ازت بدم میاد ادعای نویسندگی داری و هیچی بلد نیستی
چقدر خوبه که انقدر صادقانه حرف میزنید😌
#سلام_امام_زمانم✋🏻🍂
بیا و خاموش کن این آتش جهل را😔
سلامتی آقا امام زمان، و تعجیل در فرج ایشان صلوات🌺❤️
الهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم🌺
#امام_زمان
#جمعه
@berke_roman_15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 گل دوم ایران به ولز توسط رامین رضاییان (11+90)
ایــــــول😭😍😭😍
خدا پشت و پناهتوووون عزیزان ما🥺😍❤
آفررررررررینننننن😍😍
تبریک امام زمان🥺😍
تبریک آقا جان❤️
تبریک بچه هاااا😍😍😍😍
#جام_جهانی
#برد_ایران
#برای_ایران
@berke_roman_15
🇮🇷😍🇮🇷😍🇮🇷😍🇮🇷
داداشآرمانبازمسربلندشدیم...
تبریکمیگمبههمههموطنها:)
بهامیدسربلندیجلویآقاامامزمان(عج)🤲
"بردنمونمبارک"
ما بردیییم دادااااش🥺😍
#پایان_مماشات
#شهید_آرمان_علی_وردی
#لبیک_یا_خامنه_ای
@A_AliVerdi
Mojtaba Shoja - Eshghe Ahoorayi (128).mp3
3.42M
▶️موزیک پلی کن 🇮🇷😍✌️
ضربان قلبای ما با تو میزنه
هیجان از دل های ما دل نمیکنه
دستامون پر میگیره با فرشته ها
پرچم رو بالا بردی تا خود خدا
🇮🇷حامی ایرانم ✌️
#جامجهانی
@berke_roman_15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه به ثمر رسیدن گل تیم ملی در یک رستوران😍😍😍
این است اتحاد😎🇮🇷✌
#جام_جهانی
#ایران
@berke_roman_15
✌️🇮🇷✌️🇮🇷✌️🇮🇷✌️
همه رمانهات عالین ممنون و هر کی هم که دوس نداشته میتونست نخونه مجبور نبودن که اومدن زرزر میکنند خیلی بد بو...
ممنون عزیزم🙂❤️
سلام دوستان حالتون چطوره😍
من بعد از چند شب دوباره برگشتم😁❤️
لطفاً دعا کنید بازیو ببریم🥺😌
در شب میلاد حضرت زینب سلاماللهعلیها برای پیروزی تیم ملیِ مقتدر کشورمون ، و شادی دل
میلیونها هموطن ..🇮🇷
هممون دم میگیریم ۶۹ بار مدد یا زینبۜ!
| #برای_ایران . #جام_جهانی #لبیک_یا_خامنه_ای|
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
⚽⚽⚽⚽⚽⚽⚽
⚽⚽⚽⚽⚽⚽⚽⚽
⚽⚽ ⚽⚽
⚽⚽ ⚽⚽
⚽⚽⚽⚽⚽⚽⚽⚽
⚽⚽⚽⚽⚽⚽⚽
⚽⚽ ⚽⚽
⚽⚽ ⚽⚽
⚽⚽ ⚽⚽
⚽⚽ ⚽⚽
🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷
⚽⚽ ⚽⚽
⚽⚽⚽ ⚽⚽
⚽⚽⚽⚽ ⚽⚽
⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽
⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽
⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽
⚽⚽ ⚽⚽ ⚽⚽
⚽⚽ ⚽⚽⚽⚽
⚽⚽ ⚽⚽⚽
⚽⚽ ⚽⚽
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جام_جهانی
#تیم_ملی
@berke_roman_15
🇮🇷✌️🇮🇷✌️🇮🇷✌️🇮🇷
خداقوت به همهی بروبچ تیم ملی
دمتون حیدری
چه خوب چه بد ، هوادارتیم تا ابد🇮🇷
#برای_ایران
◽ چه در روز خوب و چه در روز بد هواداریت میکنیم تا ابد
#بچهها_مچکریم
#برای_ایران
سلام بچه ها😍
شبتون بخیر💫چه خبر؟
شرمنده این چند شب نبودم ولی با دست پر برگشتم😌
انشاالله از فرداشب پارت گذاری رمان جدیدمون #برای_لبخند_تو
شروع میشه😍😍
ممنون میشم کانال رو به دوستاتون معرفی کنید😌😉
@berke_roman_15
🍁بسم الله الرحمن الرحیم 🍁
#برای_لبخند_تو
#پارت_1
روزگار، پر از درد است، دلبرکم!
اما من آمده ام، تا لبخند را بر لبان تو بیاورم.
آنچنان که غم...
سر تعظیم در برابرمان فرود آورد!
۹۸،۹۹،۱۰۰...بالاخره تموم شد!
با صدای باز شدن در،ناخوداگاه تپش قلبم بالا رفت.
باورم نمیشد انتظار ۱۰سالم به پایان رسیده.
با صدای مهدی،چشمامو باز کردم، ولی با برخورد نور به چشمام،سریع چشمامو بستم و دستمو محکم گذاشتم رو صورتم.
با کمک دستی که مقابلم گرفته شد، از جام بلند شدم.
خندید و چندتا ضربه زد تو کمرم
--پاشو مرد،پاشو آزادی!
فهمید نور چشمامو اذیت کرده، خندش بیشتر شد
--اگه یکم از قلدر بازیات کم میکردی، یه ماه آخر نمینداختنت انفرادی!
کلافه گفتم
--تا لحظه ی آخر باید غر بزنی؟
خندید
--نه خیلی تو به حرفام توجه میکنی...
رسیدیم دم در و دیگه کم کم، چشمام به نور عادت کرده بود.
روبه روی مهدی وایسادم و محکم همدیگه رو بغل کردیم.
دوستی بین یه مأمور پلیس و یه زندانی، واسه خودمم عجیب بود ولی خب اتفاق افتاد.
از روز اول، خیلی اتفاقی به هم برخوردیم. قصش مفصله،سر فرصت میگم براتون.
با صدای مهدی، از فکر دراومدم.
خندید
--چیشد داداش؟ نکنه اینجا بهت خوش گذشته میخوای تا ابد بمونی؟
تلخ خندیدم و آروم به بازوش ضربه زدم
--مراقب خودت باش!
تأییدوار سر تکون داد
--توام همینطور....
واسه لحظه ی آخر، نگاهم افتاد به آدمایی که هرکدوم، با نگاه متفاوتی بهم خیره شده بودن.
یکی خوشحال بود، یکی حسرت میخورد...
ولی من با هیچکدوم جز چندنفر که تو طول این ۱۰سال همشون اعدام شدن،اخت نبودم.
دستی از روی ادب تکون دادم و رفتم.
با هر قدم، نفس تو سینم حبس میشد.
این حجم از استرس،واسم قابل باور نبود.
آروم ولی محکم،رفتم سمت در خروجی و وسایلمو تحویل گرفتم.
نگاهم رو حلقه خیره موند،آروم برش داشتم.
مردد بهش خیره شدم، یکم تو دستم اینور اونورش کردم ولی آخر سر انداختم به دستم. اون رفیق نیمه راه شده بود،ولی من به انتخاب قلبم، ایمان داشتم....
رفتم بیرون و یه نگاه سرتاسری به اطراف انداختم.
یدفعه، یه پیکان با سرعت جلو پام زد رو ترمز.
بی توجه داشتم رد میشدم، که یه بوق بلند بالا زد و شیشه رو داد پایین.
صدای یه خانم اومد
--مگه دربست نمیخوای داداش؟از اونجایی که من میدونم،تو این ساعت گنجشکم اینجا پر نمیزنه، چه برسه ماشین!
انگار نگه انگار حرفی زده، به راهم ادامه دادم.
یدفعه، در ماشین با شدت بدی باز شد و پشت بندش صدای جیغ اومد
--نمیخوای سوار بشی، سوار نشو!
چرا دیگه بی محلی میکنی؟ اصلاً فکر کردی کی هستی؟
برگشتم سمتش و بی توجه به حرفش گفتم
--تا قبرستون...چقدر میگیری؟
حرفشو خورد و با دهن باز بهم خیره شد.
چندثانیه بعد پکر گفت
--نزدیک ۱ساعت راهه که...
تا اینو گفت، راهمو کج کردم برم، که سریع گفت
--خیلی خب! صبر کن! ۱۰۰تومن تا اونجا، ۲۰تومن هم بزار روش، چون ترافیکه.
تأییدوار سر تکون دادم و در عقبو باز کردم نشستم.
برخلاف ظاهرش، توش خیلی مرتب و تمیز بود، انگار تازه از کارخونه آوردی.
سوار شد و ماشینو روشن کرد و راه افتاد...
خواب نبودم، ولی چشمام بسته بود.
داشتم به این فکر میکردم، که چقدر دل تنگ مامانمم!
وقتی حکمم اجرا شد، به یکسال نکشیده، مامانم سکته کرد و عمرشو داد به شما.
با کلی عجز و التماسای بابام،من فقط واسه خاکسپاری با چندتا مأمور رفتم اونجا.
الان۹سال از اون روز میگذشت و من اندازه یه عمر، دلتنگ بودم....
چشمامو باز کردم و کرایه رو حساب کردم.
از ماشین پیاده شدم ولی قبل اینکه در ماشینو ببندم،دختره یه کارت درآورد گرفت سمتم و خجالت زده گفت
--هرموقع خواستید جایی برید، زنگ بزنید من حتما میام.
کارتو گرفتم، یه نگاه سرسری بهش انداختم و تأییدوار سر تکون دادم.
--ممنون...
از سوپری که نزدیک اونجا بود،یه شیشه گلاب و یه بطری آب خریدم.
با یادآوری ذهنی که داشتم،رفتم.
درست بود، نشستم بالا سر قبر.
دست کشیدم، گرد و خاک رو اسمشو پاک کردم.
ناخوداگاه، یاد حرف مامان افتادم که همیشه میگفت
--من اگه بمیرم، بابات ماه تا سال، نمیاد سر قبر من.
و جواب بابا، که با طعنه میگفت
--حالا تو بمیر! من یه کاری میکنم.
تلخند زدم
--چه بد حرفات حقیقت بود مامان.
بی اختیار، اشکام شروع کرد باریدن.
تو طول زندگیم، اون اولین و آخرین کسی بود که اشکامو میدید.
سنگ قبر رو اول با آب، بعد با گلاب شستم و سرمو گذاشتم رو قبر.
خودمو تو آغوشش تصور کردم،گرم بود!
آرامشی داشت، که هیچ جا پیداش نمی کردم. هق هقم بلند شد و درد و دلامو از سر گرفتم....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
🍁برای لبخند تو🍁
#پارت_2
اونجا دیگه خبری از اون کیان مغرور نبود.
شده بودم یه پسر بچه ی کوچیک،که گلایه ی زخمای روزگار به قلبش رو،پیش مادرش میکرد. هرچی بیشتر گریه میکردم، زخمای قلبم تازه تر میشد.
مرگ مامان به یه کنار،بعد از اون طلاق آیه بدجوری کمرمو خم کرد.
این وسط، تنها چیزی که بهش فکر نمیکردم حبس بود....
هوا تاریک شده بود، ولی من هنوز تو همون حالت بودم.
اون لحظه تنها آرزوم مرگ بود، چون فقط اونجوری میتونستم مامانمو ببینم.
تو همون لحظه،حس کردم یه نفر بهم نهیب زد
--یادت نرفته که واسه آزادیت چقدر التماس خدارو کردی؟ الان داری ناشکری میکنی؟
سرمو بلند کردم و به آسمون خیره شدم.
--قربونت برم خدا،من یه چیزی میگم،تو به دل نگیر.
یه فاتحه خوندم، قبر رو بوسیدم و از جام بلند شدم.
لبخند محوی زدم
--دعام کن مامان!
ساکمو برداشتم و داشتم میرفتم که با صدای آشنایی وایسادم.
--بی معرفت چرا نگفتی برگشتی؟
تلخند زدم و برگشتم سمتش.
علی، دوست دوران بچگیم بود.
تا قبل از ازدواجم همیشه با همدیگه بودیم. ولی بعد اون رفت یه شهر دیگه و منم، درگیر مشکلات زندگیم شدم.
یه پسر مذهبی ولی در عین حال شیطون.
تا چند ثانیه،بیصدا بهم دیگه خیره بودیم. عمیق همدیگه رو بغل کردیم،عمیق به اندازه ی ۱۲سال.
سرمو بلند کردم و به صورتش دقیق شدم، هنوزم چشماش پر از شیطنت ولی ابهتش سرجاش بود.
خندید
--چیه؟
تلخند زدم
--هیچی،چقدر مرد شدی!
لبخند زد
--آره، ولی نه به اندازه ی تو.
کنجکاو اخم کردم
--اینجا چیکار میکنی؟
تلخند زد
--یه ماهی میشه برگشتم تهران.
از بچه های محل سراغتو گرفتم،ولی هیچکدوم خبری ازت نداشتن.
تا اینکه آدرس خونتون رو، یکی از همسایه های قدیمی بهم داد،ولی وقتی شنیدم...
به اینجای حرفش که رسید،سکوت کرد و سرشو انداخت پایین.
دست گذاشتم زیر چونش و یه نمه اخم کردم
--یاد بگیر وقتی حرف میزنی، مثل مرد سرتو بالا بگیری!
نگاهشو ازم گرفت و غمگین گفت
--آخه چطور میتونم با اون حکمی که به ناحق واسه تو بریده شد، تو چشمات نگاه کنم؟
منفی وار سر تکون دادم
--ناحق اونیه که نباشه!
من یه غلطی کردم، پای غلطیم که کردم وایسادم.
لبخند زد و منفی وار سر تکون داد
--هنوزم مثل قدیم،بی نفوذ و محکم.
بی توجه به حرفش گفتم
--با خونوادت برگشتی؟
منفی وار سر تکون داد
--نه، اومدم اینجا واسه کار.
تأییدوار سر تکون دادم
--خیلی خب، بیا بریم خونه...
یه دربست گرفتیم.
علی تو راه واسه شام پیتزا گرفت.
هرچی به خونه نزدیکتر میشدیم،خاطرات توی ذهنم پر رنگ تر میشد.
رفتم به زمانی که با آیه کل خونه هارو زیر و رو کردیم تا به قول من، اون آلونک جا رو، پیدا کنیم.
اما تو همون آلونک جا،بهترین اتفاقا واسه هردومون رقم خورد.
با صدای علی از فکر دراومدم دیدم دیدم رسیدیم...
از پایین، به آخرین طبقه ی آپارتمان۱۰طبقه ای خیره شدم.
خاموشی چراغاش، بدجوری تو ذوق میزد.
تلخند زدم و با سر به واحد اشاره کردم
--قشنگ معلومه گرد غربت خوردتش.
نفسمو صدادار بیرون دادم و همینجور که کلیدارو درمیاوردم گفتم
--خداکنه قفل رو عوض نکرده باشن.
همون موقع در با صدای تیک باز شد و علی خندید
--نه داداش،میدونستن تو یه روز برمیگردی....
با آسانسور رفتیم بالا، در رو باز کردم رفتیم تو خونه و چراغو روشن کردم.
پارچه ی سفید روی مبلا، که از شدت موندگاری به زردی میزدن رو برداشتم.
با دست گرد و خاک مبل رو گرفتم و به علی اشاره کردم
--بشین.
بی هیچ حرفی نشست و رفتم سمت اتاق.
در اتاقو باز کردم، اولین چیزی که به چشم خورد، عکس دونفرمون تو لباس عروس دومادی بودی.
آروم از روی دیوار برش داشتم و به دختر آشنای غریبه خیره شدم.
۸سال و ۱۰ماه و۳ روز بود که نداشتمش.
چشمام رو چشمای رنگ شبش خیره موند، هیچ جوره نمیتونستم ازش دل بکنم.
واسه یه لحظه،از هزارمین لحظه، به این فکر کردم که اون کنار یه نفر دیگه باشه.
به جنون رسیدم، دست خودم نبود!
تمام عصبانیتم رو با کوبیدن عکس به دیوار خالی کردم ولی بازم آروم نشدم.
رفتم شاسیو از رو زمین برداشتم،عکسو از روش جدا کردم و بدون اینکه حتی نگاهش کنم، از وسط پارش کردم.
رفتم لب پنجره، فندکمو روشن کردم گرفتم سمت عکس.
اونقدر تو دستم نگهش داشتم،که علاوه بر عکس، دستمم سوخت....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