💞درد تسلیم💞
#پارت_5
آسا مثل خواهر شایدم بیشتر واسم عزیز بود و حاضر نبودم یه تار مو از سرش کم شه، اینکه الان ناراحت بود دلمو به آتیش میکشوند ولی هیچ کاری از دستم برنمیومد.
با صدای آسا از فکر دراومدم
--هستی آران؟
نفس عمیقی کشیدم
--آره جونم بگو.
دوباره گریش گرفت و تماسو قطع کرد.
عصبانی از جام بلند شدم و یه مشت کوبیدم تو درخت....
برگشتم پیش اَردلان و دکتر گفت میتونه مرخص شه.
رفتم کارای ترخیو انجام بدم که از شانس من کارت بانکیم جواب نمیداد و مجبور شدم برم از عابر پول بگیرم.
عابر چند متر با بیمارستان فاصله داشت و همین که خواستم از خیابون عبور کنم با صدای جیغ یه دختر برگشتم و دیدم بیرون محوطه ی بیمارستان یه مرد سعی داشت یه دختر رو به زور با خودش ببره.
اولش پیش خودم فکر کردم شاید نامزدش باشه ولی وقتی دیدم با یه چیزی تهدیدش کرد برگشتم و به سرعت خودمو رسوندم بهش.
از پشت کشیدمش سمت خودم و پرتش کردم رو زمین و با یه دستم سعی داشتم چاقوی توی دستشو مهار کنم و با دست دیگم کتکش میزدم.
واسه یه لحظه حواسم رفت سمت دختر و مرد با چاقو بازومو زخمی کرد و همون موقع یه موتور سوار اومد و مرد سریع سوار شد وبا سرعت دور شدن.
از جام بلند شدم و تا نگاهم خورد به دختر فهمیدم همونیه که بی هوا بهش برخوردم.
به بازوم اشاره کرد و باصدای تحلیل رفته ای گفت
--شم..شما زخمی شدین؟!
با دست سالمم بازومو محکم گرفتم و لبخند زدم
--چیزی نیست یه خراش کوچیکه،شما خوبید؟
خجالت زده گفت
--ببخشید اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سرم میومد.
لبخندی از سر اطمینان زدم
--خداروشکر که حالتون خوبه.
خواست بره سمت خیابون که صداش زدم
--کجا میرید؟
متعجب برگشت سمتم
خجالت زده خندیدم
--نه یعنی منظورم اینه که...
حرفمو خوردم و گفتم
--ماشین دارید؟
مضطرب بهم خیره شد و مصنوعی لبخند زد
--خیرتاکسی هست.
حق به جانب گفتم
--ولی ساعت از دوازده گذشته.
ناامید بهم خیره شد.
با اطمینان چشمامو باز و بسته کردم
--آدرس خونتونو بدین من میرسونمتون.
بی اعتماد بهم خیره شد و واسه اینکه بتونم اعتمادشو جلب کنم گفتم
--من داداشم تو بیمارستان بستریه، میخواستم برم از عابر پول بگیرم کار ترخیصشو انجام بدم که اتفاقی شمارو دیدم.
به بازوم اشاره کرد
--داره خون ریزی میکنه.
خندیدم
--مهم نیست فقط اگه امکانش هست کمکم کنید از حسابم پول برداشت کنم.
مشتاق سر تکون داد
--بله بله حتماً....
با کمکش از عابر پول گرفتم و کارای ترخیص اَردلانو انجام دادم.
رفتم اورژانس و دکتر دستمو بخیه زد و پانسمانش کرد.
از اتاق رفتم بیرون و دیدم دختره یه گوشه منتظر نشسته رو صندلی.
صداش زدم و رفتیم اَردلانو بردم تو ماشین و تا اَردلان دختره رو دید کنجکاو بهم خیره شد.
با اشاره بهش فهموندم حرفی نزنه و اَردلان بیخیال شد.
دختر رو رسوندم دم خونشون و تو راه برگشت اَردلان پوزخند زد
--مبارک باشه آقا اَردلان!
اخم کردم
--منظورت چیه؟
خندید
--ماجرای این دختره...
حرفشو قطع کردم
--اونجوری که تو فکر میکنی نیست، من کاملاً اتفاقی بهش برخوردم...
طلبکار برگشتم سمتش
--اصلاً به تو چه ربطی داره؟
بی توجه به حرفم گفت
--کاش معنی عشقو میفهمیدی آران.
پوزخند زدم
--تو عاشق بودی که آینده شو تباه کردی؟
متأسف سر تکون داد
--نفهمی کردم آران دست خودم نبود.
مکث کرد و ادامه داد
--گاهی وقتا یه سری اتفاقا تو زندگیت باعث میشه نقطه ی پایان بخوره تو دفتر زندگیت و دیگه نتونی ادامه بدی.
حق به جانب گفتم
--ولی بعضی وقتا این نقطه ی پایان نه تنها واسه خودت بلکه واسه بقیه هم هست، تو با این کاری که کردی آینده ی آسارو نابود کردی اَردلان،میفهمی یعنی چی؟
ماشینو روشن کردم و راه افتادم.
رسیدیم خونه و اَردلان یه راست رفت تو اتاق و منم دراز کشیدم رو کاناپه و نفهمیدم کی خوابم برد...
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و از اینکه با اون همه خستگی باید میرفتم سرکار به خودم بد و بیراه میگفتم.
رفتم تو اتاق و همینجور که داشتم لباسامو میپوشیدم اَردلانو از خواب بیدار کردم.
جوری خوابیده بود که انگار صد ساله نخوابیده.
بی خیالش شدم و از خونه رفتم بیرون و سوار ماشین شدم، با سرعت رفتم سمت شرکت.
وقتی رسیدم داشتم ماشینو پارک میکردم که نگاهم افتاد به کیف چرمی که رو صندلی عقب بود.
پیش خودم گفتم شاید مال دختری که دیشب رسوندمش باشه.
کیفو برداشتم گذاشتم تو داشبورد و ماشینو بردم پارکینگ و با آسانسور رفتم تو شرکت.
منشی شرکت تا منو دید از جاش بلند شد و نیشش تا بنا گوش باز شد.
--سلام آقای بهرامی رسیدن بخیر.
جدی اخم کردم
--سلام خانم کمالی خسته نباشید.
لبخند زد
--خیلی ممنون راستی آقای کامیار با شما کار دارن گفتن هر موقع اومدین اول برید اتاق ایشون.
راهمو کج کردم سمت اتاق مدیر و در زدم رفتم تو.....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم💞
#پارت_6
با لبخند از جاش بلند شد و محترمانه باهام سلام و تعارف کرد و ازم خواست بشینم رو صندلی.
نشستم و خجالت زده گفتم
--شرمنده دیروز یه مشکلی پیش اومد نتونستم بیام شرکت.
خندید
--دفعه ی اولتون نیست آقای بهرامی.
خندیدم و سرمو انداختم پایین.
خندش جمع شد و جدی گفت
--شوخی کردم،راستش اصلاً موضوع به غیبت دیروزت ربطی نداره.
کنجکاو بهش خیره شدم
--مشکلی پیش اومده؟
لبخند زد
--نه پسرجان نگران نباش،فقط من یه چند روزی باید برم تهران، خواستم مهندس امیری دست تنها نمونه.
لبخند زدم
--نگران نباشید حواسم هست.
لبخند زد و تأییدوار سر تکون داد
--ممنون....
از اتاق مدیر یه راست رفتم اتاق خودم.
یه روز نبودم ولی اندازه ی هزار روز کارام عقب مونده بود.
با احساس سر درد سرمو از سیستم در آوردم و به ساعت نگاه کردم نیم ساعت مونده بود به اذان ظهر.
دست بردم سمت فنجون چای ولی سرد شده بود.
بیخیال چای رفتم وضو گرفتم و یه راست رفتم نمازخونه و وقتی نمازم تموم شد رفتم سالن غذاخوری سریع ناهار خوردم و برگشتم تو اتاقم....
نزدیک غروب کارم تموم شد و ازاتاقم رفتم بیرون داشتم میرفتم سمت در خروجی که با صدای منشی کلافه برگشتم سمتش
نگران به بازوم اشاره کرد
--لباستون خونی شده.
نگاهم رفت سمت آستین لباسم که از زخم بازوم خونی شده بود.
مصنوعی لبخند زدم
--چیزی مهمی نیست.
بدون اینکه منتظر جواب بمونم از شرکت رفتم بیرون و همینجور که داشتم ماشینو از شرکت میبردم بیرون نگاهم رفت سمت داشبورد.
مسیرمو به سمت خونه ی دختره تغییر دادم و تا برسم اونجا هوا تاریک شده بود.
روبه روی آپارتمان ماشینو پارک کردم و همین که از ماشین پیاده شدم دختره هم همزمان با من از تاکسی پیاده شد.
حواسش به من نبود و داشت میرفت که صداش زدم و دویدم سمتش.
تا منو دید خجالت زده خندید
--سلام شما اینجا؟
لبخند زدم و کیفو گرفتم سمتش
--این مال شماست دیشب تو ماشین جا گذاشتین.
با ذوق کیفو ازم گرفت و لبخند زد
--واااای خدا خیرتون بده کل زندگیم تو این کیف بود.
تأییدوار سر تکون دادم و خداحافظی کردم داشتم میرفتم سمت ماشین که صدام زد
--یه لحظه صبر کنید.
برگشتم سمتش و سوالی بهش خیره شدم.
خجالت زده لبخند زد
--شما لطف بزرگی به من کردید.
خندیدم
--کاری نکردم خانم وظیفم بود.
--اگه موافق باشید من در عوض کمک دیشب و پس دادن کیفم بریم رستوران مهمون من.
خندیدم
--نیازی به این کار نیست...
حرفمو قطع کرد
--خواهش میکنم!
نفسمو صدادار بیرون دادم
--حالا که اصرار میکنید مشکلی نداره.
کارتمو گرفتم سمتش
--هرموقع خودتون صلاح دونستین بهم خبر بدین.
لبخند زد و کارتو ازم گرفت
--خیلی ممنون.
در مقابل لبخند زدم و سریع سوار ماشین شدم و با سرعت رفتم سمت خونه....
رفتم تو خونه و چراغارو روشن کردم.
دود سیگار و بوی تند مشروب کل خونه رو برداشته بود و اَردلان دراز کشیده بود رو کاناپه و همینجور که یه شیشه ی خالی مشروب دستش بود خوابیده بود.
عصبانی رفتم سمتش و شیشه رو از دستش کشیدم کوبوندم رو میز.
از خواب پرید و با بهت به من خیره شد
--کی اومدی آران؟
اخم کردم
--این چه وضعیه؟
به شیشه های خالی از مشروب و ته سیگارای روی میز خیره شد و شروع کرد خندیدن و به حالت مسخره بهشون اشاره کرد
--اینارو میگی؟
عصبانی یقشو چنگ زدم و تو صورتش فریاد زدم
--من تو در و همسایه آبرو دارم اَردلان،بوی گند مشروبت صدتا محله اونور ترم رفته.
خمار به چشمام خیره شد
--باشه پس من برمیگردم گوشخانی.
از جاش بلند شد و تلو تلو خوران رفت سمت در و وسط راه پاش گیر کرد به پایه ی مبل و با صورت افتاد رو زمین.
متأسف سر تکون دادم و رفتم سمتش کتفشو گرفتم بلندش کردم و بردمش تو اتاق هولش دادم تو حموم ولی از فرط مستی خورد تو دیوار و افتاد کف حموم.
ناچار لباسامو درآوردم یه نایلون پیچوندم رو زخم بازوم و رفتم تو.
سر و بدنشو شستم و دوش آب سردو باز کردم رو سرش و چند ثانیه گذشت تا سر حال شد و وقتی رفت بیرون خودمو شستم.
از شدت خستگی ولو شدم رو تخت و اَردلان که داشت لباساشو میپوشید نگران بهم خیره شد
--آران بازوت خون ریزی داره.
پوفی کشیدم و بلند شدم با حوله رفتم از تو آشپزخونه جعبه ی کمک های اولیه رو برداشتم و نشستم رو مبل.
داشتم بازومو پانسمان میکردم که اَردلان ازاتاق اومد بیرون.
باندو از دستم گرفت
--بزار من واست انجام بدم.
همینجور که داشت زخممو پانسمان میکرد شرمنده گفت
--آران من...
حرفشو قطع کرد
--حرف نزن اَردلان.
پوفی کشید و حرفشو خورد.
بعد از پانسمان دستم زنگ زدم پیتزا سفارش دادم و اَردلان تموم گندی که زده بود رو جمع کرد.
کنجکاو به شیشه های مشروب اشاره کردم
--کی اینارو واست آورد؟
طلبکار گفت
--چیه نکنه میخوای بری کتکش بزنی؟
پوزخند زدم
--نه اتفاقاً میخوام برم سرشو بزنم.....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم💞
#پارت_7
پوفی کشید
--یکی از دوستام آورد.
--دیگه حق نداری تو خونه ی من مست کنی!
تلخند زد
--میشه تو این یه مورد کاری به کارم نداشته باشی؟
خواستم جوابشو بدم که با صدای آیفون رفتم پیتزاهارو تحویل گرفتم.
در سکوت داشتیم شام میخوردیم که با صدای پیامک گوشیمو باز کردم.
یه شماره ی ناشناس پیام داده بود
--فردا ساعت هشت شب رستوران فلان ساعت ۹ شب موافقید؟
متعجب به پیام خیره شدم و یادم نبود به اون دختر شمارمو دادم.
اَردلان چشم ریز کرد
--چته چرا عید جغد زُل زدی به گوشیت؟
همین که پیامو بهش نشون دادم خندید
--ماشاالله مردم شانس دارن.
مشمئز گفتم
--چی میگی اَردلان؟
چشمک زد
--به نظر من که برو، از این موارد کم واسه آدم پیش میاد.
مصنوعی لبخند زدم
--بله دیگه شما ماشاالله تجربت از ما بیشتره.
همون موقع موبایلم زنگ خورد،همون شماره بود.
رفتم تو اتاق و دکمه ی وصل رو زدم
--سلام بفرمایید؟
با صدای آشنایی که تو گوشم پیچید تازه فهمیدم همون دختریه که امروز کارتمو بهش دادم.
خندیدم
--شرمنده من فراموش کرده بودم کارتمو دادم بهتون.
خندید
--شرمنده مزاحمتون شدم ولی من فقط فردا وقتم آزاده گفتم بهتون بگم.
--این حرفا چیه چشم حتماً.
اون لحظه با خودم گفتم حالا پیش خودش میگه چقدر این پسره هوله.
بعد از اینکه تماسو قطع کردم تازه یادم افتاد اسمشو نپرسیدم.
با صدای اَردلان سرمو بلند کردم
خندید
--چیشد داداش قرار ردیف شد؟
اخم کردم
--چطور؟
به صورتم اشاره کرد
--یه نگا تو آینه بکنی میفهمی نیشت تا بنا گوش بازه.
اصلاً حواسم نبود لبخند زدم و از خودم پرسیدم واسه چی باید بخندم؟
اَردلان خندید
--بیا داداش شاممون از دهن افتاد....
بعد از شام رفتم تو اتاق دراز کشیدم رو تخت و به ثانیه نکشیده خوابم برد.
صبح زود با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم و سریع رفتم حموم دوش گرفتم و رفتم صبححونه آماده کردم و واسه خودم لقمه گرفتم، رفتم شرکت...
داشتم میرفتم تو اتاقم که با صدای منشی برگشتم و مصنوعی لبخند زدم
--سلام صبحتون بخیر خانم مالکی!
دندون نما خندید
--سلام آقای بهرامی چه عجب سحر خیز شدین.
یه نمه اخم کردم
--ببخشید خانم ولی من از وقتی تو این شرکت استخدام شدم هر روز سر وقت میام.
خندید
--شوخی کردم آقای بهرامی
با صدای مهندس امیری رفتم سمتش و گرم باهاش سلام و احوالپرسی کردم.
تا غروب اتاق مهندس بودم و هم کارای خودمو انجام دادم و هم کمک دست مهندس امیری بودم...
غروب برگشتم خونه و رفتم حموم دوش گرفتم و وقتی برگشتم رفتم سمت کمدمو و داشتم دنبال یه لباس مناسب میگشتم که اَردلان اومد تو اتاق.
کنجکاو به من خیره شد
--کمک میخوای؟
خندیدم و تأیید وار سر تکون دادم و اَردلان یه شلوار جین ذغالی با یه پیرهن سفید داد دستم و یه بشکن رو هوا زد
--عالی میشی آران.
خندیدم و لباسارو ازش گرفتم و پوشیدم.
ساعت نقرمو بستم و موهامو مدل دادم.
از اینکه سعی داشتم بهترین باشم متعجب بودم.
رفتم دم در و همینجور که کفشامو میپوشیدم رو کردم سمت اَردلان
--زنگ بزن یه چیزی سفارش بده.
خندید
--نگران نباش داداش تو برو قرارت کنسل نشه.
بند کفشامو محکم کردم و رفتم بیرون.
سوار ماشین شدم و با سرعت رفتم سمت رستورانی که آدرسشو واسم ارسال کرده بود...
رسیدم دم رستوران و ماشینو پارک کردم رفتم تو.
نشستم لب یه میز دو نفره و دقیق سر ساعت رسیده بودم.
دم در دخترو دیدم و بلند شدم دست بلند کردم واسش، اومد سمت میز و نشست سر میز و خجالت زده لبخند زد
--شرمنده معطل شدین.
لبخند زدم
--نه منم تازه رسیدم.
سوالی گفت
--ببخشید آقای...
حرفشو قطع کردم
--بهرامی هستم،آران بهرامی.
لبخند زد
--منم ترلانم،ترلان هرسینی.
لبخند زدم
--خوشوقتم.
منو رو باز کرد گرفت سمت من
--چی میل دارین؟
یه نگاه کلی به منو انداختم و کباب ترش و انتخاب کردم و اونم دو پرس کباب ترش سفارش داد و تا سفارشامون برسه هیچکدوم حرفی نزدیم و وقتی غذا رسید تو سکوت شام خوردیم و بعد از شام یه سری حرفای معمولی زدیم و ترلان دستش رفت سمت کیفش که کیف پولشو دربیاره.
یدفعه حالت چهرش عوض شد و مضطرب به کیفش خیره شد.
کنجکاو گفتم
--مشکلی پیش اومده؟
مصنوعی لبخند زد
--خیر فقط...
--فقط چی؟
خجالت زده گفت
--راستش من کیف پولمو خونه جا گذاشتم.
لبخند زدم و از جام بلند شدم رفتم سمت صندوق و صورتحسابو تحویل گرفتم.
هزینه رو پرداخت کردم و برگشتم سمت میز.
خجالت زده طوری که گونه هاش از خجالت قرمز شده بود گفت
--ببخشید واقعاً.
خندیدم
--این چه حرفیه خانم؟ شما منو ببخشید که حواسم به این موضوع نبود، چون همیشه وقتی یه مرد همراهتونه نباید شما دست به جیب بشید.
لبخند زد و بیصدا به میز خیره شد.
به ساعت خیره شدم
--اگه موافق باشید برگردیم خونه راستش من صبح زود باید برم سر کار.
تأییدوار سر تکون داد
--بله چشم حتماً.
رفتیم بیرون و ترلان رفت سمت خیابون.....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم💞
#پارت_8
صداش زدم
--خانم هرسینی!
برگشت سمتم
لبخند زدم و به ماشینم اشاره کردم
--بفرمایید من میرسونمتون.
خجالت زده گفت
--نه مزاحم نمیشم.
لبخند زدم
--این چه حرفیه بفرمایید....
تو راه فقط صدای ضبط بود که سکوت ماشینو میشکست و هیچکدوم با هم حرفی نزدیم.
ترلانو رسوندم دم خونش و برگشتم خونه.
وقتی رسیدم ساعت دوازده شب بود و اَردلان خوابیده بود.
بدون اینکه لباسامو در بیارم ولو شدم رو تخت و خیلی زود خوابم برد....
صبح با صدای اَردلان از خواب بیدار شدم و سریع لباس عوض کردم رفتم شرکت.
با صدای داد و فریاد از سمت ساختمون پشتی شرکت کنجکاو رفتم اونجا و از چیزی که دیدم عصبانی رفتم سمت مردی که داشت به منشی شرکت زور میگفت.
اخم کردم
--چه خبرته آقا؟
پوزخند زد و با دست زد تو سینم و هولم داد
--تو رو سننن؟
عصبانی هجوم بردم سمتش و خواستم کتکش بزنم که خانم کمالی با گریه گفت
--توروخدا آقای بهرامی کاری بهش نداشته باشید.
با صدای آروم تری ادامه داد
--شوهرمه.
تا اینو گفت یقشو ول کردم و اخم کردم
--فکر نمیکنم اینجا محیط مناسبی واسه دعوای زن و شوهری باشه!
مرد صدادار پوزخند زد
--شما که نمیدونی این خانم چه بر سر من آورده!
خانم کمالی عصبانی جیغ زد
--بیخود واسه خودت حرف نزن رضا!
مرد عصبانی شد و خواست سمتش هجوم ببره که جلوشو گرفتم و اونم عصبانیتشو رو من خالی کرد و شروع کرد کتکم بزنه.
اولش بی حرکت بودم ولی از یه جایی به بعد صبرم لب ریز شد و تو یه حرکت برگردوندمش و کوبوندمش رو زمین و تا میتونستم تو صورتش مشت کوبیدم و گریه و التماسای خانم کمالیم جلودارم نبود.
با صدای مهندس امیری دست از کتک زدنش کشیدم و از جام بلند شدم.
اخم کرد
--از شما بعیده آقای بهرامی!
تا نگاهش خورد به خانم کمالی اخمش شدید تر شد
--شما بفرمایید تو شرکت بنده حلش میکنم.
کمالی نگران به شوهرش خیره شد.
متأسف سر تکون داد و رفت سمت شرکت.
تا از ما دور شد مهندس امیری منو پس زد و هجوم برد سمت مرد و عصبانی یقشو چنگ زد.
--مرتیکه چرا نمیفهمی ریحانه تورو نمیخواد؟
از حرفش چشمام راست وایساد و متعجب به مهندس خیره شدم.
شوهر کمالی عصبانی مهندس امیریو کوبوند به دیوار و فریاد زد
--اسم زن منو نیار کثافت.
مهندس امیری پوزخند زد
--کی دم از غیرت میزنه.
شوهر کمالی تلخند زد
--نمیدونم چی واسه ریحانه کم گذاشتم که منو ول کرده و چسبیده به توی بی سروپا!
عصبانی یقشو چنگ زد و ادامه داد
--دعا کن گذرمون به هم نیفته وگرنه بد کلامون میره تو هم، زندگی منو جهنم کردی پس منتظر آتیشی که قراره زندگیتو جهنم کنه بمون.
یقشو ول کرد و رفت.
نگاهم رفت سمت موبایلی که حدس زدم واسه شوهر کمالی باشه.
موبایلو برداشتم و دویدم موبایلو گرفتم سمتش.
با بغض گفت
--میگن آدم دردشو به غریبه راحت تر میتونه بگه تا آشنا.
تلخند زد و ادامه داد
--البته فکر کنم فهمیدی قضیه از چه قراره.
فقط تو شاهد باش که ریحانه با دل من چیکار کرد.
کارتشو درآورد گرفت سمتم
--این کارت منه، برو بیمارستان هرچی شد هزینشو پرداخت میکنم.
کارتو گرفتم و خندیدم و دستامو تو جیبم فرو بردم
--حاجی به ما میاد بچه پاستوریزه باشیم؟
لبخند زد و دستشو زد سر شونم
--در کل بابت دعوا معذرت میخوام دست خودم نبود...
حرفشو قطع کردم
--نمیخوام قضاوتتون کنم ولی خب اگه منم جای شما بودم همین رفتارو داشتم.
نفس عمیقی کشید و ازم دور شد.
با دستی که روی شونم قرار گرفت برگشتم و مهندس امیری خجالت زده گفت
--به مهندس کامیار چیزی نگید لطفاً.
شونه بالا انداختم و خندیدم
--سن من از خبرچینی گذشته مهندس.
بدون اینکه منتظر جواب از طرفش باشم رفتم سمت شرکت و تا کمالی منو دید نگران از جاش بلند شد
--خدا مرگم بده آقای بهرامی صورتتون...
حرفشو قطع کردم
--چیزی نیست.
گفتم و رفتم سمت اتاق خودم و بعد از مرتب کردن لباسم نشستم سر میز.
غروب وقتی کارم تموم شد از اتاقم رفتم بیرون و چشم افتاد به مهندس امیری که سرمیز خانم کمالی داشت باهاش بگو بخند میکرد.
تا نگاهشون افتاد به من خندشون جمع شد و منم سریع از شرکت رفتم بیرون....
وقتی رسیدم خونه اَردلان ماکارونی درست کرده بود.
خندیدم
--به به آقا اَردلان از این هنرام داری؟
خندید
--کجاشو دیدی.
کنجکاو به صورتم خیره شد
--دعوا کردی؟
بی خیال گفتم
--نه بابا یه جر و بحث ساده بود.
کنجکاو گفت
--چیشده؟
خلاصه ماجرارو واسش تعریف کردم و اَردلان ته حرفم عصبانی گفت
--من اگه به جای شوهرش بودم میزدم زنمو له میکردم.
تلخند زدم
--ولی فکر کنم برعکس باشه اَردلان.
سوالی بهم خیره شد
--چرا؟
نفسمو صدادار بیرون دادم
--چون تو همون کاریو با آسا کردی که امروز...
حرفمو قطع کرد و عصبانی گفت
--آران چرا تمومش نمیکنی؟ بابا من خودم از درون داغونم تو دیگه نمک به زخمم نپاش.
خواستم جواب بدم که گوشیم زنگ خورد و با اسم آرتین سریع جواب دادم....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم💞
#پارت_9
--الو آرتین سلام داداش.
عصبانی گفت
--گوشـیو بده اَردلان!
نگران گفتم
--چیشده آرتین؟
فریاد زد
--میگـم گوشیو بده بهش.
گوشیو گرفتم سمت اَردلان و از پشت گوشی میشنیدم که آرتین هرچی از دهنش درمیومد به اَردلان میگفت
یکم که گذشت اَردلان نگران گفت
--آرتین میگی چیشده یا....
نمیدونم چی شنید که با بهت به من زُل زد و گوشی از دستش ول شد.
نگران گوشیو از دستش کشیدم
--الو آرتین چیشده؟
با صدای پر بغضی گفت
--آسا حالش بد شده بردمش بیمارستان.
نگران گفتم
--چرا؟
با گریه گفت
--فقط خودتو برسون اینجا.
تماس قطع شد و نگاهم رفت سمت اَردلان که نشسته بود رو مبل و سرشو گرفته بود بین دستاش و از لرزش شونه هاش فهمیدم داره گریه میکنه.
عصبانی رفتم سمتش و خواستم بزنم زیر گوشش که با دیدن حالش دلم سوخت چون هرچی که بود اَردلان بردارم بود و نمیتونستم تو اون وضعیت بهش خشونت کنم.
نشستم کنارش و هرچی صداش زدم جواب نداد.
سرشو چسبوندم به سینم و مردونه بغلش کردم.
مثل یه بچه ی دوساله خودشو تو بغلم مچاله کرده بود و بلند بلند گریه میکرد.
با گریه گفت
--آران اگه واسه آسا اتفاقی بیفته من خودمو میکشم.
نفس عمیقی کشیدم
--نگران نباش خدا بزرگه.
سرشو بلند کرد و به صورتم زُل زد
--میشه منم باهات بیام بیمارستان؟
تأییدوار سر تکون دادم
--به شرطی که جلو چشم آسا آفتابی نشی!
تأییدوار سر تکون داد...
تو راه بیمارستان از بس نگران بودم چند بار نزدیک بود تصادف کنم و اَردلان بدون توجه سرشو چسبونده بود به شیشه و گریه میکرد.....
دم در ماشینو پارک کردم و هر دومون از ماشین پیاده شدیم.
اَردلان به ماشین تکیه داد و با صدای
گرفته ای گفت
--آسارو دیدی بهم زنگ بزن.
تأیید وار سر تکون دادم و هنوز دو قدم نرفته بودم که صدام زد.
سوالی برگشتم سمتش
با بغض گفت
--مراقبش باش!
متأسف سر تکون دادم و رفتم تو بیمارستان.
داشتم مشخصات آسارو به ایستگاه پرستاری میدادم که آرتینو از دور دیدم و دویدم سمتش.
تا منو دید بغضش شکست و شروع کرد بیصدا گریه کردن.
نگران گفتم
--چیشده آرتین؟
حس کردم اونجا نمیتونه حرف بزنه واسه خاطر همین دستشو گرفتم بردمش تو حیاط و نشوندمش رو نیمکت
--میگی چیشده یا نه؟
متأسف سر تکون داد
--کاش اَردلان داداشم نبود آران.
--منظورت چیه؟
با بغض گفت
--اون وقت میتونستم با یه تیر خلاصش کنم.
کلافه گفتم
--میگی چیشده یا برم از آسا بپرسم؟
تلخند زد
--اون بدبخت که بیهوشه.
نگران گفتم
--چرااا؟
سرشو تکیه داد به پشت نیمکت و چشماشو بست
--چند روز بعد اینکه با اَردلان اومدید اینجا خاله کژال و عمو ایاس میخواستن برن
خرم آباد دیدن فک و فامیل عمو ایاس وبا اصرار مامان و بابا و آرین و با خودشون بردن ولی آسا درسو و مدرسه رو بهونه کرد و باهاشون نرفت، خاله هم واسه اینکه خیالش راحت باشه آسارو آورد خونه ی ما و یه خانم مسن آورد تا مراقبش باشه.
عصبانی حرفشو قطع کردم
--اینارو الان باید به من بگی؟
بی توجه به حرفم گفت
--این چند روز کم آسارو میدیدم و وقتی سراغشو از مهناز (خانم مسنی که قرار بوده از آسا مراقبت کنه)میپرسیدم میگفت همش سرش تو کتاب و دفترشه، تا اینکه امروز عصر از باغ برگشتم ولی مهناز نبود.
رفتم سمت گرمابه ولی همین که در رو باز کردم دیدم آسا یه گوشه افتاده و مچ دستش خون ریزی کرده.
نگران رفتم سمتش ولی هرچی صداش زدم جواب نداد.
برگشت سمتم و تلخند زد
--بعدشم به تو زنگ زدم.
با بهت به حرفای آرتین فکر میکردم و باورم نمیشد آسا اینکارو کرده باشه چون ازشناختی که من ازش داشتم دختر معقولی بود.
نگران گفتم
--الان کجاس؟
--فعلاً بیهوشه.
کلافه از جام بلند شدم و با آرتین رفتیم تو بخش.
با صدای داد و فریاد ازته بخش آرتین نگران گفت
--اونجا که اتاق آس...
هنوز حرفش تموم نشده بود که با صدای اَردلان آرتین دوید سمت اتاق آسا و منم پشت سرش رفتم.
اَردلان با گریه و التماس سعی داشت بره تو اتاق پیش آسا ولی ممانعت دکترا باعث شده بود عصبانی بشه و با چندتا پرستار مرد دعوا گرفته بود.
آرتین پرستارارو پراکنده کرد و تا اَردلان خواست حرفی بزنه یه سیلی محکم خوابوند تو دهنش و یقشو گرفت زیر گوشش غرید
--تو اینجا چه غلطی میکنی؟
حرصی یقشو ول کرد و به اتاق اشاره کرد
--اومدی شاهکارتو ببینی؟ ببین! بدبخت شدنشو ببین!
خواستم آرتینو از اَردلان جدا کنم که اَردلان مانعم شد و با بغض گفت
--ولش کن بزار هرچی میخواد بگه، اگه با کتک زدن من حالش خوب میشه بزار بزنه.
آرتین عصبانی غرید
--به خدای احد و واحد اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم!
با صدای پرستار هر سه برگشتیم سمتش.
عصبانی گفت
--اگه دعواهاتون تموم شد
به اتاق اشاره کرد و ادامه داد
--بگید ببینم کدوم یکیتون همسر این خانمه؟
با این حرفش انگار یه سطل آب سرد ریختن رو سرم و با بهت گفتم
--چطور...
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم💞
#پارت_10
حق به جانب گفت
--دکتر میخواد باهاش صحبت کنه.
نفس راحتی کشیدم و آرتین گفت
--ما سه تا داداشاشیم.
پرستار تأییدوار سر تکون داد
--خیلی خب همراه من بیاید.
رفتیم پیش دکتر و واسمون از وضعیت آسا گفت و تأکید کرد باید خیلی مراقبش باشیم چون خون زیادی از دست داده...
نشسته بودم رو صندلی و داشتم به حرفای دکتر فکر میکردم که با صدای آرتین از فکر دراومدم و سوالی بهش خیره شدم
--آسا به هوش اومده میخواد تورو ببینه.
از ذوق گریم گرفت و رفتم سمت اتاق آسا. پشت در اشک از چشمام گرفتم و رفتم تو.
نشستم رو صندلی کنار تخت و صداش زدم
--آسا!
سریع چشماشو باز کرد و نیمچه لبخند زد
--سلام داداش.
لبخند زدم
--سلام عزیزم خوبی؟
چشماش پر اشک شد و منفی وار سر تکون داد
--چرا نزاشتین بمیرم؟
گفت و شروع کرد گریه کردن.
غمگین گفتم
--این حرفو نزن آسا.
تلخند زد
--من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم آران.
حق به جانب گفتم
--با شونزده سال سن این حرفو میزنی؟
متأسف سر تکون داد
--با همین شونزده سال سن اتفاقایی واسم افتاد که...
گریه اومونش نداد و حرفشو خورد.
پوفی کشیدم و از جام بلند شدم از اتاق رفتم بیرون تا راحت تر بتونه گریه کنه.
تا رفتم بیرون آرتین و اَردلان دویدن سمتم و آرتین نگران گفت
--چیشد آران حالش خوبه؟
تأییدوار سر تکون دادم و خواستم حرفی بزنم که اَردلان با بغض گفت
--داری راستشو میگی؟
آرتین پوزخند زد
--مگه برات فرقیم میکنه؟
اَردلان گله مند بهش خیره شد و حرفی نزد.
با صدای آشنای یه دختر برگشتم و با دیدن ترلان لبخند زدم
--سلام خانم هرسینی شما...
حرفمو قطع کرد
--سلام آقای بهرامی خوب هستین؟
--بله شما خوبید؟
خجالت زده به آرتین که کنجکاو بهش خیره شده بود نگاه کرد و گفت
--ممنون، راستش فکر کردم اتفاقی واستون افتاده نگران شدم.
لبخند زدم
--نگران نباشید مشکلی نیست.
تأییدوار سر تکون داد
--باشه پس اگه احیاناً سوالی داشتین ازم بپرسید.
کنجکاو گفتم
--پزشک هستین؟
لبخند زد
--بله با اجازتون.
مشتاق گفتم
--آفرین خیلیم عالی.
همون موقع پرستار صداش زد و سریع رفت.
برگشتم و با چشمای پر تعجب آرتین مواجه شدم و خندیدم
--چیه چرا عین جغد زُل زدین به من؟
آرتین چشم ریز کرد
--پس دلیل مقاومتت واسه موندن تو گوشخانی این بود؟
متعجب گفتم
--چی میگی آرتین واسه خودت؟
اخم کرد
--این دختره کی بود؟
در مقابل اخم کردم
--اولاً دختره نه و خانم هرسینی دوماً قضیش مفصله بعداً واست تعریف میکنم.
خندید
--چه جبهه ایم گرفته اَردلان.
اَردلان بی توجه به من و آرتین رفت سمت حیاط و آرتین کنجکاو گفت
--بگو ببینم این دختره کیه؟
کلافه نشستم رو صندلی و ماجرای آشناییمو با ترلان خلاصه واسش گفتم و همین که حرفم تموم شد آرتین شروع کرد خندیدن.
متعجب گفتم
--چته چرا میخندی؟
خندید
--واسم خنده داره که تو بتونی با یه دختر حرف بزنی آخه از شناختی که من ازت دارم با دختر جماعت کنار نمیای.
مسخره خندیدم
--هر هر حالا که کنار اومدم تا چشمت درآد...
رفتم تو حیاط و با دیدن اَردلان رفتم سمتش و سیگارو از دستش کشیدم.
--خفه کردی خودتو!
بی توجه به من یه سیگار دیگه از جیبش درآورد و همین که خواست روشنش کنه عصبانی داد زدم
--مگه کری اَردلان؟
کلافه برگشت سمتم
--در حال حاضر تنها کاری که میتونم انجام بدم اینه، توام اگه مشکلی داری خودت حلش کن.
متأسف سر تکون دادم و از جام بلند شدم رفتم تو بخش...
نزدیکای صبح بود که آسارو مرخص کردن و رفتم کارای ترخیصشو انجام بدم ولی پرستارا گفتن حتماً باید یکی از فامیل های درجه یک فرم ترخیصو تحویل بگیره.
دست از پا دراز تر داشتم برمیگشتم پیش آرتین که تو راه ترلانو دیدم.
خندید
--عه شما هنوز اینجایید؟
یه فکری کردم و گفتم
--بله فقط میشه یه کمکی به من بکنید؟
کنجکاو گفت
--حتماً چه کمکی؟
متفکر گفتم
--راستش من میخوام کارای ترخیص خواهرمو یعنی خواهرم که نه دختر خالمو از بیمارستان انجام بدم ولی نمیتونم.
لبخند زد
--باشه مشکلی نداره بفرمایید من باهاشون صحبت میکنم....
با ترلان کارای ترخیص آسارو انجام دادم و همراه با من اومد تو اتاق آسا و با روی باز باهاش حرف زد و تا دم در بیمارستان مارو همراهی کرد.
با آرتین داشتیم به آسا کمک میکردیم که یدفعه آسا شروع کرد جیغ زدن و نزدیک بود بیفته رو زمین که سریع سوار ماشینش کردیم.
سرمو بلند کردم و با دیدن اَردلان عصبانی رفتم سمتش و یقشو چنگ زدم
--مگه بهت نگفتم جلو چشمش آفتابی نشو؟
با بغض گفت
--بمیرم چقدر حالش بده.
آرتین به جای من گفت
--با دیدن تو بدترم میشه.
اَردلان بی توجه به آرتین ملتمس به من خیره شد
--میشه بزاری ببینمش؟
اخم کردم
--که چی بشه
آرتین عصبانی گفت
--اَردلان بزار این یه سر سوزن حرمت بینمون شکسته نشه.
اَردلان عصبانی گفت
--خفه شو آرتین! فقط خفــه شووو...
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم💞
#پارت_11
همین حرف بهونه ای شد واسه آرتین و هجوم برد سمتش و شروع کرد کتکش زدن.
با صدای در ماشین برگشتم و با دیدن آسا که سعی داشت سریع بدوه تا از ماشین دور بشه صداش زدم
--آسا کجا میری؟
دویدم سمتش
--آسا صبر کن ببینم!
بی توجه به من داشت از خیابون عبور میکرد که یدفعه یه ماشین جلو پاش زد رو ترمز و آسا جیغ زد و سرجاش میخکوپ شد.
سرعتمو زیاد کردم و رسیدم بهش عصبانی داد زدم
--چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی مگه کَــری؟
با صدای ترلان حرفمو خوردم.
نگران رفت سمت آسا و دستشو گرفت
--شما حالت خوبه؟
آسا با گریه تأیید وار سر تکون داد و ترلان رو کرد سمت من
--ببخشید من..راستش...
رفتم سمت آسا و آروم دم گوشش گفتم
--آسا خوبی خواهری؟
آروم لب زد
--خوبم.
همون موقع اَردلان و آرتین از راه رسیدن و آرتین عصبانی رو به ترلان گفت
--خانم مگه کووری؟
ترلان با بغض گفت
--بخدا تقصیر من نبود
به آسا اشاره کرد و ادامه داد
--ایشون یهو اومد وسط خیابون...
اَردلان حرفشو قطع کرد
--میدونی اگه بلایی سرش میومد چی...
عصبانی حرفشو قطع کردم
--به تو ربطی نداره دخالت نکن!
به آسا اشاره کردم
--میبینی که حالش خوبه بعدشم تقصیر آسا بود که یهویی پریده وسط خیابون..
آرتین عصبانی حرفمو قطع کرد
--فقط بخاطر اینکه این خانم بوده مشکلی نداره؟
اخم کردم
--منظورت چیه؟ چی میگی تو واسه خودت؟
ترلان ملتمس گفت
--آقایون لطفاً بس کنید.
به آسا اشاره کرد و گفت
--من به هزینه ی خودم ایشون میبرم بیمارستان اگه اتفاقی واسشون افتاده باشه هزینشو تمام و کمال پرداخت میکنم.
لبخند زدم
--نه لازم نیست شما بفرمایید خانم هرسینی..
دوباره آرتین پرید وسط
--چیچیو لازم نیست خیلیم لازمه!
با چشمام واسه آرتین خط و نشون کشیدم و ترلان آسارو برد بیمارستان و تا کارمون تموم بشه برگردیم خونه ساعت هشت صبح بود و من یه راست رفتم شرکت و ماشینو دادم به اَردلان تا برگرده خونه....
داشتم میرفتم سمت اتاقم که با صدای خانم کمالی برگشتم سمتش.
خجالت زده گفت
--سلام آقای بهرامی صبحتون بخیر.
مصنوعی لبخند زدم
--سلام ممنون.
خواستم برم تو اتاق که دوباره صدام زد
--میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
رفتم سمت میزش و خم شدم
--اگه راجع به اتفاق دیروزه به خودتون مربوطه.
ملتمس گفت
--میشه ازتون خواهش کنم به مهندس کامیار حرفی نزدنید...
با صدای مهندس کامیار خانم کمالی حرفشو خورد و از جاش بلند شد لبخند زد
--سلام جناب مهندس رسیدن بخیر.
رفتم سمت مهندس کامیار و گرم بهش سلام کردم....
نشستم سر سیستم و کارمو شروع کردم.
نزدیکای ظهر کارم تموم شد و رفتم اتاق مدیر تا واسه بعد از ظهر مرخصی بگیرم.
در زدم و رفتم تو.
با لبخند از جاش بلند شد و بعد از اینکه
برگه ی مرخیصمو امضا کرد خواستم از اتاق برم بیرون که صدام زد
--صبر کن.
رفت از تو کمد یه جعبه درآورد گرفت سمتم
--ناقابله.
خجالت زده لبخند زدم
--این چه کاریه مهندس؟
لبخند زد
--ناقابله پسرم.
جعبه رو گرفتم و تشکر کردم رفتم بیرون...
یه راست رفتم خونه و اول دوش گرفتم بعد از ماکارونی که دیشب اَردلان درست کرده بود خوردم و رفتم دراز کشیدم رو تخت نفهمیدم کی خوابم برد...
غروب با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم و تا خواستم جواب بدم تماس قطع شد.
با دقت به شماره خیره شدم و فهمیدم ترلان بوده.
شمارشو گرفتم و به بوق سوم نرسیده جواب داد
--سلام خانم هرسینی خوب هستین؟
--سلام ممنون.
--تماس گرفته بودین؟
خجالت زده گفت
--بله اشتباه شده شرمنده.
خندیدم
--این چه حرفیه راستش منم میخواستم باهاتون تماس بگیرم، بابت دیشب....
مکث کردم و ترلان گفت
--خداروشکر مشکلی واسه خواهرتون پیش نیومده بود.
کلافه گفتم
--بله ولی میخواستم بابت رفتار دیشب برادرم ازتون عذر خواهی کنم.
ریز خندید
--اشکالی نداره شاید اگه منم جای برادرتون بودم همین رفتارو داشتم.
خندیدم
--خب پس خیالم راحت شد.
تماسو قطع کردم و رفتم تو آشپزخونه دیدم اَردلان داره آشپزی میکنه
خندیدم
--دلبری نکن اَردلان یه موقع عاشقت میشما!
خندید
--فعلاً که خانم هرسینی دراولویتن.
اخم کردم
--چرت نگو اَردلان.
خندید و با صدای موبایلش رفت تو اتاق.
موبایلمو برداشتم و زنگ زدم به آرتین
آرتین:سلام چطوری؟
آران:سلام قربونت آسا چطوره؟
آرتین:از صبح که خوابیده.
آران:به مامان اینا چیزی نگفتی؟
خندید
--خداروشکر دیروز مهناز رفته بوده خونه ی دخترش نفهمید چیشده وگرنه الان مامان از وسط نصفم میکرد.
خندیدم
--بالاخره که میفهمن.
پوفی کشید
--چی بگم.
--خیلی خب باشه هرچی شد بهم خبر بده.
تماسو قطع کردم و وضو گرفتم نماز خوندم...
بعد از شام نشستم سر سیستم و کارای شرکتو انجام دادم تا دو روز آخر هفته بتونم برم گوشخانی.
با صدای پیامک موبایلم دست از کار کشیدم و برش داشتم و با خوندن جک طنز پقی زدم زیر خنده ولی وقتی دقیق شدم دیدم پیام از طرف ترلانه....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم💞
#پارت_12
پیش خودم گفتم اصلاً واسه چی باید این پیامو واسم بفرسته و تو همین فکرا بودم که سرمو گذاشتم رو میز و خوابم برد....
با احساس گردن درد شدید از خواب بیدار شدم، ساعت نه صبح بود رفتم دوش گرفتم و داشتم صبححونه میخوردم که اَردلان با چندتا نایلون خوراکی اومد تو خونه.
خندیدم
--به به آقا اَردلان سحر خیز شدی.
خندید
--نمیری شرکت؟
ابرو بالا انداختم
--میخوام برم گوشخانی.
تأیید وار سر تکون داد و رفت سمت یخچال و خریدارو تو یخچال جا داد.
--تو نمیای؟
برگشت سمتم
--کجا؟
--گوشخانی.
تلخند زد
--بیام نمک رو زخم آسا بشم؟
حرفی نزدم و رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم و سوییچ ماشینو برداشتم و رفتم بیرون...
نزدیکای ظهر رسیدم گوشخانی.
مامان با ذوق در و باز کرد و کلی قربون صدقم رفت.
کنجکاو به پشت سرم نگاه کرد
--پس اَردلان؟
مصنوعی لبخند زدم
--چیزه راستش...
اخم کرد
--چیزی شده آران؟
لبخند زدم و دستشو گرفتم
--نمیخوای منو ببری تو خونه.
لبخند زد و تأییدوار سر تکون داد
--بیا تو مادر...
یه راست رفتم تو اتاقم و داشتم لباسامو عوض میکردم که آرتین با یه حوله دور کمرش اومد تو اتاق.
اخم کردم
--این چه وضعیه؟
خندید
--اولاً سلام بعدشم مگه وضعم چشه؟
حق به جانب گفتم
--نمیگی آسا میبینتت؟
خندید
--ماشاالله از یه دنیا بی خبری داداش.
همینجور که داشت حولشو باز میکرد ادامه داد
--یه هفته ای میشه رفته خونه خودشون.
همون موقع مامان در رو باز کرد و آرتین سریع حولشو پیچید دور خودش و معترض گفت
--مامان جان چرا بدون در میای تو؟
مامان مشمئز گفت
--بشین ببینم، خوبه خودم بزرگت کردما!
خندیدم
--جانم مامان کاری داشتی؟
لبخند زد
--بیا واست شربت درست کردم.
تأییدوار سر تکون دادم
--چشم الان لباس عوض میکنم میام...
عصر با آرتین و آرین رفتیم باغ و واسه شام سیب زمینی آتیشی درست کردیم.
عاشق وقتایی بودم که چهارتایی میرفتیم باغ و اون شب جای اَردلان خیلی خالی بود.
آرتین صدام زد
--چته آران تو فکری؟
چشمک زد و ادامه داد
--نکنه تو فکر اون دختره...
اخم کردم
--بسه آرتین چرت نگو!
آرین کنجکاو گفت
--ببینم اینجا چه خبره؟
شونه بالا انداختم
--هیچی بابا آرتین زر میزنه.
آرتین خندید
--دروغ میگه عاشق شده میخواد لو نده.
عصبانی هجوم بردم سمت آرتین و با این کارم هردومون خندمون گرفت.
با صدای آرین برگشتم سمتش و گوشیمو گرفت سمتم
--خانم هرسینی دیگه کیه؟
تا اینو گفت مثل جت پریدم گوشیو گرفتم و صدامو صاف کردم جواب دادم.
--الو؟
با صدای بغض آلود ترلان که چیزی نمونده بود گریش بگیره نگران گفتم
--اتفاقی افتاده؟
با گریه گفت
--من الان یه جا گیر کردم.
متعجب گفتم
--کجا گیر کردین واضح حرف بزنید لطفاً!
از میون گریه هاش فهمیدم رفته خارج شهر اونجا ماشینش خراب شده و همین که تماسو قطع کردم سوییچ ماشینو برداشتم و داشتم از کلبه میرفتم بیرون که آرتین کتفمو گرفت
--وایسا ببینم کجا داری میری؟
نگران گفتم
--یه کاری پیش اومده باید برم.
اخم کرد
--ساعت دوازده نصف شبه!
آرین روبه آرتین گفت
--خب بیا همراهش بریم.
آرتین متفکر به من خیره شد و من سریع گفتم
--هرکاری میخواید بکنید فقط سریع!
هرسه سوار ماشین شدیم و با سرعت زیاد شروع به حرکت کردم.
آرتین خندید
--داداش ما جونمونو از سر راه نیاوردیما!
بدون توجه به حرفش گفتم
--یکی به مامان زنگ بزنه.
آرین نگران گفت
--چی بهش بگم؟
کلافه گفتم
--نمیدونم یه چی بگو دیگه...
آرتین پرید وسط حرفم و خندید
--به مامان بگو ما فقط داریم میریم خودمونم نمیدونم.
مسخره خندیدم
--واااای آرتین چقدر تو با مزه ای.
گوشیمو برداشتم تا زنگ بزنم که آرتین گوشیو کشید و اخم کرد
--ساعت دوازده شبه ها! میخوای مامانو سکته بدی؟ ولش کن اون الان فکر میکنه ما باغ میمونیم بزار فردا بهش زنگ بزنیم.
شونه بالا انداختم
--باشه هر جور راحتی.
اخم کرد
--تو نمیخوای بگی کجا میریم؟
نفس عمیقی کشیدم و با صدای پیامک گوشیمو باز کردم دیدم ترلان یه آدرس کلی فرستاده و زیرش نوشته دقیق نمیدونه کجاس.
آرتین کنجکاو به صفحه ی موبایلم خیره شد
--آدرس کجاس؟
خندیدم
--تو که آدرسو خوندی زیرشم بخون دیگه.
به پیام خیره شد و گفت
--یعنی چی آدرس دقیق نیست؟
پوفی کشیدم و گوشیمو خاموش کردم
--ترلان یه جایی گیر افتاده.
تازه فهمیدم سوتی دادم و خواستم جمعش کنم که آرتین شیطون خندید
--وایسا ببینم ترلان دیگه کیه؟
خندیدم
--ترلان؟ آهاااان منظورم خانم هرسینیه،آخه فامیلش ترلان هرسینیه.
خندید
--داداشِ من به اسم بود چرا انقدر
می پیچونی؟
اخم کردم
--آره اصلاً به تو چه فضولی؟
آرین معترض گفت
--بسه دیگه خیر سرتون ۲۸ سالتونه عین دو تا بچه ی ۲ ساله دعوا میکنید.
آرتین مشمئز گفت
--خودتم قنبر هفت ساله نیستیا ۲۶ سالته.
پوفی کشیدم
--کاری نکنید برگردم بزارمتون خونه خودم تنها برماااا....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️