eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
690 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💞درد تسلیم💞 --جز بیکاری خبری نیست. حق به جانب گفتم --چرا با من نمیای سروآباد؟ مشمئز گفت --من حوصله ی سرو صدای شهرو ندارم. خندیدم --یه جوری میگی انگار اونجا روزی یه بار جنگ میشه. خندید و پشت به من خوابید --شب بخیر داداش. آروم شب بخیر گفتم و دستامو گذاشتم زیر سرم و به سقف اتاق که با باریکه ای از نور از سمت تیر برق روشن شده بود. با صدای داد و فریاد بابا از اتاق رفتیم بیرون و تا دیدم با با اَردلان دعوا گرفته دویدم جداشون کردم. بابا همینجور که سعی داشت منو پس بزنه تا هجوم ببره سمت اَردلان گفت --کدوم جهنم دره ای بودی تا الان؟ اَردلان که از فرط مستی چرت و پرت می‌گفت شروع کرد خندیدن. بابا عصبانی گفت --من چه گناهی به درگاه خدا کردم که تورو انداخت تو کاسم. مامان نگران از اتاق دوید بیرون و با بهت گفت --چه خبرتونه؟نمیدونید استرس واسه ایلدا... با دیدن اَردلان حرف تو دهنش ماسید --این چرا اینجوریه؟ بابا عصبانی گفت --از خودش بپرس. اینو گفت و رفت تو اتاق. مامان شروع کرد گریه کردن و یقه ی اَردلانو چنگ زد --من اینجوری تورو تربیت کردم پسر؟ هـــان؟ آرتین اومد سمت مامان --مامان شما برو استراحت کن من و آران درستش میکنیم. مامان گله مند به اَردلان نگاه کرد و متأسف سر تکون داد رفت تو اتاق. همین که مامان رفت عصبانی برگشتم سمت اَردلان و دوتا سیلی محکم همزمان به صورتش زدم. با صدایی که از فرط عصبانیت سعی در کنترل کردنش داشتم گفتم --خجالت نمی‌کشی مرتیکه؟ آرتین اومد منو از اَردلان جدا کرد و اَردلانو برد سمت گرمابه. متأسف سر تکون دادم و داشتم میرفتم تو اتاق که با دیدن آرین کنجکاو رفتم سمتش. با اینکه خستگی تو چشماش موج میزد لبخند زد و دست دراز کرد سمتم --سلام داداش. لبخند زدم --سلام تا این وقت شب کجا بودی؟ همینجور که عرق از پیشونیش می‌گرفت گفت --یکی از بچه ها داره اسطبل میسازه من و چندتا از دوستام چند روزیه میریم کمکش. اینو گفت و بدون اینکه منتظر جواب از طرف من باشه رفت سمت گرمابه. منم دنبالش رفتم و آرین تا در رو باز کرد با دیدن اَردلان اخم کرد --خااااک تو سرت دوباره نجسی خوردی؟ آرتین به آرین اشاره کرد که یعنی چیزی نگه اخم کردم و کنجکاو گفتم --دوباره؟مگه دفعه اولش نیست؟ نه آرتین نه آرین هیچکدوم حرفی نزدن و من عصبانی گفتم --مگه کرید؟ آرتین متأسف گفت --هرهفته کارش همینه‌. تا اینو گفت عصبانی با لباس پریدم تو آب و بیخ گلوشو گرفتم فریاد زدم --چرا با آبروی بابا بازی می‌کنی اَردلان؟ میخوای چند روز دیگه نتونه جلو مردم سر بلند کنه؟ اَردلان که حالا یکم سر عقل اومده بود گفت --عشق و حال من چه ربطی به بابا داره؟ آرتین عصبانی منو پس زد و چونه ی اَردلانو گرفت تو دستش و غرید --یه بار دیگه بگو تا دندوناتو تو دهنت خورد کنم. آرین آرتینو از اَردلان جدا کرد و همینجور که واسه حموم کردن آماده میشد گفت --ولش کن آرتین بزار خودش کم کم آروم میشه..... صبح زود از خواب بیدار شدم و دست و صورتمو شستم رفتم اتاق غذاخوری. به همه صبح بخیر گفتم و مامان با لبخند گفت --واست چرب و شیرین درست کردم که دوسداری. آرتین خندید --بله دیگه مامان خانم یادشون رفته ما دوقلوییم فقط به فکر آرانه. مامان حق به جانب گفت --تو که لب به چرب و شیرین نمیزنی چرا منو اذیت میکنی؟ خندیدم --ولش کن مامان کرم از خود درخته. نگاهم رفت سمت اَردلان که عمیق تو فکر بود و انگار هیچی متوجه نمیشد. با دست زدم پشت سرش و خندیدم --چته اَردلان پکری؟ همون موقع آرتا و آسا اومدن تو اتاق و آرتا با ذوق پرید بغل من و گرم باهام حرف زد. اَردلان تا آسارو دید لقمه ی توی دستشو گذاشت رو میز و بدون هیچ حرفی رفت بیرون. نگاهم رفت سمت آسا که چشماش ورم کرده بود و صورتش پف داشت. آرتینم که انگار متوجه آسا شده بود خندید --به به آسا خانم تا دیروز داداشی بودیم امروز محل نمیدی؟ آسا مصنوعی لبخند زد --یکم حالم خوب نیست آرتین. ولی معلوم بود حالش از یکم بیشتر بده مامان نگران دست گذاشت رو پیشونیش --آسا جان چرا انقدر تب داری خاله؟ آسا که سعی در پنهون کردن بغضش داشت گفت --خوبم خاله جان یکم سرماخوردم. آسا بیشتر با آرین جور بود واسه همین سوالی به آرین نگاه کردم ولی اونم شونه بالا انداخت که یعنی چیزی نمیدونه. بیشتر از دوتا لقمه نتونستم بخورم و از سر میز بلند شدم. رفتم تو حیاط دیدم اَردلان ساک به دست داره میره سمت در. کنجکاو رفتم سمتش و اخم کرد --کجا شال و کلاه کردی؟ بدون اینکه به چشمام نگاه کنه گفت --با اجازت میخوام چند وقتی بیام سروآباد. پوزخند زدم --بیای سروآباد که چی بشه؟ تو تو این دهات کوچیک نمیتونی خودتو تحمل کنی هر شب مست و پاتیل میای خونه اونجا که دیگه شهر...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 یدفعه گریش گرفت و جلو پام زانو زد --جون مامان بزار برم آران. با تعجب دستشو گرفتم بلندش کردم --این چه کاریه اَردلان؟ بلند شو ببینم. سرشو انداخت پایین و همینجور که اشکاش پایین می‌ریخت گفت --نفهمیدم آران اون لحظه اصلاً نمی‌دونستم دارم چیکار میکنم. به اطراف نگاه کردم تا کسی نبینتمون و دست اَردلانو گرفتم کشوندمش پشت درختا که به حیاط دید نداشتن. عصبانی غریدم --مثل آدم حرف بزن ببینم. اشکشو گرفت و به صورتم خیره شد. --دیروز غروب با چندتا از بچه ها رفتیم باغ و یکی از بچه ها انواع و اقسام مشروبارو از یکی از آشناهاشون خریده بود آورده بود. هممون کنجکاو بودیم ببینیم چه مزه ایه و واسه همین همشو امتحان کردیم. سر شب هر کدوم مست و پاتیل برگشتن خونه و من هنوز از باغ دور نشده بودم که آسارو دیدم. دوباره اشکاش شروع کرد باریدن و ادامه داد --اون لحظه اصلاً حواسم به این نبود که آسا جلو رومه،اون لحظه نه چشمام میدید و نه گوشام میشنید. به زور بردمش تو باغ و.... گریش به هق هق تبدیل شد و نشست رو زمین. --من آیندشو نابود کردم آران خدا ازم نگذر... هنوز حرفش تموم نشده بود که یقشو چنگ زدم و بلندش کردم کوبوندمش تو درخت. از فرط عصبانیت مغزم داغ کرده بود و فریاد زدم --تو چیـکار کردی اَردلان؟ انداختمش رو زمین و با مشت و لگد افتادم به جونش و انقدر کتکش زدم تا خودم خسته شم. با بهت گفتم --تو می‌فهمییی چیکارکردی؟ اَردلان متأسف سر تکون داد --چیکار کنم آران؟ عصبانی گفتم --بمیییر! فقط بمییر اَردلان! با صدای آرتین سرمو بلند کردم آرتین با دیدن سر و صورت خونی اَردلان با بهت گفت --چیکار میکنی آران کشتیش! بدون توجه به آرتین گفتم --اَردلان گمشو تو ماشین. آرتین اخم کرد --وایسا ببینم چیکار داری میکنی یکی به منم بگه اینجا چه خبره! اَردلان رفت و آرتین رو کرد سمت من --میگی چیشده یا نه؟ از شدت ناراحتی اشک تو چشمام جمع شد و همونجا نشستم سرمو گرفتم بین دستام و موهامو چنگ زدم. --آرتین بدبخت شدیم! چونمو گرفت بالا --چته داداش؟ متأسف سر تکون دادم و ماجرارو خلاصه واسش گفتم و همین که حرفم تموم شد گفتم --فعلا به مامان اینا چیزی نگو. آرتین که از شدت عصبانیت قرمز شده بود رفت سمت ماشین و اَردلانو از ماشین کشید بیرون و تا میتونست کتکش زد. منم هرچی تلاش کردم نتونستم آرتینو از اَردلان جدا کنم. مامان و بابا نگران اومدن سمت آرتین و واسه یه لحظه نگاهم رفت سمت آسا که با بغض به من خیره شده بود. بغض توی چشماش دلمو آتیش میزد و دلم میخواست زمانو به عقب برگردونم و اجازه ندم اون اتفاق بیفته ولی غیر ممکن بود. تنها تصمیمی که اون لحظه تونستم بگیرم دور کردن اَردلان از آسا بود. رفتم اَردلانو از زیر دست آرتین جمع کردم و هولش دادم تو ماشین و در بستم. بی توجه به تموم علامت سوالایی که اطرافم بود ماشینو از حیاط بردم بیرون و با سرعت رفتم سمت سروآباد. عصبانی فریاد زدم --اینکه قبول کردم ببرمت فقط و فقط بخاطر آسا بود که هر روز با توی کثافت چشم تو چشم نشه. وگرنه به خدااای احد و واحد با این غلطی که کردی چشم ندارم سر به تنت باشه. با صدای موبایلم برداشتم و آرتین برا دفعه ی سوم به گوشیم زنگ زده بود. از رو لج گوشیوخاموش کردم انداختم تو داشبورد... نزدیک ظهر رسیدیم سروآباد. از ماشین پیاده شدم و رفتم در رو باز کردم تا اَردلان ماشینو بیاره تو. خونم طبقه ی سوم یه آپارتمان پنج طبقه بود. یه خونه ی کوچیک با وسایل دم دستی. وقتی رفتیم تو خونه اَردلان خودشو انداخت رو کاناپه و چشماشو بست. به قدری ازش متنفر بودم که اگه داداش نبودیم خودم با دستای خودم خفش میکردم. با کاری که کرده بود فکر نمیکنم دیگه مامان بابا بتونن جلو خاله و عمو ایاس سر بلند کنن. تو همین فکر بودم که با صدای اَردلان سوالی بهش خیره شدم. --حمام کجاس؟ --تو اتاق. اَردلان رفت تو اتاق و منم وضو گرفتم نماز خوندم. به قدری ذهنم درگیر بود که تو نماز هی ذهنم پرت میشد. اَردلان برگشت و نشست رو مبل. یه سیگار روشن کرد و شروع کرد پی در پی پک زدن به سیگار و یدفعه شروع کرد سرفه کردن. یه لیوان آب دادم دستش و عصبانی گفتم --چه خبرته؟خفه نکنی خودتو! بغضش شکست و سرشو گرفت بین دستاش. با گریه گفت --چیکار کنم آران؟ عذاب وجدان یه لحظه ام ولم نمیکنه. تلخند زدم --میدونی چیکار کردی اَردلان؟ اون دختر فقط ۱۶سالشه میفهمی؟ عصبانی شدم و فریاد زدم --حتی یه لحظه با خودت گفتی ممکنه بعدش چی بشه؟ اَردلان در مقابل با گریه داد زد --اگه عقل لامصبم سرجاش بود که اینکارو نمی‌کردم، نمیدونی وقتی صبح سر میز دیدمش چه حالی شدم،از تو چشماش خوندم که چقدر غمگینه! متأسف گفتم --میخواستی خوشحال باشه یا از سر ذوق برقصه؟ بلند شد رفت تو بالکن و با بغض گفتم --کاش من هیچوقت به دنیا نمیومدم آران. اخم کردم --اشتباه خودتو پای زندگی که خدا بهت داده ننداز..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز امشب رمان نداریم انشاالله فرداشب❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 واسه ناهار املت درست کردم با هم خوردیم. بعد ناهار گوشیمو برداشتم و همین که روشنش کردم زنگ خورد دکمه ی وصل رو زدم و با صدای فریاد آرتین گوشیو از گوشم فاصله دادم --معلوم هست کدوم گوری هستی؟ کلافه گفتم --صداتو ببر آرتین گوشم کر شد. عصبانی فریاد زد --چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ عصبانی شدم و در مقابل داد زدم --میبری صداتو یا گوشیو قطع کنم؟ صدایی نیومد و خواستم گوشیو قطع کنم که با صدای مامان گوشیو برگردوندم دم گوشم. مامان با گریه گفت --آران جان مادر خوبی؟ نفس عمیقی کشیدم --خوبم مامان. با بغض گفت --گوشیو بده به اَردلان. گوشیو گرفتم سمت اَردلان و تا صدای مامانو شنید شروع کرد گریه کردن و شارژ گوشیو بهونه کرد و تماسو قطع کرد. --چرا دروغ میگی؟ متأسف سرتکون داد --انتظار داری با این غلطی که کردم بتونم جلو مامان سر بلند کنم؟ از جام بلند شدم و پوزخند‌ زدم --چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟! اَردلان تلخند زد --حالا تو هی تیکه بنداز. عصبانی برگشتم سمتش --نکنه توقع داری بگم باریکلا آقا اَردلان گل کاشتی با گندی که زدی... شب اَردلانو فرستادم تو اتاق و خودم دراز کشیدم رو کاناپه. با صدای پیامک گوشیمو برداشتم آرتین نوشته بود:بیداری؟ بدون اینکه جواب پیامشو بدم دکمه ی تماسو فشار دادم و به بوق سوم نرسیده آرتین جواب داد. --سلام آران خوبی کجایی؟ --سلام خونه چطور؟ عصبانی غرید --اَردلان چی اونم پیش توعه؟ خندیدم --آره دیگه پس انتظار داری کجا باشه؟ نفس عمیقی کشید --کار خوبی کردی اَردلانو با خودت بردی ولی من نمیدونم جواب مامانو چی بدم،همش می‌پرسه چرا یهویی غیبشون زد. کنجکاو گفتم --یعنی آسا هنوز بهشون نگفته؟ غمگین خندید --چی بگه آران؟فکر کردی گفتنش واسه یه دختر اونم آسا آسونه؟ کلافه تو موهام دست کشیدم --الان کجاس؟ --کی؟ --آسا. --چمیدونم آران یه چی میگیا! نفسمو صدادار بیرون دادم --کاش میشد باهاش حرف بزنم. آرتین اومد حرفی بزنه که یدفعه شروع کرد آسارو با صدای بلند صدا بزنه و تماس قطع شد. نگران دوباره بهش زنگ زدم ولی جواب نداد. با صدای شکستن یه شی شیشه ای از اتاق دویدم در رو باز کردم و اَردلانو دیدم که پای میز افتاده بود. صورتش رنگ پریده بود و لرزش نامحسوسی توی بدنش بود. نگران رفتم سمتش صداش زدم ولی جواب نداد. چندتا سیلی پر در پی زدم تو صورتش ولی جواب نداد. به زحمت گذاشتمش رو دوشم و بردمش تو ماشین. با سرعت رفتم سمت بیمارستان و دم در بیمارستان. همین که رسیدیم اونجا دکترا یه راست بردنش اتاق عمل. نمی‌دونستم چه اتفاقی واسه اَردلان افتاده و مضطرب پشت در اتاق عمل راه میرفتم. پرستار صدام زد برم واسه پرداخت هزینه ی عمل. بعد از اینکه هزینه رو پرداخت کردم داشتم برمیگشتم سمت اتاق عمل که تو راه بی هوا خوردم به یه خانم و تموم وسایلش ریخت رو زمین. خجالت زده خم شدم کمکش وسایلشو جمع کنم ولی اون درمقابل خجالت زده بهم گفت نیازی به کمکم نداره..... ساعت دوازده بود که دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و من نگران دویدم سمتش. تا منو دید لبخند زد --نگران نباشید مسمومیت دارویی بود ولی چون در اسرع وقت رسوندینش بیمارستان ما معدشو شست و شو دادیم و الان حالش بهتره. --میتونم ببینمش؟ --بله حتماً. چند دقیقه دیگه منتقل میشن به بخش. دکتر رفت و من رفتم بخش پیش اَردلان. تا منو دید رو برگردوند و طلبکار گفت --چرا منو آوردی اینجا؟ عصبانی پوزخند زدم --نه پس میخواستی بزارم بمیری؟ بغضش شکست و با گریه نالید --آرررره میزاشتی بمیرم راحت شم از این عذاب وجدان لعنتی! همون موقع موبایلم زنگ خورد و تا دیدم آرتینه سریع جواب دادم --الو آرتین؟ --شرمنده آران اون لحظه... حرفشو قطع کردم --آسا چیشده؟ نفس عمیقی کشید --هیچی یکم حالش بد بود الان بهتره. اخم کردم --منظورت چیه چرا حالش بد بود؟ کلافه گفت --حالت تهوع داشت هرچی خورده بود و بالا آورد. از فکری که به سرم زد عصبانی شدم و نگران گفتم --الان خوبه؟ --آره آرتین من برم فعلا. بدون اینکه منتظر جواب از سمت من باشه تماسو قطع کرد. اَردلان نگران گفت --آسا چیشده آران؟ عصبانی برگشتم سمتش و با پشت دست یه سیلی محکم کوبوندم تو صورتش. انگشت اشارمو بالا بردم و تهدید وار تکون دادم --دعا کن حدسم درست نباشه وگرنه خودم با دستای خودم می‌کشمت که دیگه نیازی به قرص نباشه. اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون در رو محکم کوبوندم به هم. رفتم تو حیاط و نشستم رو یه نیمکت. سرمو گرفتم رو به آسمونو و چشمامو بستم. با صدای موبایلم جواب دادم. که صدای گریه ی آسا تو گوشم پیچید. نگران گفتم --آسا جان خوبی خواهری؟ با بغض گفت --آرااان! --جانم؟ با صدای تحلیل رفته ای گفت --اگه مامانم بفهمه.... گریش گرفت و حرفش قطع شد.