استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۲۲:
🔸... در همان حال كه آن گردنكلفت [= نوکر کدخدا] مرا به طرف همان چالۀ جوى آب هُل میداد، ناگاه درِ خانۀ پهلوانصفدر از ته كوچه باز شد و پهلوان از در بيرون آمد.
🔸وقتى چشم فرزندان كدخدا به پهلوان افتاد، پا به فرار گذاشته و فرياد زدند: «مُصَيّب؛ مصيّب! پهلوان میآيد؛ فرار كن.» مصيّب هم نگاهى به آخِر كوچه كرد و پا به فرار گذاشت؛ ولى به من گفت: «بعداً به حسابت میرسم. خواهى ديد.»
🔸در اين حال كه پهلوانصفدر متوجّه قضيّه شده بود، تند خودش را پيش من رساند و با آهنگ طنينانداز خود، در حالى كه خيلى ناراحت به نظر میرَسيد، به من گفت: «شيرخدا! باز هم فرزندان كدخدا بودند؟ تو را اذيّت میكردند؟ عَجَب بدجنسند! اينها از تو دستبردار نيستند. من، خودم، بايد به حسابشان برسم.» گفتم: نه پهلوان! خدا به حسابشان میرسد. تو خودت را زياد ناراحت نكن. خداوند بر همهچيز، قادر [و] توانا است.
🔸پهلوان، در حالى كه خيلى ناراحت بود، گفت: «آخر، اينها خيلى بدجنسند. شنيدهام كه تازگیها يک نوكر گردنكلفت هم گرفتهاند كه به وسيلۀ او تو را كتک بزنند و اذيّت بكنند؛ ولى من به حول [و] قوّۀ خداوند، جلو آنها ايستاده و به حساب همهشان میرسم.» اين حرفها را پهلوانصفدر با ناراحتى تمام بر زبان میآورد. گويا آتش غضب در دلش زبانه میكَشيد. من باز گفتم: خدا به حساب آنها میرسد.
🔸پهلوان تا نزديكیهاى ميدان با من آمد و سر كوچه ايستاد [و] گفت: «برو خانهتان. نترس؛ من اينجا ايستادهام.»
🔸من به طرف خانهمان حرَكت كرده، وقتى به نزديک درِ خانهمان رسيدم، به پشتسرم نگاه كردم. ديدم هنوز پهلوان، چون درخت بلند صنوبر، براى پاييدن من در جاى خود ايستاده است. از آنجا دست تكان دادم كه رسيدم. ايشان هم با دست علامت داد [و] راه افتاد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۴۷ و ۱۴۸.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! دلتنگیهایت را با نماز و ذکر برطرف کن.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#دلتنگی، #ذکر، #نماز
@benisiha_ir
#درخواست
آیا میتوانید برای تبلیغ این کانال یا کانال دیگرم (یک دریا قطره: @ghatreghatre) تلاش کنید یا کسی را میشناسید که بتواند این کار را بر عهده بگیرد؟
اگر پاسختان مثبت است، لطفاً در صفحۀ شخصیام (@dooste_ketaab) بیان کنید.
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 دوست دارم که شَوَم شاگرد تو
🔶 تا که با تو سیْر در عرفان کنم
📖 امید آینده، ص ۱۸۳.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #عرفان
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۲۳:
🔸... من وارد خانه شده، مستقيماً پيش مادرم كه مشغول ناهارپختن بود، رفته، بعد از سلام گفتم: مادر! باباعلى گفت همهمان ناهار به خانۀ آنها برويم. مادرم گفت: «به پدرت گفتى؟» گفتم: نه؛ الان من از خانۀ پهلوانصفدر میآيم. مادرم گفت: «خب؛ آنجا چه خبر بود؟ با پهلوان كشتى گرفتى؟ او فوت و فنّ جديدى، به تو ياد داد؟» گفتم: آرى مادر!؛ او همهچيز را به من ياد داده؛ حتّى جوانمردى و گذشت را. او استاد من هست؛ استاد من.
🔸در همين حال، خالهسارا به منزل ما آمد [و] گفت: «داداش، مرا فرستاده كه به همهتان بگويم ناهار بياييد خانۀ ما.» مقصودش از «داداش»، همان باباعلى بود [ ۱ ]. مادرم گفت: «با شيرخدا برويد به آقااسماعيل هم بگوييد. اگر او راضى شد، من حرفى ندارم.»
🔸من با خالهسارا به كارخانه رفتيم و به پدرم سلام كرده و خالهسارا مطلب را به پدرم گفت و سفارش باباعلى را به ايشان رساند؛ بعد، پدرم بهشوخى گفت: «حتماً خبرى است. انشاءالله میآييم.»
🔸بعد، خالهسارا رفت و پدرم جريانهايى كه در خانۀ پهلوانصفدر اتّفاق افتاده بود، از من پرسيد. من اجمالاً همه را گفتم؛ ولى ديگر بهزمينافتادن پهلوانصفدر و اين [را] كه فرزندان كدخدا و نوكرشان میخواستند مرا بزنند، به پدرم نگفتم. ...
[۱. آن زمان، بعضی به پدر، «داداش» میگفتند.]
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۴۸ و ۱۴۹.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! آبرویت را با مال مردم لگدمال نکن.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#آبروداری
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 «داستانی» عاشق و دلتنگ توست
🔶 هر کجا این عشق را اعلان کنم
📖 امید آینده، ص ۱۸۳.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۲۴:
🔸... نزديکهاى ظهر، پدرم كارش را تعطيل كرد و با هم به خانه آمديم و مادرم و برادرم، يدالله، را هم برداشته، به طرف خانه باباعلى راه افتاديم.
🔸وقتى به خانهشان رسيديم، سفره براى ناهارخوردن پهن كرده بودند و نهنهفاطمه و خالهسارا مشغول چيدن غِذا بودند.
🔸ما دستهجمعى وارد خانه شده و به آنها سلام كرديم. باباعلى روى يک پوستين نشسته بود. به احترام پدرم «يا الله» گفت و پا شد؛ ولى پدرم به او گفت: «بفرماييد. راحت باشيد.» باباعلى سر جاى خود نشست و پدرم را هم كَنار خود نشاند و به همۀ ما خوشامد گفت.
🔸نهنهفاطمه غِذاى خوبى پخته بود كه ما به آن، «پلو» میگفتيم. پلو را از برنج و روغن حَيَوانى درست میكردند. چون در منطقه ما برنج، كم بود، سالى ۲ يا ۳ بار بيشتر، پلو نمیخورديم؛ آن هم شب عيد؛ ولى آن روز، نهنهفاطمه به دستور باباعلى پلو درست كرده و در كنارش مرغ بريان هم گذاشته بودند.
🔸ما، همگى، سر يک سفره نشستيم. پدرم و مادرم از باباعلى و نهنهفاطمه تشكّر كردند كه خيلى زحمت كَشيده و پلو درست كردهاند. باباعلى و نهنهفاطمه با خوشحالى گفتند: «اين، وظيفۀ ما است كه بر شماها خدمت كنيم و ما هر چه داريم، براى شماها است.»؛ ولى پدر و مادرم گفتند: «خواهش میكنيم. اين ما هستيم كه بايد براى شما، بزرگترها، خدمت كنيم.»
🔸يادم هست كه پدرم میگفت: «پدرزن و مادرزن براى داماد، مثل يک پدر و مادر هستند؛ بايد احترامشان را نگه داشته و خدمتشان بكند.» باباعلى و نهنهفاطمه گفتند: «آقااسماعيل! شما هم براى ما مثل يک پسر هستيد و ما تو را خيلى دوست داريم و خوشحاليم از اين كه خداوند، دامادى مثل تو نصيب ما كرده است كه از هر لِحاظ، لايق و شايستهاى. دين و ديانت تو، در سر زبانها است. همه میگويند: "اسماعيل مرد پاک و متديّنى است، مردِ باخدايى است و هر كارى را براى خدا انجام میدهد."؛ حتّى شنيدهايم كه حاجآخوندآقا گفته است: "من آنقدر به پاكى [و] ديانت آقااسماعيل علاقهمندم كه حاضرم پشتسرش نماز بخوانم."»(۱) در هر حال، پدرم از لطف و مَحبّتها و تعريفهاى آنان تشكّر كرد. ...
(۱) این، اصطلاحی است که در منطقۀ ما به افراد پاک و پارسا و متدیّن میگویند.
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۴۹ ـ ۱۵۱.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓نُخستین روحى كه پیش از بهدنياآمدن، تسلیم حضرت رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم. ـ شد، روحِ چه کسی بود و نخستین مردى كه مسلمان شد و اسلام را پذيرفت، کیست؟
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 دلبرا! ناله و زاری نکنم، پس چه کنم؟
🔶 همهشب آینهداری نکنم، پس چه کنم؟
📖 امید آینده، ص ۱۸۴.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۲۵:
🔸... آن روز، همهمان در سر يک سفره، غِذا خورديم و بعد از خوردن ناهار، باباعلى رو به پدرم كرد [و] گفت: «اسماعيل! من میخواستم مطلبى را با شما در ميان بگذارم و آن، اين كه چند روز پيش به طرف باغ ميانْبار میرفتم.
در راه، كدخدا را ديدم كه او هم به طرف باغش روان بود؛ منتها او سوار اسبش بود و من سوار الاغمان. در راه، جلو اسبش را كشيد كه هر دو با هم برويم.
در مسير راه، سر سخن را باز كرد و گفت: "باباعلى! میخواهم مقدارى با تو صحبت كنم." گفتم: بفرماييد كدخدا! هر چه میخواهيد، بگوئيد؛ ولى از شيرخدا صحبت نكنيد؛ كه شما خيلى بر او ظلم و ستم كردهايد و آن طفلک را در آن سن و سال، خيلى آزار و اذيّت نَمودهايد.
كدخدا گفت: "اتّفاقاً صحبت من دربارۀ شيرخدا است كه تو پدربزرگش هستى. میخواهم با تو دربارۀ او صحبت كنم." گفتم: چه صحبتى؟ چه حرفى دربارۀ او داريد؟ شما كه هر كارى از دستتان برمیآمد، دربارۀ او انجام داديد؛ حتّى رفتيد به كدخداى سيس ياد داديد كه دخترش را به نادر ندهد تا او پشت شيرخدا را به خاک بمالد؛ ولى بدانيد كه خداوند، هر حقيقتى را ظاهر میكند. روز يکشنبه، موضوع براى همۀ اهل دِه معلوم خواهد شد. میدانى كه پدر نادر، خودش، آمده و گفته: "بايد دوباره شيرخدا با نادر كشتى بگيرد تا حق به حقدار برسد." و اگر شيرخدا به يارى خدا موفّق شود [و] اين بار، نادر را به زمين بزند، پهلوانصفدر همۀ كاسهوكوزهها را بههم میزند و نقشههاى شما را در بين مردم عَلَنی و آشكار میكند؛ آن موقع، ديگر در اين دِه براى تو و فرزندانت آبرويى نخواهد ماند.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۱ و ۱۵۲.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! هرگز لباس مردانه نپوش.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#پوشش، #پوشیدن
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 شیعه هستم، ولی از دیدن خالت محروم
🔶 نیمهشب گریه و زاری نکنم، پس چه کنم؟
(زاری: گریۀ سوزناک.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۴.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۲۶:
🔸... باباعلى میگفت: «در مسير راه، كدخدا تا آخِر، حرفهاى مرا گوش میكرد و چيزى نمیگفت. من تا آن روز، كدخدا را آنچنان ساكت و آرام نديده بودم. وقتى حرفهاى من تمام شد، او آهى كَشيد [و] گفت: "راستى! باباعلى! از پيشامد روز يکشنبه میترسم؛ میترسم كه بعد از برندهشدن شيرخدا، پهلوانصفدر كارى بكند و حرفهايى بزند كه آبروى ما پيش همه برود؛ براى همين، پشتسر تو آمدم تا نقشهاى بكشيم [و] از پيشامد ناگوار روز يکشنبه جلوگيرى كنيم." [و] در حالى كه بغض، گلويش را گرفته بود، گفت: "من هم از كارهاى گذشته، پشيمانم و برايم ثابت شده كه ما به شيرخدا ظلم كردهايم."»
🔸باباعلى میگفت: «من به كدخدا گفتم: عَجَب! از شما اين حرفها؟ چگونه بر شما ثابت شده كه به شيرخدا ظلم شده است؟ كدخدا گفت: "باباعلى! راستش را میخواهى، از آن روزى كه من نقشه كشيدم شيرخدا در [روستای] سيس شكست بخورد و اين نقشه را با هميارى كدخداى آنجا پياده كردم، از آن روز به بعد، هر وقت، خوابهاى بدى میبينم كه حيوانات درنده و گزنده، بر من حملهور میشوند؛ حتّى ديشب در خواب ديدم كه يک اَژدهاى بزرگ دهان باز كرده، میخواهد مرا ببلعد؛ وحشتزده از خواب بيدار شده، تصميم گرفتم هر طورى كه شده، دل شيرخدا را به دست بياورم و از او طلبِ گذشت و بخشش كنم؛ اين بود كه مناسب ديدم درد دلم را با شما در ميان بگذارم و در اين كار از تو كمک بگيرم كه چه كنم [و] چهكار كنم."»
🔸من و پدر و مادرم و ديگران، همگى، با تعجّب به حرفهاى باباعلى گوش میداديم. يكمرتبه مادرم تبسّمكنان دستهايش را بالا گرفت [و] گفت: «خدايا! هزارانهزار مرتبه به درگاه عادلانه تو شكر میكنيم كه هميشه در فكر ما هستى.»؛ بعد، رو به باباعلى كرد [و] گفت: «داداش! من از اين خبر شما، خيلى خوشحال شدم؛ چون خيلى نگران بچهام بودم كه مبادا كدخدا با ما لج كند و يک عمر بر ما و مخصوصاً به شيرخدا اذيّت كند؛ ولى الحمد للّه كه خداوند، خودش، او را متوجّه و متنبّه كرده و او به كارهاى خِلاف خود پى برده است؛ ولى باز هم نبايد ما احتياطمان را از دست بدهيم؛ چون شنيدهام كه تازه، كدخدا و پسرانش يک نوكر گردنكلفت به نام مُصَيّب گرفتهاند كه شيرخدا را بزند و اذيّت كند.»
🔸من به حرفهاى مادرم گوش كرده، نخواستم بگويم: مادر! همين امروز كه از خانۀ پهلوانصفدر میآمدم، پسران كدخدا و نوكر جديدشان، مصيّب، میخواستند مرا كتک بزنند. در دلم به خدا حوالهشان كردم.
🔸پدرم چيزى نمیگفت؛ ولى به فكر عميقى فرو رفته بود. گويا در اين فكر بود كه [آیا] كدخدا راستیراستى از كارهاى بدش دست كشيده است [و] میخواهد ديگر ظلم و ستم بر هيچ كس نكند يا اين كه اين هم يک نقشۀ شيطانى او است. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۲ ـ ۱۵۴.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! خود را چنان كن كه از ديگران میخواهى آنچنان باشند.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#انصاف
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 به «بنیسی» نظری گر نکنی، میمیرد
🔶 بهر تو لحظهشُماری نکنم، پس چه کنم؟
📖 امید آینده، ص ۱۸۴.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۲۷:
🔸... باباعلى دنبال مطلب را گرفت و گفت: «اگر شما راضى باشيد، من همين الان میروم كدخدا را میآورم اينجا تا با هم آشتى كنيم.»
🔸پدرم میخواست حرفى بزند. باباعلى پيشدستى كرد [و] گفت: «آقااسماعيل! تو كه يک مرد متديّن و پاک هستى و روح صلح و صفا، وجودت را گرفته است، اجازه بده بروم؛ كدخدا را بياورم اينجا؛ قالِ قضيّه را بكنيم.»
🔸باز پدرم میخواست صحبت كند، كه باباعلى گفت: «مگر الان چند دقيقه پيش نگفتى: "پدرزن، حقّ پدرى در گردن انسان دارد."؟ من هم حقّى در گردن شما دارم و میخواهم از اين حقّم استفاده كنم.» اين را گفت [و] «يا الله»گويان از جاى خود بلند شده، رو به نهنهفاطمه گرفت و گفت: «فاطمه! تو يک پارچ، شربت عسل درست كن تا ما اين صلح و صَلاح را انجام دهيم.» اين را گفت [و] از اتاق خارج شد.
🔸بعد از رفتن او، پدرم رو به ما گرفت [و] گفت: «اين كار باباعلى خيلى خوب است. اصلاحكردن بين دو نفر و يا دو خانواده يا دو دِه و دو شهر و دو كشور، خيلى خوب است؛ حتّى پيغمبر ما، حضرت محمّد بن عبدالله، ـ صلّى الله عليه و آله. ـ فرموده: "اصلاح ذاتالبَين، افضل و بهتر از يک سالْ نمازخواندن و روزهگرفتن است."؛ ولى».
🔸مادرم گفت: «عيب ندارد. بگذار اين كار انجام گيرد؛ كدخدا و بچههايش كين و كدورت شيرخدا را از دلشان بيرون كنند. هرچندكه حقّ ما ضايع میشود و خوندلهايى كه از كدخدا و پسران و نوكرانشان خورديم، از ياد ما نمیرود، ولى باز هم عيب ندارد؛ بگذاريد فكر ما راحت باشد. در حقيقت، من هميشه ناراحت و نگران اين هستم كه مبادا كدخدا و پسران و نوكرانش، بچهام، شيرخدا، را بكُشند و دستمان هم به جايى بند نشود.»
🔸نهنهفاطمه هم گفتههاى مادرم را تأييد كرد و رو به پدرم گرفت [و] گفت: «اسماعيل! اجازه بدهيد اين صلح و صفا سر بگيرد. من از درددل خديجه خبر دارم؛ چون خودم هم مادرم. مادر، هميشه نگران فرزندان خود است و اگر آسيبى به آنان برَسد، دل مادر طاقت نمیآورد. بهتر است گذشتهها را ناديده بگيريم. اگر باباعلى كدخدا را آورد، شما او را ببخشيد. خود آمدن كدخدا به اينجا، يک نوع شكست است. حالا كه خداوند، او را اينچنين شكست داده است، شما هم او را ببخشيد و صلح كنيد.»
🔸من كه تا آن لحظه، چيزى نگفته بودم [و] فقط و فقط به چهرۀ پدر و مادرم و نهنهفاطمه نگاه كرده، به حرفهاى آنان گوش میدادم، يكمرتبه تبسّمكنان گفتم: شما همۀ حرفهايتان را زديد؛ ولى من پس در اين قضيّه چه نقشى دارم و يکچندم هستم؟؛ بعد با شوخى گفتم: يک نظرخواهى هم از من بكنيد؛ خلاصه: من هم. ديگر خنديده و چيزى نگفتم. پدرم گفت: «من میخواستم همان را به باباعلى بگويم كه غير از ما چندين نفر هم بايد در اينباره، همرأى باشند: شيرخدا، پهلوانصفدر، باباحسن، حاجآخوندآقا؛ ولى باباعلى همينطورى پا شد [و] رفت دنبال كدخدا.»
🔸مادرم گفت: «اسماعيل! باباعلى كه بدى ما را نمیخواهد. شيرخدا كه بچۀ خودمان است. پهلوانصفدر و باباحسن را هم راضى میكنيم. حاجآخوندآقا هم هميشه در مِنبر، صحبت از صلح و بخشش و صفا میكند.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۴ ـ ۱۵۶.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓چگونه میتوان آهنربا را از كار انداخت تا ديگر ريزهآهنها را جذب نكند و چگونه میتوان آن را به حالت طبیعی برگرداند؟
#آهنربا
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 من تو را یک روز پیدا میکنم
🔶 سفرۀ دل پیش تو وامیکنم
🔶 هر چه دارم در بساط زندگی
🔶 یکسره در راهت اهدا میکنم
(بساط: سفره / گستردنی. یکسره: همه / کاملاً.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۵.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir