بخدا_ عشق
در باغچه خانه ما برگ و بری داشت
از سیبی و انجیری و انگوری و توتی
این باغچه شیرینی خوش طعمِ تری داشت
تا هفت محل آن سر این باغچه می رفت
عطر گل سرخی که دمادم ثمری داشت
این خانه که هر گوشه آن ارث کسی شد
روزی به سرش سایه مادر پدری داشت
عیدی و بهاری، سمنویی و صفایی
رسمی و رسومی، ادبی و هنری داشت
خردادی و مردادی و آبانی و مهری
گل دختر شیرین سخن و گل پسری داشت
ذی حجه و ذی قعده و شوال و جمادی
شعبان و محرم،رمضان و صفری داشت
نذری و نیازی و رکوعی و سجودی
ماه رمضانی و دعای سحری داشت
ای وای از ایوان! وسط خواندن قرآن
آنجا رمضان ها پدرم چشم تری داشت!
مادر که دلش غرق دعا بود و توسل
شور دگری داشت و حال دگری داشت
می داد نشانم پدرم در دل افلاک
هر وقت که مریخ به دورش قمری داشت
روح پدر و مادر من شاد که یک عمر
از برکتشان خانه ما شور و شری داشت
رفتند از این خانه و از خانه ما رفت
دستان دعایی که دمادم اثری داشت
در اینهمه آوار بگویید به دیوار این خانه ویران شده یک روز دری داشت!
#بهجت_فروغی_مقدم
سلام بر حضرت زهرا سلام الله علیها
ما قطره ای از جرعه ای، دریا کجا و ما کجا؟
آن آبیِ رویاییِ زیبا کجا و ما کجا؟
ما تا به گردن لایِ گل، لایه به لایه لای و گل
عطر گلاب نابِ روح افزا کجا و ما کجا؟
با اینهمه عصیانگری، با قلب غرق سامری
میقات طور و راز" واعدنا" کجا و ما کجا؟
مامحوهای مات او، بیگانه با آیات او
تفسیر "سبحان الذی اسرا" کجا و ما کجا؟
ای دست کوتاهِ علیل از لمس خرمای نخیل
حاشا که شوق ما کجا و شاخه طوبی کجا؟
ما بسته بالانِ رها در برزخ خوف و رجا
انسان همچون ما کجا، انسیه حورا کجا؟
ما مست عطر یاس او، یک چرخش از دستاس او
من کیست در مقیاس او؟!...دریا کجا و ما کجا؟!...
معنای لیل قدر، او؛ "خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ"، او
ای دل چه اندیشیده ای، زهرا کجا و ما کجا؟
#بهجت_فروغی_مقدم
عشق تو را به سینه و در سر نداشته
هر کس که گفته خانه ی تو در نداشته
هر کس که گفته آتش سوزانِ پشتِ در
کاری به کارت ای گل پرپر نداشته
تاریخ را بخوان و ببین دختر رسول
در بین شعله مانده و یاور نداشته
جز هیچ وپوچ پچ پچ چشمان هوچیان
آن کوچه هیچ عابر دیگر نداشته
آه از غمی که این همه تکرار می شود
در پیچ کوچه های ابوذر نداشته
شعر تو را اگر قلمی سر نداده است
شکی نمانده است که جوهر نداشته!
#بهجت_فروغی_مقدم
ای نام نشو رام که در ننگ بمیری
پا داشته باشی به تن و لنگ بمیری
تا در تو قرار است گل از گل بشکوفد
ای غنچه چرا بسته و دلتنگ بمیری؟
خوابیده سر هر دری این بخت، دعا کن
با ساعت تقدیر هماهنگ بمیری
بعد از تو بسی سر عقب هم بگذارند
این عقربه ها، گر تو چون آونگ بمیری
هر لحظه نگه دار به دوش اسلحه را تا
سرباز وطن باشی و در جنگ بمیری!
گل کرد زمستان و تو در خود نشکفتی
ای گل نکند آخر سر سنگ بمیری؟!
#بهجت_فروغی_مقدم
در قاب عکس طاقچه ای در برابرم
کنجی نشسته ام به تماشای مادرم
زل می زنم به عمق نگاهش،گذاشته ست
با چشمهاش آینهای دربرابرم!
پیشانیاش گشودهتر از دفتری سفید
ماندهست خط به خطِ خطوطش به خاطرم!
با چشمهای قهوهای اش حرف می زنم
با این که مثل قهوه فالی مکدرم
این خنده را که کنج لبانت نشسته است
در قاب عکس، مادر من! خوب از برم!
یادش به خیر دیدن تو جان تازه بود
_در وقت بازگشت به خانه_ به پیکرم
قربان اشکهای سر گونههای تو
مادر! تمام هستی در خون شناورم
تا رنج پیری تو نبینم چه خوب بود
من مادر تو بودم و بودی تو دخترم!
با یاد آخرین نفست تنگ می شود
راه نفس به سینه سنگین و پرپرم
مشغول می شوم به تماشای عکس تو
هر وقت خسته می شوم و کم میآورم
مثل همیشه گرمی دستان خویش را
بخشیده ای به سردی دستان لاغرم
با چشمهات جرات پرواز داده ای
من را که از نداشتنت ریخته پرم
مادر ! هنوز می رسد از دوردستها
امن یجیب هات به دستان مضطرم
پرواز می دهی به لبی غرق چارقل
از "ان یکاد" قاصدکی سوی دفترم
هر جا که می روم تو به من فوت می کنی
"فاللهخیرحافظه" را باز، مادرم!
بر چشم های خسته من پلک باز کن
من ناز چشمهای تو را باز می خرم!
**********
مادر که رفت ساکت و سرگشته گوشهای
سر در میان بال و پر خویش می برم
آری! تمام دلخوشی ام را به باد داد
خاکی که کرد دوریِ از مادرم سرم! شادی روح مادرم صلوات💐
#بهجت_فروغی_مقدم
مظلوم را حامیام من
در جنگ خودکامیام من
در هر هنر نامدارم
در هر اثر نامیام من
در عین نظم نظامی
عطارم و جامیام من
پژواک زیبای عمری
از "یاد ایامیام" من
سخت و صبور و مقاوم
در عین آرامیام من
من سرزمین دلیران
ایران اسلامیام من!
#بهجت_فروغی_مقدم
#وطن