‌.... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 آسا مثل خواهر شایدم بیشتر واسم عزیز بود و حاضر نبودم یه تار مو از سرش کم شه، اینکه الان ناراحت بود دلمو به آتیش میکشوند ولی هیچ کاری از دستم برنمیومد. با صدای آسا از فکر دراومدم --هستی آران؟ نفس عمیقی کشیدم --آره جونم بگو. دوباره گریش گرفت و تماسو قطع کرد. عصبانی از جام بلند شدم و یه مشت کوبیدم تو درخت.... برگشتم پیش اَردلان و دکتر گفت می‌تونه مرخص شه‌. رفتم کارای ترخیو انجام بدم که از شانس من کارت بانکیم جواب نمیداد و مجبور شدم برم از عابر پول بگیرم. عابر چند متر با بیمارستان فاصله داشت و همین که خواستم از خیابون عبور کنم با صدای جیغ یه دختر برگشتم و دیدم بیرون محوطه ی بیمارستان یه مرد سعی داشت یه دختر رو به زور با خودش ببره. اولش پیش خودم فکر کردم شاید نامزدش باشه ولی وقتی دیدم با یه چیزی تهدیدش کرد برگشتم و به سرعت خودمو رسوندم بهش. از پشت کشیدمش سمت خودم و پرتش کردم رو زمین و با یه دستم سعی داشتم چاقوی توی دستشو مهار کنم و با دست دیگم کتکش میزدم. واسه یه لحظه حواسم رفت سمت دختر و مرد با چاقو بازومو زخمی کرد و همون موقع یه موتور سوار اومد و مرد سریع سوار شد وبا سرعت دور شدن. از جام بلند شدم و تا نگاهم خورد به دختر فهمیدم همونیه که بی هوا بهش برخوردم. به بازوم اشاره کرد و باصدای تحلیل رفته ای گفت --شم..شما زخمی شدین؟! با دست سالمم بازومو محکم گرفتم و لبخند زدم --چیزی نیست یه خراش کوچیکه،شما خوبید؟ خجالت زده گفت --ببخشید اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سرم میومد. لبخندی از سر اطمینان زدم --خداروشکر که حالتون خوبه. خواست بره سمت خیابون که صداش زدم --کجا میرید؟ متعجب برگشت سمتم خجالت زده خندیدم --نه یعنی منظورم اینه که... حرفمو خوردم و گفتم --ماشین دارید؟ مضطرب بهم خیره شد و مصنوعی لبخند زد --خیرتاکسی هست. حق به جانب گفتم --ولی ساعت از دوازده گذشته. ناامید بهم خیره شد. با اطمینان چشمامو باز و بسته کردم --آدرس خونتونو بدین من میرسونمتون. بی اعتماد بهم خیره شد و واسه اینکه بتونم اعتمادشو جلب کنم گفتم --من داداشم تو بیمارستان بستریه، میخواستم برم از عابر پول بگیرم کار ترخیصشو انجام بدم که اتفاقی شمارو دیدم‌. به بازوم اشاره کرد --داره خون ریزی می‌کنه. خندیدم --مهم نیست فقط اگه امکانش هست کمکم کنید از حسابم پول برداشت کنم. مشتاق سر تکون داد --بله بله حتماً.... با کمکش از عابر پول گرفتم و کارای ترخیص اَردلانو انجام دادم. رفتم اورژانس و دکتر دستمو بخیه زد و پانسمانش کرد. از اتاق رفتم بیرون و دیدم دختره یه گوشه منتظر نشسته رو صندلی. صداش زدم و رفتیم اَردلانو بردم تو ماشین و تا اَردلان دختره رو دید کنجکاو بهم خیره شد. با اشاره بهش فهموندم حرفی نزنه و اَردلان بیخیال شد. دختر رو رسوندم دم خونشون و تو راه برگشت اَردلان پوزخند زد --مبارک باشه آقا اَردلان! اخم کردم --منظورت چیه؟ خندید --ماجرای این دختره... حرفشو قطع کردم --اونجوری که تو فکر میکنی نیست، من کاملاً اتفاقی بهش برخوردم... طلبکار برگشتم سمتش --اصلاً به تو چه ربطی داره؟ بی توجه به حرفم گفت --کاش معنی عشقو می‌فهمیدی آران. پوزخند زدم --تو عاشق بودی که آینده شو تباه کردی؟ متأسف سر تکون داد --نفهمی کردم آران دست خودم نبود. مکث کرد و ادامه داد --گاهی وقتا یه سری اتفاقا تو زندگیت باعث میشه نقطه ی پایان بخوره تو دفتر زندگیت و دیگه نتونی ادامه بدی. حق به جانب گفتم --ولی بعضی وقتا این نقطه ی پایان نه تنها واسه خودت بلکه واسه بقیه هم هست، تو با این کاری که کردی آینده ی آسارو نابود کردی اَردلان،میفهمی یعنی چی؟ ماشینو روشن کردم و راه افتادم. رسیدیم خونه و اَردلان یه راست رفت تو اتاق و منم دراز کشیدم رو کاناپه و نفهمیدم کی خوابم برد... نمیدونم چقدر گذشت که با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و از اینکه با اون همه خستگی باید میرفتم سرکار به خودم بد و بیراه میگفتم. رفتم تو اتاق و همینجور که داشتم لباسامو میپوشیدم اَردلانو از خواب بیدار کردم. جوری خوابیده بود که انگار صد ساله نخوابیده. بی خیالش شدم و از خونه رفتم بیرون و سوار ماشین شدم، با سرعت رفتم سمت شرکت. وقتی رسیدم داشتم ماشینو پارک میکردم که نگاهم افتاد به کیف چرمی که رو صندلی عقب بود. پیش خودم گفتم شاید مال دختری که دیشب رسوندمش باشه. کیفو برداشتم گذاشتم تو داشبورد و ماشینو بردم پارکینگ و با آسانسور رفتم تو شرکت. منشی شرکت تا منو دید از جاش بلند شد و نیشش تا بنا گوش باز شد. --سلام آقای بهرامی رسیدن بخیر. جدی اخم کردم --سلام خانم کمالی خسته نباشید. لبخند زد --خیلی ممنون راستی آقای کامیار با شما کار دارن گفتن هر موقع اومدین اول برید اتاق ایشون. راهمو کج کردم سمت اتاق مدیر و در زدم رفتم تو..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 با لبخند از جاش بلند شد و محترمانه باهام سلام و تعارف کرد و ازم خواست بشینم رو صندلی. نشستم و خجالت زده گفتم --شرمنده دیروز یه مشکلی پیش اومد نتونستم بیام شرکت. خندید --دفعه ی اولتون نیست آقای بهرامی. خندیدم و سرمو انداختم پایین. خندش جمع شد و جدی گفت --شوخی کردم،راستش اصلاً موضوع به غیبت دیروزت ربطی نداره‌. کنجکاو بهش خیره شدم --مشکلی پیش اومده؟ لبخند زد --نه پسرجان نگران نباش،فقط من یه چند روزی باید برم تهران، خواستم مهندس امیری دست تنها نمونه. لبخند زدم --نگران نباشید حواسم هست. لبخند زد و تأییدوار سر تکون داد --ممنون.... از اتاق مدیر یه راست رفتم اتاق خودم. یه روز نبودم ولی اندازه ی هزار روز کارام عقب مونده بود. با احساس سر درد سرمو از سیستم در آوردم و به ساعت نگاه کردم نیم ساعت مونده بود به اذان ظهر. دست بردم سمت فنجون چای ولی سرد شده بود. بیخیال چای رفتم وضو گرفتم و یه راست رفتم نمازخونه و وقتی نمازم تموم شد رفتم سالن غذاخوری سریع ناهار خوردم و برگشتم تو اتاقم.... نزدیک غروب کارم تموم شد و ازاتاقم رفتم بیرون داشتم میرفتم سمت در خروجی که با صدای منشی کلافه برگشتم سمتش نگران به بازوم اشاره کرد --لباستون خونی شده. نگاهم رفت سمت آستین لباسم که از زخم بازوم خونی شده بود. مصنوعی لبخند زدم --چیزی مهمی نیست. بدون اینکه منتظر جواب بمونم از شرکت رفتم بیرون و همینجور که داشتم ماشینو از شرکت می‌بردم بیرون نگاهم رفت سمت داشبورد. مسیرمو به سمت خونه ی دختره تغییر دادم و تا برسم اونجا هوا تاریک شده بود. روبه روی آپارتمان ماشینو پارک کردم و همین که از ماشین پیاده شدم دختره هم همزمان با من از تاکسی پیاده شد. حواسش به من نبود و داشت می‌رفت که صداش زدم و دویدم سمتش. تا منو دید خجالت زده خندید --سلام شما اینجا؟ لبخند زدم و کیفو گرفتم سمتش --این مال شماست دیشب تو ماشین جا گذاشتین. با ذوق کیفو ازم گرفت و لبخند زد --واااای خدا خیرتون بده کل زندگیم تو این کیف بود. تأییدوار سر تکون دادم و خداحافظی کردم داشتم میرفتم سمت ماشین که صدام زد --یه لحظه صبر کنید. برگشتم سمتش و سوالی بهش خیره شدم. خجالت زده لبخند زد --شما لطف بزرگی به من کردید. خندیدم --کاری نکردم خانم وظیفم بود. --اگه موافق باشید من در عوض کمک دیشب و پس دادن کیفم بریم رستوران مهمون من. خندیدم --نیازی به این کار نیست... حرفمو قطع کرد --خواهش میکنم! نفسمو صدادار بیرون دادم --حالا که اصرار میکنید مشکلی نداره. کارتمو گرفتم سمتش --هرموقع خودتون صلاح دونستین بهم خبر بدین. لبخند زد و کارتو ازم گرفت --خیلی ممنون. در مقابل لبخند زدم و سریع سوار ماشین شدم و با سرعت رفتم سمت خونه.... رفتم تو خونه و چراغارو روشن کردم. دود سیگار و بوی تند مشروب کل خونه رو برداشته بود و اَردلان دراز کشیده بود رو کاناپه و همینجور که یه شیشه ی خالی مشروب دستش بود خوابیده بود. عصبانی رفتم سمتش و شیشه رو از دستش کشیدم کوبوندم رو میز. از خواب پرید و با بهت به من خیره شد --کی اومدی آران؟ اخم کردم --این چه وضعیه؟ به شیشه های خالی از مشروب و ته سیگارای روی میز خیره شد و شروع کرد خندیدن و به حالت مسخره بهشون اشاره کرد --اینارو میگی؟ عصبانی یقشو چنگ زدم و تو صورتش فریاد زدم --من تو در و همسایه آبرو دارم اَردلان،بوی گند مشروبت صدتا محله اونور ترم رفته. خمار به چشمام خیره شد --باشه پس من برمیگردم گوشخانی. از جاش بلند شد و تلو تلو خوران رفت سمت در و وسط راه پاش گیر کرد به پایه ی مبل و با صورت افتاد رو زمین. متأسف سر تکون دادم و رفتم سمتش کتفشو گرفتم بلندش کردم و بردمش تو اتاق هولش دادم تو حموم ولی از فرط مستی خورد تو دیوار و افتاد کف حموم. ناچار لباسامو درآوردم یه نایلون پیچوندم رو زخم بازوم و رفتم تو. سر و بدنشو شستم و دوش آب سردو باز کردم رو سرش و چند ثانیه گذشت تا سر حال شد و وقتی رفت بیرون خودمو شستم. از شدت خستگی ولو شدم رو تخت و اَردلان که داشت لباساشو میپوشید نگران بهم خیره شد --آران بازوت خون ریزی داره. پوفی کشیدم و بلند شدم با حوله رفتم از تو آشپزخونه جعبه ی کمک های اولیه رو برداشتم و نشستم رو مبل. داشتم بازومو پانسمان میکردم که اَردلان ازاتاق اومد بیرون. باندو از دستم گرفت --بزار من واست انجام بدم. همینجور که داشت زخممو پانسمان میکرد شرمنده گفت --آران من... حرفشو قطع کرد --حرف نزن اَردلان. پوفی کشید و حرفشو خورد. بعد از پانسمان دستم زنگ زدم پیتزا سفارش دادم و اَردلان تموم گندی که زده بود رو جمع کرد. کنجکاو به شیشه های مشروب اشاره کردم --کی اینارو واست آورد؟ طلبکار گفت --چیه نکنه میخوای بری کتکش بزنی؟ پوزخند زدم --نه اتفاقاً میخوام برم سرشو بزنم..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 پوفی کشید --یکی از دوستام آورد. --دیگه حق نداری تو خونه ی من مست کنی! تلخند زد --میشه تو این یه مورد کاری به کارم نداشته باشی؟ خواستم جوابشو بدم که با صدای آیفون رفتم پیتزاهارو تحویل گرفتم. در سکوت داشتیم شام می‌خوردیم که با صدای پیامک گوشیمو باز کردم. یه شماره ی ناشناس پیام داده بود --فردا ساعت هشت شب رستوران فلان ساعت ۹ شب موافقید؟ متعجب به پیام خیره شدم و یادم نبود به اون دختر شمارمو دادم. اَردلان چشم ریز کرد --چته چرا عید جغد زُل زدی به گوشیت؟ همین که پیامو بهش نشون دادم خندید --ماشاالله مردم شانس دارن. مشمئز گفتم --چی میگی اَردلان؟ چشمک زد --به نظر من که برو، از این موارد کم واسه آدم پیش میاد. مصنوعی لبخند زدم --بله دیگه شما ماشاالله تجربت از ما بیشتره. همون موقع موبایلم زنگ خورد،همون شماره بود. رفتم تو اتاق و دکمه ی وصل رو زدم --سلام بفرمایید؟ با صدای آشنایی که تو گوشم پیچید تازه فهمیدم همون دختریه که امروز کارتمو بهش دادم. خندیدم --شرمنده من فراموش کرده بودم کارتمو دادم بهتون. خندید --شرمنده مزاحمتون شدم ولی من فقط فردا وقتم آزاده گفتم بهتون بگم. --این حرفا چیه چشم حتماً. اون لحظه با خودم گفتم حالا پیش خودش میگه چقدر این پسره هوله. بعد از اینکه تماسو قطع کردم تازه یادم افتاد اسمشو نپرسیدم. با صدای اَردلان سرمو بلند کردم خندید --چیشد داداش قرار ردیف شد؟ اخم کردم --چطور؟ به صورتم اشاره کرد --یه نگا تو آینه بکنی میفهمی نیشت تا بنا گوش بازه. اصلاً حواسم نبود لبخند زدم و از خودم پرسیدم واسه چی باید بخندم؟ اَردلان خندید --بیا داداش شاممون از دهن افتاد.... بعد از شام رفتم تو اتاق دراز کشیدم رو تخت و به ثانیه نکشیده خوابم برد. صبح زود با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم و سریع رفتم حموم دوش گرفتم و رفتم صبححونه آماده کردم و واسه خودم لقمه گرفتم، رفتم شرکت... داشتم میرفتم تو اتاقم که با صدای منشی برگشتم و مصنوعی لبخند زدم --سلام صبحتون بخیر خانم مالکی! دندون نما خندید --سلام آقای بهرامی چه عجب سحر خیز شدین. یه نمه اخم کردم --ببخشید خانم ولی من از وقتی تو این شرکت استخدام شدم هر روز سر وقت میام. خندید --شوخی کردم آقای بهرامی با صدای مهندس امیری رفتم سمتش و گرم باهاش سلام و احوالپرسی کردم. تا غروب اتاق مهندس بودم و هم کارای خودمو انجام دادم و هم کمک دست مهندس امیری بودم... غروب برگشتم خونه و رفتم حموم دوش گرفتم و وقتی برگشتم رفتم سمت کمدمو و داشتم دنبال یه لباس مناسب می‌گشتم که اَردلان اومد تو اتاق. کنجکاو به من خیره شد --کمک میخوای؟ خندیدم و تأیید وار سر تکون دادم و اَردلان یه شلوار جین ذغالی با یه پیرهن سفید داد دستم و یه بشکن رو هوا زد --عالی میشی آران. خندیدم و لباسارو ازش گرفتم و پوشیدم. ساعت نقرمو بستم و موهامو مدل دادم. از اینکه سعی داشتم بهترین باشم متعجب بودم. رفتم دم در و همینجور که کفشامو میپوشیدم رو کردم سمت اَردلان --زنگ بزن یه چیزی سفارش بده. خندید --نگران نباش داداش تو برو قرارت کنسل نشه. بند کفشامو محکم کردم و رفتم بیرون. سوار ماشین شدم و با سرعت رفتم سمت رستورانی که آدرسشو واسم ارسال کرده بود... رسیدم دم رستوران و ماشینو پارک کردم رفتم تو. نشستم لب یه میز دو نفره و دقیق سر ساعت رسیده بودم. دم در دخترو دیدم و بلند شدم دست بلند کردم واسش، اومد سمت میز و نشست سر میز و خجالت زده لبخند زد --شرمنده معطل شدین. لبخند زدم --نه منم تازه رسیدم. سوالی گفت --ببخشید آقای... حرفشو قطع کردم --بهرامی هستم،آران بهرامی. لبخند زد --منم ترلانم،ترلان هرسینی. لبخند زدم --خوشوقتم. منو رو باز کرد گرفت سمت من --چی میل دارین؟ یه نگاه کلی به منو انداختم و کباب ترش و انتخاب کردم و اونم دو پرس کباب ترش سفارش داد و تا سفارشامون برسه هیچکدوم حرفی نزدیم و وقتی غذا رسید تو سکوت شام خوردیم و بعد از شام یه سری حرفای معمولی زدیم و ترلان دستش رفت سمت کیفش که کیف پولشو دربیاره. یدفعه حالت چهرش عوض شد و مضطرب به کیفش خیره شد. کنجکاو گفتم --مشکلی پیش اومده؟ مصنوعی لبخند زد --خیر فقط... --فقط چی؟ خجالت زده گفت --راستش من کیف پولمو خونه جا گذاشتم. لبخند زدم و از جام بلند شدم رفتم سمت صندوق و صورتحسابو تحویل گرفتم. هزینه رو پرداخت کردم و برگشتم سمت میز. خجالت زده طوری که گونه هاش از خجالت قرمز شده بود گفت --ببخشید واقعاً. خندیدم --این چه حرفیه خانم؟ شما منو ببخشید که حواسم به این موضوع نبود، چون همیشه وقتی یه مرد همراهتونه نباید شما دست به جیب بشید. لبخند زد و بیصدا به میز خیره شد. به ساعت خیره شدم --اگه موافق باشید برگردیم خونه راستش من صبح زود باید برم سر کار. تأییدوار سر تکون داد --بله چشم حتماً. رفتیم بیرون و ترلان رفت سمت خیابون..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 صداش زدم --خانم هرسینی! برگشت سمتم لبخند زدم و به ماشینم اشاره کردم --بفرمایید من میرسونمتون. خجالت زده گفت --نه مزاحم نمیشم. لبخند زدم --این چه حرفیه بفرمایید.... تو راه فقط صدای ضبط بود که سکوت ماشینو می‌شکست و هیچکدوم با هم حرفی نزدیم. ترلانو رسوندم دم خونش و برگشتم خونه. وقتی رسیدم ساعت دوازده شب بود و اَردلان خوابیده بود. بدون اینکه لباسامو در بیارم ولو شدم رو تخت و خیلی زود خوابم برد.... صبح با صدای اَردلان از خواب بیدار شدم و سریع لباس عوض کردم رفتم شرکت. با صدای داد و فریاد از سمت ساختمون پشتی شرکت کنجکاو رفتم اونجا و از چیزی که دیدم عصبانی رفتم سمت مردی که داشت به منشی شرکت زور می‌گفت. اخم کردم --چه خبرته آقا؟ پوزخند زد و با دست زد تو سینم و هولم داد --تو رو سننن؟ عصبانی هجوم بردم سمتش و خواستم کتکش بزنم که خانم کمالی با گریه گفت --توروخدا آقای بهرامی کاری بهش نداشته باشید. با صدای آروم تری ادامه داد --شوهرمه. تا اینو گفت یقشو ول کردم و اخم کردم --فکر نمیکنم اینجا محیط مناسبی واسه دعوای زن و شوهری باشه! مرد صدادار پوزخند زد --شما که نمیدونی این خانم چه بر سر من آورده! خانم کمالی عصبانی جیغ زد --بیخود واسه خودت حرف نزن رضا! مرد عصبانی شد و خواست سمتش هجوم ببره که جلوشو گرفتم و اونم عصبانیتشو رو من خالی کرد و شروع کرد کتکم بزنه. اولش بی حرکت بودم ولی از یه جایی به بعد صبرم لب ریز شد و تو یه حرکت برگردوندمش و کوبوندمش رو زمین و تا می‌تونستم تو صورتش مشت کوبیدم و گریه و التماسای خانم کمالیم جلودارم نبود. با صدای مهندس امیری دست از کتک زدنش کشیدم و از جام بلند شدم. اخم کرد --از شما بعیده آقای بهرامی! تا نگاهش خورد به خانم کمالی اخمش شدید تر شد --شما بفرمایید تو شرکت بنده حلش میکنم. کمالی نگران به شوهرش خیره شد. متأسف سر تکون داد و رفت سمت شرکت. تا از ما دور شد مهندس امیری منو پس زد و هجوم برد سمت مرد و عصبانی یقشو چنگ زد. --مرتیکه چرا نمیفهمی ریحانه تورو نمیخواد؟ از حرفش چشمام راست وایساد و متعجب به مهندس خیره شدم. شوهر کمالی عصبانی مهندس امیریو کوبوند به دیوار و فریاد زد --اسم زن منو نیار کثافت. مهندس امیری پوزخند زد --کی دم از غیرت میزنه. شوهر کمالی تلخند زد --نمیدونم چی واسه ریحانه کم گذاشتم که منو ول کرده و چسبیده به توی بی سروپا! عصبانی یقشو چنگ زد و ادامه داد --دعا کن گذرمون به هم نیفته وگرنه بد کلامون میره تو هم، زندگی منو جهنم کردی پس منتظر آتیشی که قراره زندگیتو جهنم کنه بمون. یقشو ول کرد و رفت. نگاهم رفت سمت موبایلی که حدس زدم واسه شوهر کمالی باشه. موبایلو برداشتم و دویدم موبایلو گرفتم سمتش. با بغض گفت --میگن آدم دردشو به غریبه راحت تر می‌تونه بگه تا آشنا. تلخند زد و ادامه داد --البته فکر کنم فهمیدی قضیه از چه قراره. فقط تو شاهد باش که ریحانه با دل من چیکار کرد. کارتشو درآورد گرفت سمتم --این کارت منه، برو بیمارستان هرچی شد هزینشو پرداخت میکنم. کارتو گرفتم و خندیدم و دستامو تو جیبم فرو بردم --حاجی به ما میاد بچه پاستوریزه باشیم؟ لبخند زد و دستشو زد سر شونم --در کل بابت دعوا معذرت می‌خوام دست خودم نبود... حرفشو قطع کردم --نمیخوام قضاوتتون کنم ولی خب اگه منم جای شما بودم همین رفتارو داشتم. نفس عمیقی کشید و ازم دور شد. با دستی که روی شونم قرار گرفت برگشتم و مهندس امیری خجالت زده گفت --به مهندس کامیار چیزی نگید لطفاً. شونه بالا انداختم و خندیدم --سن من از خبرچینی گذشته مهندس. بدون اینکه منتظر جواب از طرفش باشم رفتم سمت شرکت و تا کمالی منو دید نگران از جاش بلند شد --خدا مرگم بده آقای بهرامی صورتتون... حرفشو قطع کردم --چیزی نیست. گفتم و رفتم سمت اتاق خودم و بعد از مرتب کردن لباسم نشستم سر میز. غروب وقتی کارم تموم شد از اتاقم رفتم بیرون و چشم افتاد به مهندس امیری که سرمیز خانم کمالی داشت باهاش بگو بخند میکرد. تا نگاهشون افتاد به من خندشون جمع شد و منم سریع از شرکت رفتم بیرون.... وقتی رسیدم خونه اَردلان ماکارونی درست کرده بود. خندیدم --به به آقا اَردلان از این هنرام داری؟ خندید --کجاشو دیدی. کنجکاو به صورتم خیره شد --دعوا کردی؟ بی خیال گفتم --نه بابا یه جر و بحث ساده بود. کنجکاو گفت --چیشده؟ خلاصه ماجرارو واسش تعریف کردم و اَردلان ته حرفم عصبانی گفت --من اگه به جای شوهرش بودم میزدم زنمو له میکردم. تلخند زدم --ولی فکر کنم برعکس باشه اَردلان. سوالی بهم خیره شد --چرا؟ نفسمو صدادار بیرون دادم --چون تو همون کاریو با آسا کردی که امروز... حرفمو قطع کرد و عصبانی گفت --آران چرا تمومش نمیکنی؟ بابا من خودم از درون داغونم تو دیگه نمک به زخمم نپاش. خواستم جواب بدم که گوشیم زنگ خورد و با اسم آرتین سریع جواب دادم.... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز سلام امشب پارت داریم منتظر باشید😌❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞درد تسلیم💞 --الو آرتین سلام داداش. عصبانی گفت --گوشـیو بده اَردلان! نگران گفتم --چیشده آرتین؟ فریاد زد --میگـم گوشیو بده بهش. گوشیو گرفتم سمت اَردلان و از پشت گوشی می‌شنیدم که آرتین هرچی از دهنش درمیومد به اَردلان می‌گفت یکم که گذشت اَردلان نگران گفت --آرتین میگی چیشده یا.... نمیدونم چی شنید که با بهت به من زُل زد و گوشی از دستش ول شد. نگران گوشیو از دستش کشیدم --الو آرتین چیشده؟ با صدای پر بغضی گفت --آسا حالش بد شده بردمش بیمارستان. نگران گفتم --چرا؟ با گریه گفت --فقط خودتو برسون اینجا. تماس قطع شد و نگاهم رفت سمت اَردلان که نشسته بود رو مبل و سرشو گرفته بود بین دستاش و از لرزش شونه هاش فهمیدم داره گریه می‌کنه. عصبانی رفتم سمتش و خواستم بزنم زیر گوشش که با دیدن حالش دلم سوخت چون هرچی که بود اَردلان بردارم بود و نمیتونستم تو اون وضعیت بهش خشونت کنم. نشستم کنارش و هرچی صداش زدم جواب نداد. سرشو چسبوندم به سینم و مردونه بغلش کردم. مثل یه بچه ی دوساله خودشو تو بغلم مچاله کرده بود و بلند بلند گریه میکرد. با گریه گفت --آران اگه واسه آسا اتفاقی بیفته من خودمو میکشم. نفس عمیقی کشیدم --نگران نباش خدا بزرگه. سرشو بلند کرد و به صورتم زُل زد --میشه منم باهات بیام بیمارستان؟ تأییدوار سر تکون دادم --به شرطی که جلو چشم آسا آفتابی نشی! تأییدوار سر تکون داد... تو راه بیمارستان از بس نگران بودم چند بار نزدیک بود تصادف کنم و اَردلان بدون توجه سرشو چسبونده بود به شیشه و گریه میکرد..... دم در ماشینو پارک کردم و هر دومون از ماشین پیاده شدیم. اَردلان به ماشین تکیه داد و با صدای گرفته ای گفت --آسارو دیدی بهم زنگ بزن. تأیید وار سر تکون دادم و هنوز دو قدم نرفته بودم که صدام زد. سوالی برگشتم سمتش با بغض گفت --مراقبش باش! متأسف سر تکون دادم و رفتم تو بیمارستان. داشتم مشخصات آسارو به ایستگاه پرستاری میدادم که آرتینو از دور دیدم و دویدم سمتش. تا منو دید بغضش شکست و شروع کرد بیصدا گریه کردن. نگران گفتم --چیشده آرتین؟ حس کردم اونجا نمیتونه حرف بزنه واسه خاطر همین دستشو گرفتم بردمش تو حیاط و نشوندمش رو نیمکت --میگی چیشده یا نه؟ متأسف سر تکون داد --کاش اَردلان داداشم نبود آران. --منظورت چیه؟ با بغض گفت --اون وقت می‌تونستم با یه تیر خلاصش کنم. کلافه گفتم --میگی چیشده یا برم از آسا بپرسم؟ تلخند زد --اون بدبخت که بیهوشه. نگران گفتم --چرااا؟ سرشو تکیه داد به پشت نیمکت و چشماشو بست --چند روز بعد اینکه با اَردلان اومدید اینجا خاله کژال و عمو ایاس میخواستن برن خرم آباد دیدن فک و فامیل عمو ایاس وبا اصرار مامان و بابا و آرین و با خودشون بردن ولی آسا درسو و مدرسه رو بهونه کرد و باهاشون نرفت، خاله هم واسه اینکه خیالش راحت باشه آسارو آورد خونه ی ما و یه خانم مسن آورد تا مراقبش باشه. عصبانی حرفشو قطع کردم --اینارو الان باید به من بگی؟ بی توجه به حرفم گفت --این چند روز کم آسارو می‌دیدم و وقتی سراغشو از مهناز (خانم مسنی که قرار بوده از آسا مراقبت کنه)می‌پرسیدم میگفت همش سرش تو کتاب و دفترشه، تا اینکه امروز عصر از باغ برگشتم ولی مهناز نبود. رفتم سمت گرمابه ولی همین که در رو باز کردم دیدم آسا یه گوشه افتاده و مچ دستش خون ریزی کرده. نگران رفتم سمتش ولی هرچی صداش زدم جواب نداد. برگشت سمتم و تلخند زد --بعدشم به تو زنگ زدم. با بهت به حرفای آرتین فکر میکردم و باورم نمیشد آسا اینکارو کرده باشه چون ازشناختی که من ازش داشتم دختر معقولی بود. نگران گفتم --الان کجاس؟ --فعلاً بیهوشه. کلافه از جام بلند شدم و با آرتین رفتیم تو بخش. با صدای داد و فریاد ازته بخش آرتین نگران گفت --اونجا که اتاق آس... هنوز حرفش تموم نشده بود که با صدای اَردلان آرتین دوید سمت اتاق آسا و منم پشت سرش رفتم. اَردلان با گریه و التماس سعی داشت بره تو اتاق پیش آسا ولی ممانعت دکترا باعث شده بود عصبانی بشه و با چندتا پرستار مرد دعوا گرفته بود. آرتین پرستارارو پراکنده کرد و تا اَردلان خواست حرفی بزنه یه سیلی محکم خوابوند تو دهنش و یقشو گرفت زیر گوشش غرید --تو اینجا چه غلطی میکنی؟ حرصی یقشو ول کرد و به اتاق اشاره کرد --اومدی شاهکارتو ببینی؟ ببین! بدبخت شدنشو ببین! خواستم آرتینو از اَردلان جدا کنم که اَردلان مانعم شد و با بغض گفت --ولش کن بزار هرچی میخواد بگه، اگه با کتک زدن من حالش خوب میشه بزار بزنه. آرتین عصبانی غرید --به خدای احد و واحد اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم! با صدای پرستار هر سه برگشتیم سمتش. عصبانی گفت --اگه دعواهاتون تموم شد به اتاق اشاره کرد و ادامه داد --بگید ببینم کدوم یکیتون همسر این خانمه؟ با این حرفش انگار یه سطل آب سرد ریختن رو سرم و با بهت گفتم --چطور... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا