💞درد تسلیم💞
#پارت_147
روبه امیر،مصنوعی لبخند زدم
--ببخشید داداش من همینطوری یه چیزی میگه!
«ترلان»
نگاه مردد عمو یوسف، بین من و کژال خانم چرخید و گفت
--یادمه دیار، همیشه حسرت از دست دادن بچشو میخورد.
تلخند زد و ادامه داد
--میگفت بچمو به ناحق ازم گرفتن.
کژال خانم با بغض گفت
--خدا باعث و بانیشو لعنت کنه!
یه حسی بهم میگفت،ماجرا به من ربط پیدا میکنه و از تصور اینکه آران برادرم باشه خون تو رگام یخ بست.
با صدای عمو یوسف،گیج بهش خیره شدم.
خندید
--تو چت شده ترلان؟
مصنوعی خندیدم
--هیچی فقط...
مکث کردم و سمج گفتم
--عمو، قرار ملاقات الان تموم میشه ها!
تأییدوار سر تکون داد و به صندلی کنار تخت اشاره کرد
--بشین.
ناچار نشستم رو صندلی و همون موقع، پرستار اومد گفت وقت ملاقات تموم شده و باید بریم.
از کژال خانم خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون، ولی ذهنمن،هنوز درگیر حرفای عمو یوسف و کژال خانم بود.
با صدای امیر از فکر دراومدم
--چیشد عزیزم؟
چی؟ این الان جلوی آران به من گفت عزیزم؟
ای خدا منو بکشه از دست این امیر راحت شم.
حرفی نزدم و عمو یوسف، رو کرد سمت آران و لبخند زد
--ما دیگه باید بریم آقا آران.
انشاالله که کژال خانم هم زودتر خوب میشن.
آران لبخند زد
--خیلی ممنون زحمت کشیدید...
با امیر و عمو یوسف رفتیم تو حیاط و داشتیم از بیمارستان میرفتیم بیرون، که سریع گفتم
--عمو، پس قرار ملاقات؟
برگشت سمتم و کلافه گفت
--قرار ملاقات همین بود که دیدی.
گیج بهش خیره شدم
--منظورتون چیه؟
جوری که سعی در آروم کردن من داشت گفت
-- این خانمی که الان رفتیم ملاقاتش،کژال خانم مادرت بود.
با چشمایی که از تعجب گرد شده بود داد زدم
--چیییی؟
تلخند زد
--ببخشید ولی هرکاری کردم، نتونستم اینارو جلو روی کژال خانم بگم.
چهره ی آران، جلو چشمام نقش بست و از تصور اینکه این همه مدت،عاشق برادرم بوده باشم، احساس بدی بهم دست داد.
انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم.
هیچ حرفی نمیزدم و به یه نقطه ی نامعلومی خیره بودم.
بی توجه بهشون،راهمو کج کردم سمت بیمارستان.
عمو یوسف سریع گفت
--ترلان جان الان وقت ملاقات نیست.
جوابشو ندادم و همینجور میرفتم.
امیر دوید سمتم و صدام زد
--ترلان صبر کن، ترلان!
دید جواب نمیدم،دستمو گرفت و اخم کرد
--مگه با تو نیستم؟
عصبانی دستمو کشیدم و با صدای ترکیبی از بغض و نفرت گفتم
--دفعه ی آخرت باشه به من دست میزنی.
راهمو کج کردم سمت بیمارستان که سریع گفت
--خیلی خب، ببخشید.
حرفی نزدم و امیر ادامه داد
--میشه بگی الان دقیقاً کجا میخوای بری؟
کلافه برگشتم سمتش
--امیر لطفاً تنهام بزار!
امیر: ولی آخه...
چشمامو رو هم فشار دادم
--ازت خواهش میکنم.
کلافه تو موهاش دست کشید و گفت
--من الان چیکار کنم پس؟
بی توجه به حرفش، به راهم ادامه دادم.
دیدم امیر، دوباره خواست بیاد دنبالم که عمو یوسف جلوشو گرفت....
از شناختی که از اونجا داشتم،تو اون ساعت حیاط پشتی بیمارستان خلوت بود.
واسه همین، راهمو کج کردم سمت حیات پشتی.
دلم نمیخواست با هیچکس حرف بزنم.
عذاب وجدان مثل خوره افتاده بود به جونم.
بغض سنگینی بیخ گلومو گرفته بود و لرزش خفیفی تو بدنم حس میکردم.
ناخودآگاه، اشکام شروع کرد باریدن.
حس میکردم پاهام تحمل وزنمو ندارن...
«آران»
حالم مثل وقتایی بود که قبلاً میدیدمش.
انگار یادم رفته بود، که چه زخمی به دلم زده.
دست گذاشتم رو قلبم که مثل یه گنجیشک توی قفس، خودشو به سینم میکوبید.
تلخند زدم و آروم گفتم
--آروم باش لعنتی، مگه یادت رفته دردامونو؟
یه سیگار روشن کردم و چندتا پک عمیق بهش زدم.
جدیداً تنها راه حل آرامشم بعد از آرام، سیگار بود که مسکنی میشد، واسه دردای روحیم و مرحمی واسه زخمای قلبم.
با صدای برخورد یه جسمی با زمین، برگشتم و نگاهم افتاد به خانمی که افتاده بود رو زمین.
نگران رفتم بالاسرش و آروم صداش زدم
--خانم حالتون خوبه؟
«ترلان»
یدفعه پاهام سست شد و افتادم رو زمین.
نمیدونم چقدر گذشت، که سایه ی یه نفر رو بالاسرم حس کردم و صدای آشنایی که نگران باهام حرف میزد رو شنیدم.
آروم سرمو بلند کردم و به چشمای دریاییش خیره شدم.
تا منو دید متعجب لب زد
--ترلان؟
تأییدوار سر تکون دادم ولی اون،خواست از کنارم رد بشه، که سریع گفتم
--میشه نری؟
بدون اینکه برگرده گفت
--چرا باید بمونم؟
اون لحظه حواسم به اتفاقایی که بینمون افتاده نبود و آرامشی میخواستم که بدون شک، فقط آران میتونست بهم بده.
با بغض گفتم
--آران، جون هرکی دوست داری نرو!
مردد برگشت و یه زانوش رو تکیه گاه بدنش کرد و نشست روبه روم...
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
💞درد تسلیم💞
#پارت_148
عمیق به چشمام خیره شد و تلخند زد
--تو منو چی فرض کردی؟ هان؟
درسته که یه زمانی عاشقت بودم،ولی آلزایمر ندارم،یادم بره باهام چیکار کردی!
پوزخند زد و ادامه داد
--لطفاً یه جوری رفتار نکن انگار هیچ اتفاقی نیفتاده!
گقت و از جاش بلند شد و رفت.
باورم نمیشد این همون آران باشه، زمین تا آسمون فرق کرده بود.
یاد حرفای عمو یوسف افتادم و نمیخواستم باور کنم که آران برادرمه....
«آران»
برگشتم تو محوطه و نگاهم افتاد به آرام. بیصدا نشسته بود رو صندلی و به نقطه ی نامعلومی خیره بود.
سعی کردم لبخند بزنم و نشستم کنارش.
یه دستمو دور شونه هاش حلقه کردم
--آرام خانم ما چرا ناراحته؟
برگشت سمتم و تلخند زد
--نه ناراحت چرا؟
خندیدم
--رنگ رخساره خبر میدهد آرام خانم.
نفسشو صدادار بیرون داد و گفت
--دو روز دیگه، اول مهره.
تازه یادم افتاد هنوز ثبت نامش نکردم مدرسه.
خندیدم
--این که غصه نداره، فردا میریم ثبت نام میکنیم.
با لبای آویزون بهم خیره شد
--مگه نگفتی مدرسه ثبت نامم نمیکنه؟
اخم کردم
--نه، من کی همچین حرفی زدم؟
چشم چپ کرد
--دروغ نگو، خودم شنیدم به عمو آرتین میگفتی!
همون موقع، آرتین بهم زنگ زد گفت برم بالا پیش مامان، تا اون بیاد پایین.
تماسو قطع کردم و رو کردم سمت آرام
--من باید برم پیش مامان، با عمو آرتین برو خونه،شبم تو اتاق خودت بخواب.
اخم کرد
--من نمیرم.
کلافه گفتم
--آرام لجبازی نکن لطفاً، بهت میگم برو بگو چشم.
به حالت بچگونه شروع کرد پاهاشو به زمین بکوبه
--من تنها حوصلم سر میـــره!
کلافه تو موهام دست کشیدم
--میگی چیکار کنم؟
ذوق زده گفت
--بزار پیشت بمونم.
خندیدم
--چی میگی بچه؟مگه میزارن دو نفری بمونیم؟
لجباز از جاش بلند شد
--حالا بهت نشون میدم بچه کیه!
گفت و دوید سمت بخش.
یه قدری تند می دوید، که نگهبان بخش تا اومد به خودش بیاد،آرام رسید تو اتاق مامان.
همینجور که نفس نفس میزدم،رفتم تو اتاق.
آرتین متعجب گفت
--این بچه چشه؟
نگاهم افتاد به آرام، که زیر تخت مامان،جوری قایم شده بود که کسی نبینتش ولی لباسش کامل مشخص بود.
خندیدم
--بیا بیرون بچه، بازیو باختی.
تو همون حالت گفت
--خودت بچه ای!
خندیدم و رفتم از زیر تخت کشوندمش بیرون
--بیا برو آرام،محیط اینجا واست ضرر داره.
مشمئز بهم خیره شد
--تو از کی انقدر پاستوریزه شدی؟
گیج بهش خیره شدم
--منظورت چیه؟
سیس دانشمندی به خودش گرفت و گفت
--منظورم اینه که چرا انقدر حساس شدی؟
نوچی کردم
--آرام بیا برو حوصله ندارم.
بریده بریده و محکم گفت
--نــــ...مـــیـــ... رم!
همون موقع، مامان از خواب بیدار شد و نگران گفت
--چه خبرتونه انقدر سر و صدا میکنید؟
آرام با بغض مصنوعی به مامان خیره شد
--خالــه، آران نمیزاره من بمونم اینجا!
مامان خندید
--بمونی که چی بشه دورت بگردم؟
آرام با آب و تاب گفت
--میخوام بمونم از شما مراقبت کنم خاله جونـم.
مامان خندید
--موش نخوره زبون تورو!
جدی ادامه داد
--نه عزیزم، نمیشه بمونی، آرانم واسه خودت میگه. چون خدایی نکرده ممکنه مریض بشی!
«ترلان»
نشسته بودم رو صندلی و به سرمایی که کل وجودمو گرفته بود، توجهی نمیکردم.
ناگهان، یه فکری زد به سرم.
پیش خودم گفتم، اگه بدون اینکه به بقیه حرفی بزنم، بزارم برم تهران،هیچکس نمیفهمه من کی بودم و اینجوری واسه خودمم بهتره.
چون دیگه نمیخوام هر روز آرانو ببینم و بخاطر احساسم، نسبت بهش عذاب وجدان داشته باشم.
با احساس اینکه یه نفر نشست کنارم،برگشتم و به امیر خیره شدم.
پتویی که تو دستش بود رو باز کرد و آروم انداخت روم.
بی هیچ حرفی نشست کنارم و در سکوت، به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود.
خودمو زیر پتو گرد کردم و با لرز گفتم
--خدا خیرت بده امیر.
چند ثانیه گذشت و بی توجه به حرفم گفت
--اون کسی که دلباخته اش بودی، آران بود؟
اخم کردم
--چرا میپرسی؟
کلافه چشماشو بست و گفت
--جواب منو بده ترلان!
پوزخند زدم
--تو فرض کن همچین چیزی بوده، الان میخوای چیکار کنی؟
منفی وار سر تکون داد و تلخند زد
--هیچی، فقط میخواستم ببینم، در مقایسه با من چیه؟
تلخند زدم
--الان میخوای از آب گل آلود ماهی بگیری؟
حرفی نزد و من با بغض ادامه دادم
--فرض کن یه روز بفهمی اون کسی که از عمق وجود عاشقش بودی، خواهرته.
چیکار میکنی؟چجوری میتونی همچین چیزیو قبول کنی؟
نفس عمیقی کشید و گفت
--اینکه بخوام راجع بهش تصمیم بگیرم، کار راحتی نیست ولی خب...
مکث کرد و مردد ادامه داد
--میتونی همین الان برگردی تهران، جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
دوستان سلام.
به علت حجم بالای دروس، نمیتونم امشب پارت بزارم
انشاالله فردا بعد از ظهر❤️
💞درد تسلیم💞
#پارت_149
ذهنم رفت سمت اون شب که مامان آران مریض بود و وقتی دلیلش رو پرسیدم، گفت بخاطر از دست دادن بچشه.
الان اون بچه من بودم و دست سرنوشت، بعد ۳۰سال منو بهش برگردونده بود.
نگران برگشتم سمت امیر
--اگه اتفاقی واسش بیفته چی؟
سؤالی بهم خیره شد
--چه اتفاقی؟منظورت چیه؟
نگران گفتم
--مثلاً اگه بفهمه من تنهاش گذاشتم؟
شونه بالا انداخت
--خب بفهمه.
مکث کرد و گفت
--تا حالا به این فکر کردی، که تو این ۳۰سال پدر، مادرت کجا بودن؟ چرا ازت سراغی نگرفتن؟
کلافه گفتم
--شاید بخاطر اینکه جونم حفظ بشه؟!
پوزخند زد
--توچقدر ساده ای ترلان،طرف بچش مریض میشه،مثل مرغ پر و بال کنده خودشو به این در و اون در میزنه،بعد تورو جلو چشمشون دزدیدن،هیچ کاری نکردن!
اخم کردم
--درست حرف بزن امیر،هرچیم باشه، اونا پدر مادر منن!
خندید
--یه طرف ماجراهم عمه ی خودمه!
بی توجه بهش، ازجام بلند شدم
--من نمیتونم همچین کاری بکنم، الان میرم همه چیو میگم.
هنوز دو قدم نرفته بودم، که با حرف امیر پاهام سست شد
--نکنه بخاطر اون پسره آرانه؟
پوزخند زدم و برگشتم سمتش
--تو درباره ی من چی فکر کردی امیر؟
شونه بالا انداخت
--من فقط دارم چیزایی که دیدم و شنیدم رو میگم.
چون وقتی تو یه مدت طولانی، به چشم یه مرد بهش نگاه کردی،الان واست سخته که بخوای قبول کنی اون برادرته، واسه همینم دلت نمیاد رهاش کنی و...
عصبانی غریدم
--بــسه امیر! اگه یه کلمه ی دیگه حرف بزنی، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
با سرعت، از اونجا دور شدم و دلم نمیخواست، حتی کلمه ای با امیر حرف بزنم.
این حجم از وقاحت، واسم قابل هضم نبود و میخواستم خفش کنم...
یدفعه با صورت محکم خوردم به یه نفر و همزمان که هین بلندی کشیدم، چشمامو محکم بستم.
چند ثانیه بعد،سرمو بلند کردم و با چشمای متعجب آرتین روبه رو شدم.
سریع خودمو جمع و جور کردم و خجالت زده
--ببخشید حواسم نبود.
یه نمه اخم کرد و گفت
--خواهش میکنم.
خواستم برم که سریع گفت
--ترلان خانم!
برگشتم سمتش
مردد گفت
--میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
مصنوعی لبخند زدم و تأییدوار سر تکون دادم
--بله حتماً...
با هم رفتیم نشستیم رو یه نیمکت.
آرتین رفت دوتا قهوه از سوپری دم در بیمارستان گرفت و اومد.
تا چند دقیقه بینمون سکوت بود، که آرتین بالاخره رضایت داد حرف بزنه.
یه قلب از قهوه اش رو خورد و گفت
--چرا برگشتین؟
تلخند زدم
--نمیدونم.
سرشو بلند کرد و عمیق به چشمام خیره شد
--آرانو اینجوری نبین!
از اون روزی که رفتی...
خواستم حرف بزنم، که تأییدوار حرفشو تکرار کرد
--از اون روز که رفتی آران داغون شد.
تلخند زدم
--میدونم باور نمیکنید، ولی حال من از آران بهتر نبود!
پوزخند زد
--تو که میدونستی خودتم نمیتونی تحمل کنی، چرا تنهاش گذاشتی؟
مکث کرد و گفت
--الان چرا برگشتی؟
متأسف سر تکون دادم
--شما دارید من رو قضاوت میکنید.
تأییدوار سر تکون داد
--هرچی که بوده گذشته،مهم الانه که با برگشتتون به اینجا،داغشو تازه تر میکنید!
با بغض گفتم
--میگی چیکار کنم؟ برم بمیر خوبه؟
بعدشم من به انتخاب خودم آرانو ترک نکردم، به اجبار خانوادم بود.
بی توجه به حرفم گفت
--شوهرته؟
گیج بهش خیره شدم
--کی؟
کلافه گفت
--همین پسره امیر.
منفی وار سر تکون دادم
--معلومه که نه!
لبخند زد
--ولی معلومه خیلی خاطرتو میخواد.
بی توجه به حرفش گفتم
--الان این مهمه؟
از جاش بلند شد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت
--گفتم تا بری سراغ همون، چون آران الان یه نفر دیگه رو دوست داره.
با جمله ی آخرش،یه نفر قلبمو مچاله کرد و نفس، تو سینم حبس شد.
خندیدم
--شوخی میکنی؟
منفی وار سر تکون داد
--نکنه انتظار داشتی منتظرت بمونه؟
حرفش خیلی ناراحتم کرد ولی به روی خودم نیاوردم و لبخند زدم
--من کی همچین حرفی زدم؟ انشاالله که خوشبخت بشه...
آرتین رفت و من همینجور نشسته بودم اونجا.
با هربار مرور کردن حرفاش، انگار یه نفر با پتک میکوبید تو سرم.
نمیدونستم باید چه حسی داشته باشم.
نفرت، خوشحالی،بغض... هرچی که بود،قلبمو به درد آورده بود و نمیخواستم حرفاشو باور کنم.
این وسط، همش به خودم نهیب میزدم که آران برادرمه و نمیتونم راجع بهش، مثل قبل فکر کنم....
«آران»
نشسته بودم بالاسر آرام و آروم موهاشو نوازش میکردم.
به حالت خوابیدنش خیره شدم و ناخودآگاه خندم گرفت.
گوشه ی کاناپه، خودشو جمع کرده بود و عمیق خوابیده بود.
از اینکه حاضر بود تو سخت تریش شرایط بمونه، ولی پای حرفش وایسه،خوشم میومد.
متاسف سر تکون دادم و از جام بلند شدم. پتوشو مرتب کردم و رفتم روبه روی پنجره وایسادم.
به آسمون خیره شدم و ناخودآگاه، ذهنم رفت سمت ترلان.
نمیتونستم علاقم نسبت بهش رو انکار کنم، با این حال،از اینکه جلو چشمم بود،بیشتر عذاب می کشیدم...
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
🔸️امام حسن عسکری علیهالسلام: مواظب باش که طلب روزی، تو را از کار و اعمال واجب باز ندارد.
💌 ولادت حضرتش مبارک باد ...
#مناسبت
💞درد تسلیم💞
#پارت_150
«ترلان»
با صدای زنگ موبایلم، از خواب بیدار شدم و خوابالو گوشیمو جواب دادم
--الو؟
با صدای عمو یوسف،نشستم رو تخت و صدامو صاف کردم
--سلام عمو.
خندید
--سلام ترلان خانم، ساعت خواب!
گیج گفتم
--ببخشید، مگه ساعت چنده؟
مکث کرد و گفت
--نزدیک ۱۱ونیم.
کلافه تو موهام دست کشیدم
--وای ببخشید، من دیشب دیر اومدم هتل،واسه همین خیلی خسته بودم.
خندید
--اشکالی نداره، فقط واسه عصر ساعت ۶آماده باش بریم پیش مادرت.
مردد گفتم
--چیزه، عمو، راستش...
بی توجه به حرفم گفت
--فقط مادرت هنوز نمیدونه! فعلاً با بچه ها صحبت کردم، قرار شد تا قبل از اینکه ما بریم اونجا،به مادرتون خبر بدن.
ذوق زده گفت
--نمیدونی بچها وقتی فهمیدن، چقدر خوشحال شدن!
با صدای بوق، فهمیدم پشت خطی دارم و همون موقع عمو یوسف، تماسو قطع کرد.
بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم
--الو؟
صدای آشنایی با ذوق گفت
--سلااام بــر خواهررر عزیزم!
متعجب گفتم
--آقا آرتین؟
کلافه گفت
--آقا آرتین کدوم خریه؟ باید بگی داداش آرتین!
ناخودآگاه خندم گرفت.
آرتین با ذوق گفت
--الهی من قربونت برم، کجا بودی تا الان؟
یعنی اون لحظه،واکنش من و اون کاملاً مخالف همدیگه بود.
آرتین، اونور داشت با ذوق حرف میزد و من اینور مثل جغد به دیوار زُل زده بودم.
با صدای آرتین، که صدام میزد از بهت دراومدم.
گیج گفتم
--ها؟
خندید
--میگم لباس بپوش باهم بریم بیرون،من روبه روبه ی در هتل منتظرتم.
بهت زده جیغ زدم
--چییی؟
خندید
--میدونم واست عجیبه، اما خب از صبح که عمو یوسف بهم گفت،تا الان به زور صبر کردم تا بیام ببینمت!
خواستم بگم هنوز هیچی قطعی نشده، ولی دلم نیومد ذوقشو کور کنم.
لبخند زدم و گفتم
--نیم ساعت دیگه میام.
تماسو قطع کردم و دویدم رفتم سرویس و برگشتم یه نمه آرایش کردم و رفتم سمت کمد.
یه مانتوی کاربنی، با شلوار جین مشکی و روسری مشکی پوشیدم.
کیفمو برداشتم و رفتم بیرون ولی همین که خواستم برم،محکم خوردم به یه نفر.
سرمو بلند کردم دیدم امیر.
اخم کردم
--امیر مگه کوری؟
متعجب گفت
--به من چه تو...
با دیدن جای رژ لبم رو پیرهنش لب گزیدم و هین بلندی کشیدم.
امیر حرفشو قطع کرد و کنجکاو به لباسش خیره شد.
تو همون حالت گفت
--کجا به سلامتی؟
اخم کردم
--به تو چه!
سرشو بلند کرد و پوزخند زد
--ترلان سعی کن زبون درازتو در مقابل من کوتاه کنی، چون یه موقع میبینی خودم کوتاهش کردم!
با یادآوری حرفایی که دیشب زد، اخم کردم و سرمو به حالت قهر برگردوندم.
--با من حرف نزن!
گفتم و راهمو کج کردم سمت پله ها که دستمو گرفت
--کجا؟ باید وایسی پیرهن منو بشوری بعد بری!
پوزخند زدم و دستمو کشیدم
--تو خواب ببینی!
گفتم و با سرعت از پله ها رفتم پایین.
صدای امیر میومد که با حرص میگفت
--خیر نبینی ترلان!...
رفتم دم در. نگاهم افتاد به پژو پارس نوک مدادی، که آرتین کنارش وایساده بود.
تا منو دید لبخند زد و اومد سمتم
--سلام آبجی ترلان!
لبخند زدم
--سلام.
با یادآوری حرفایی که دیشب زد و رفتاری که اون موقع ازش دیدم، باورم نمیشد این همون آرتین باشه.
از فکر دراومدم و نشستم صندلی عقب.
آرتین آینه رو رو صورتم تنظیم کرد و خندید
--افتخار نمیدین بیاین جلو مادمازل؟
لبخند زدم
--عقب راحت ترم.
تأییدوار سر تکون داد و راه افتاد.
همینجور که از تو آینه بهم خیره شده بود خندید
--نمیدونی وقتی فهمیدم خواهرم پیدا شده چه حسی داشت! انگار دنیارو بهم داده بودن! تموم غصه هام از بین رفت!
عمیق به چشمام خیره شد و لبخند زد
--خداروشکر که هستی.
لبخند زدم و از پنجره به خیابون خیره شدم...
رفتیم رستوران و آرتین چند نوع غذا با هم سفارش داد.
خندیدم
--زیاد سفارش ندادید؟!
حق به جانب بهم خیره شد و خندید
--مثل اینکه اولین قرار خواهر برادریمونه ها.
خندیدم و حرفی نزدم.
دوتا دستشو گذاشت زیر چونش و کنجکاو بهم خیره شد.
دستم رفت سمت روسریم و خندیدم
--روسریم بده؟
منفی وار سر تکون داد
--نه، فقط میخوام ببینم شبیهیم یا نه.
خندیدم
--خب؟ شبیهیم؟
خندید
--نمیدونم والا،آخه تو دختری، من پسرم.
کلی فرقشونه!
خندیدم و همون موقع گارسون غذامونو آورد....
بعد از ناهار رفتیم بازار و آرتین گفت هرچی خواستم بخرم.
هنوز به قول معروف، اونقدر یخم باز نشده بود که بتونم باهاش راحت باشم.
ولی با اصرار زیادش،یه شومیز حریر سبز آبی، با شال همرنگش خریدم...
داشتیم تو بازار قدم میزدیم که آرتین روبه روی یه طلافروشی وایساد و به زور منو برد تو مغازه.
به صاحب مغازه گفت من خواهرشم و میخواد واسم یه چیز خاص بخره.
طلافروشه هم، هرچی جنس گرون داشت گذاشت رو میز و با آب و تاب از جنسشون تعریف میکرد.
آروم دم گوشش گفتم
--این چه کاریه آخه؟
اخم کرد
--تو کاریت نباشه، فقط انتخاب کن.
پوفی کشیدم و ناچار، یه ست دستبند و انگشتر انتخاب کردم....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنر جدیدمون😍😍😍
کانال رو بفرست واسه دوستات❤️
@berke_roman_15
@berke_roman_15
بشتابید که جاهای حساسه رمانه🤩😍
ماهشباےتارم🌛☝️🏼:)
Nazanin Bayati
طرفدارنازنینبیاتیهستی ..؟
https://eitaa.com/bayati_kiyoot1
دوسشداری ..؟🐳❤️
https://eitaa.com/bayati_kiyoot1
دوسشداریومیخوایببینیش ..؟
https://eitaa.com/bayati_kiyoot1
میکسمیخوایازش ..؟
https://eitaa.com/bayati_kiyoot1
عکسمیخوایازش ..؟
https://eitaa.com/bayati_kiyoot1
جات اینجاست👧🏻💗👇🏻
https://eitaa.com/bayati_kiyoot1
منتظرتــم؛🍐💕 ..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغوش تو
امن ترین
نقطه ی زمینه🌍❤️
#استوری_عاشقانه
@berke_roman_15
❤️📱❤️📱❤️📱❤️
💞درد تسلیم💞
#پارت_151
دور تا دور دستبند و انگشتر،مربع های ریز کار شده بود و خیلی شیک و خاص بود.
از مغازه اومدیم بیرون و معترض رو کردم سمت آرتین
--این چه کاری بود کردی؟
خندید
--من کاری نکردم.
حرفی نزدم و به دستبند خیره شدم
لبخند زد
--مبارکت باشه عزیزم....
رفتیم تو چندتا بوتیکمردونه،چون آرتین میخواست به انتخاب من، لباس بخره.
بعد از ده تا پیرهنی که آرتین پوشید، یه پیرهن راه راه سفید طوسی، خیلی به تنش نشست و با یه شلوار فیلی ستش کرد.
ساعت ۵ عصر بود که آرتین منو رسوند هتل و گفت منتظرم میمونه تا کارامو انجام بدم،بعد با هم بریم بیمارستان...
حس میکردم پاهام داره از وسط نصف میشه. به زور، از پله ها رفتم بالا و داشتم در رو باز میکردم، که با صدای امیر دو متر پریدم بالا.
اخم کردم
--عـــه امیر ترسیدم.
با اخم یه قدم اومد جلو و من ناخودآگاه رفتم عقب.
دستشو گذاشت رو دیوار و صورتشو به صورتم نزدیک کرد.
جوری که هرم نفساش میخورد تو صورتم و مورمورم میشد.
با صدای کنترل شده ای گفت
--کجا بودی؟
پوزخند زدم
--منظورت چیه؟
چشماشو رو هم فشار داد و غرید
--ترلان جواب منو بده!
اخم کردم
--به توچه؟مگه تو چیکارمی؟
سرشو بلند کرد و پوزخند زد.
از فرصت استفاده کردم.
با دست، در رو هول دادم و رفتم تو ولی تا امیر خواست عکس العملی نشون بده، سریع در رو بستم.
چندتا ضربه محکم زد تو در و غرید
--بالاخره که میای بیرون!
بی توجه بهش،رفتم سمت اتاق و خریدامو گذاشتم رو تخت.
دست و صورتمو شستم و یه نمه آرایش کردم. لباسامو عوض کردم و کیفمو برداشتم از اتاق رفتم بیرون.
گوشمو چسبوندم به در و تیز شدم ببینم امیر هنوز هست یا نه، ولی هیچ صدایی نمی اومد.
با بسم الله،آروم در رو باز کردم و رفتم بیرون.
خیلی آروم رفتم سمت راه پله، که با صدای امیر سرجام میخکوب شدم.
--وایسا منم میام.
بدون اینکه برگردم گفتم
--مگه تو میدونی من کجا میرم؟
دست به سینه شد روبه روم وایساد و گفت
--محض اطلاع،آقا یوسف زنگ زد گفت ببرمت بیمارستان.
تأییدوار سر تکون دادم و مصنوعی لبخند زدم
--با آرتین میرم نمیخواد تو زحمت بکشی.
تا اینو گفتم،برزخی بهم خیره شد و اخم کرد
--آرتین کدوم خریه؟
پوزخند زدم
--امیر چرا خودتو میزنی به گیجی؟آرتین الان داداشمه!
پوزخند زد
--بزار ثابت بشه داداشته، بعد تموم عقده هاتو خالی کن.
اخم کردم
--منظورت چیه؟
منفی وار سر تکون داد
--هیچی ولش کن.
تلخند زدم
--مشکل تو اینه که فکر میکنی همه مثل خودتن که هنوز پات به آمریکا نرسیده، زندایی عکس دوستای دخترت، که از ظاهرشون میشد فهمید چه کاره ان رو به من نشون میداد.
با چشمای از حدقه دراومده بهم خیره شده بود بود و وقتی حرفم تموم شد خندید
--این چرت و پرتا چیه میگی؟
خواستم حرفی بزنم، که بغضم شکست و بدون اینکه بهش نگاه کنم، سریع از پله ها رفتم پایین...
اصلاً معنی حرفاشو نمیفهمیدم، حس میکردم همش دنبال اینه که به هر روشی منو بچزونه.
دم در،اشکامو پاک کردم وصدامم صاف کردم و
سوار ماشین شدم.
آرتین خندید
--ماشاالله، چقدر سریع آماده شدی.
خندیدم
--طعنه میزنی؟
منفی وار سر تکون داد و همینجور که ماشینو روشن میکرد گفت
--من موندم این دخترا چیکار میکنن انقدر حاضر شدنشون طول میکشه؟
خندیدم
--انشاالله وقتی ازدواج کنی میفهمی.
دستاشو به نشونه ی آمین بالا برد
--خدا از دهنت بشنوه خواهر.
خندیدم و سکوت بینمون برقرار شد.
بین راه، با آرتین رفتیم یه جعبه شیرینی و یه دسته گل خریدم و رفتیم بیمارستان...
رسیدیم جلو در و آرتین رفت ماشینو پارک کنه.
تپش قلبم بالا رفته بود. دست و پام ناخودآگاه شروع کرد لرزیدن.
آرتین اومد دسته گل رو ازم گرفت و نگران گفت
--ترلان خوبی؟
لبخند زدم
--آره، فقط یکم استرس دارم.
لبخند زد و دستمو محکم گرفت تو دستش
--نگران نباش،من اینجام....
«آران»
از صبح که عمو یوسف زنگ زد و اون حرفارو زد،انگار مغزم قدرت تحلیلش رو از دست داده بود و مثل شوک زده ها شده بودم.
باورم نمیشد ترلان خواهرم باشه و این موضوع برام مثل خواب بود.
نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت، حتی نمیدونستم وقتی میبینمش باید چی صداش بزنم.
مغزم از این حجم فکر و خیالی که مثل زنجیر به هم گره خورده بود، در حال متلاشی شدن بود.
با صدای آرام از فکر دراومدم و گیج بهش خیره شدم
--چی میگی آرام؟
خندید و انگشتای دستشو گرفت جلو صورتم
--این چند تاس؟
اخم کردم
--چطور؟
حق به جانب گفت
--چون علاوه بر اینکه موبایلت زنگ خورد و نفهمیدی، منم که جواب دادم هیچ عکس العملی نشون ندادی.
شونه بالا انداختم
--خب؟
پوفی کشید و آروم گفت
--هیچی بابا،عمو آرتین گفت با ترلان دارن میان بالا.
بی توجه به حرفش، نگاهم افتاد به مامان که عمیق خوابیده بود.
نگران گفتم
--ولی من که هنوز به مامان نگفتم....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