eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
716 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 نتونستم تحمل کنم و گریم گرفت --خیلی بی رحمی دیار! تو که میدونی من سر اون دوتا چه قدر بدبختی کشیدم. --حکم خیانت اینه... نزاشتم حرفشو کامل کنه و جیغ زدم --هی خیانت خیانت! بس کن دیار داری حالمو به هم میزنی. پوزخند زد و رفت سمت در،همین که خواست بره بیرون گفتم --هیچوقت یادم نمیره که شبونه منو از خونت بیرون کردی! مکث کردم و با بغض ادامه دادم --میخوام خدا ازت نگذره دیار! برگشت و متأسف سر تکون داد --کاش اون روز نمیرفتی شهر کژال کاش اون النگوهای کوفتیو نمیفروختی! گریم گرفت و رفتم سمتش --تو خودتو جای من بزار دیار ببین میتونی... عصبانی حرفمو قطع کرد --خفه شو کژال فقط خفه شو! گفت و از اتاق رفت بیرون. حس میکردم اون اتاق واسم حکم زندان رو داره و داشتم خفه میشدم. زیپ چمدونمو کشیدم و همین که رسیدم دم در اتاق برگشتم و به بچه ها که مظلوم خوابیده بودن نگاه کردم. دست و پاهام شروع کرد لرزیدن و پاهام یاریم نمی‌کرد تا از اتاق برم بیرون. آخر سر نتونستم تحمل کنم و رفتم بالا سر بچه هام و بغضم شکست شروع کردم گریه کردن. با دستی که روی شونم قرار گرفت سرمو بلند کردم و با دیدن دیار اخم کردم --به من دست نزن. از جام بلند شدم و رفتم سمت در. با مکث گفت --الان شبه بزار بعد برو. بی توجه بهش از اتاق رفتم بیرون و از پله ها رفتم پایین و رفتم اسطبل تا اسبمو بیارم که خاله روژا اومد پیشم --کژال مادر. برگشتم و با دیدنش بغضم شکست بغلم کرد و با بغض دم گوشم --اللهی مادر فدات شه اینجوری گریه نکن! لبخند زدم و سرمو از رو شونش برداشتم --فقط تو شاهد باش که بیگناه آوارم کردن خاله. تلخند زد و با نفرت گفت --امیدوارم این آسو به گلیم بچسبه گلیم به زمین(کنایه ازآرزو برای بدبخت شدن کسی) حرفی نزدم و سوار اسب شدم. خاله چمدونو گرفت سمتم و لبخند زد --نگران نباش همه چیز درست میشه خاله. تا برسم خونه خاله ملیحه اشکام یه لحظه ام بند نمیومد و همین که خاله در رو باز کرد خودمو انداختم تو بغلش و شروع کردم گریه کردن. خاله با تعجب سرشو بلند کرد --خاله به فدات این وقت شب اینجا؟ چرا گریه میکنی؟ سرمو گرفتم بین دستام و شروع کردم هق هق گریه کردن. تو همون حال گفتم --خاله بدبخت شدم،بیچاره شدم! دستمو گرفت برد تو خونه و شوهر خالم با تعجب گفت --کژال دختر این وقت شب اینجا؟ خاله بردم تو اتاق و چمدونمو گذاشت یه کنار. --بشین تا واست یکم آب بیارم، صدات باز شه. حرفی نزدم و رفتم سمت پنجره. با دیدن بارون گریم گرفت، انگار دل آسمونم گرفته بود چون بی وقفه می‌بارید. خاله اومد تو اتاق و لیوان آبو گرفت سمتم --بخور آروم شی دختر. آب خوردم و وقتی یکم آروم شدم خاله نگران به چشمام خیره شد --حالا بگو ببینم چی تو رو کشونده اینجا! با بغض همه چیو واسش تعریف کردم و همین که حرفم تموم شد خاله با نفرت گفت --سگ زرد برادر شغاله! اینم نوه ی همون ئاکوی نامرده.حرفی نزدم و به گلای خوش ترکیب فرش خیره شدم. خاله سرمو بلند کرد و لبخند زد --نگران نباش خاله جان،توام مثه گلارمی جات رو تخم چشمامه. با گریه گفتم --خاله بچه هام! اخم کرد --گور آقاش با توله هاش دندش نرم خودش جمع کنه! با خاله رفتیم تو اتاق پیش شوهر خالم. شوهر خالم لبخند زد --خوش اومدی دختر! واسه یه لحظه یاد آقام افتادم و گریم گرفت --عــامو(عمو) بدبخت شدم. نگران بهم خیره شد --خدانکنه دختر. حرفی نزدم و خاله رفت واسم غذا آورد. --بخور خاله،بخور گور بابای بقیه. شوهر خالم خندید --چته زن چرا ترش کردی! خاله متأسف سر تکون داد --کجایی پشکو که نوه ی ئاکو آخرش زهرشو ریخت. پشکو اخم کرد --چی میگی زن درست بگو منم بفهمم. خاله از اتاق رفت بیرون و پشکو رو کرد سمتم --دختر جان خالت چی میگه؟ نمی‌دونستم چی باید بگم و قهر با دیارو بهونه کردم. خندید --چشمات دروغ میگه دختر راستشو بگو منم مثل آقات. خواستم حرف بزنم که خاله اومد تو اتاق و منم حرفمو قطع کردم..... نصف شب بود و هرکاری میکردم خوابم نمی‌برد. همین که سینم رگ کرد پقی زدم زیر گریه و خاله اومد سمتم --گریه نکن خاله جیگرم آب شد. با بغض گفتم --خاله بچه هام گشنن. بچه هامو تصور میکردم که گریه میکنن و دیار نمیدونه چیکار کنه. با صدای خاله از فکر دراومدم --کژال! --جانم خاله؟ --شنیدی حرفامو؟ بی توجه بهش گفتم --خاله حالا چیکار کنم؟ تلخند زد --اگه شوهرت به فکر بچه هاش بود که اینجوری تورو ول نمی‌کرد به امون خدا..... نمیدونم کی خوابم برد و با صدای گلاره و خاله از خواب بیدار شدم. گلاره تا دید بیدار شدم اومد سمتم و با بغض گفت --کژال جونم! بغضم شکست و سرمو انداختم پایین. تلخند زد --نگران نباش همه چی درست میشه. خاله گفت --گلاره از آگا چه خبر؟ همین که این آگا اومد گلاره پقی زد زیر گریه. خاله نگران گفت --چته دختر چرا گریه میکنی؟ گلاره متأسف سر تکون داد..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تبادل💫👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 --دیروز پسر تیمور قصابو دیدم،گفت آگا زخمی شده. خاله نگران زد تو صورتش --خدا مرگم بده چرااا؟ گلاره نگران گفت --نمیدونم ننه. خاله غرولند کنان از اتاق رفت بیرون و گلاره روکرد سمتم --بچه هات چی میشن کژال؟ تلخند زدم --گفت حق ندارم بیارمشون. نگران گفت --آخه اینجوری که نمیشه؟ بغضم شکست --نمیدونم گلاره به خدا همش فکرم درگیر بچه هامه ولی دستم به هیچ جا بند نیست.... سر سفره دوتا لقمه کره عسل بیشتر نتونستم بخورم. خاله اصرار داشت بیشتر بخورم ولی من نمیتونستم. خاله عصبانی رو کرد سمتم --حالا تو اگه گشنه بمونی بچه هات سیر میشن؟ پشکو معترض گفت --ولش کن زن چیکار این دختر داری، یه لحظه خودتو بزار جای کژال ببین میتونی؟ خاله حرفی نزد و به غذا خوردنش ادامه داد روبه خاله لبخند زدم --خاله جان میدونم نگرانمی ولی به جان خودم نمیتونم بخورم. با گریه سرشو بلند کرد --بمیرم برات خاله میدونم چه حسی داری ولی خب منم به فکر خودتم نمی‌خوام از پا بیفتی.... غروب بود و خاله رفته بود مطبخ و گلاره رفته بود خونش. بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. انگار صد سال بود بچه هامو ندیده بودم. اون لحظه دلم میخواست تموم عمرمو بدم ولی بتونم یه بار دیگه بچه هامو ببینم. رفتم سمت چمدونم تا لباسامو عوض کنم و با دیدن شلوار کوچیکی که از لباسای بچها تو چمدون جامونده بود گریم بیشتر شد. شلوارو برداشتم و عمیق بوش کردم. داشتم دیوونه میشدم و حالم دست خودم نبود. یدفعه زد به سرم و بلند شدم رفتم سمت اسبم. خاله از مطبخ دوید بیرون و نگران گفت --کژال خاله کجا... بی توجه به حرفش رفتم بیرون. قلبم از ترس تو سینم بند نبود ولی نمیتونستم از رفتن صرف نظر کنم. رسیدم دم عمارت و همین که خواستم از اسب بیام پایین یه بمب خورد جلو پام و از اسب افتادم. آخرین چیزی که دیدم صدای جیغ خاله روژا بود و دیگه هیچی نفهمیدم..... با احساس درد شدید چشمامو باز کردم و خاله ملیحه رو بالاسرم دیدم. همین که دید چشمامو باز کردم سرمو بغل کرد و شروع کرد گریه کردن. از بغلش دراومدم و به دستم که با پارچه بسته شده بود نگاه کردم. بی جون گفتم --خاله. خاله با گریه گفت --درد و خاله، چرا انقدر تو لجبازی دختر؟ نالیدم --چی میگی خاله؟ از جاش بلند شد و همینجور که ظرف سفالیو پر غذا میکرد گفت --قبل اینکه بخوای هر کاری بکنی به من بگو. مشمئز ادامه داد --حالا خدارو شکر کن اون شوهرت بود وگرنه الان باید سیا تنمون میکردیم. نگران گفتم --دیار طوریش شده؟ اخم کرد --نخیر اون سالمه حالا تو یه وقت به خودت فکر نکنیا! خواست از اتاق بره بیرون که صداش زدم --خاله میشه واسم توضیح بدی چیشد؟ برگشت و نشست کنارم. --غروب وقتی دیدم اونجوری هول برداشتی داری میری پیش خودم گفتم این دختره هوای بچه هاشو کرده،واسه خاطر همین پشکورو فرستادم دنبالت. می‌گفت همین که رسیدی دم در عمارت یه بمب درست دومتر اونور تر فرود میاد. از قضا دیار اونجا بود و سریع میاد اسبو هول میده و دستتو می‌کشه تا اسبو سپر کنه، خلاصه تو میفتی زمین و استخون آرنجت درمیره. این نشون میداد که دیار هنوزم منو دوسداره. خاله کنجکاو بهم خیره شد --چته کژال الکی خوشی خاله؟ با ذوق گفتم --خاله یعنی دیار هنوزم دوسم داره. کنایه دار گفت --آره اگه دوست نداشت که ولت نمی‌کرد به امان خدا. حرفای خاله آزارم میداد ولی نمیتونستم حرفی بزنم چون تهش به این نتیجه می‌رسیدم که حرفاش از سر دلسوزیه نه چیز دیگه. با مِن و مِن گفتم --الان حالش خوبه؟ با غیض گفت --بله این طایفه هفت تا جون دارن نگران نباش.... دو هفته از روزی که رفته بودم خونه ی خاله ملیحه گذشته بود و خبری از دیار نبود‌. نمی‌دونستم چه تصمیمی داره و میخواد باهام چیکار کنه. هر روز سر دلتنگی واسه بچه ها گریه میکردم و خاله و پشکو دیگه به این کارم عادت کرده بودن. صبح خاله و عـامو رفته بودن صحرا و من تنها توی خونه بودم. با صدای در از اتاق رفتم بیرون و هرچی گفتم کیه صدایی از پشت در نیومد. کلون در رو باز کردم ولی کسی نبود. همین که سرک کشیدم کنار در یه چیزی محکم خورد پشت سرم و بیهوش شدم... چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم صورت دیار بود. با ترس به اتاق خرابه ای که توش بودم نگاه کردم‌. دیار لبخند زد --نگران نباش جز من و تو هیچکس نیست. حرفی نزدم و به زمین خیره شدم. با دیدنش نفرتم نسبت بهش بیشتر شده بود و حس میکردم عشقم بهش سرد شده. ملتمس گفت --چشم ازم نگیر کژال! عصبانی شدم و جیغ زدم --اسم منو نیار! بی توجه به من سیگارشو روشن کرد و چندتا پک عمیق به سیگار زد. تو همون حالت گفت --نمیدونی چی بهم گذشت. با غیض گفتم --نمیخوامم بدونم. برگشت سمتم --دلتنگت بودم کژال. بغض سنگینی بیخ گلومو گرفت و گفتم --یه حرفی بزن که آدم باورش بشه. اومد سمتم و دستمو گرفت.... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پشت هر آدم موفقی یه من موفقه💪 یادمون نره که همیشه اولین قدم از سمت خودمون برداشته میشه نه بقیه...!🤞 حلما سلام دوستان صبحتون بخیر🌸 @berke_roman_15 🌸💫🌸💫🌸💫🌸
Mohsen Lorestani - Vabaste (128).mp3
3.07M
وابسته محسن لرستانی @berke_roman_15 🎵❤️🎵❤️🎵❤️🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 --به جان تو به جان خودم.... از لمس دستاش تپش قلبم بالا رفت و نتونستم تحمل کنم گفتم --لطفاً ادامه نده دیار بسه! دستامو ول کرد و از کنارم بلند شد. --منو ببخش کژال در موردت اشتباه کردم. پوزخند زدم --واسه این حرفا خیلی دیره خان‌. بدون توجه به حرفم گفت --برگرد عمارت. حق به جانب گفتم -- چرا تو روز روشن مثل دزدا منو آوردی اینجا؟ --چون نمی‌خواستم کسی چیزی بفهمه. حرفی نزدم و دیار ادامه داد --بچه ها خیلی بهونه میگیرن. بغضم شکست و گفتم --حالا زوده که بفهمی بچه مادر میخواد. اومد سمتم و صورتمو تو دستاش قاب گرفت و با لبخند اشکامو پاک کرد --گریه نکن کژالم! دستاشو پس زدم --این کارات بیشتر آزارم میده دیار. نیمچه اخم کرد --منظورت چیه، چرا باور نمیکنی حرفامو؟ از جام بلند شدم و عصبانی جیغ زدم --به همون دلیلی که تو اون روز حرفامو باور نکردی و نصف شب راهی کوچه و خیابونم کردی! من نمیدونم چرا میگن غیرت مردای کرد زبانزده؟ تلخند زد --میدونم الان عصبانی هستی، قلقت دست خودمه! پوزخند زدم --تو فکر کردی من با دوست دارم و بوسه و بغل کردن آروم میشم؟ به قلبم اشاره کردم --من اینجام درد می‌کنه دیار، که نه با دوست دارم حل میشه نه هیچ چیز دیگه! عصبانی به صورتش سیلی زد --تو میگی من اون روز چیکار میکردم؟ تو خودتو بزار جای من بیان بهت بگن زنت خیانت کرده چیکار میکنی؟ همینجور که اشکام می بارید لبخند زدم --هنوزم داری اون کلمه ی لعنتیو تکرار میکنی! تسلیم وار دستاشو بالا برد --باشه هرچی تو بگی. همینجور که اشکامو پاک میکردم گفتم --منو برگردون خونه ی خالم. --جز اونجا هرجای دیگه که بگی مخلصتم هستم. بی توجه به حرفش رفتم سمت در چوبی ترک خورده و همین که دستم رفت سمت کلون در با فریاد عصبانی دیار دستم رو هوا موند --لعنتی با من این کارو نکن! تو که میدونی چقدر دوست دارم! غرورم اجازه ی برگشت نمی‌داد ولی قلبم با التماس ازم میخواست برگردم. تو یه حرکت برگشتم و خودمو انداختم تو بغل دیار. از حرکت ناگهانیم شوکه شد ولی چند ثانیه بعد دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد. با یه دستش روسریمو از سرم برداشت و سرشو تو موهام فرو برد و عمیق بو کرد. آروم دم گوشم پچ زد --دلم واست تنگ شده بود کژال! سرمو از رو شونش برداشتم و به چشمای خمارش خیره شدم. لبخند زدم و به چشماش اشاره کردم --تا حالا انقدر خمار ندیده بودمشون.‌.‌... همین که رفتم عمارت دویدم سمت اتاق ولی تا در رو باز کردم با جنازه ی غرق به خون آرتین و آران مواجه شدم.‌ با صدای کژال گفتنای خاله از خواب پریدم. صورتم خیس عرق بود و زبونم بند اومده بود. خاله به صورتم سیلی میزد و با یه دستش به صورتم آب می‌پاشید. آخر سر یه سیلی خیلی محکم زد تو صورتم تا بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. گریم با جیغ همراه شده بود و حالم دست خودم نبود. خاله نگران صورتمو قاب گرفته و آروم گفت --نترس خاله جان داشتی خواب میدیدی. تا اینو گفت خیالم راحت شد و نفس عمیقی کشیدم. خاله پوفی کشید و از جاش بلند شد --لعنت به این قوم یأجوج و مأجوج که تو خوابم ول کن این دختر نیستن. اومد سمتم و دستمو گرفت --بگو ببینم تو خواب چی دیدی؟ همینجور که به یه نقطه ی نامعلوم خیره بودم گفتم --اولش همه چی خوب بود و با دیار بودم، ولی بعد... به اینجای حرفم که رسیدم گریم بیشتر شد خاله نگران گفت --جون به لبم کردی دختر. --ولی بعدش رفتم بچه هامو ببینم که با جنازشون... شروع کردم گریه کردن و ملتمس گفتم --خاله نکنه بچه هام طوری شده باشن؟ لبخند زد و دستمو گرفت --نترس دختر خدابزرگه. تا صبح خوابم نبرد و همین که چشمام روی هم میرفت صحنه ی مرگ دو قلو ها جلو چشمام نقش می‌بست..... صبح با خاله و عـامو رفتیم صحرا واسه گردو تکونی. کارمون تا غروب طول کشید و غروب وقتی برگشتیم هممون با تعجب به چیزی که میدیدم خیره بودیم. یدفعه خاله زد زیر گریه و با گریه گفت --ای خدا بگم چیکارت کنه مرد که صد دفعه گفتم این طویله جارو کاه گل کن به حرفم گوش ندادی حالا بیا درستش کن. عـامو پشکو ناراحت گفت --آخه زن من از کجا باید میدونستم که بمب میخواد صاف بخوره تو خونه ی ما؟ خاله بی توجه به عـامو رفت سمت ویرونه ها. دوتا کلوخ برداشت و کوبید تو سر خودش. با گریه نالید --ای بدبخت ملیحه، شوم بخت ملیحه،ای خدا بگم چیکارت کنه پشکو! رفتم سمتش تا آرومش کنم ولی پسم زد و از بین خرابه ها رفت تو خونه. از اونجا جیغ زد --کژال بیکار واینستا بیا حبوباتو انبار کنیم ببریم خونه مادرت. همین که پامو گذاشتم تو حیاط یه بمب صاف خورد وسط مطبخ. تا چند ثانیه بی حرکت موندم و وقتی از جام بلند شدم با دیدن صورت خاکی خاله پقی زدم زیر خنده..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙📿🌙📿🌙📿🌙 📿🌙📿🌙📿🌙 🌙📿🌙📿🌙 📿🌙📿🌙 🌙📿🌙 📿🌙 دعای روز اول ماه رمضان «اللهمَ اجْعلْ صِیامی فیه صِیام الصّائِمینَ و قیامی فیهِ قیامَ القائِمینَ و نَبّهْنی فیهِ عن نَومَةِ الغافِلینَ و هَبْ لی جُرمی فیهِ یا الهَ العالَمینَ واعْفُ عنّی یا عافیاً عنِ المجْرمینَ». «خدایا روزه مرا در این روز مانند روزه روزه‌داران حقیقی قرار داده و اقامه نمازم را مانند نمازگزاران واقعی مقرر فرما و مرا از خواب غافلان هوشیار ساز و هم در این روز جرم و گناهم را ببخش ای خدای عالمیان و از زشتی‌هایم عفو فرما ای عفو کننده از گناهکاران حلول ماه مبارک رمضان مبارک باد📿🌙
15-tahdir1(www.rasekhoon.net).mp3
31.79M
جزء اول قࢪآن کࢪیم :) ♥️ تند خوانے ؛ احمد دباغ . . 🎤!'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 خاله عصبانی دمپاییشو به سمتم پرت کرد --رو آب بخندی ذلیل شده! خندیدم و رفتم سمتش --بفرما اینم از مطبخ به نظرم تا بمب صاف نخورده وسط کلمون بیا بریم خونه ی ما. بغضش شکست و نشست وسط کلوخا و شروع کرد گریه کردن. دلم به حالش سوخت و رفتم سمتش، سرشو بغل کردم و با بغض گفتم --گریه نکن خاله کاریه که شده. نالید --آخه نمیدونی که با چه بدبختی این خونه رو ساختیم. عـامو اومد بالاسر خاله و لبخند زد --بلند شو زن هیچ کار خدا بی حکمت نیست. خاله بعد کلی ناز و قمزه و گریه از جاش بلند شد و رفتیم خونه ی ننه.... تک تک وسایل خونه منو یاد ننه آقام می انداخت و بغض سنگینی بیخ گلومو گرفته بود. خاله پقی زد زیر گریه و رو کرد سمتم --خاله من دلم نمیاد تو این خونه بمونم، گوشه به گوشش بوی خواهر خدابیامرزمو میده. رفتم سمتش و لبخند زدم --نگران نباش خاله اینجام مثل خونه ی خودت چه فرقی داره.... صبح زود از خواب بیدار شدم و تا ظهر با خاله مشغول تمیز کردن خونه بودیم. بعد از ناهار به قدری خسته بودم،همین که سرم رسید به بالش خوابم برد. با صدای جر و بحث از خواب بیدار شدم و رفتم تو حیاط. با دیدن خاله روژا متعجب رفتم سمتش تا منو دید دوید سمتم و بغلم کرد --سلام عزیزم. با تعجب گفتم --سلام خاله تو اینجا چیکار میکنی؟ پقی زد زیر گریه و نگران بهم خیره شد. دلشوره گرفتم و نگران گفتم --خاله چیشده چرا گریه میکنی؟ --باید برگردی عمارت. اخم کرد --واسه چی؟ --آرتین از دیشب تا حالا از زور تب نخوابیده. با دست زدم تو صورتم --خدا مرگم بده چرااااا؟ با گریه ادامه داد --امروز گفتم زراطبیب اومد دیدش، یه دارویی داد گفت حتماً باید با شیر مادر قاطی کنم بدم بخوره. پاهام سست شد و همونجا افتادم رو زمین. خاله ملیحه زد تو صورتش و اومد سمتم --خدامرگم بده چیشدی کژال؟ خاله روژا دستشو سمتم دراز کرد و با بغض گفت --بلند شو دختر وقت نداریم. با وجود ضعف پاهام سریع از جام بلند شدم و با کالسکه رفتیم عمارت. دویدم سمت اتاق و با دیدن آرتین گریم گرفت و بغلش کردم. به قدری دلتنگش بودم که حد نداشت. آران تا دید آرتینو بغل کردم زد زیر گریه و مجبور شدم هردوشونو بغل کنم. خاله اومد تو اتاق و تلخند زد --چقدر جات خالی بود تو این خونه کژال. بدون توجه به حرفش نگران گفتم --خاله اون دارویی که میگی کجاس؟ رفت از رو میز یه شیشه برداشت و گرفت سمتم --بزار برم شیشه شیرشو بیارم.... به هزار زحمت شیرمو دوختم تو شیشه شیر و یکم از داروی روغنی شکل رو قاطیش کردم. شیشه رو گرفتم سمت دهنش تا آروم آروم شیر خورد. به دقیقه نکشیده خوابش برد. خاله روژا نفس عمیقی کشید --بمیرم بچم از دیشب تا حالا نخوابیده بود. مکث کرد و ادامه داد --نمیدونی دیار این چند وقته چی کشید. عکس العملی نشون ندادم و خاله ملتمس گفت --چرا نمیای سنگاتو با این پسره وا بکنی (به تفاهم رسیدن) اینجوری این بچه ها قربانی میشن. تلخند زدم --چیکار کنم خاله مگه دست منه؟ همینجور که داشت از اتاق می‌رفت بیرون گفت --ای خدا ریشه ی این آسو رو بکنه من راحت شم. همین که از اتاق رفت بیرون نگاهم خورد به پاکت خالیای سیگار که کنار تخت رو هم جمع شده بود. بگم دلتنگ اتاق نقلیمون بودم دروغ نگفتم. از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره. از پشت شیشه دیدم دیار اومد تو عمارت. تپش قلبم بالا رفته بود و بدنم داغ شده بود. سریع از کنار پنجره رفتم کنار. میدونستم دیار یه راست میاد تو اتاق و دنبال جا بودم تا خودمو قایم کنم. با صدای در برگشتم سمت در و وقتی دیدمش تا چند ثانیه بیصدا بهش خیره بودم. وقتی به خودش اومد اخم کرد و سرشو انداخت پایین. دست و پام شروع کرد لرزیدن و رفتم سمت آرتین. با تته پته گفتم --آرتین مریض بود خاله اومد پی من تا... حرفمو قطع کرد و همینجور که پیراهنشو درمی‌آورد گفت --من ازت سوال کردم واسه چی اومدی؟ --نه ولی... دوباره حرفمو قطع کرد --اتفاقاً خودم تصمیم گرفتم بیام ده پایین. کنجکاو گفتم --واسه چی؟ برگشت سمتم و با لبخند گفت --واسه برگردوندنت به خونه. پوزخند زدم --واااای چقدر تحت تاثیر قرار گرفتم. خندید و اومد سمتم. با هر قدمش یه قدم میرفتم عقب تا چسبیدم به دیوار. --برو کنار ببینم بچم چش شده. خندید --بچه هیچیش نیست همش بهونه بود. اخم کردم --منظورت چیه؟ همون موقع خاله روژا اومد تو اتاق و با دیدن من و دیار تو اون حالت لبخند زد --خداروشکر که آشتی کردین. گلایه مند به خاله نگاه کردم --خاله توام میدونستی؟ خندید --والا خاله من مأمورمو منظور هرکاری بگن انجام میدم. اینو گفت و از اتاق رفت بیرون. دیار خندید --راه حل دیگه ای به ذهنم نرسید. اخم کردم --فکر نکن با این کارات تهمتایی که بهم زدیو... با گرمی لباش رو لبام حرفم قطع شد و با بهت بهش خیره بودم..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙📿🌙📿🌙📿🌙 📿🌙📿🌙📿🌙 🌙📿🌙📿🌙 📿🌙📿🌙 🌙📿🌙 📿🌙 دعای روز دوم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ قَرّبْنی فیهِ الی مَرْضاتِکَ وجَنّبْنی فیهِ من سَخَطِکَ ونَقماتِکَ ووفّقْنی فیهِ لقراءةِ آیاتِکَ برحْمَتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمین. خدایا، مرا در این ماه به خشنودی ات نزدیک کن و از خشم و انتقامت برکنار دار و به قرائت آیاتت موفق کن، ای مهربان ترین مهربانان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 چند ثانیه بعد صورتشو از صورتم جدا کرد. اخم کردم --این چه کاریه دیار؟ تا میاد حرف از دهن من بیرون بیاد سریع قطعش میکنی؟ لبخند زد --چون نمی‌خوام بحثمون بشه. حرفی نزدم و رفتم سمت بچه ها. نشستم بالاسرشون و بهشون زُل زدم‌. حس میکردم تو دو هفته ای که نبودم ضعیف تر شده بودن. دیار اومد بالاسرم و لبخند زد --میبینی چقدر ناز خوابیدن؟ نمیتونستم مثل قبل باهاش حرف بزنم،از دستش دلخور بودم. با تماس دستش با دستم سرمو بلند کردم و به چشماش خیره شدم. تلخند زد --میدونم دلخوری. بی توجه به حرفش گفتم --از کجا فهمیدی من کاری نکردم؟ کلافه تو موهاش دست کشید و رفت سمت پنجره. --از اولشم میدونستم. گله مند گفتم --پس بخاطر همین از بچه هام جدام کردی؟ برگشت سمتم و با اخم گفت --نخیر چون نمی‌خواستم پای آسو اینجا باز بشه. --منظورت چیه؟ --اگه اون روز منکر حرفش میشدم می‌رفت همه جا پخش میکرد که زن خان فلانه تازه هر روز میخواست بیاد اینجا دم گوش من زر بزنه اینجوری هم بین مردم شایعه می افتاد هم واسمون بد میشد. تلخند زدم --یعنی من واست اینقدر بی ارزشم؟ --کی همچین حرفی زده؟ تو دنیامی کژال‌. رفت سمت کمد و یه جعبه برداشت گرفت سمتم --ناقابله،امیدوارم خوشت بیاد. در جعبه رو باز کردم و با دیدن سه جفت النگو ذوق زده خندیدم --واااای چقدر خوشگلن. لبخند زد --مبارکت باشه. النگوهارو تو دستم کرد و از ذوق پریدم بغلش و گونشو بوسیدم. دستاشو محکم کرد و خندید --حالا شدی کژال خودم. رفتم سمت آینه و با ذوق به النگو هام زُل زدم. لبخند زد --خانم بیا لباس بپوش بریم. کنجکاو برگشتم سمتش --کجا؟ --میریم خونه ی باغ. نگران گفتم --هوا سرده بچه ها میچان (سرما میخورن). شیطون خندید --قراره دوتایی بریم.... دوتایی سوار اسب شدیم و دستامو دور کمرش حلقه کردم و یاد زمانی که تازه عروسی کرده بودیم افتادم. دیار خندید --چیه کژال ساکتی؟ --یادته وقتایی که بچه نداشتیم چقدر دوتایی می‌رفتیم باغ. --آره اون روزا بهترین روزای عمرم بود. کنجکاو گفتم --چرا؟ --چون اولین روزایی بود که داشتمت و بخاطرش روزی هزار بار خداروشکر میکردم. مصنوعی اخم کردم --یعنی الان دیگه اونجوری نیست؟ دستمو بوسید و خندید --تو همیشه تاج سر ما بودی و هستی.... کلبه به شدت سرد بود و مجبور شدیم آتیش روشن کنیم. پتوی رو تختو برداشتم و پیچوندم دور خودم دیار خندید --نچایی(سرما نخوری). اخم کردم --آخه یکی نیست به ما بگه تو این سرما کجا پاشدین اومدین باغ؟ دیار نشست روبه روم و عمیق به صورتم خیره شد. با صدایی که رگه هایی ازبغض توش بود گفت --فردا باید برم جبهه، میخواستم قبل رفتنم ببینمت و یه دل سیر نگات کنم،آخه این بار قراره سه ما خط باشم. نگران گفتم --دیار چرا انقدر منو اذیت میکنی؟ یه قطره اشک از چشماش جاری شد و سریع از جاش بلند شد --خواستم بیای اینجا تا یه چیزایی بهت بگم. --چی؟ --اگه من رفتم و دیگه برنگشتم... نزاشتم حرفشو ادامه بده و عصبانی داد زدم --دیار لطفاً ادامه نده. برگشت سمتم و لبخند زد --اگه برنگشتم پای من نمون کژال تو جوونی... گریم گرفت و عصبانی یقشو چنگ زدم --تموم آدمایی که میرن جبهه قبل رفتن مثل تو زناشونو نصف عمر میکنن؟ با بغض خندید --راستشو بخوای آره، چون بحث بحث جونه از این بالاتر؟ به حالت قهر سرمو برگردوندم و با بغض گفتم --حرفات حس خوبی بهم نمیده دیار،یه جوری حرف میزنی انگار قرار نیست برگردی. با احساس گرمای آغوشش برگشتم و سرمو چسبوندم به قلبش. تو همون حال گفتم --این قلب همیشه باید بتپه. لبخند زد --میخوای درش بیارم دو دستی تقدیم کنم؟ اخم کردم --عه دیار چرت و پرت نگو. دستمو گرفت نشوندم رو تخت و گره ی روسریمو باز کرد. سرشو فرو کرد تو موهام و نفس عمیقی کشید. سرشو بلند کرد و به چشمام زُل زد --خیلی دوست دارم کژال بیشتر از اونی که فکرشو بکنی.... صبح با احساس سرما از خواب بیدار شدم و دیدم آتیش خاموش شده. نگاهم رفت سمت دیار که عمیق غرق خواب بود. خندیدم --آقارو باش تازه میخواد جبهه ام بره! خواب آلو گفت --سر صبحی غر نزن منتظر بودم تو بیدار شی. خندیدم و از جام بلند شدم --پاشو دیار من گشنمه دیشبم که مهلت ندادی شام بخوریم گفتی بیایم اینجا. خندید --راس میگیا دیشب شام نخوردیم.... برگشتیم عمارت و با چیزی که دیدم پقی زدم زیر خنده. خاله روژا آرانو بسته بود به کمرش و آرتین تو بغلش بود. تا منو دید عصبانی اومد سمتم --از این به بعد هرجا خواستین برین این دوتا غربتیو با خودتون ببرید. خندیدم --ببخشید خاله همش تقصیر دیاره. پارچه ای که آرانو توش پیچیده بود از دور کمرش باز کردم و نفس عمیقی کشید --اللهی خیر ببینی دختر کمرم شکست. دیار خندید --دا روژا تو که به قول خودت دیگبر (دیگ) مسی پر آبو رو سرت حمل میکردی پس چیشد..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙📿🌙📿🌙📿🌙 📿🌙📿🌙📿🌙 🌙📿🌙📿🌙 📿🌙📿🌙 🌙📿🌙 📿🌙 دعای روز سوم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ ارْزُقنی فیهِ الذّهْنَ والتّنَبیهَ وباعِدْنی فیهِ من السّفاهة والتّمْوِیهِ واجْعَل لی نصیباً مِنْ کلّ خَیْرٍ تُنَزّلُ فیهِ بِجودِکَ یا أجْوَدَ الأجْوَدینَ. خدایا روزى کن مرا در آن روز هوش و خودآگاهى را و دور بدار در آن روز از نادانى و گمراهى و قرار بده مرا بهره و فایده از هر چیزى که فرود آوردى در آن به بخشش خودت اى بخشنده ترین بخشندگان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا