فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوا خواه توام جانا
و می دانم که میدانی..!
#استوری_عاشقانه
@berke_roman_15
❤️📱❤️📱❤️📱❤️
🌿سـد خـون🌿
#پارت_15
بی هوا بیخ گلوشو گرفت
--همین امروز برمیگردی به همون خراب
دره ای که بودی!
آسو خندید
--باورم نمیشه این تویی دیار!
--از اولم همین بودم.
دستمو گرفت و با خودش برد بالا.
کلافه نشست رو تخت
آروم رفتم سمتش دستشو گرفتم
--دیار!
دندوناشو روی هم فشار داد
--به جون بچم اگه دستم باز بود تا الان کشته بودمش!
خندیدم
--خیلی خب حالا توام.
با صدای در دیار از جاش بلند شد.
خاله روژا با ترس گفت
--آقا پدربزرگتون اومدن.
دیار بدون هیچ حرفی دنبال خاله راه افتاد.
کنجکاو از جام بلند شدم رفتم سمت پنجره.
ئاکو خان عصبانی بود و همین که دیار رفت سمتش به صورتش سیلی زد.
فریاد زد
--یادت رفته ما کردا جونمون هم بره نمیزاریم دست هیچکس به ناموسمون برسه؟
به آسو اشاره کرد
--اینه جواب زحمتاش؟
دیار پوزخند زد
--فکر کنم اشتباه شده! چون من از وقتی یادم میاد این دا روژا بوده که واسم زحمت کشیده.
به آسو اشاره کرد
--ایشون کاری جز بخور و بخواب انجام ندادن!
همون موقع آسو دست به کمر از جاش بلند شد و با بغض گفت
--درسته که دیار هیچکدوم از زحمات منو نمیبینه ولی همین من بودم که اجازه ی فرار به این دختره کژال ندادم.
شروع کرد گریه کردن
--شاید باورتون نشه خان ولی اگه من نبودم از اینجا فرار میکرد تا وارث شمارو سربه نیست کنه.
نگاه ئاکو خان برگشت سمت پنجره و تا منو دید پنجره رو بستم.
تپش قلبم بالا رفته بود و دست و پاهام شروع کرد لرزیدن.
حواسم نبود دستم خورد به گلدون شیشه ای و از صدای شکستنش جیغ زدم.
به ثانیه نکشید دیار اومد تو اتاق و نمیدونم چی تو صورتم دید که دوید سمتم شروع کرد منو صدا زدن
--کژال!کژال!خوبی؟
با بغض گفتم
--دیار به جون بچم من...
حرفمو قطع کرد
--باشه عزیزم آروم باش! فکر کردی من چرندای اونو باور میکنم؟
لباسشو چنگ زدم و شروع کردم گریه کردن.
دلم میخواست برم یه جایی به دور از هرچی ترس و دلهره اس با دیار زندگی کنم.....
زمستون بود و هوا خیلی سرد بود.
ئاکو خان بعد از اون روز آسو و دلوانو برد عمارت خودش و واسه اذیت کردن من و دیار همه ی خدمتکارارو مرخص کرد.
از اینکه بدون دغدغه میتونستم با دیار زندگی کنم خوشحال بودم.
اواسط ماه نهمم بود و وزنم زیاد شده بود واسه همین انجام کارای خونه واسم سخت بود ولی چاره ای نداشتم.
از چاه آب برداشتم و لباسارو ریختم تو تشت تا بشورم.
حس میکردم دستام هیچ حسی نداره.
دیار اومد بالاسرم و دستامو از تو آب برداش و تو دستاش نگه داشت.
--قربونت برم چرا انقدر به خودت فشار میاری؟ بلند شو خودم میشورم.
رفتم تو مطبخ و هوس کَلجوش کردم.
دست به کار شدم و وقتی کارم تموم شد دیار لباسارو شسته بود.
لبخند زدم و گونشو بوسیدم
--خسته نباشی مرد من!
خندید و رفت سمت اسطبل.
ظرفارو از مطبخ آوردم بیرون و از چاه آب برداشتم تا ظرفارو بشورم.
همین که دول پر از آب رو بلند کردم زیر دلم درد شدیدی گرفت و از درد جیغ زدم و دول از دستم ول شد.
دیار دوید سمتم
--کژال!
جیغ زدم
--دیار بچــم!
با بهت گفت
--ولی الان که وقتش....
جیغ زدم
--توروخدا یه کاری کن!
دیار بغلم کرد بردم تو اتاق و رفت دنبال ماما.
از درد تموم استخونای بدنم درد گرفته بود و تنها کاری که از دستم برمیومد جیغ زدن بود.
دیار با یه پیرزن برگشت.
سریع وسایلشو آماده کرد و اومد سمتم دستمو گرفت و لبخند زد
--نگران نباش دخترم!
رو کرد سمت دیار
--شما بیرون منتظر باش.
دیار با بغض گفت
--نمیتونم بی بی بزان.
اومد سمتم و دستمو گرفت
--نگران نباش کژالم.
بعد از چند ثانیه صدای گریه ی نوزاد بلند شد و بی بی بزان با لبخند گفت
--به به چه گل دختری دلینا خانم!
از اینکه ماما اسم قشنگی واسه بچم انتخاب کرد خوشحال شدم چون تو گوشخانی رسم بود ماما اسم بچه رو انتخاب میکرد
پیچیدش تو پارچه و گرفتش سمتم
--بفرما گل دختر مبارکه.
لبخند بی جونی زدم
--ممنونم بی بی بزان.
روبه دیار اخم کرد
--واسه بچه ی بعدیت نبینم پیش زنت باشی!
زشته مرد این چیزارو ببینه.
دیار خندید و واسه دستمزد یه ریال گذاشت کف دستش.
بعد از اینکه بی بی بزان رفت دیار خندید و دلینارو بغل کرد
--قربونت برم بابایی که انقدر هولی!
یادم به روزی افتاد که خاله ملیحه و مامانم داشتن از زمانی که من به دنیا اومده بودم و چون ننه دختر زاییده بود آقام قشقرق راه انداخته بود حرف میزدن.
مضطرب گفتم
--دیار.
--جانم؟
--از اینکه بچمون دختره....
خندید و حرفمو قطع کرد
--خب مگه دست من و توعه؟
--نه خب ولی تو ناراحت نیستی؟
شروع کرد بلند بلند خندیدن
--باورت نمیشه کژال همیشه آرزوم بود یه دختر داشته باشم.
لبخند زدم و بچمو بغل کردم تا شیرش بدم.
یدفعه در باز شد و خاله روژا با گریه اومد تو اتاق و اول دیارو بوسید بعد منو
--اللهی قربونت برم عزیزم!
قدم نو رسیده مبارک.......
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌿سـد خـون🌿
#پارت_16
خندیدم
--ممنون خاله!
لبخند زد
--نمیدونی وقتی از بی بی بزان شنیدم فارق شدی چقدر خوشحال شدم!
از تو کیف پول قدیمیش ده تومن (ده تا تک تومنی) درآورد گذاشت کف دستم.
--شیرینی بچت.
دیار لبخند زد
--ممنونم دا روژا.
لبخند زد
--خداروشکر که بچت به دنیا اومد.
با صدای در دیار رفت در رو باز کرد و با دلوان برگشت.
دلوان با ذوق اومد سمتم بغلم کرد
--قدم نو رسیده مبارک کژال!
خندیدم
--مرسی عمه خانم.
لبخند زد و دلینارو بغل کرد
--قربونش برم چقدر نازه،اسمش چیه؟
--دلینا.
--واااای کژال خداروشکر آرزوم برآورده شد.
همش دوس داشتم بچت دختر باشه.
برگشت سمت دیار
--بلند شو باید بریم خونه بابابزرگ.
دیار اخم کرد
--اونجا واسه چی؟
آخه تا شنید بچت به دنیا اومده منو فرستاد بیام بچه رو ببرم اونجا به من نگاه کرد و ادامه داد
--ولی خب نمیشه کژال بیاد اونجا لااقل خودت بیا.
دیار پوزخند زد
--چطور بچه رو میخوان مادر بچه رو نه؟
نگران گفتم
--تا خونه ی خان چقدر راهه بچم سرمانخوره؟
دلوان لبخند زد
--نگران نباش با کالسکه اومدم.
رو کردم سمت دیار
--مراقب بچم باشی!
لبخند زد و گونمو بوسید
--نگران نباش مامان کوچولو.
دلوان خندید
--بابا این کارارو نکنید جلو من!
خاله روژا خندید
--نگران نباش واسه توام دیر نشده.....
دلوان و دیار دلینا رو بردن عمارت خان و خاله روژا موند پیش من.
واسم کباب درست کرد ولی هرکاری کردم نتونستم بخورم.
همش نگران بچم بودم.
خاله روژا خندید
--نترس دخترم هرچی باشه نوشه.
با صدای در خاله رفت در رو باز کرد و دیار برگشت.
دویدم سمتش و دلینارو ازش گرفتم.
--قربونت برم مامانی!
خندید
--خوبه دوساعتم نشد.
بدون توجه به حرفش گفتم
--چیشد؟
--چی چیشد؟
--منظورم اینه که چی گفتن؟
خندید
--هیچی چی بگن؟
--دیار به من دروغ نگو!
--واسه چی باید دروغ بگم؟
--نگفتن چرا بچت دختره؟
--مگه نگفتم دست خداس!
بدون هیچ حرفی بچه رو خوابوندم رو تخت و دراز کشیدم کنارش تا بهش شیر بدم.
دیار لبخند زد
--قربونت برم آخه من!
خندیدم
--خدانکنه.
-- آخه نمیدونی چقدر بچه بهت میاد!
جوری که دلم میخواد یه دونه دیگه...
بالشو پرت کردم تو صورتش
--دیار حرفشم نزنیاااااااا!
خندید
--شوخی کردم بابا!
نشست کنارم و دستمو گرفت
--از وقتی اومدی تو زندگیم همه چی عوض شد.
--منظورت چیه؟
--تو منو عوض کردی.
کاری کردی با بقیه مهربون تر باشم.
راحت بخندم،حرف بزنم.
--خب مگه این کارارو قبلاً نمیکردی؟
خندید
--این کارا واسه خان و خانزاده اوف داره.
متعجب گفتم
--وا مگه چیه؟
لبخند زد و گونمو لمس کرد
--هر اتفاقیم که بیفته نمیزارم یه تار مو از سرتون کم شه.
لبخند زدم و دستشو بوسیدم....
شب بود و هرکاری میکردم دلینا نمیخوابید و همش گریه میکرد.
دیار خندید
--کارمون دراومد کژال فکر نکنم با این وضع بشه دومیو آورد.
کلافه گفتم
--دیار میشه به جای چرت و پرت گفتن بلند شی یکم بچه رو نگهداری؟
خندید و دلینارو ازم گرفت.
همین که بغلش کرد آروم شد....
فردای اون روز خاله روژا اومد تا کارای خونه رو انجام بده،با اون وضعیتم خان اجازه نداده بود خدمتکارا برگردن و خاله روژا به انتخاب خودش اومده بود.
دیار صبح زود رفت آهو شکار کرد و داد به خاله واسم کباب درست کنه.
واسه ناهار هممون کباب خوردیم و از اینکه خاله روژا پیشمون غذا میخورد خیلی خوشحال بودم.
کلاً از تبعیضی که بین خدمتکارا و خانواده ی دیار وجود داشت بدم میومد.
بعد از ظهر دلوان اومد پیش دلینا.
حس میکردم یه حرفی میخواد بزنه ولی نمیتونه.
کنجکاو گفتم
--دلوان چیزی شده؟
خندید
--نبابا.
همون موقع دیار اومد تو اتاق.
دلوان نگاهشو بین من و دیار چرخوند و پقی زد زیر گریه.
--نمیزارم ازهم جداتون کنن.
دیار اخم کرد
--چته دلوان چی داری میگی؟
آروم گفت
--بریم بیرون بهت میگم.
تلخند زدم
--یعنی من غریبم؟
دلوان ناراحت برگشت سمتم
--نه ولی...
نگران گفتم
--حرفتو بزن دلوان.
--دیشب آخر شب شنیدم بابابزرگ داشت به زال میگفت همین امروز فردا یه جوری این دختره کژالو بفرس بره دهات خودشون.
با بغض گفتم
--یعنی چی؟
دیار پوزخند زد
--بابابزرگ به گور پدرش خندید.
دلوان با بغض به من خیره شد
--کژال اگه اتفاقی واست بیفته من خودمو میکشم.
دیار کلافه گفت
--خیلی خب حالا توام الکی شلوغش نکن.
گریم گرفت
--دیار یعنی بچم...
حرفمو قطع کرد
--قربونت برم نگران نباش غلط کرده کسی بخواد به تو آزاری برسونه.....
غروب بود و دیار نشسته بود لب پنجره.
حس میکردم خیلی ناراحته.
بلند شدم رفتم سمتش و همین که صداش زدم منو بغل کرد و لبامو بوسید
--کژال قول میدی جایی نری؟
لبخند زدم
--دیار من و تو الان بچه داریم، تموم دلخوشیم بو تو و دلیناس کجا برم آخه؟
گونمو لمس کرد
--حتی اگه قرار باشه بین من و دلینا یکیو انتخاب کنی؟
خندیدم
--چی میگی تو دیار؟
تلخند زد.....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌿سـد خـون🌿
#پارت_17
--جواب منو بده.
--چی میگی تو دیار؟ تو عشق منی،دلینا
تیکه ای از وجودمه چجوری شمارو ول کنم؟
با بغض گفت
--منو بیشتر دوسداری یا دلینا..
گریش گرفت و نتونست حرفشو ادامه بده
واز اتاق رفت بیرون.
با صدای گریه ی دلینا بغلش کردم و بهش شیر دادم.
حس غریبی داشتم، حسی که حالمو دگرگون میکرد.
با بغض به دلینا خیره شدم، نوزاد دو روزه ای که دیار حرف از کنار گذاشنش میزد.
چسبوندمش به سینم و شروع کردم گریه کردن،تو همون حال میگفتم
--آخه کی دلش میاد از تو دل بکنه دختر قشنگم؟
با صدای در سرمو بلند کردم و با دیدن آسو تو چهارچوب در از جام بلند شدم.
پوزخند زد
--فکر نمیکنی تو این خونه زیادی هستی؟
--منظورتون چیه؟
--قبلاً بهت هشدار داده بودم که بعد از زایمانت باید از اینجا بری
پوزخند زد و ادامه داد
--ولی خب شما خوشی زیادی زده بود زیر دلتون و به حرفای من اهمیتی ندادی.
--پس بچم؟
خندید
--بچت؟ اول اینکه حرف اول و آخر واسه یه بچه رو آقاش میزنه و با اینکه چشمم آب نمیخوره این بچه از دیار باشه تکلیفش با اونه.
از اینکه خیلی راحت بهم تهمت میزد خونم به جوش اومد.
با بغض گفتم
--لطفاً به من تهمت نزنید!
--فعلاًاین چیزا مهم نیست دختر مهم اینه که فردا باید برگردی دهاتتون.
با صدای دیار آسو برگشت سمتش
فریاد زد
--حرف دهنتو بفهم!
آسو حق به جانب گفت
--دست من نیست پسرم دستور پدربزرگته...
دیار بی هوا به صورت آسو سیلی زد
زیر لب غرید
--پدربزرگم غلط کرد با تو!
به من اشاره کرد و ادامه داد
--کژال از این خونه تکون نمیخوره اینو تو گوش خودت و پدربزرگ ابله من فرو کن.
همون موقع دلوان رسید و دیارو از مادرش جدا کرد.
--چیکار میکنی دیار؟
دیار کلافه اومد تو اتاق و در رو قفل کرد.
ترجیح دادم حرفی نزنم چون احتمال اینکه کتکم بزنه زیاد بود.
دلینارو خوابوندم رو تخت و همین که خواستم برم بیرون صدام زد
--بمون باهات کار دارم.
همین که نشستم کنارش بغلم کرد
--ببخش اگه با حرفام ناراحتت کردم.
لبخند زدم
--اشکالی نداره.
به چشمام خیره شد
-- بهت قول میدم این روزا میگذره.
--منظورت چیه دیار؟
سرشو گرفت بین دستاش و کلافه گفت
--فقط دعا کن پدربزرگم هرچه زودتر بمیره.
با بهت گفتم
--چی میگی دیار هرچی باشه پدربزرگته!
--کاش نبود کژال! کاش منم یه آدم معمولی مثل بقیه ی مردم ده بودم.
حرفی واسه گفتن نداشتم و در سکوت به دلینا خیره شدم.
دیار ادامه داد
--نمیخوام نگرانت کنم، ولی پدربزرگم میخواد تورو...
مکث کرد و ادامه داد
--میخواد دلینارو ازمون بگیره.
عصبانی خندیدم
--یعنی چی دلینارو ازمون بگیره؟ مگه توپه؟
میفهمی داری چی میگی؟
--ببین کژال این کار به این منظور نیست که ما دیگه دلینارو نبینیم.
خان فقط میخواد یه زن دیگه دلینارو بزرگ کنه تا دلینا نفهمه تو مادرش بودی.
همینجور که اشکام از چشمام جاری میشد گفتم
--مگه من مردم که بچه مو بدم یه زن دیگه بزرگ کنه؟
با بغض بهم خیره شد
--کژال این کار به نفع هر دومون...
سیلی محکمی به صورتش زدم
--خیر سرت تو آقاشی اونوقت میگی....
عصبانی موهامو گرفت تو دستش
--چه غلطی کردی تو؟ به چه جرأتی رو من دست بلند میکنی؟ فکر کردی کی هستی؟
شروع کرد کتکم بزنه.
انقدر با لگد به شکمم زد که دامنم پر خون شد.
حس میکردم اتاقو تار میدیدم و حالم خیلی بد بود.
با دیدن حالم دست از کتک زدنم برداشت و از اتاق رفت بیرون.
به ثانیه نکشید خاله روژا اومد تو اتاق و با گریه کمکم کرد از رو زمین بلند شم.
بدنمو تمیز کرد و لباسمو عوض کرد.
--دختر یکم بیشتر مراقب خودت باشی بد نیستا.
همین که خاله از اتاق رفت بیرون دلینارو بغل کردم و شروع کردم گریه کردن.
با خودم عهد بستم به هر قیمتی شده اجازه ندم دلینارو ازم دور کنن.....
شب بود و دیار هنوز نیومده بود خونه.
با اینکه خیلی اذیتم کرده بود ولی نگرانش بودم.
نیمه های شب بود که صدای در اومد.
اومد تو اتاق و بدون عوض کردن لباساش دراز کشید رو تخت.
--کژال!
بهتره بگم حالم از صداش به هم میخورد.
جوابشو ندادم و خودمو زدم به خواب.
از پشت بغلم کرد
--جون دلینا باهام قهر نباش.
بازم جواب ندادم.
با صدای گریه ی دلینا بغلش کردم تا بهش شیر بدم.
تلخند زد
--کاش منم دلینا بودم اونوقت تو به خاطر من از خوابت میزدی.
پوزخند زدم
--زیادی خوش خیالی دیار!
به جای اینکه بیای بیفتی به جون من و کتکم بزنی از بچمون محافظت کن.
تلخند زد
--کاش زمان به جلو میرفت،زمانی که خودم با دستای خودم پدربزرگمو دفن میکردم.
از دهنم پرید
--این که کاری نداره، خب بُکش راحت شی...
با نگاه برزخیش حرفمو خوردم.
--کژال خفه شو تا دهنتو پُر خون نکردم.
دلینارو خوابوندم و کنارش دراز کشیدم.....
با احساس درد شدید زیر دلم از خواب پریدم و نگاهم به جای خالی دلینا خورد......
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
قلم به دست میگیرم
و میخواهم بنویسم
ولی تا زیبایی چشمانت را
پیش خود مجسم میکنم
کاغذم برای نوشتن کوچک و
جوهر قلمم کفایت نمیکند....!
حلما
صبحتون زیبا زیر سایه ی خدا❤️
@berke_roman_15
❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
دوستان عزیز سلام.
قابل توجه دوستان جدید برای دنبال کردن رمان های کانال
در ابتدای تاسیس رمان
#فرشته_ای_برای_نجات
بعد از اون رمان
#در_حوالی_پایین_شهر
و در آخر رمان
#جدال_عشق_و_نَفس
آیدی جهت ارسال نظرات👇
@helma_15
☕🍁☕🍁
🌿سـد خـون🌿
#پارت_18
دویدم از اتاق رفتم بیرون.
مجنون شده بودم و همه جای عمارت حتی زیر علوفه های اسبارو میگشتم ولی بچم آب شده بود رفته بود تو زمین.
همونجا وسط حیاط نشستم و شروع کردم گریه کردن و با گریه دلینارو صدا میزدم......
«دیار»
واسه آخرین بار بچمو بوسیدم و گرفتم سمت پدربزرگم.
خندید و شروع کرد کف زدن
--حقا که نوه ی خودمی!
پوزخند زدم و تف کردم جلو پاش
--میخوام صد سال نباشم.
لبخند زد
--به نفع خودمونه پسرم، میخوای پس فردا بیفته سر زبونا که عروس دیار اوجاق کوره؟
خودتم که میدونی من از اول راضی به آوردن اون دختره به ده راضی نبودم ولی به شرطی قبول کردم که بعد از اینکه بچتو به دنیا آورد حکمو سرش اجرا کنیم الانم به جای زانوی غم بغل گرفتن برو ببین مادرت چه گل دختریو واست در نظر گرفته.
پوزخند زدم
--کور خوندی، فکر کردی من از کژال دست میکشم؟ اون الان زن منه!
تا اینجاشم خیلی کوتاه اومدم که نوزاد دو روزمو سر حرفای مسخره ی تو دارم از دست میدم.
خندید
--سعی نکن با من در بیفتی دیار!
--اتفاقا دلم میخواد باهات در بیفتم خان!
دوران خون و خون ریزی روبه پایانه، سعی کن آخر عمری به جای نقشه کشیدن واسه بدبختی دیگران واسه آخرتت توشه برداری.
شروع کرد بلند بلند خندیدن و حرفی نزد.
بلند شدم از اتاق برم بیرون و همین که رسیدم دم در با حرفی که زد در جا خشکم زد
--فردا صبح زود حکمو اجرا میکنم چه تو بخوای چه نخوای!
جوابی ندادم و از اتاق رفتم بیرون سوار اسبم شدم، تا برسم خونه یه لحظه ام گریم بند نیومد....
با دیدن کژال که وسط حیاط غش کرده بود
اسبمو رها کردم و دویدم سمتش
هرچی صداش میزدم چشماشو باز نمیکرد.
دست انداختم زیر پاش بلندش کردم بردمش تو اتاق خوابوندمش رو تخت.
دستشو گرفتم و شروع کردم باهاش حرف زدن.
گریه امونمو بریده بود و حالم خیلی بد بود.......
«کژال»
چشمامو باز کردم و با دیدن دیار بلند شدم
از زور گریه نمیتونستم حرف بزنم
--دیار دخترمون...
تأییدوار سرشو تکون داد و بغضش شکست
--میدونم کژال.
--دیار به جون دلینا همین که صبح از خواب بیدار شدم..
حرفمو قطع کرد و بغلم کرد
--آروم باش عزیزم میدونم!
با گریه نالیدم
--دیـار برو دخترمو پیدا کن من بچمو میخوام!
با حرفی که زد ازش جدا شدم.
--دادامش دست خان.
یقشو گرفتم
--تو چیکار کردی؟
سرشو انداخت پایین
--کژال به جون تو...
با جیغ حرفشو قطع کردم
--اسم خودتو میزاری مرد دیار؟
بلند شدم روسریمو انداختم رو سرم.
کلافه گفت
--کجا میری؟
--میرم بچمو بیارم.
اومد سمتم
--کژال اینکار به نفع هردومون...
حرفشو قطع کردم و دو دستی زدم تو سرم و با گریه جیغ زدم
--من این منفعتو نمیخواااام دیار! من بچمو میخوااااام!
با گریه دستامو گرفت
--بشین واست توضیح میدم.
با دستم هولش دادم عقب
--خفه شو دیار فقط خفه شو....
با وجود ضعف بدنم بدو خودمو رسوندم عمارت خان.
همین که رسیدم دم در عمارت با دیدن بچم دست خانمی که همسن و سال ننه بود و از طرز پوشش فهمیدم شهریه دویدم سمتش و دلینارو ازش گرفتم.
اخم کردم
--کی بهت اجازه داده بچمو بغل کنی؟
با صدای خان برگشتم سمتش
--من اجازه دادم.
پوزخند زدم
--کدوم قانونی همچین اجازه ای بهت داده که یه مادرو از بچش جدا کنی؟
پوزخند زد
--به خودت میگی مادر؟ مادر بچه ای که معلوم نیست از چند نفره؟ الانم بچه رو بده خانم عجله داره میخواد بره.
پوزخند زدم
--وقتی حرف بچم وسط باشه حاضرم جونمم بدم پس باید از رو جنازه ی من رد بشی.
با سیلی که به صورتم زد تعادلمو از دست دادم و افتادم رو زمین.
صورت دلینا رو زمین خورد و شروع کرد گریه کردن.
با گریه بغلش کردم و سعی داشتم آرومش کنم.
با لگد زد به پهلوم و دلینارو به زور از دستم کشید.
لباسشو گرفتم و ملتمس گفتم
--توروخدا این کارو نکن...
با لگد هولم داد و بازوم محکم خورد رو زمین.
همون لحظه رگ کردن سینمو حس کردم و گریه ی دلینا بیشتر شد
با گریه نالیدم
--لااقل بزارید به بچم شیر بدم!
خان بدون توجه به من دستور حرکت به کالسکه ی زن و مرد شهریو داد.
دست خودم نبود و فقط جیغ میزدم.
همونجا خان رو نفرین کردم و از خدا خواستم به دردی مبتلا شه که درمونی نداشته باشه
دیار نفس زنون از راه رسید واز رو زمین بلندم کرد.
به بازوهاش مشت میزدم و گریه میکردم.
تو همون حال گفتم
--دیار بچم گشنش بود!
حرفی نمیزد و بیصدا گریه میکرد.
هر زنی که از کنارمون رد میشد با ترحم بهم نگاه میکرد و متأسف سر تکون میداد....
غروب بود و نشسته بودم کنار پنجره به آسمون نگاه میکردم.
بغض سنگینی بیخ گلومو گرفته بود.
از صبح نه حرفی زده بودم و نه چیزی خوردم.
دیار با یه سینی اومد سمتم
--قربونت برم از صبح چیزی نخوردی ضعف میکنی!
عصبانی دستمو زدم زیر سینی و ظرف غذا افتاد رو زمین و شکست.....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
به نظرتون ادامه ی رمان چی میشه🤔
اینجا واسم بنویس👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16447812802223
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت شاه نجف
حضرت علی علیه السلام
بر تمامی شیعیان حضرت مهدی(عجـ...)
💚💖مبـــــــــارکـــــــ بـــــــــاد💖💚
#میلاد_امام_علی
#روز_پدر
@berke_roman_15
💚💖💚💖💚💖💚
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر یعنی گرمی یک خـــانه....
پدر یعنی شونه ی مـــردانــه....
😍💖😍💖
روز پدر مبــــارک💫
#روز_پدر
#پدر
@berke_roman_15
💖💫💖💫💖💫💖
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی از پدران
سال ها...ماه ها... و حتی روز ها...
و ساعاتی قبل...
در کنار همسر و فرزندان خود بودند
اما امروز در میان خانواده نبودند...
و چقدر سخت میشود درک کرد نبودنشان را...
جای خالی شان بدجور حس میشود..
روزتان مبــــارک
قهرمانان سفر کرده🥀
شادی روحشان
"الهم صل علی محمد و آل محمد"
#روز_پدر
#پدر
"حلما"
@berke_roman_15
🥀💖🥀💖🥀💖🥀
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میبینمت دل میشه پَر پَر😍
این چه حسیه آی دلـــبر؟؟
با تو خیال این جهان
فال تهی بیش نیست
عاشقت هستم بدان
عشق که فالی دلی ست💫
#استوری_عاشقانه
#روز_پدر
#پدر
#روز_مرد
@berke_roman_15
💞💞💞💞💞💞💞