💞درد تسلیم💞
#پارت_9
--الو آرتین سلام داداش.
عصبانی گفت
--گوشـیو بده اَردلان!
نگران گفتم
--چیشده آرتین؟
فریاد زد
--میگـم گوشیو بده بهش.
گوشیو گرفتم سمت اَردلان و از پشت گوشی میشنیدم که آرتین هرچی از دهنش درمیومد به اَردلان میگفت
یکم که گذشت اَردلان نگران گفت
--آرتین میگی چیشده یا....
نمیدونم چی شنید که با بهت به من زُل زد و گوشی از دستش ول شد.
نگران گوشیو از دستش کشیدم
--الو آرتین چیشده؟
با صدای پر بغضی گفت
--آسا حالش بد شده بردمش بیمارستان.
نگران گفتم
--چرا؟
با گریه گفت
--فقط خودتو برسون اینجا.
تماس قطع شد و نگاهم رفت سمت اَردلان که نشسته بود رو مبل و سرشو گرفته بود بین دستاش و از لرزش شونه هاش فهمیدم داره گریه میکنه.
عصبانی رفتم سمتش و خواستم بزنم زیر گوشش که با دیدن حالش دلم سوخت چون هرچی که بود اَردلان بردارم بود و نمیتونستم تو اون وضعیت بهش خشونت کنم.
نشستم کنارش و هرچی صداش زدم جواب نداد.
سرشو چسبوندم به سینم و مردونه بغلش کردم.
مثل یه بچه ی دوساله خودشو تو بغلم مچاله کرده بود و بلند بلند گریه میکرد.
با گریه گفت
--آران اگه واسه آسا اتفاقی بیفته من خودمو میکشم.
نفس عمیقی کشیدم
--نگران نباش خدا بزرگه.
سرشو بلند کرد و به صورتم زُل زد
--میشه منم باهات بیام بیمارستان؟
تأییدوار سر تکون دادم
--به شرطی که جلو چشم آسا آفتابی نشی!
تأییدوار سر تکون داد...
تو راه بیمارستان از بس نگران بودم چند بار نزدیک بود تصادف کنم و اَردلان بدون توجه سرشو چسبونده بود به شیشه و گریه میکرد.....
دم در ماشینو پارک کردم و هر دومون از ماشین پیاده شدیم.
اَردلان به ماشین تکیه داد و با صدای
گرفته ای گفت
--آسارو دیدی بهم زنگ بزن.
تأیید وار سر تکون دادم و هنوز دو قدم نرفته بودم که صدام زد.
سوالی برگشتم سمتش
با بغض گفت
--مراقبش باش!
متأسف سر تکون دادم و رفتم تو بیمارستان.
داشتم مشخصات آسارو به ایستگاه پرستاری میدادم که آرتینو از دور دیدم و دویدم سمتش.
تا منو دید بغضش شکست و شروع کرد بیصدا گریه کردن.
نگران گفتم
--چیشده آرتین؟
حس کردم اونجا نمیتونه حرف بزنه واسه خاطر همین دستشو گرفتم بردمش تو حیاط و نشوندمش رو نیمکت
--میگی چیشده یا نه؟
متأسف سر تکون داد
--کاش اَردلان داداشم نبود آران.
--منظورت چیه؟
با بغض گفت
--اون وقت میتونستم با یه تیر خلاصش کنم.
کلافه گفتم
--میگی چیشده یا برم از آسا بپرسم؟
تلخند زد
--اون بدبخت که بیهوشه.
نگران گفتم
--چرااا؟
سرشو تکیه داد به پشت نیمکت و چشماشو بست
--چند روز بعد اینکه با اَردلان اومدید اینجا خاله کژال و عمو ایاس میخواستن برن
خرم آباد دیدن فک و فامیل عمو ایاس وبا اصرار مامان و بابا و آرین و با خودشون بردن ولی آسا درسو و مدرسه رو بهونه کرد و باهاشون نرفت، خاله هم واسه اینکه خیالش راحت باشه آسارو آورد خونه ی ما و یه خانم مسن آورد تا مراقبش باشه.
عصبانی حرفشو قطع کردم
--اینارو الان باید به من بگی؟
بی توجه به حرفم گفت
--این چند روز کم آسارو میدیدم و وقتی سراغشو از مهناز (خانم مسنی که قرار بوده از آسا مراقبت کنه)میپرسیدم میگفت همش سرش تو کتاب و دفترشه، تا اینکه امروز عصر از باغ برگشتم ولی مهناز نبود.
رفتم سمت گرمابه ولی همین که در رو باز کردم دیدم آسا یه گوشه افتاده و مچ دستش خون ریزی کرده.
نگران رفتم سمتش ولی هرچی صداش زدم جواب نداد.
برگشت سمتم و تلخند زد
--بعدشم به تو زنگ زدم.
با بهت به حرفای آرتین فکر میکردم و باورم نمیشد آسا اینکارو کرده باشه چون ازشناختی که من ازش داشتم دختر معقولی بود.
نگران گفتم
--الان کجاس؟
--فعلاً بیهوشه.
کلافه از جام بلند شدم و با آرتین رفتیم تو بخش.
با صدای داد و فریاد ازته بخش آرتین نگران گفت
--اونجا که اتاق آس...
هنوز حرفش تموم نشده بود که با صدای اَردلان آرتین دوید سمت اتاق آسا و منم پشت سرش رفتم.
اَردلان با گریه و التماس سعی داشت بره تو اتاق پیش آسا ولی ممانعت دکترا باعث شده بود عصبانی بشه و با چندتا پرستار مرد دعوا گرفته بود.
آرتین پرستارارو پراکنده کرد و تا اَردلان خواست حرفی بزنه یه سیلی محکم خوابوند تو دهنش و یقشو گرفت زیر گوشش غرید
--تو اینجا چه غلطی میکنی؟
حرصی یقشو ول کرد و به اتاق اشاره کرد
--اومدی شاهکارتو ببینی؟ ببین! بدبخت شدنشو ببین!
