eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
278 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۲۲: 🔸... در همان حال كه آن گردن‌‏كلفت [= نوکر کدخدا] مرا به طرف همان چالۀ جوى آب هُل می‌‏داد، ناگاه درِ خانۀ پهلوان‌‏صفدر از ته كوچه باز شد و پهلوان از در بيرون آمد. 🔸وقتى چشم فرزندان كدخدا به پهلوان افتاد، پا به فرار گذاشته و فرياد زدند: «مُصَيّب؛ مصيّب! پهلوان می‌‏آيد؛ فرار كن.» مصيّب هم نگاهى به آخِر كوچه كرد و پا به فرار گذاشت؛ ولى به من گفت: «بعداً به حسابت می‌‏رسم. خواهى ديد.» 🔸در اين حال كه پهلوان‌‏صفدر متوجّه قضيّه شده بود، تند خودش را پيش من رساند و با آهنگ طنين‌‏انداز خود، در حالى كه خيلى ناراحت به نظر می‌‏رَسيد، به من گفت: «شيرخدا! باز هم فرزندان كدخدا بودند؟ تو را اذيّت می‌‏كردند؟ عَجَب بدجنسند! اين‌‏ها از تو دست‌‏بردار نيستند. من، خودم، بايد به حسابشان برسم.» گفتم: نه پهلوان! خدا به حسابشان می‌‏رسد. تو خودت را زياد ناراحت نكن. خداوند بر همه‌‏چيز، قادر [و] توانا است. 🔸پهلوان، در حالى كه خيلى ناراحت بود، گفت: «آخر، اين‌‏ها خيلى بدجنسند. شنيده‌ام كه تازگی‌‏ها يک نوكر گردن‌‏كلفت هم گرفته‌‏اند كه به وسيلۀ او تو را كتک بزنند و اذيّت بكنند؛ ولى من به حول [و] قوّۀ خداوند، جلو آن‌‏ها ايستاده و به حساب همه‌‏شان می‌‏رسم.» اين حرف‌‏ها را پهلوان‌‏صفدر با ناراحتى تمام بر زبان می‌‏آورد. گويا آتش غضب در دلش زبانه می‌‏كَشيد. من باز گفتم: خدا به حساب آن‌ها می‌‏رسد. 🔸پهلوان تا نزديكی‌‏هاى ميدان با من آمد و سر كوچه ايستاد [و] گفت: «برو خانه‌‏تان. نترس؛ من اين‌‏جا ايستاده‌‏ام.» 🔸من به طرف خانه‌‏مان حرَكت كرده، وقتى به نزديک درِ خانه‌‏مان رسيدم، به پشت‌‏سرم نگاه كردم. ديدم هنوز پهلوان، چون درخت بلند صنوبر، براى پاييدن من در جاى خود ايستاده است. از آن‌‏جا دست تكان دادم كه رسيدم. ايشان هم با دست علامت داد [و] راه افتاد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۴۷ و ۱۴۸. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! دلتنگی‌هایت را با نماز و ذکر برطرف کن. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، ، @benisiha_ir
آیا می‌توانید برای تبلیغ این کانال یا کانال دیگرم (یک دریا قطره: @ghatreghatre) تلاش کنید یا کسی را می‌شناسید که بتواند این کار را بر عهده بگیرد؟ اگر پاسختان مثبت است، لطفاً در صفحۀ شخصی‌ام (@dooste_ketaab) بیان کنید. @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 دوست دارم که شَوَم شاگرد تو 🔶 تا که با تو سیْر در عرفان کنم 📖 امید آینده، ص ۱۸۳. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۲۳: 🔸... من وارد خانه شده، مستقيماً پيش مادرم كه مشغول ناهارپختن بود، رفته، بعد از سلام گفتم: مادر! باباعلى گفت همه‌‏مان ناهار به خانۀ آن‌‏ها برويم. مادرم گفت: «به پدرت گفتى؟» گفتم: نه؛ الان من از خانۀ پهلوان‌‏صفدر می‌‏آيم. مادرم گفت: «خب؛ آن‌‏جا چه خبر بود؟ با پهلوان كشتى گرفتى؟ او فوت و فنّ جديدى، به تو ياد داد؟» گفتم: آرى مادر!