خواستم آرتینو از اَردلان جدا کنم که اَردلان مانعم شد و با بغض گفت
--ولش کن بزار هرچی میخواد بگه، اگه با کتک زدن من حالش خوب میشه بزار بزنه.
آرتین عصبانی غرید
--به خدای احد و واحد اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم!
با صدای پرستار هر سه برگشتیم سمتش.
عصبانی گفت
--اگه دعواهاتون تموم شد
به اتاق اشاره کرد و ادامه داد
--بگید ببینم کدوم یکیتون همسر این خانمه؟
با این حرفش انگار یه سطل آب سرد ریختن رو سرم و با بهت گفتم
--چطور...
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم💞
#پارت_10
حق به جانب گفت
--دکتر میخواد باهاش صحبت کنه.
نفس راحتی کشیدم و آرتین گفت
--ما سه تا داداشاشیم.
پرستار تأییدوار سر تکون داد
--خیلی خب همراه من بیاید.
رفتیم پیش دکتر و واسمون از وضعیت آسا گفت و تأکید کرد باید خیلی مراقبش باشیم چون خون زیادی از دست داده...
نشسته بودم رو صندلی و داشتم به حرفای دکتر فکر میکردم که با صدای آرتین از فکر دراومدم و سوالی بهش خیره شدم
--آسا به هوش اومده میخواد تورو ببینه.
از ذوق گریم گرفت و رفتم سمت اتاق آسا. پشت در اشک از چشمام گرفتم و رفتم تو.
نشستم رو صندلی کنار تخت و صداش زدم
--آسا!
سریع چشماشو باز کرد و نیمچه لبخند زد
--سلام داداش.
لبخند زدم
--سلام عزیزم خوبی؟
چشماش پر اشک شد و منفی وار سر تکون داد
--چرا نزاشتین بمیرم؟
گفت و شروع کرد گریه کردن.
غمگین گفتم
--این حرفو نزن آسا.
تلخند زد
--من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم آران.
حق به جانب گفتم
--با شونزده سال سن این حرفو میزنی؟
متأسف سر تکون داد
--با همین شونزده سال سن اتفاقایی واسم افتاد که...
گریه اومونش نداد و حرفشو خورد.
پوفی کشیدم و از جام بلند شدم از اتاق رفتم بیرون تا راحت تر بتونه گریه کنه.
تا رفتم بیرون آرتین و اَردلان دویدن سمتم و آرتین نگران گفت
--چیشد آران حالش خوبه؟
تأییدوار سر تکون دادم و خواستم حرفی بزنم که اَردلان با بغض گفت
--داری راستشو میگی؟
آرتین پوزخند زد
--مگه برات فرقیم میکنه؟
اَردلان گله مند بهش خیره شد و حرفی نزد.
با صدای آشنای یه دختر برگشتم و با دیدن ترلان لبخند زدم
--سلام خانم هرسینی شما...
حرفمو قطع کرد
--سلام آقای بهرامی خوب هستین؟
--بله شما خوبید؟
خجالت زده به آرتین که کنجکاو بهش خیره شده بود نگاه کرد و گفت
--ممنون، راستش فکر کردم اتفاقی واستون افتاده نگران شدم.
لبخند زدم
--نگران نباشید مشکلی نیست.
تأییدوار سر تکون داد
--باشه پس اگه احیاناً سوالی داشتین ازم بپرسید.
کنجکاو گفتم
--پزشک هستین؟
لبخند زد
--بله با اجازتون.
مشتاق گفتم
--آفرین خیلیم عالی.
همون موقع پرستار صداش زد و سریع رفت.
برگشتم و با چشمای پر تعجب آرتین مواجه شدم و خندیدم
--چیه چرا عین جغد زُل زدین به من؟
آرتین چشم ریز کرد
--پس دلیل مقاومتت واسه موندن تو گوشخانی این بود؟
متعجب گفتم
--چی میگی آرتین واسه خودت؟
اخم کرد
--این دختره کی بود؟
در مقابل اخم کردم
--اولاً دختره نه و خانم هرسینی دوماً قضیش مفصله بعداً واست تعریف میکنم.
خندید
--چه جبهه ایم گرفته اَردلان.
اَردلان بی توجه به من و آرتین رفت سمت حیاط و آرتین کنجکاو گفت
--بگو ببینم این دختره کیه؟
کلافه نشستم رو صندلی و ماجرای آشناییمو با ترلان خلاصه واسش گفتم و همین که حرفم تموم شد آرتین شروع کرد خندیدن.
متعجب گفتم
--چته چرا میخندی؟
خندید
--واسم خنده داره که تو بتونی با یه دختر حرف بزنی آخه از شناختی که من ازت دارم با دختر جماعت کنار نمیای.
مسخره خندیدم
--هر هر حالا که کنار اومدم تا چشمت درآد...
رفتم تو حیاط و با دیدن اَردلان رفتم سمتش و سیگارو از دستش کشیدم.
--خفه کردی خودتو!
بی توجه به من یه سیگار دیگه از جیبش درآورد و همین که خواست روشنش کنه عصبانی داد زدم
--مگه کری اَردلان؟
کلافه برگشت سمتم
--در حال حاضر تنها کاری که میتونم انجام بدم اینه، توام اگه مشکلی داری خودت حلش کن.
متأسف سر تکون دادم و از جام بلند شدم رفتم تو بخش...
نزدیکای صبح بود که آسارو مرخص کردن و رفتم کارای ترخیصشو انجام بدم ولی پرستارا گفتن حتماً باید یکی از فامیل های درجه یک فرم ترخیصو تحویل بگیره.
دست از پا دراز تر داشتم برمیگشتم پیش آرتین که تو راه ترلانو دیدم.
خندید
--عه شما هنوز اینجایید؟
یه فکری کردم و گفتم
--بله فقط میشه یه کمکی به من بکنید؟
کنجکاو گفت
--حتماً چه کمکی؟
متفکر گفتم
--راستش من میخوام کارای ترخیص خواهرمو یعنی خواهرم که نه دختر خالمو از بیمارستان انجام بدم ولی نمیتونم.
لبخند زد
--باشه مشکلی نداره بفرمایید من باهاشون صحبت میکنم....
با ترلان کارای ترخیص آسارو انجام دادم و همراه با من اومد تو اتاق آسا و با روی باز باهاش حرف زد و تا دم در بیمارستان مارو همراهی کرد.
با آرتین داشتیم به آسا کمک میکردیم که یدفعه آسا شروع کرد جیغ زدن و نزدیک بود بیفته رو زمین که سریع سوار ماشینش کردیم.
سرمو بلند کردم و با دیدن اَردلان عصبانی رفتم سمتش و یقشو چنگ زدم
--مگه بهت نگفتم جلو چشمش آفتابی نشو؟
با بغض گفت
--بمیرم چقدر حالش بده.
آرتین به جای من گفت
--با دیدن تو بدترم میشه.
اَردلان بی توجه به آرتین ملتمس به من خیره شد
--میشه بزاری ببینمش؟
اخم کردم
--که چی بشه
آرتین عصبانی گفت
--اَردلان بزار این یه سر سوزن حرمت بینمون شکسته نشه.
اَردلان عصبانی گفت
--خفه شو آرتین! فقط خفــه شووو...
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم💞
#پارت_11
همین حرف بهونه ای شد واسه آرتین و هجوم برد سمتش و شروع کرد کتکش زدن.
با صدای در ماشین برگشتم و با دیدن آسا که سعی داشت سریع بدوه تا از ماشین دور بشه صداش زدم
--آسا کجا میری؟
دویدم سمتش
--آسا صبر کن ببینم!
بی توجه به من داشت از خیابون عبور میکرد که یدفعه یه ماشین جلو پاش زد رو ترمز و آسا جیغ زد و سرجاش میخکوپ شد.
سرعتمو زیاد کردم و رسیدم بهش عصبانی داد زدم
--چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی مگه کَــری؟
با صدای ترلان حرفمو خوردم.
نگران رفت سمت آسا و دستشو گرفت
--شما حالت خوبه؟
آسا با گریه تأیید وار سر تکون داد و ترلان رو کرد سمت من
--ببخشید من..راستش...
رفتم سمت آسا و آروم دم گوشش گفتم
--آسا خوبی خواهری؟
آروم لب زد
--خوبم.
همون موقع اَردلان و آرتین از راه رسیدن و آرتین عصبانی رو به ترلان گفت
--خانم مگه کووری؟
ترلان با بغض گفت
--بخدا تقصیر من نبود
به آسا اشاره کرد و ادامه داد
--ایشون یهو اومد وسط خیابون...
اَردلان حرفشو قطع کرد
--میدونی اگه بلایی سرش میومد چی...
عصبانی حرفشو قطع کردم
--به تو ربطی نداره دخالت نکن!
به آسا اشاره کردم
--میبینی که حالش خوبه بعدشم تقصیر آسا بود که یهویی پریده وسط خیابون..
آرتین عصبانی حرفمو قطع کرد
--فقط بخاطر اینکه این خانم بوده مشکلی نداره؟
اخم کردم
--منظورت چیه؟ چی میگی تو واسه خودت؟
ترلان ملتمس گفت
--آقایون لطفاً بس کنید.
به آسا اشاره کرد و گفت
--من به هزینه ی خودم ایشون میبرم بیمارستان اگه اتفاقی واسشون افتاده باشه هزینشو تمام و کمال پرداخت میکنم.
لبخند زدم
--نه لازم نیست شما بفرمایید خانم هرسینی..
دوباره آرتین پرید وسط
--چیچیو لازم نیست خیلیم لازمه!
با چشمام واسه آرتین خط و نشون کشیدم و ترلان آسارو برد بیمارستان و تا کارمون تموم بشه برگردیم خونه ساعت هشت صبح بود و من یه راست رفتم شرکت و ماشینو دادم به اَردلان تا برگرده خونه....
داشتم میرفتم سمت اتاقم که با صدای خانم کمالی برگشتم سمتش.
خجالت زده گفت
--سلام آقای بهرامی صبحتون بخیر.
مصنوعی لبخند زدم
--سلام ممنون.
خواستم برم تو اتاق که دوباره صدام زد
--میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
رفتم سمت میزش و خم شدم
--اگه راجع به اتفاق دیروزه به خودتون مربوطه.
ملتمس گفت
--میشه ازتون خواهش کنم به مهندس کامیار حرفی نزدنید...
با صدای مهندس کامیار خانم کمالی حرفشو خورد و از جاش بلند شد لبخند زد
--سلام جناب مهندس رسیدن بخیر.
رفتم سمت مهندس کامیار و گرم بهش سلام کردم....
نشستم سر سیستم و کارمو شروع کردم.
نزدیکای ظهر کارم تموم شد و رفتم اتاق مدیر تا واسه بعد از ظهر مرخصی بگیرم.
در زدم و رفتم تو.
با لبخند از جاش بلند شد و بعد از اینکه
برگه ی مرخیصمو امضا کرد خواستم از اتاق برم بیرون که صدام زد
--صبر کن.
رفت از تو کمد یه جعبه درآورد گرفت سمتم
--ناقابله.
خجالت زده لبخند زدم
--این چه کاریه مهندس؟
لبخند زد
--ناقابله پسرم.
جعبه رو گرفتم و تشکر کردم رفتم بیرون...
یه راست رفتم خونه و اول دوش گرفتم بعد از ماکارونی که دیشب اَردلان درست کرده بود خوردم و رفتم دراز کشیدم رو تخت نفهمیدم کی خوابم برد...
غروب با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم و تا خواستم جواب بدم تماس قطع شد.
با دقت به شماره خیره شدم و فهمیدم ترلان بوده.
شمارشو گرفتم و به بوق سوم نرسیده جواب داد
--سلام خانم هرسینی خوب هستین؟
--سلام ممنون.
--تماس گرفته بودین؟
خجالت زده گفت
--بله اشتباه شده شرمنده.
خندیدم
--این چه حرفیه راستش منم میخواستم باهاتون تماس بگیرم، بابت دیشب....
مکث کردم و ترلان گفت
--خداروشکر مشکلی واسه خواهرتون پیش نیومده بود.
کلافه گفتم
--بله ولی میخواستم بابت رفتار دیشب برادرم ازتون عذر خواهی کنم.
ریز خندید
--اشکالی نداره شاید اگه منم جای برادرتون بودم همین رفتارو داشتم.
خندیدم
--خب پس خیالم راحت شد.
تماسو قطع کردم و رفتم تو آشپزخونه دیدم اَردلان داره آشپزی میکنه
خندیدم
--دلبری نکن اَردلان یه موقع عاشقت میشما!
خندید
--فعلاً که خانم هرسینی دراولویتن.
اخم کردم
--چرت نگو اَردلان.
خندید و با صدای موبایلش رفت تو اتاق.
موبایلمو برداشتم و زنگ زدم به آرتین
آرتین:سلام چطوری؟
آران:سلام قربونت آسا چطوره؟
آرتین:از صبح که خوابیده.
آران:به مامان اینا چیزی نگفتی؟
خندید
--خداروشکر دیروز مهناز رفته بوده خونه ی دخترش نفهمید چیشده وگرنه الان مامان از وسط نصفم میکرد.
خندیدم
--بالاخره که میفهمن.
پوفی کشید
--چی بگم.
--خیلی خب باشه هرچی شد بهم خبر بده.
تماسو قطع کردم و وضو گرفتم نماز خوندم...
بعد از شام نشستم سر سیستم و کارای شرکتو انجام دادم تا دو روز آخر هفته بتونم برم گوشخانی.
با صدای پیامک موبایلم دست از کار کشیدم و برش داشتم و با خوندن جک طنز پقی زدم زیر خنده ولی وقتی دقیق شدم دیدم پیام از طرف ترلانه....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم💞
#پارت_12
پیش خودم گفتم اصلاً واسه چی باید این پیامو واسم بفرسته و تو همین فکرا بودم که سرمو گذاشتم رو میز و خوابم برد....
با احساس گردن درد شدید از خواب بیدار شدم، ساعت نه صبح بود رفتم دوش گرفتم و داشتم صبححونه میخوردم که اَردلان با چندتا نایلون خوراکی اومد تو خونه.
خندیدم
--به به آقا اَردلان سحر خیز شدی.
خندید
--نمیری شرکت؟
ابرو بالا انداختم
--میخوام برم گوشخانی.
تأیید وار سر تکون داد و رفت سمت یخچال و خریدارو تو یخچال جا داد.
--تو نمیای؟
برگشت سمتم
--کجا؟
--گوشخانی.
تلخند زد
--بیام نمک رو زخم آسا بشم؟
حرفی نزدم و رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم و سوییچ ماشینو برداشتم و رفتم بیرون...
نزدیکای ظهر رسیدم گوشخانی.
مامان با ذوق در و باز کرد و کلی قربون صدقم رفت.
کنجکاو به پشت سرم نگاه کرد
--پس اَردلان؟
مصنوعی لبخند زدم
--چیزه راستش...
اخم کرد
--چیزی شده آران؟
لبخند زدم و دستشو گرفتم
--نمیخوای منو ببری تو خونه.
لبخند زد و تأییدوار سر تکون داد
--بیا تو مادر...
یه راست رفتم تو اتاقم و داشتم لباسامو عوض میکردم که آرتین با یه حوله دور کمرش اومد تو اتاق.
اخم کردم
--این چه وضعیه؟
خندید
--اولاً سلام بعدشم مگه وضعم چشه؟
حق به جانب گفتم
--نمیگی آسا میبینتت؟
خندید
--ماشاالله از یه دنیا بی خبری داداش.
همینجور که داشت حولشو باز میکرد ادامه داد
--یه هفته ای میشه رفته خونه خودشون.
همون موقع مامان در رو باز کرد و آرتین سریع حولشو پیچید دور خودش و معترض گفت
--مامان جان چرا بدون در میای تو؟
مامان مشمئز گفت
--بشین ببینم، خوبه خودم بزرگت کردما!
خندیدم
--جانم مامان کاری داشتی؟
لبخند زد
--بیا واست شربت درست کردم.
تأییدوار سر تکون دادم
--چشم الان لباس عوض میکنم میام...
عصر با آرتین و آرین رفتیم باغ و واسه شام سیب زمینی آتیشی درست کردیم.
عاشق وقتایی بودم که چهارتایی میرفتیم باغ و اون شب جای اَردلان خیلی خالی بود.
آرتین صدام زد
--چته آران تو فکری؟
چشمک زد و ادامه داد
--نکنه تو فکر اون دختره...
اخم کردم
--بسه آرتین چرت نگو!
آرین کنجکاو گفت
--ببینم اینجا چه خبره؟
شونه بالا انداختم
--هیچی بابا آرتین زر میزنه.
آرتین خندید
--دروغ میگه عاشق شده میخواد لو نده.
عصبانی هجوم بردم سمت آرتین و با این کارم هردومون خندمون گرفت.
با صدای آرین برگشتم سمتش و گوشیمو گرفت سمتم
--خانم هرسینی دیگه کیه؟
تا اینو گفت مثل جت پریدم گوشیو گرفتم و صدامو صاف کردم جواب دادم.
--الو؟
با صدای بغض آلود ترلان که چیزی نمونده بود گریش بگیره نگران گفتم
--اتفاقی افتاده؟
با گریه گفت
--من الان یه جا گیر کردم.
متعجب گفتم
--کجا گیر کردین واضح حرف بزنید لطفاً!
از میون گریه هاش فهمیدم رفته خارج شهر اونجا ماشینش خراب شده و همین که تماسو قطع کردم سوییچ ماشینو برداشتم و داشتم از کلبه میرفتم بیرون که آرتین کتفمو گرفت
--وایسا ببینم کجا داری میری؟
نگران گفتم
--یه کاری پیش اومده باید برم.
اخم کرد
--ساعت دوازده نصف شبه!
آرین روبه آرتین گفت
--خب بیا همراهش بریم.
آرتین متفکر به من خیره شد و من سریع گفتم
--هرکاری میخواید بکنید فقط سریع!
هرسه سوار ماشین شدیم و با سرعت زیاد شروع به حرکت کردم.
آرتین خندید
--داداش ما جونمونو از سر راه نیاوردیما!
بدون توجه به حرفش گفتم
--یکی به مامان زنگ بزنه.
آرین نگران گفت
--چی بهش بگم؟
کلافه گفتم
--نمیدونم یه چی بگو دیگه...
آرتین پرید وسط حرفم و خندید
--به مامان بگو ما فقط داریم میریم خودمونم نمیدونم.
مسخره خندیدم
--واااای آرتین چقدر تو با مزه ای.
گوشیمو برداشتم تا زنگ بزنم که آرتین گوشیو کشید و اخم کرد
--ساعت دوازده شبه ها! میخوای مامانو سکته بدی؟ ولش کن اون الان فکر میکنه ما باغ میمونیم بزار فردا بهش زنگ بزنیم.
شونه بالا انداختم
--باشه هر جور راحتی.
اخم کرد
--تو نمیخوای بگی کجا میریم؟
نفس عمیقی کشیدم و با صدای پیامک گوشیمو باز کردم دیدم ترلان یه آدرس کلی فرستاده و زیرش نوشته دقیق نمیدونه کجاس.
آرتین کنجکاو به صفحه ی موبایلم خیره شد
--آدرس کجاس؟
خندیدم
--تو که آدرسو خوندی زیرشم بخون دیگه.
به پیام خیره شد و گفت
--یعنی چی آدرس دقیق نیست؟
پوفی کشیدم و گوشیمو خاموش کردم
--ترلان یه جایی گیر افتاده.
تازه فهمیدم سوتی دادم و خواستم جمعش کنم که آرتین شیطون خندید
--وایسا ببینم ترلان دیگه کیه؟
خندیدم
--ترلان؟ آهاااان منظورم خانم هرسینیه،آخه فامیلش ترلان هرسینیه.
خندید
--داداشِ من به اسم بود چرا انقدر
می پیچونی؟
اخم کردم
--آره اصلاً به تو چه فضولی؟
آرین معترض گفت
--بسه دیگه خیر سرتون ۲۸ سالتونه عین دو تا بچه ی ۲ ساله دعوا میکنید.
آرتین مشمئز گفت
--خودتم قنبر هفت ساله نیستیا ۲۶ سالته.
پوفی کشیدم
--کاری نکنید برگردم بزارمتون خونه خودم تنها برماااا....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم💞
#پارت_13
ساعت از نیمه شب گذشته بود که رسیدیم سروآباد و رفتم سمت آدرسی که ترلان واسم فرستاده بود.
از ماشین پیاده شدم باهاش تماس گرفتم ولی جواب نداد.
نگران چندبار پشت سر هم تماس گرفتم ولی جواب نداد و آخر سر از دسترس خارج شد.
پوفی کشیدم و کلافه برگشتم سمت ماشین و نگاهم رفت سمت آرتین و آرین که بیخیال خوابیده بودن.
عصبانی در ماشینو باز کردم و کتف آرتینو گرفتم کشوندمش بیرون.
از خواب پرید و چند ثانیه با بهت به صورتم زُل زد.
یه سیلی محکم زدم زیر گوشش تا موقعیتو درک کنه.
دستشو گذاشت رو گونش و اخم کرد
--چته وحشی؟
در مقابل اخم کردم
--تو خجالت نمیکشی عین خرس خوابیدی؟
متعجب گفت
--نکنه انتظار داری مثل جغد بیدار باشم؟
به ساعتش اشاره کرد و ادامه داد
-- نمیدونم چرا من عادت دارم این ساعت از شب رو بخوابم.
آرین خواب آلو سرشو از شیشه آورد بیرون
--چتونه شماها؟
عصبانی خیز برداشتم سمت آرین که آرتین جلومو گرفت.
داد زدم
--تو یکی خفه!
آرین با بهت به آرتین زُل زد و آرتین عصبانی گفت
--ولش کن آرین این کم خواب شده داره پاچه میگیره!
کلافه پریدم وسط حرفش
--نخیرم.
آرتین سوالی بهم خیره شد و من متأسف گفتم
--بخاطر کم خوابی نیست!
عصبانی یقمو چنگ زد
--پس مریضی مارو از خواب بیدار کردی؟
هولش دادم عقب و داد زدم
--دختره نیست میفهمی؟
آرتین کنجکاو گفت
--منظورت چیه؟
کلافه تو موهام دست کشیدم
--ترلان اینجا نیست موبایلشم جواب نمیده.
آرتین کنجکاو گفت
--مگه آدرسی که فرستاده همینجا نیست؟
--چرا هست ولی دقیق نیست.
با صدای زنگ موبایلم سریع جواب دادم
--الو؟
صدای مضطرب ترلان تو گوشم پیچید
--کجایید آقا آران؟
همین که خواستم جوابشو بدم صدای پارس سگ و جیغ ترلان با هم قاطی شد و تماس قطع شد.
همینجور که داشتم شمارشو میگرفتم سوار ماشین شدم و ماشینو روشن کردم ولی موبایل ترلان خاموش بود.
آرتین کلافه گفت
--کجا میری؟
--نمیدونم....
نزدیک یک ساعت تا انتهای خیابونو گشتیم ولی اثری از ماشین ترلان نبود.
تو راه نگاهم رفت سمت یه راه میون بر و حس ششمم میگفت ترلان اونجاس.
راهمو کج کردم سمت جاده خاکی و هنوز یک کیلومتر نرفته بودم که با دیدن یه ماشین زدم رو ترمز و از ماشین پیاده شدم و با صدای جیغ و پارس سگ دویدم سمت ماشین.
چند تا سگ دور ترلان جمع شده بودن و پارس میکردن، اونم از ترس فقط جیغ میزد.
برگشتم تا تفنگ آرتینو بگیرم که همون موقع صدای شلیک گلوله اومد و سگا از ترس فرار کردن و ترلان از صدای گلوله بیشتر جیغ میزد.
رفتم کنارش و آروم صداش زدم
--خانم هرسینی!
آروم سرشو بلند کرد و تا منو دید پقی زد زیر گریه و میون گریه گفت
--آقا آران شمایید؟
لبخند زدم
--نگران نباشید سگا فرار کردن.
آرتین خندید و به تفنگش اشاره کرد
--البته به لطف این!
ترلان با ترس به من زُل زد
خندیدم
--نترسید بردارمه
آرتین اومد جلو و خندید
--حالا دیگه ما شدیم غریبه ترلان خانم؟
ترلان که معلوم بود خجالت زده شده گفت
--شرمنده نشناختمتون.
خندیدم
--ببخشید دیگه این داداش ما زیادی خاکیه!
کنجکاو ادامه دادم
--حالتون خوبه؟
آرتین خندید
--خسته نباشی الان میپرسی؟
ترلان لبخند زد
--بله خداروشکر حالم خوبه فقط...
حرفشو خورد و به زمین خیره شد
--شرمنده مزاحم شما شدم، راستش من خانوادم تهرانن و چندماه بیشتر نیست که اومدم اینجا و بهتره بگم دوستی ندارم.
لبخند زدم
--اصلاً حرفشم نزنید منم مثل برادرتون.
حس کردم هوا سرده و لباس ترلان اونقدر گرم نبود.
زیر نگاه سنگین آرتین و آرین که تازه به جمعمون اضافه شده بود سوییشرتمو درآوردم و انداختم رو شونه هاش.
معترض گفت
--نه نیازی نیست هوا خوبه.
همون موقع یه عطسه کرد و آرتین خندید
--بله کاملاً مشخصه.
آرین معترض گفت
--بچها نمیریم خونه؟
همه حرفشو تأیید کردن و ترلان نگران بهم خیره شد.
کنجکاو گفتم
--مشکلی پیش اومده؟
خجالت زده گفت
--ماشینم بنزین تموم کرده.
آرتین به ماشین من اشاره کرد
--بکسلش میکنیم.
حرفشو تأیید کردم و با طناب ماشین ترلانو بستیم به ماشین من و آرتین و آرین با ماشین من و من و ترلان با ماشین ترلان رفتیم....
تو راه سکوت عمیقی بینمون بود و آخر سر دووم نیاوردم گفتم
--جسارتاً میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
تأییدوار سرتکون داد
--بله بفرمایید.
-- شما این وقت شب خارج شهر چیکار میکردید؟
خندید
--خب راستشو بخواید من زیاد اینجارو نمیشناسم، امشبم قرار بود برم ویلای یکی از دوستام که خارج شهره، ولی خب بخاطر شیفت کاریم نتونستم با بقیه برم و مجبور شدم خودم تنها برم که راهو گم کردم و این اتفاق افتاد.
تأییدوار سر تکون دادم و دوباره سکوت بینمون بود تا رسیدیم تو شهر.....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم💞
#پارت_14
ماشینشو بردیم تعمیرگاه و ترلانو رسوندم خونشون و آرتین و آرینو بردم خونه ی خودم.
تو راه چند بار زنگ زدم به اَردلان تا دفعه ی پنجم خواب آلو جواب داد
--آران تو خواب نداری داداش؟
خندیدم
--از قدیم گفتن سحر خیز باش تا کامروا باشی.
بلند شو صبححونه بزار مهمون دارم.
حرصی گفت
--آخه کدوم خری این ساعت میره مهمونی؟
صدا رو بلند گو بود و آرتین خندید
--حالا دیگه ما شدیم خر؟
چند ثانیه گذشت ولی خبری از اَردلان نشد و تماسو قطع کردم خواستم دوباره باهاش تماس بگیرم که آرتین اجازه نداد و تا برسیم خونه هیچکدوم راجع به اتفاقی که دیشب افتاده بود حرفی نزدیم...
رسیدیم خونه و کلید انداختم در رو باز کردم و نگاهم رفت سمت اَردلان،همینجور که موبایل تو دستش بود خوابیده بود.
آرین شیطون به من و آرتین خیره شد و یه لگد زد به پهلوی اَردلان.
گیج از خواب بیدار شد و تا آرینو آرتینو دید متعجب گفت
--شما اینجا چیکار میکنید؟
آرتین خندید
--چیه فکر کردی فقط تو میتونی اینجا لنگر بندازی؟
اینو گفت و لباساشو درآورد رفت سمت اتاق
--آران حولت کجاس؟
--تو کمد.
نگاهم رفت سمت اَردلان که دستاشو زیر چونش گذاشته بود و گیج به یه نقطه خیره بود.
صداش زدم
--اَردلان؟
جواب نداد و بلند تر گفتم
--اَردلااااان!
کلافه سرشو بلند کرد
--چتــه! چرا داد میزنی؟
--پاشو صبححونه آماده کن.
حق به جانب گفت
--به من چه خونه ی توعه!
آرین متأسف سر تکون داد
--تا آرتینه آرتین وقتیم اون نیست با اَردلان مثل سگ و گربه به هم میپرید،من میرم آماده میکنم بابا نخواستیم.
اَردلان خندید
--عه آرین توام هستی؟
آرین حرصی کوسن مبل رو پرت کرد سمت اَردلان و اونم تو هوا گرفت و پرت کرد سمت آرین.
با صدای آرتین رفتم تو اتاق و کنجکاو گفتم
--تو مگه نرفتی حموم؟
با دیدن تاپ دخترونه تو دستش بهت زده گفتم
--این مال کیه؟
حق به جانب گفت
--این سوألو من باید از تو بپرسم.
عصبی خندیدم
--به جان تو من اصلاً...
عصبی حرفمو قطع کرد
--برو به اَردلان بگو بیاد.
متأسف سر تکون دادم و از اتاق رفتم بیرون و جوری که سعی در کنترل صدام داشتم اَردلانو صدا زدم ولی موفق نبودم چون فریاد زدم
--اَردلان مگه کری؟
با اخم بهم خیره شد
--چته آران چرا امروز انقدر داد میزنی؟
به اتاق اشاره کردم
--بیا ببین آرتین باهات چیکار داره.
آرین پوزخند زد
--اینجا فقط من اضافیم؟
همون موقع آرتین از اتاق اومد بیرون و تاپو گرفت سمت اَردلان
--این چیه؟
اَردلان خندید
--مگه نمیبینی داداش من تاپه....
با سیلی که زد تو دهنش حرفش قطع شد و پشت بندش فریاد زد
--تو آدم بشو نیستـی نه؟
اَردلان ملتمس به من خیره شد و آرتین چونشو گرفت سمت خودش
--به من نگاه کن! بهت میگم این چیه؟
اَردلان معترض گفت
--من چه بدونم از آران بپرس!
از تعجب چشمام گرد شد و عصبانی هجوم بردم سمتش یقشو گرفتم
--مرتیکه تو خجالت نمیکشی؟ میخوای تو در و همسایه منو سکه ی یه پول کنی؟
پوزخند زد
--درسته که من عوضی یه غلطی کردم ولی عوضی نیستم که بخوام کارمو تکرار کنم.
آرتین عصبانی غرید
--به خدای احد و واحد اَردلان اگه همین الان به غلطی که کردی اعتراف نکنی جوری میزنمت که نفهمی از کجا خوردی؟
اَرلان خون گوشه ی لبشو پاک کرد و پوزخند زد
--نه الان نزدی!
آرتین خواست هجوم ببره سمت اَردلان که آرین جلوشو گرفت
--بابا بزارین این بدبختم حرف بزنه!
آرتین اخم کرد
--تو فضولی نکن بچه!
آرین پوزخند زد
--آهان بعد تو بزرگی که بدون اینکه حقیقتو بدونی داداشتو کتک میزنی؟
آرتین که از فرط عصبانیت قرمز شده بود حمله کرد سمت آرین و اینبار من جلوشو گرفتم
--بسه آرتین!
نگاه برزخیشو از آرین گرفت و به اَردلان دوخت.
اَردلانم سوییشرتشو از رو کاناپه برداشت و داشت میرفت سمت در که صداش زدم
--کجا؟
بدون اینکه برگرده گفت
--برمیگردم.
رفت و در رو محکم پشت سرش کوبید به هم.
آرتین کلافه نشست رو مبل و آرین رفت تو اتاق.
نشستم کنارش و آروم گفتم
--چرا هرچی میشه دعوا راه میندازی داداش من؟
اخم کرد
--من به فکر آبروی جنابعالیم ولی تازه انگار یه چیزم بدهکار شدم؟
لبخند زدم
--میدونم ولی درست نیست که سر هر موضوعی زود از کوره دربری!
متأسف سر تکون داد و با بغض گفت
--چشمای گریون آسا یه لحظه ام از جلو چشمام دور نمیشه آران، نمیخوام چندتای دیگه رو مثل آسا بدبخت کنه.
خواستم حرفی بزنم که با صدای پیامک موبایل اَردلان کنجکاو برش داشتم و پیامی که مخاطبش شاهین سیو شده بود رو باز کردم
نوشته بود
--دمت گرم اَردلان، همه چی عالی بود، بچها کلی حال کردن، از این به بعد هر موقع داداشت نبود بگو بچهارو خبر کنم راستی کرایه رو زدم به کارتت.
با تعجب به متن پیام خیره شدم و موبایلو گرفتم سمت آرتین که اونم از تعجب چشماش گرد شده بود.
همون موقع در باز شد و اَردلان با یه مرد همسن و سال بابا اومد تو....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
💞درد تسلیم💞
#پارت_15
از سر و صورت مرده معلوم بود کتک خورده.
اخم کردم
--این کیه اَردلان؟
مرد ملتمس به من خیره شد
--آقا من شاهینم اون لباس زنونه ام مال دوست دخترمه.
عصبانی رفتم سمتش و یقشو گرفتم
--مرتیکه تو با این سنت خجالت نمیکشی...
یهو به حرفش دقیق شدم و کنجکاو گفتم
--لباس دوست دختر تو تو خونه ی من چیکار میکنه؟
اَردلان به جای شاهین جواب داد
--من خونه رو دادم.
اخم کردم
--تو چه غلطی کردی؟
سربه زیر گفت
--به پول نیاز داشتم و اتفاقی با شاهین برخورد کردم اونم تا فهمید بهم گفت اگه واسش یه مکان فراهم کنم هرچقدر بخوام بهم میده.
عصبانی یقشو چنگ زدم و فریاد زدم
--تو چههه غلطی کردی اَردلان؟
چقدر دیگه باید آبرو ریزی راه بندازی تا خیالت راحت شه؟
شاهین خواست حرف بزنه که دست گذاشتم رو دهنش
--تو یکی خفه!
برگشتم سمت اَردلان
--مگه روز اول نگفتم هرچی نیاز داشتی به خودم بگو؟ حالا من از فردا تو در و همسایه...
با صدای موبایلم حرفمو خوردم و با دیدن اسم ترلان رفتم تو اتاق و جواب دادم
--سلام بفرمایید.
نگران گفت
--سلام آقای بهرامی چیزی شده؟
مصنوعی خندیدم
--نه چطور؟
--آخه صداتون میلرزه.
خندیدم
--نه چیزی نیست بفرمایید امرتون.
خجالت زده گفت
--راستش میخواستم بابت دیشب ازتون تشکر کنم خیلی زحمت کشیدین.
--نه این چه حرفیه وظیفم بود.
ریز خندید
--راستش میخوام امشب با برادراتون بیاید رستورانی که دفعه ی قبل رفتیم میخوام ازشون تشکر کنم.
خجالت زده خندیدم
--نیازی نیست زحمت نکشید.
معترض گفت
--خواهش میکنم آقای بهرامی اینجوری من به شما مدیون میشم.
پوفی کشیدم
--باشه من باهاشون صحبت میکنم.
با ذوق گفت
--خیلی ممنون لطف میکنید.
با صدای داد و فریاد سریع تماسو قطع کردم و از اتاق رفتم بیرون دیدم آرتین و اَردلان دارن باهم دعوا میکنن و آرین داره شاهینو کتک میزنه.
اول رفتم آرتینو از اَردلان جدا کردم و عصبانی گفتم
--چتونه شماها؟
آرتین برزخی به اَردلان اشاره کرد
--از این آقا بپرس!
اَردلان پوزخند زد
--چیه چون نمیزارم واسم قلدری کنی؟
آرتین حرفی نزد و آرینو کشوند پیش خودش
کلافه گفتم
--دو دقیقه من رفتم تو اتاق!
شاهین ملتمس گفت
--آقا تورخدا بزارید من برم، به آرتین اشاره کرد
--این آقا میخواد ازم شکایت کنه.
با خودم فکر کردم اگه از شاهین شکایت کنیم یه پای اَردلان تو این ماجرا گیره و با همون اخم گفتم
--شکایت لازم نیست فقط قول بده دیگه دور و بر اَردلان پیدات نشه که اگه پیدات بشه مثه امروز راحت ولت نمیکنم بری....
همین که شاهین رفت هجوم بردم سمت اَردلان و تا میتونستم کتکش زدم.
چونشو گرفتم تو دستم و غریدم
--دفعه ی آخرت باشه از این غلطا میکنی، اگه میخوای اینجا بمونی باید از شنبه بری دنبال کار.
از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق
--من میرم بخوابم شمام هرچی میخواید از یخچال بردارید بخورید.
رفتم دراز کشیدم رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای آلارم از خواب بیدار شدم و رفتم بیرون دیدم خبری از بچها نیس.
ساعت چهار بعداز ظهر بود و باورم نمیشد انقدر خوابیده باشم.
زنگ زدم به آرتین و بعد از چند تا بوق جواب داد
--سلام آقا آران ساعت خواب.
کنجکاو گفتم
--سلام کجایید شما؟
--رفتیم رستوران تو خواب بودی بیدارت نکردیم.
خندیدم
--اونوقت با اجازه ی کی؟
خندید
--بچه که نیستیم آران از تو اجازه بگیریم راستی ماشینو ما بردیم نگران نشی.
عصبانی گفتم
--تا ساعت هفت برگردیداا من قرار دارم.
خندید
--جوووون با ترلان؟
عصبانی گفتم
--زهرمار و ترلان، خانم هرسینی.
خندید
--نباباااا؟حالا کجا میخوای بری؟
--حیف تو که بخوای با من بیای سر قرار.
خندش بیشتر شد
--عــه؟ از کی تا حالا خانوادگی میرن سر قرار؟
حرصی گفتم
--آرتین خفه شو واسه دیشبه.
کنجکاو گفت
--دیشب؟
پوفی کشیدم
--واسه تشکر امشب دعوتمون کرده بریم رستوران.
به ظاهر عصبانی گفت
--میمردی زودتر بگی ما نیایم اینجا؟
خندیدم
--من چه میدونستم تو انقدر هولی!
تماسو قطع کردم و رفتم نیمرو درست کردم خوردم و رفتم حموم.
ریشمو زدم و یه ته ریش گذاشتم و حسابی خودمو شستم.
از حموم اومدم و موهامو با سشوار مدل دادم.
رفتم سمت کمدم ولی دریغ از دو تیکه لباس. همرو پوشیده بودن!
عصبانی زنگ زدم به آرتین
کلافه جواب داد
--چه خبرته آران انقدر زنگ میزنی؟
عصبانی گفتم
--من چی بپوشم حالا؟
شروع کرد خندیدن.
حرصی گفتم
--کجاش خنده داشت؟
میون خنده گفت
--شدی مثل دخترا که هرچی میشه میگن چی بپوشم.
غریدم
--آی کیو شما هیچی لباس واسه من نزاشتید من الان چی بپوشم؟
پوفی کشید
--نگران نباش حالا یه چیزی واست میخریم.
بدون هیچ حرفی تماسو قطع کردم و با حوله دراز کشیدم رو تخت و دوباره خوابم برد.
با صدای آرتین از خواب پریدم
خندید
--یعنی قرار داری اینجوری دراز به دراز خوابیدی؟
مضطرب گفتم
--ساعت چنده؟
خندید
--نترس هنوز فرصت داری....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
دوستان عزیز سلام شبتون بخیر😍
امیدوارم که تا این قسمت از رمان لذت برده باشید😌
ممنون میشم نظرات و انتقاداتتون رو راجع به رمان درد تسلیم واسم بنویسید🙈
https://harfeto.timefriend.net/16527260467059
نظر سنجی ناشناس
سلام این رمان ادامه رمان سد خون هست درسته میخواستم بدونم واقعی هستش یا نه
سلام بله ادامهی رمان سد خون هست.
خیر رمان تخیلی و ساخته ی ذهنه