؛ او همه‌‏چيز را به من ياد داده؛ حتّى جوانمردى و گذشت را. او استاد من هست؛ استاد من. 🔸در همين حال، خاله‌‏سارا به منزل ما آمد [و] گفت: «داداش، مرا فرستاده كه به همه‌‏تان بگويم ناهار بياييد خانۀ ما.» مقصودش از «داداش»، همان باباعلى بود [ ۱ ]. مادرم گفت: «با شيرخدا برويد به آقااسماعيل هم بگوييد. اگر او راضى شد، من حرفى ندارم.» 🔸من با خاله‌‏سارا به كارخانه رفتيم و به پدرم سلام كرده و خاله‌‏سارا مطلب را به پدرم گفت و سفارش باباعلى را به ايشان رساند؛ بعد، پدرم به‌شوخى گفت: «حتماً خبرى است. ان‌‏شاءالله می‌‏آييم.» 🔸بعد، خاله‌‏سارا رفت و پدرم جريان‌‏هايى كه در خانۀ پهلوان‌‏صفدر اتّفاق افتاده بود، از من پرسيد. من اجمالاً همه را گفتم؛ ولى ديگر به‌زمين‌افتادن پهلوان‌‏صفدر و اين [را] كه فرزندان كدخدا و نوكرشان می‌‏خواستند مرا بزنند، به پدرم نگفتم. ... [۱. آن زمان، بعضی به پدر، «داداش» می‌گفتند.] 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۴۸ و ۱۴۹. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! آبرویت را با مال مردم لگدمال نکن. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 «داستانی» عاشق و دلتنگ توست 🔶 هر کجا این عشق را اعلان کنم 📖 امید آینده، ص ۱۸۳. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۲۴: 🔸... نزديک‌هاى ظهر، پدرم كارش را تعطيل كرد و با هم به خانه آمديم و مادرم و برادرم، يدالله، را هم برداشته، به طرف خانه باباعلى راه افتاديم. 🔸وقتى به خانه‌‏شان رسيديم، سفره براى ناهارخوردن پهن كرده بودند و نه‌‏نه‌‏فاطمه و خاله‌‏سارا مشغول چيدن غِذا بودند. 🔸ما دسته‌‏جمعى وارد خانه شده و به آن‌‏ها سلام كرديم. باباعلى روى يک پوستين نشسته بود. به احترام پدرم «يا الله» گفت و پا شد؛ ولى پدرم به او گفت: «بفرماييد. راحت باشيد.» باباعلى سر جاى خود نشست و پدرم را هم كَنار خود نشاند و به همۀ ما خوشامد گفت. 🔸نه‌نه‌فاطمه غِذاى خوبى پخته بود كه ما به آن، «پلو» می‌‏گفتيم. پلو را از برنج و روغن حَيَوانى درست می‌‏كردند. چون در منطقه ما برنج، كم بود، سالى ۲ يا ۳ بار بيش‌‏تر، پلو نمی‌‏خورديم؛ آن هم شب عيد؛ ولى آن روز، نه‌‏نه‌‏فاطمه به دستور باباعلى پلو درست كرده و در كنارش مرغ بريان هم گذاشته بودند. 🔸ما، همگى، سر يک سفره نشستيم. پدرم و مادرم از باباعلى و نه‌‏نه‌‏فاطمه تشكّر كردند كه خيلى زحمت كَشيده و پلو درست كرده‏اند. باباعلى و نه‌‏نه‌‏فاطمه با خوشحالى گفتند: «اين، وظيفۀ ما است كه بر شماها خدمت كنيم و ما هر چه داريم، براى شماها است.»؛ ولى پدر و مادرم گفتند: «خواهش می‌‏كنيم. اين ما هستيم كه بايد براى شما، بزرگ‌‏ترها، خدمت كنيم.» 🔸يادم هست كه پدرم می‌‏گفت: «پدرزن و مادرزن براى داماد، مثل يک پدر و مادر هستند؛ بايد احترامشان را نگه داشته و خدمتشان بكند.» باباعلى و نه‌‏نه‌‏فاطمه گفتند: «آقااسماعيل! شما هم براى ما مثل يک پسر هستيد و ما تو را خيلى دوست داريم و خوشحاليم از اين كه خداوند، دامادى مثل تو نصيب ما كرده است كه از هر لِحاظ، لايق و شايسته‌‏اى. دين و ديانت تو، در سر زبان‌‏ها است. همه می‌‏گويند: "اسماعيل مرد پاک و متديّنى است، مردِ باخدايى است و هر كارى را براى خدا انجام می‌‏دهد."؛ حتّى شنيده‌‏ايم كه حاج‌‏آخوندآقا گفته است: "من آن‌‏قدر به پاكى [و] ديانت آقااسماعيل علاقه‌‏مندم كه حاضرم پشت‌‏سرش نماز بخوانم."»(۱) در هر حال، پدرم از لطف و مَحبّت‌‏ها و تعريف‌‏هاى آنان تشكّر كرد. ... (۱) این، اصطلاحی است که در منطقۀ ما به افراد پاک و پارسا و متدیّن می‌گویند. 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۴۹ ـ ۱۵۱. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓نُخستین روحى كه پیش از به‌دنياآمدن، تسلیم حضرت رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم. ـ شد، روحِ چه کسی بود و نخستین مردى كه مسلمان شد و اسلام را پذيرفت، کیست؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 دلبرا! ناله و زاری نکنم، پس چه کنم؟ 🔶 همه‌شب آینه‌داری نکنم، پس چه کنم؟ 📖 امید آینده، ص ۱۸۴. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۲۵: 🔸... آن روز، همه‌‏مان در سر يک سفره، غِذا خورديم و بعد از خوردن ناهار، باباعلى رو به پدرم كرد [و] گفت: «اسماعيل! من می‌‏خواستم مطلبى را با شما در ميان بگذارم و آن، اين كه چند روز پيش به طرف باغ ميانْبار می‌‏رفتم. در راه، كدخدا را ديدم كه او هم به طرف باغش روان بود؛ منتها او سوار اسبش بود و من سوار الاغمان. در راه، جلو اسبش را كشيد كه هر دو با هم برويم. در مسير راه، سر سخن را باز كرد و گفت: "باباعلى! می‌‏خواهم مقدارى با تو صحبت كنم." گفتم: بفرماييد كدخدا! هر چه می‌‏خواهيد، بگوئيد؛ ولى از شيرخدا صحبت نكنيد؛ كه شما خيلى بر او ظلم و ستم كرده‌‏ايد و آن طفلک را در آن سن و سال، خيلى آزار و اذيّت نَموده‌‏ايد. كدخدا گفت: "اتّفاقاً صحبت من دربارۀ شيرخدا است كه تو پدربزرگش هستى. می‌‏خواهم با تو دربارۀ او صحبت كنم." گفتم: چه صحبتى؟ چه حرفى دربارۀ او داريد؟ شما كه هر كارى از دستتان برمی‌‏آمد، دربارۀ او انجام داديد؛ حتّى رفتيد به كدخداى سيس ياد داديد كه دخترش را به نادر ندهد تا او پشت شيرخدا را به خاک بمالد؛ ولى بدانيد كه خداوند، هر حقيقتى را ظاهر می‌‏كند. روز يک‌‏شنبه، موضوع براى همۀ اهل دِه معلوم خواهد شد. می‌‏دانى كه پدر نادر، خودش، آمده و گفته: "بايد دوباره شيرخدا با نادر كشتى بگيرد تا حق به حق‌‏دار برسد." و اگر شيرخدا به يارى خدا موفّق شود [و] اين بار، نادر را به زمين بزند، پهلوان‌‏صفدر همۀ كاسه‌وكوزه‌‏ها را به‌هم می‌‏زند و نقشه‌‏هاى شما را در بين مردم عَلَنی و آشكار می‌‏كند؛ آن موقع، ديگر در اين دِه براى تو و فرزندانت آبرويى نخواهد ماند.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۱ و ۱۵۲. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! هرگز لباس مردانه نپوش. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 شیعه هستم، ولی از دیدن خالت محروم 🔶 نیمه‌شب گریه و زاری نکنم، پس چه کنم؟ (زاری: گریۀ سوزناک.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۴. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۲۶: 🔸... باباعلى می‌‏گفت: «در مسير راه، كدخدا تا آخِر، حرف‌‏هاى مرا گوش می‌‏كرد و چيزى نمی‌‏گفت. من تا آن روز، كدخدا را آنچنان ساكت و آرام نديده بودم. وقتى حرف‌‏هاى من تمام شد، او آهى كَشيد [و] گفت: "راستى! باباعلى! از پيشامد روز يک‌‏شنبه می‌‏ترسم؛ می‌‏ترسم كه بعد از برنده‌‏شدن شيرخدا، پهلوان‌‏صفدر كارى بكند و حرف‌‏هايى بزند كه آبروى ما پيش همه برود؛ براى همين، پشت‌‏سر تو آمدم تا نقشه‌‏اى بكشيم [و] از پيشامد ناگوار روز يک‌‏شنبه جلوگيرى كنيم." [و] در حالى كه بغض، گلويش را گرفته بود، گفت: "من هم از كارهاى گذشته، پشيمانم و برايم ثابت شده كه ما به شيرخدا ظلم كرده‌‏ايم."» 🔸باباعلى می‌‏گفت: «من به كدخدا گفتم: عَجَب! از شما اين حرف‌‏ها؟ چگونه بر شما ثابت شده كه به شيرخدا ظلم شده است؟ كدخدا گفت: "باباعلى! راستش را می‌‏خواهى، از آن روزى كه من نقشه كشيدم شيرخدا در [روستای] سيس شكست بخورد و اين نقشه را با هم‏يارى كدخداى آن‌‏جا پياده كردم، از آن روز به بعد، هر وقت، خواب‌هاى بدى می‌‏بينم كه حيوانات درنده و گزنده، بر من حمله‌‏ور می‌‏شوند؛ حتّى ديشب در خواب ديدم كه يک اَژدهاى بزرگ دهان باز كرده، می‌‏خواهد مرا ببلعد؛ وحشت‌‏زده از خواب بيدار شده، تصميم گرفتم هر طورى كه شده، دل شيرخدا را به دست بياورم و از او طلبِ گذشت و بخشش كنم؛ اين بود كه مناسب ديدم درد دلم را با شما در ميان بگذارم و در اين كار از تو كمک بگيرم كه چه كنم [و] چه‌كار كنم."» 🔸من و پدر و مادرم و ديگران، همگى، با تعجّب به حرف‌‏هاى باباعلى گوش می‌‏داديم. يكمرتبه مادرم تبسّم‌‏كنان دست‌‏هايش را بالا گرفت [و] گفت: «خدايا! هزاران‌‏هزار مرتبه به درگاه عادلانه تو شكر می‌‏كنيم كه هميشه در فكر ما هستى.»؛ بعد، رو به باباعلى كرد [و] گفت: «داداش! من از اين خبر شما، خيلى خوشحال شدم؛ چون خيلى نگران بچه‌‏ام بودم كه مبادا كدخدا با ما لج كند و يک عمر بر ما و مخصوصاً به شيرخدا اذيّت كند؛ ولى الحمد للّه كه خداوند، خودش، او را متوجّه و متنبّه كرده و او به كارهاى خِلاف خود پى برده است؛ ولى باز هم نبايد ما احتياطمان را از دست بدهيم؛ چون شنيده‌‌‏ام كه تازه، كدخدا و پسرانش يک نوكر گردن‌‏كلفت به نام مُصَيّب گرفته‌‏اند كه شيرخدا را بزند و اذيّت كند.» 🔸من به حرف‌‏هاى مادرم گوش كرده، نخواستم بگويم: مادر! همين امروز كه از خانۀ پهلوان‌‏صفدر می‌‏آمدم، پسران كدخدا و نوكر جديدشان، مصيّب، می‌‏خواستند مرا كتک بزنند. در دلم به خدا حواله‌‏شان كردم. 🔸پدرم چيزى نمی‌‏گفت؛ ولى به فكر عميقى فرو رفته بود. گويا در اين فكر بود كه [آیا] كدخدا راستی‌‏راستى از كارهاى بدش دست كشيده است [و] می‌‏خواهد ديگر ظلم و ستم بر هيچ كس نكند يا اين كه اين هم يک نقشۀ شيطانى او است. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۲ ـ ۱۵۴. @benisiha_ir
⁩🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! خود را چنان كن كه از ديگران می‌‏خواهى آنچنان باشند. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
لینک‌های این مطلب اصلاح شد.
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 به «بنیسی» نظری گر نکنی، می‌میرد 🔶 بهر تو لحظه‌شُماری نکنم، پس چه کنم؟ 📖 امید آینده، ص ۱۸۴. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۲۷: 🔸... باباعلى دنبال مطلب را گرفت و گفت: «اگر شما راضى باشيد، من همين الان می‌‏روم كدخدا را می‌‏آورم اين‌‏جا تا با هم آشتى كنيم.» 🔸پدرم می‌‏خواست حرفى بزند. باباعلى پيش‌دستى كرد [و] گفت: «آقااسماعيل! تو كه يک مرد متديّن و پاک هستى و روح صلح و صفا، وجودت را گرفته است، اجازه بده بروم؛ كدخدا را بياورم اين‌‏جا؛ قالِ قضيّه را بكنيم.» 🔸باز پدرم می‌‏خواست صحبت كند، كه باباعلى گفت: «مگر الان چند دقيقه پيش نگفتى: "پدرزن، حقّ پدرى در گردن انسان دارد."؟ من هم حقّى در گردن شما دارم و می‌‏خواهم از اين حقّم استفاده كنم.» اين را گفت [و] «يا الله»گويان از جاى خود بلند شده، رو به نه‌‏نه‌‏فاطمه گرفت و گفت: «فاطمه! تو يک پارچ، شربت عسل درست كن تا ما اين صلح و صَلاح را انجام دهيم.» اين را گفت [و] از اتاق خارج شد. 🔸بعد از رفتن او، پدرم رو به ما گرفت [و] گفت: «اين كار باباعلى خيلى خوب است. اصلاح‌‏كردن بين دو نفر و يا دو خانواده يا دو دِه و دو شهر و دو كشور، خيلى خوب است؛ حتّى پيغمبر ما، حضرت محمّد بن عبدالله، ـ صلّى ‏الله ‏عليه ‏و ‏آله. ـ فرموده: "اصلاح ذات‌‏البَين، افضل و به‌‏تر از يک سالْ نمازخواندن و روزه‌‏گرفتن است."؛ ولى». 🔸مادرم گفت: «عيب ندارد. بگذار اين كار انجام گيرد؛ كدخدا و بچه‌‏هايش كين و كدورت شيرخدا را از دلشان بيرون كنند. هرچندكه حقّ ما ضايع می‌‏شود و خون‌‏دل‌‏هايى كه از كدخدا و پسران و نوكرانشان خورديم، از ياد ما نمی‌‏رود، ولى باز هم عيب ندارد؛ بگذاريد فكر ما راحت باشد. در حقيقت، من هميشه ناراحت و نگران اين هستم كه مبادا كدخدا و پسران و نوكرانش، بچه‌‏ام، شيرخدا، را بكُشند و دستمان هم به جايى بند نشود.» 🔸نه‌‏نه‌‏فاطمه هم گفته‌‏هاى مادرم را تأييد كرد و رو به پدرم گرفت [و] گفت: «اسماعيل! اجازه بدهيد اين صلح و صفا سر بگيرد. من از درددل خديجه خبر دارم؛ چون خودم هم مادرم. مادر، هميشه نگران فرزندان خود است و اگر آسيبى به آنان برَسد، دل مادر طاقت نمی‌‏آورد. به‌‏تر است گذشته‌‏ها را ناديده بگيريم. اگر باباعلى كدخدا را آورد، شما او را ببخشيد. خود آمدن كدخدا به اين‌‏جا، يک نوع شكست است. حالا كه خداوند، او را اين‌‏چنين شكست داده است، شما هم او را ببخشيد و صلح كنيد.» 🔸من كه تا آن لحظه، چيزى نگفته بودم [و] فقط و فقط به چهرۀ پدر و مادرم و نه‌‏نه‌‏فاطمه نگاه كرده، به حرف‌‏هاى آنان گوش می‌‏دادم، يكمرتبه تبسّم‌‏كنان گفتم: شما همۀ حرف‌‏هايتان را زديد؛ ولى من پس در اين قضيّه چه نقشى دارم و يک‌‏چندم هستم؟؛ بعد با شوخى گفتم: يک نظرخواهى هم از من بكنيد؛ خلاصه: من هم. ديگر خنديده و چيزى نگفتم. پدرم گفت: «من می‌‏خواستم همان را به باباعلى بگويم كه غير از ما چندين نفر هم بايد در اين‌‏باره، هم‌‏رأى باشند: شيرخدا، پهلوان‌‏صفدر، باباحسن، حاج‌‏آخوندآقا؛ ولى باباعلى همين‌‏طورى پا شد [و] رفت دنبال كدخدا.» 🔸مادرم گفت: «اسماعيل! باباعلى كه بدى ما را نمی‌‏خواهد. شيرخدا كه بچۀ خودمان است. پهلوان‌‏صفدر و باباحسن را هم راضى می‌‏كنيم. حاج‌‏آخوندآقا هم هميشه در مِنبر، صحبت از صلح و بخشش و صفا می‌‏كند.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۴ ـ ۱۵۶. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓چگونه می‌‏توان آهن‌ربا را از كار انداخت تا ديگر ريزه‌‏آهن‌‏ها را جذب نكند و چگونه می‌‏توان آن را به حالت طبیعی برگرداند؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 من تو را یک روز پیدا می‌کنم 🔶 سفرۀ دل پیش تو وامی‌کنم 🔶 هر چه دارم در بساط زندگی 🔶 یکسره در راهت اهدا می‌کنم (بساط: سفره / گستردنی. یکسره: همه / کاملاً.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۵. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir