eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
715 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿سـد خـون🌿 متعجب گفتم --منظورت چیه؟ از جاش بلند شد و تفنگشو بست به کمرش --هنوز هیچی کامل مشخص نشده. اینو گفت و از اتاق رفت بیرون رو کردم سمت گلاره --آگا چی میگفت؟ بغضش شکست و با گریه گفت --خدا کنه هرچی هست زود تموم بشه.... تا صبح بیدار بودم و یه لحظه ام گریم بند نمیومد،پیش خودم هزار جور فکر و خیال میکردم. آخر سر نتونستم طاقت بیارم و صبح زود قبل از اینکه بقیه از خواب بیدار بشن رفتم اسبمو برداشتم و رفتم سمت ده بالا..... افسار اسبمو به تنه ی درخت بستم و دویدم سمت اتاق. با دیدن دیار که با لباسای خاکی رو تخت خوابش برده بود دویدم سمتش و بی توجه به اینکه خوابه سرشو بغل کردم و شروع کردم قربون صدقش رفتن. از خواب بیدار شد و چند ثانیه با بهت به من زُل زده بود،ازم جدا شد و نشست کنارم --تو اینجا چیکار میکنی کژال؟ دستاشو گرفتم --تو خوبی دیار چیزیت نشده؟ خندید و دستامو بوسید --نه عزیزم من حالم خوبه. یدفعه متعجب گفت --پس بچه ها؟ --نگران نباش خاله پیششونه. گونمو با دستش لمس کرد و لبخند زد --این همه راه بخاطر من اومدی؟ سرمو انداختم پایین و آروم گفتم --تو هرجا باشی منم میام همونجا. خندید و بغلم کرد،آروم دم گوشم گفت --نمیدونی دیشب چه حالی داشتم. دلشوره یه لحظه ام رهام نمی‌کرد و همش نگران تو و بچه ها بودم. خندیدم و از جام بلند شدم رفتم سمت کمد. داشتم لباسای دیارو برمیداشتم که کنجکاو از جاش بلند شد --چیکار میکنی کژال؟ --اینحا دیگه امن نیست دیار. خندید --اگه بخوای به فکر امنیت باشی هیچ جای این کشور امن نیست. ساک از دستم ول شد و با بهت گفتم --چی میگی دیار؟ شونه هامو گرفت و تکونم داد --نترس کژال! فقط ما نیستیم که این شرایطو داریم، وضعیت همه ی مردم همینه. یاد دلینا افتادم و گریم گرفت --یعنی الان بچم کجاست دیار؟ مطمین چشماشو باز و بسته کرد --نگران نباش کژال خدا هیچکدوم از بنده هاشو رها نمیکنه. اشکامو پاک کرد و ادامه داد --الانم به جای گریه و زاری بیا بریم بچه هارو بیاریم. تأییدوار سر تکون دادم و رفتیم تو حیاط... همین که رسیدیم دم خونه ی خاله همزمان با ما آگا از راه رسید و با دیدن دیار خیلی محترمانه باهاش سلام و تعارف کرد. رفتم تو اتاق پیش خاله و همین که منو دید اخم کرد --معلوم هست تو کجایی دختر؟ آرانو که از گریه خونه رو گذاشته بود رو سرش گرفت سمتم --بگیر بچتو. خندیدم و گونشو بوسیدم --ببخشید خاله من صبح زود رفتم.... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای انفجار بلند شد و من و خاله از ترس همدیگه رو بغل کرده بودیم. گریم گرفته بود و از ترس دست و پام شروع کرد لرزیدن. خاله که حال منو دید آرانو ازم گرفت و واسه هر دوشون شیر خشک درست کرد. تو همون حال با گریه گفت --خدا بگم چیکارشون کنه که انقدر مارو اذیت میکنن. دیار و آگا اومدن تو خونه و دیار تا منو دید دوید سمتم، دستامو گرفت --کژال خوبی؟ بدون توجه به خاله و شوهر خالم و آگا سرمو چسبوندم به سینش و لباسشو چنگ زدم شروع کردم گریه کردن. دیار سعی داشت با حرفاش دلداریم بده. خاله اومد از دیار جدام کرد و یه لیوان گرفت سمتم --گل گاو زبونه خاله بخور آرومت می‌کنه. آگا رو کرد سمت دیار --باید بریم رزاب. دیار متعجب گفت --واسه چی؟ آگا متأسف سر تکون داد --وضعیت خوزستان خیلی خرابه. به گلاره نگاه کرد و ادامه داد --نیروهای مدافع دوروزه دیگه اعزام میشن. گلاره گریش گرفت و از اتاق رفت بیرون. منظور آگارو متوجه نشده بودم و کنجکاو گفتم --منظورت چیه؟ تفنگشو کنار گذاشت --من می‌خوام برم جنگ. تقریباً فریاد زدم --چـی؟ دیار برزخی برگشت سمتم و دیگه حرفی نزدم. رو به آگا گفت --پس گلاره چی میشه؟ آگا لبخند زد --قبلاً باهاش حرف زدم. دیار متفکر به من خیره شد --پس منم... با جیغ حرفشو قطع کردم --تو حق نداری دیار! اخم کرد --خیلی خب آروم باش! خاله میونه داری کرد و روبه دیار گفت --دیار خان چرا این حرفارو به کژال میزنی مگه نمیدونی بچه شیر میده واسش خوب نیس؟ دیار حرفی نزد و سرشو گرفت بین دستاش. آگا رفت تو اتاق دنبال گلاره و منم بی صدا گریه میکردم. برگشتم سمت دیار و به بچه ها اشاره کردم --دلت میاد این دوتا بچه رو بزاری بری؟ خندید --قرار نیست برم اونجا بمیرم که! حرفی نزدم و از اتاق رفتم بیرون. با صدای گلاره نگاهم رفت سمت اتاق و حس کنجکاویم فعال شد. دویدم سمت در و گوشمو چسبوندم به در. رفتار آگا با موقعی که با بقیه حرف میزد خیلی فرق داشت و با مهربونی داشت گلاره رو دلداری میداد. گلاره با بغض گفت --آگا! --جانم جیران؟ گلاره با گریه خندید --اسم من گلارس آگا! آگا خندید --ولی زیبایی چشمات باعث میشه بهت بگم جیران. گلاره خندید و دیگه صدایی ازشون نیومد. فکرم انحراف پیدا کرد و تصمیم گرفتم از در فاصله بگیرم،ولی هنوز دو قدم عقب نرفته بودم که خوردم به یه نفر. برگشتم دیدم دیار با نگاه پر شیطنت بهم خیره شده...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز ارسال نظراتتون راجع به رمان رو فراموش نکنید🙏❤️ https://harfeto.timefriend.net/16473843121863 نظرسنجی ناشناس👤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 خودمو زدم به کوچه ی علی چپ --عه دیار تو کی اومدی؟ خندید و لپمو کشید --از اولش کوچولو. اخم کردم --دیار صد دفعه گفتم به من نگو کوچولو! نه خیلی خودت بزرگی؟ خندید و حق به جانب گفت --بیست و هفت سالمه ها! بی توجه به دیار برگشتم تو اتاق و بچه هامو بغل کردم روبه خاله گفتم --ممنون خاله جون من دیگه باید برم. نگران اومد سمتم --کجا بری خاله تو این اوضاع؟ شوهر خاله ادامه داد --شوهرت که می‌ره عمارت تو دست تنها با دوتا بچه میخوای چیکار کنی؟ خجالت زده سرمو انداختم پایین --نمیخوام بیشتر از این مزاحمتون بشم. دیار اومد تو اتاق و روبه من گفت --آماده ای کژال بریم؟ خاله معترض گفت --کجا بری خاله؟ من نمیتونم تو این اوضاع کژالو ول کنم به امون خدا! دیار لبخند زد --امون خدا که بد نیست خاله جان! خاله کلافه گفت --حوصله ی شوخی ندارم دیارخان لطفاً بزار کژال اینجا بمونه. دیار دستمو محکم گرفت و گفت --اوضاع اینجا با ده بالا هیچ فرقی نداره. به من خیره شد و ادامه داد --من بدون کژال نمیتونم اونجا بمونم. خاله که دید چاره ای نداره اومد سمتم و گونمو بوسید --مراقب خودت و بچه هات باش خاله. با صدای آرومتری ادامه داد --هرموقع دیدی اوضاع خوبه و دیار نیست یواشکی بیا اینجا. دیار خندید --خاله جان چرا یواشکی مگه من مانعش شدم؟ خاله از خجالت گونه هاش گل انداخت و حرفی نزد.... برگشتیم خونه و بچه هارو با کمک دیار بردم گرمابه و وقتی برگشتم دیار صبححونه آماده کرده بود. متعجب گفتم --مگه نمیری عمارت؟ همینجور که واسم لقمه درست میکرد تلخند زد --اونجا دود شد رفت هوا. نشستم سر میز و بهت زده گفتم --منظورت چیه؟ سرشو به صندلی تکیه داد و به چشمام زُل زد --پریشب اونجارو موشک بارون کردن. کل عمارت خراب شد. هینی کشیدم و گفتم --پس خدمتکارا؟ --خداروشکر اونشب نبودن. ناراحت گفتم --الان باید چیکار کنیم؟ خندید و دستامو گرفت -- همین که تو و بچه ها سالمید واسم... با صدای انفجار درست جلوی در عمارت شروع کردم جیغ زدن و دویدم تو اتاق بچه هارو محکم بغل کردم. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود و اشکام بی مهابا رو صورتم جاری بود. دیار اومد تو اتاق و نگران گفت --خوبی کژال؟ تأییدوار سرتکون دادم. رفت سمت تفنگش نگران گفتم --کجا میری دیار؟ همینجور که تفنگشو پُر خشاب میکرد گفت --نمیتونم اینجا بشینم و دست رو دست بزارم. اخم کردم --منظورت چیه؟ کلافه برگشت سمتم --من باید برم رزاب. اینو گفت و رفت سمت در. دویدم سمتش و لباسشو چنگ زدم --صبر کن دیار! بدون اینکه برگرده وایساد با صدای لرزونی گفتم --اگه برنگردی چی؟ شونه هاش شروع کرد لرزیدن ولی بازم برنگشت. همینجور که سعی در پنهون کردن بغضش داشت گفت --اگه برنگشتم... گریه اجازه ی حرف زدن بهش نداد و شروع کرد هق هق کردن. تو یه حرکت بغلم کرد و با بغض در گوشم گفت --منتظرم بمون کژال برمیگردم. خودمو از بغلش درآوردم و با گریه گفتم --من بدون تو نمیتونم دیار! گونمو بوسید و ادامه داد --توکلت به خدا باشه جان من! بچه هارو یکی یکی بغل کرد و بوسید. همین که میخواست از در اتاق بره بیرون ایلدا و خاله روژا اومدن عمارت و خاله روژا با دیدن دیار کنجکاو گفت --میخوای بری شکار؟ دیار حرفی نزد و من پقی زدم زیر گریه. خاله نگران دوید سمتم --عه وا خدا مرگم بده کژال مادر چیشده؟ همین که شنید دیار میخواد بره جبهه شروع کرد گریه کردن و عصبانی یقه ی دیارو چنگ زد --بدون اجازه ی من؟ دیار بغلش کرد و گفت --من بدون اجازت آب نمیخورم این چه حرفیه دا! خاله دیارو از خودش جدا کرد و تفنگشو گرفت --حق نداری پاتو از این در بزاری بیرون. دیار عصبانی شد و فریاد زد --تو خوزستان مردم بی گناه دارن کشته میشن بعد من اینجا دست روی دست بزارم؟ اولین دفعه ای بود که می‌دیدم دیار با خاله روژا تند حرف میزنه. خاله تلخند زد --صداتو واسه کسی که حرف زدن یادت داده بالانبر! دیار پشیمون گفت --دا من... خاله حرفشو قطع کرد --دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم دیار! دیار گریش گرفت و جلوش زانو زد --منو ببخش دا! خاله که طاقت گریه ی دیارو نداشت نشست رو زمین و سرشو بغل گرفت --قزات له گیانم کور (قربونت برم پسرم) تو که میدونی من طاقت گریتو ندارم! دیار سرشو بلند کرد --منو ببخش دا. خاله لبخند زد و گونشو بوسید --مگه دلم میاد تورو نبخشم؟! دیار از جاش بلند شد و تفنگشو برداشت. همین که خواست بره ایلدا با بغض صداش زد و دوید سمتش، بغلش کرد. دیار لبخند زد و موهاشو بوسید --مواظب خودت باشی ایلدا! ایلدا با گریه گفت --زود برگرد دیار! دیار لبخند زد و گونشو بوسید. با هر قدم که دیار دورتر میشد طاقت منم کمتر میشه و آخر سر وقتی رسید به در بچه هارو گرفتم سمت خاله و دویدم سمتش بغلش کردم...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
دوستان عزیز ارسال نظراتتون راجع به رمان رو فراموش نکنید🙏❤️ https://harfeto.timefriend.net/16473843121863 نظرسنجی ناشناس👤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 آروم دم گوشم گفت --میدونی وقتی گریه می‌کنی دلم میگیره؟ سرمو بلند کردم و به چشماش خیره شدم --دیار چیکار کنم نری؟ خندید --هیچ کار. صورتشو با دستام قاب گرفتم و با بغض گفتم --برو ولی قول بده سالم برگردی. لبخند زد --چشم. دیار رفت و من تا وقتی که از نگاهم محو شد نگاهش میکردم و اشکام بیصدا از چشمام جاری بود. برگشتم عمارت و رفتم تو اتاق. خاله بلند شد و آرانو گرفت سمتم --هرکاریش میکنم آروم نمیشه. بغلش کردم و با بغض لب زد --بچم آقاشو میخواد. بعد از اینکه به بچها شیر دادم خاله واسم بنتو درست کرد ولی هرکاری کردم نتونستم بخورم. انگار تموم وسایل خونه منو یاد دیار می انداخت..... شب بود و خاله روژا و ایلدا خواب بودن و هرکاری میکردم بچها نمیخوابیدن. نمیدونم چقدر گذشت که خوابشون برد و حالا نوبت من بود که خوابم نبره. رفتم سمت کمد و پیرهن دیارو از کمد برداشتم و عمیق بوش کردم و به سینم چسبوندم. نشستم لب پنجره و به آسمون خیره شدم همینجور که اشکام می‌بارید زمزمه کردم --خدایا تو که میدونی من طاقت دوری دیارو ندارم... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای انفجار بلند شد و از ترس دویدم بچهارو محکم بغل کردم. خاله روژا هراسون اومد تو اتاق و با دیدن حالم بغلم کرد و با وجود ترسی که به وضوح تو صداش معلوم بود لبخند زد --آروم باش کژال! نترس مادر من اینجام. بچها خواب زده شده بودن و تا صبح نق میزدن. صبح به زور لالایی خوابیدن و منم از خستگی نشسته خوابم برد. با صدای در از خواب پریدم و روسریمو سر کردم از اتاق رفتم بیرون. در رو باز کردم و با دیدن آسو متعجب گفتم --تو اینجا... با سیلی که به صورتم زد حرفم قطع شد و هولم داد عقب و رفت تو عمارت. شروع کرد جیغ و داد کردن و اومد سمتم یقمو چنگ زد --بچم کجااااس؟ اخم کردم --اولاًصداتو بیار پایین بچه هام خوابن، دوماً همون قدر که تو از بچت خبر داری منم دارم. پوزخند زد --به زور طلسم و جادو پسرمو اقفال کردی الانم هی زرت و زرت بچه پس میندازی! با صدای خاله حرفش قطع شد --هرچی هست از راه حلال پس میندازه نه تو که با مرد زن دار جفت شدی و حاصلش شد همون دختر فراریت. متعجب به خاله روژا خیره شدم و حرفایی که میزدو باورم نمیکردم. اخم کرد و ادامه داد --الانم به جای عربده کشی سر این دختر بیچاره برو به همون جهنم دره ای که بودی. آسو پوزخند زد --شیر که پیر میشه ریشخندچی روباه میشه دیگه، خوبه خان مرد که کلفت نوکرا واسه بقیه شاخ شونه بکشن. خاله پوزخند زد --اون روزایی که بقیه دنبال عیش و نوششون بودن همین کلفت نوکرا بودن که عیباشونو می‌دیدن و میپوشوندن،وگرنه همون چند سال پیش باید بقیه از این عمارت گم میشدن. آسو حمله کرد سمت خاله و بیخ گلوشو گرفت --خفه میشی یا خودم خفت کنم ابله؟ ایلدا از اتاقش اومد بیرون و همین که خاله رو تو اون حال دید عصبانی از پله ها اومد پایین و آسورو هول داد و جیغ زد --به دا روژا دست نزن! با سیلی که آسو به صورت ایلدا زد لبش پاره شد و خون جلو چشمامو گرفت. خیز برداشتم سمت آسو و تا توان داشتم موهاشو کشیدم. خاله اومد جدامون کرد و رو کرد سمت آسو --از همون راهی که اومدی برگرد. آسو پوزخند زد --من تا دخترمو پیدا نکنم از اینجا نمیرم. خاله اخم کرد --میخواستی از قلدر بازیات کم کنی بتمرگی بالا سر بچت تا با پسر غریبه فرار نکنه. آسو خواست حرفی بزنه ولی نزد و از عمارت رفت بیرون. دویدم سمت ایلدا و بغلش کردم --گریه نکن ایلدا اشکالی نداره. اخم کرد و با بغض گفت --اگه دا الان زنده بود نمیزاشت هیچکس رو من دست بلند کنه. با این حرفش نتونستم خودمو کنترل کنم و بغضم شکست و گفتم --خدابیامرز ننه حاضر بود تموم کتکای عالمو به من بزنه ولی یه نفر چپ نگام نکنه. با صدای در رفتم در رو باز کردم و با دیدن مرد مسن کشاورزی خجالت زده سلام کردم. --سلام شما کژال خانم هستید؟ --بله چطور؟ --درسته که دیار خان رفتن جبهه؟ --بله دیروز رفتن. متأسف سر تکون داد --کاش قبل از اینکه بره یه فکری به حال امور آبادی میکرد. کنجکاو گفتم --مشکلی پیش اومده؟ --خانم من الان دوماهه که دارم واسه باغ عمارت کار میکنم ولی حقوقمو نگرفتم. بخدا منم زن و بچه دارم نمیدونم باید چیکار کنم. --حقوقتون چقدره؟ --۱۰ ریال! یاد پولایی که دیار بهم داده بود افتادم و رو کردم سمت مرد --چند لحظه منتظر باشید. رفتم تو اتاق و از تو صندوقچه ۱۰ ریال برداشتم و رفتم دادم به مرد. یاد عمارت خان افتادم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. با خودم گفتم کاش دیار قبل از اینکه بره یه فکری میکرد. تصمیم گرفتم برم عمارت خان. سوار اسب شدم و رفتم سمت عمارت. اسبمو دادم دست خدمتکار و رفتم تو. تموم چوبای سقف و دیوارا سوخته و نیمه سوخته شده بودن. با احتیاط از بینشون عبور کردم و رفتم تو اتاق دیار. رفتم سمت گنجه ای که چندبار دیده بودم دیار پولارو توش میزاره و هرچی پول بود برداشتم.... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلم امشب چون ماه آسمونه یار🌙 ستاره گرد یار چشمک زنونه✨ بپاشید گل به صحرا و در و دشت یار🌸 که میلاد آقام🌱 صاحب زمـــونه😍💚 میلاد حضرت مهدی (عج ا...) مبـــارک😍😍 @berke_roman_15 💚🌙💚🌙💚🌙💚
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب مستـــانه😍 نیـــمه ی شعــبانه😍 شب میـــلاد😍 ســـاقی میـــخانه😍 تولدت مبارک مولا جانمان😍❤️ میلاد باسعادت منجی عالم بشریت بر تمامی شیعیان جهان مبـــارک باد😍🌺 @berke_roman_15 💖💫💖💫💖💫💖
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه کجایی...... بسمه این همه درد جداااااییی.... ولادت منجی عالم بشریت بر تمامی شیعیان مبــارک باد😍😍 @berke_roman_15 🌺💖🌺💖🌺💖🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 از عمارت رفتم بیرون و برگشتم عمارت خودمون. خاله روژا کنجکاو اومد سمتم --کجا غیبت زد دختر؟ --سر فرصت بهت میگم خاله. رفتم به بچه ها شیر دادم و لباساشونو عوض کردم.... واسه ناهار بیشتر از دوتا لقمه کشک و بادمجون نتونستم بخورم و رفتم تو اتاق و پولایی که برداشته بودم و شمردم که جمعش شد ۱۰۰۰تومن. تو یه لحظه تصمیم گرفتم تا وقتی دیار برگرده اداره ی امور روستا رو بر عهده بگیرم. با خودم گفتم یکی از اتاقای عمارتو به این کار اختصاص میدم... به خدمتکارا گفتم اتاق زیر شیروونیو مرتب کنن و وسایلشو به انبار منتقل کنن. خاله کنجکاو اومد سمتم --میخوای چیکار کنی کژال؟ --دیار نیست خاله. --خب برمیگرده بچم. --میدونم ولی تا قبل اینکه برگرده کی میخواد آبادیو اداره کنه؟ اخم کرد --ببینم نکنه تو... تأییدوار سر تکون دادم ولی خاله عصبانی شد --از کی تا حالا زن سر دفتر و دستک نشسته که این دومین بار باشه؟ لبخند زدم --خاله جان کی خواست سر دفتر و دستک بشینه؟ من فقط میخوام هرج و مرج به وجود نیاد. ناسزایی زیر لب گفت و به حالت قهر ازم رو گرفت و رفت سمت اتاق ایلدا دستشو گرفت تا ببرتش خونه ی خودش. هرچی اصرار کردم نسبت بهم بی توجه بود و آخر سر نتونستم راضیش کنم نره. دلیل رفتاراشو نمی‌فهمیدم ولی نمیتونستم آبادیو ول کنم به امون خدا.... شب از فکر زیاد خوابم نمی‌برد و از اینکه خاله روژا باهام قهر کرده بود خیلی ناراحت بودم. با صدای شکسته شدن چیزی مثل جن زده ها از رو تخت بلند شدم و با ترس از اتاق رفتم بیرون. با دیدن گربه ای که میون نرده های بالکن گیر کرده بود عصبانی شدم و با دمپاییم چندبار پشت سر هم تو سرش کوبیدم و با پام هولش دادم پایین. برگشتم تو اتاق و در رو قفل کردم و پرده هارو کشیدم و دراز کشیدم رو تخت. از اینکه خاله روژا تو این شرایط رفته بود خونه ی خودش خیلی عصبانی بودم..... صبح با صدای گریه ی بچه ها از خواب بیدار شدم و بغلشون کردم تا آروم شدن. از پنجره به حیاط نگاه کردم و از اینکه خدمتکارارو مشغول تمیز کردن اتاق زیر شیروونی دیدم خوشحال شدم و از اتاق رفتم بیرون. خاله روژا با ایلدا اومدن عمارت و ایلدا دوید سمت من آرانو ازم گرفت. با لبخند رفتم به استقبال خاله روژا و دستشو گرفتم --سلام خاله روژا جان. --چاپروسی نکن کژال. خندیدم --خاله چرا متوجه شرایط نیستی؟ اگه خدایی نکرده اتفاقی واسه آبادی بیفته کی جواب میده؟ نگران دستمو گرفت --اگه اتفاقی واسه تو بیفته کی جواب میده دختر؟ من بدبخت باید جواب دیارو بدم. خندیدم --خاله جان مگه قراره برم جبهه؟ همینجور که مشغول آب کشیدن از چاه بود گفت --کار کردن واسه این جماعت از حضور تو هزار تا جنگ بدتره. حرفی نزدم و برگشتم تو اتاق. رو کردم سمت ایلدا --صبححونه خوردی؟ تأییدوار سر تکون داد و ادامه داد --دا روژا دیشب خیلی گریه کرد. نگران گفتم --واسه چی؟ --بخاطر تو. متعجب گفتم --بخاطر من؟ به چشمام خیره شد --خاله میترسه اتفاقی واست بیفته. حق به جانب گفتم --آخه مگه من قراره چیکار کنم ایلدا؟ حرفی نزد و به بازی با آران مشغول شد. رفتم صبححونه خوردم و بعد از اون رفتم اتاق زیر شیروونی تا ببینم اوضاع چطور پیش میره. همه چی خوب بود و رفتم تو اتاق تا اونجارو مرتب کنم. داشتم بالاسر طاقچه هارو گردگیری میکردم که صندلی از زیر پام سر خورد و با سر افتادم رو زمین. ایلدا دوید سمتم و نگران گفت --کژال خوبی؟ مچ پام به شدت درد گرفته بود و نمیتونستم از جام بلند شم. ایلدا رفت خاله روژارو خبر کرد و خاله تا منو تو اون حالت دید زد تو صورتش و گفت --خدامرگم بده حالا جواب دیارو چی بدم؟ نشست کنارم بازومو نشکون گرفت --صد دفعه تا حالا بهت گفتم یه کاری که میخوای انجام بدیو همه جا جار نزن بفرما چشمت زدن. خندیدم --چی میگی خاله؟ اخم کرد --حالا که تا یه ماه نتونستی از جات تکون بخوری میفهمی.... رفتیم پیش بالک و وقتی پامو معاینه کرد گفت مو برداشته. پامو محکم بست و گفت تا یکماه نباید پامو تکون بدم. خاله از رو لج من گفت --پشت میز نشستن چی بالک؟ بالک متعجب گفت --منظورت چیه روژا؟ خاله روژا داغ دلش تازه شد و نفس عمیقی کشید --هعییی بالک چی بگم از این دختر لجباز. از اینکه خاله روژا با بالک انقدر راحت حرف میزد تعجب کرده بودم. خاله روژا جریانو واسه بالک تعریف کرد و همین که حرفش تموم شد بالک با تعجب گفت -- مگه تو سواد داری؟ تأییدوار سر تکون دادم و بالک تحسین آمیز نگاهم کرد --آفرین دختر جان. سواد خیلی خوبه. رو کرد سمت خاله روژا و ادامه داد --چرا باهاش مخالفت میکنی روژا؟ خاله روژا اخم کرد --انگار یادت رفته کار بیرون واسه زن عیبه! بالک خندید --نخیر یادم نرفته ولی بد نیست یه سری به شهر بزنی. خاله روژا کلافه از جاش بلند شد و رو کرد سمت من...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 --بلند شو دختر این بالک همون بالک دیوونس که وقتی بچه بود همه مسخرش میکردن. بالک خندید --حقا که روژا غرغرویی! با خنده از جام بلند شدم و سوار اسب شدم. تو راه برگشت یه لحظه ام خندم قطع نمیشد. خاله مشمئز بهم خیره شد --زشته دختر هی هیر هیر و تار تار! با خنده گفتم --خاله آخه نمیدونی اون لحظه رفتارت با بالک چقدر خنده دار بود. خودشم خندش گرفت و آه کشید --جوون که بود خیلی خوشگل بود. شیطون بهش خیره شدم و خندیدم --نکنه شمام دلت لرزید و... اخم کرد --زشته دختر حیا کن. همینجور که سعی داشتم خندمو کنترل کنم گفتم --چشم. لبش به خنده کش اومد و لپاش گل انداخت --حالا همچین بگی نگی ازش بدم نمیومد. رسیدیم عمارت و حرف خاله نصفه موند. دم در نگاهم خیره موند رو اسب دیار. بغض بیخ گلومو گرفت و رفتم سمتش. حس میکردم خیلی پکره و مثل قبل نبود. سرشو بغل کردم و اشکام شروع کرد باریدن. با دستی که روی شونم قرار گرفت برگشتم و با دیدن خاله لبخند زدم و اشکامو پاک کردم. رفت سمت اسب دیار --مادرش سر زایمانش مرد و از اون روز به بعد دیار مسئولیتشو برعهده گرفت. همینجور که آروم به یال هاش دست میکشید گفت --چون از زایمان سختی نجات پیدا کرده بود اسمشو گذاشت فریا. آهی کشید و لبخند زد --از وقتی دیار رفته خوراکش مثل قبل نیست. نگران به فریا خیره شد --امیدوارم تا دیار برگرده زنده بمونه.... شب بود و صبر کردم تا همه بخوابن بعد برم به اتاق زیر شیروونی سر بزنم،چون خاله اجازه نمی‌داد حتی از جام بلند شم. آروم آروم از پله ها رفتم پایین و یه فانوس برداشتم و رفتم تو اتاق. با بوی کاه گل نم خورده نفس عمیقی کشیدم و لبخندی از سر رضایت زدم. برگشتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد. نصف شب با صدای گریه ی آرتین از خواب پریدم و سعی کردم آرومش کنم تا آران از خواب بیدار نشه ولی سعیم بی فایده بود چون آران از خواب بیدار شد و هردوشون باهم گریه میکردن. در باز شد و خاله روژا خواب آلو اومد تو اتاق نشست کنارم و آرتینو از دستم گرفت --این بچه دل‌درد داره. نگران گفتم --خدا مرگم بده حالا چیکار کنم؟ خندید --نترس دختر این چیزا تا شیش ماه عادیه. آرتینو گرفت سمتم --بگیرش تا برم واسش شاتره دم کنم. کنجکاو گفتم --تلخه که! لبخند زد --نگران نباش مادر بچه که این چیزا حالیش نیست. تا اومد خاله برگرده به هر سختی بود آرانو خوابوندم. خاله اومد و جوشونده ای که تو قابلمه بود رو ریخت تو شیشه پستونک. آرتینو ازم گرفت و شیشه رو گرفت سمت دهنش. اون لحظه از این که خاله روژا بود خداروشکر کردم. خندید --چته چرا چشمات راه افتاده؟ لبخند زدم و دستشو گرفتم --مرسی که هستی خاله. خندید و آرتین که حالا دیگه آروم شده بود رو گرفت سمتم --ولی تو دختر خودساخته ای هستی،مطمئنم اگه یه روزی من نباشم خودت از پس همه چی برمیای..... صبح زود از خواب بیدار شدم و بچه هارو بردم گرمابه و زود خودمو شستم و برگشتم. خاله کنجکاو بهم خیره شد و همینجور که آرتینو از بغلم می‌گرفت گفت --صبح به این زودی رفتی گرمابه که خودت و بچه هات بچایید(به معنای سرماخوردگی)؟ لبخند زدم و رفتم تو اتاق --صبح زود رفتم چون از امروز کارام زیاد میشه. خاله اخم کرد --چه کاری؟ همینجور که موهامو می‌بافتم گفتم --امور آبادی یادت رفته خاله! کلافه شد --ای بابا دختر تو به کی رفتی انقدر یه دنده و لجبازی! خندیدم --ننم همیشه می‌گفت من شبیه مادربزرگمم اونم مثل من لجباز بوده. حرفی نزد و رفت سمت کمد تا لباسای آرتینو برداره. از بین روسریام تیره ترینشو انتخاب کردم. خاله اخم کرد --مگه میخوای بری غزا؟ متعجب گفتم --نه چطور؟ به روسریم اشاره کرد --تیره پوشیدی. لبخند زدم --دیار همیشه میگه وقتایی که میخوام برم بیرون باید لباسام تیره باشه. خاله روژا مشمئز گفت --دیار به ریش آقاش خندید،انقدر به حرفای این پسره گوش نده. خندیدم --دلت میاد خاله؟ خندید --واسه خودت میگم دختر،خدابیامرز ننم می‌گفت رنگ تیره دل آدمو تیره میکنه،به عمرش یاد ندارم لباس تیره بپوشه. حرف خاله درست بود ولی نمی‌خواستم دیار از دستم ناراحت بشه. لباسامو مرتب کردم و رفتم سر میز تا صبححونه بخورم. ایلدا که تازه از خواب بیدار شده بود خواب آلو نشست سرمیز و به من خیره شد. --چه خوشگل شدی کژال. خندیدم --چی میگی ایلدا کجام خوشگله؟ به لباسم اشاره کرد --این رنگ خیلی قشنگه بهت میاد. خاله کنایه دار گفت --یکی خطا می‌کنه دیگری تأیید می‌کنه عجب دوره و زمونه ای شده. خندیدم و ایلدا کلافه از جاش بلند شد --دوباره صبح شد و غرغرای دا روژا شروع شد. خاله اخم کرد --زبون درازی نکن بچه بیا صبححونه تو بخور ببرمت گرمابه. ایلدا به حالت گریه گفت --کژال دعا کن پوستمو نکنه. خندیدم و حرفی نزدم.... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انگشت مبارک را بزنید تا باز بشه .سوپرایز میشید. خیلی جالبه 🌸🌺 https://goo.gl/yMocU9 Good morning, have a nice day🇮🇷🌹
ســلاااام دوستان عیدتون مبارک😍 انشاالله سالی سرشار از موفقیت و شادکامی داشته باشید🙏😍 انشاالله فرداشب پارت داریم😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 بعد از صبححونه رفتم از تو گنجه دفتر حساب دیارو برداشتم و یه نگاهی به حسابا انداختم. تنها چیزی که فهمیدم خراب بودن وضعیت مالی بود. داشتم با خودم فکر میکردم که چجوری میتونم حسابارارو راست و ریست کنم که خاله روژا اومد تو اتاق. کنجکاو به دفتر نگاه کرد --این دیگه چیه؟ کلافه دفتر رو بستم و نگران گفتم --حسابا خیلی به هم ریختس خاله. --منظورت چیه؟ رفتم سمت پنجره و نفسمو صدادار بیرون دادم --به کارگرای زمینا بدهکاریم. اخم کرد --صد دفعه گفتم این چیزا به تو ربطی نداره دختر! عصبانی شدم و اخم گفتم --خاله یه جوری حرف میزنی انگار من جزو این خونواده نیستم؟هرچی نباشه من زن دیارم و هرچی به اون ربط داشته باشه به منم مربوطه! از اتاق رفتم بیرون و نشستم لب پله ها و سرمو گرفتم بین دستام. چند ثانیه بعد با صدای خاله سرمو بلند کردم لبخند زد و دستشو به سمتم دراز کرد --بلند شو دختر اینجا نشین. دستشو گرفتم و از جام بلند شدم‌. سرمو انداخته بودم پایین و خجالت می‌کشیدم تو صورتش نگاه کنم. شرمنده گفتم --ببخشید خاله جان من... حرفمو قطع کرد --نیازی به عذر خواهی نیست، منم حالتو درک میکنم ولی خب نگرانتم، نمی‌خوام خدایی نکرده کسی بالات حرف بزنه. خندیدم --نترس خاله با این زبون من کسی جرأت ندارد بهم حرفی بزنه. خندید و از کنارم رد شد.... بعد از ظهر بچه هارو سپردم دست ایلدا و رفتم تو اتاق زیرشیروونی. نشستم سر میز و بعد از کلی حساب کتاب فهمیدم با پولی که از گنجه برداشتم فقط میتونم حقوق ده نفر ازکارگرارو بدم. همینجور که غرق در فکر بودم نگاهم رفت سمت النگوهام. اگه میفروختمشون می‌تونستم حقوق همه ی کارگرارو بدم و حتی پول واسه پس اندازم داشتم. همون موقع خاله اومد تو اتاق و واسم نخودچی کشمش آورد. --بخور ضعف نکنی. خندیدم و سوالی به خاله خیره شدم --خاله مینی‌بوس بهرام صبحا ساعت چند میره شهر؟ کنجکاو به چشمام خیره شد --بعد از اذان صبح چطور؟ خندیدم --هیچی همینطوری. با خودم گفتم میتونم فردا صبح زود برم رزاب و طلاهامو بفروشم. با فکر اینکه تنها بخوام جایی برم استرس تموم وجودمو گرفت ولی نباید میترسیدم.... شب از استرس خوابم نمی‌برد و تا اذان صبح بیدار بودم. بچه هارو از خواب بیدار کردم و بهشون شیر دادم. یه کاغذ برداشتم و روش نوشتم کجا میرم. بی سر و صدا لباسامو عوض کردم و صورتمو با پوشیه پوشوندم تا کسی منو نشناسه.... سوار مینی بوس شدم و همین که مینی بوس راه افتاد نفس راحتی کشیدم و تا برسیم رزاب همش دلشوره داشتم و پیش خودم فکر میکردم وقتی خاله روژا بفهمه رفتم شهر چه فکری راجع بهم می‌کنه؟ تو همین فکر و خیالات بودم که رسیدیم رزاب. با دیدن خیابونا و ماشینا چشمام از ذوق برق زد و تو دلم کلی خودمو لعن و نفرین کردم که چرا تو روستا زندگی میکنم ولی بعدش با دیدن نگاهای خیره ی مردای شهر نظرم عوض شد، چون تو گوشخانی ندیده بودم نگاه مردی نسبت به یه خانم خیره باشه..... رفتم تو یه مغازه ی طلافروشی و همه ی النگوهانو فروختم و پولشو تو لباسم مخفی کردم. از طلا فروشی برگشتم و با احتیاط به دور و برم نگاه میکردم و راهی که رفته بودمو برگشتم ولی از یه جایی به بعد مسیر برام نا آشنا شد و با ترس به خیابون خلوت خیره شدم. از ترس نزدیک بود گریم بگیره و دست و پام شروع کرد لرزیدن. با صدای خشن یه مرد برگشتم و با دیدن تفنگی که به سمتم هدف گرفته شده بود با ترس گفتم --تو...تو..کی..هستی؟ خنده ی کریحی کرد --اون پولایی که تو لباست قایم کردی... عمیق به چشمام خیره شد و چشماش برق زد --چه چشمای قشنگی! همین که دستشو دراز کرد تا پوشیه مو کنار بزنه یه نفر از پشت بهش لگد زد و با صورت پخش زمین شد. با دیدن ممد کچل خیالم راحت شد و اشکام شروع کرد باریدن‌،با اینکه ازش خوشم نمیومد ولی اون لحظه فرشته ی نجات من بود و از این بابت خیلی خداروشکر میکردم. مرد به زور خودشو از لابه‌ لای مشت و لگدای ممد کچل بیرون کشید و وحشت زده ازمون دور شد. تفنگشو از رو زمین برداشت و روبه روم ایستاد --لطفاً بیشتر مراقب خودتون باشید خانم.... با بهت حرفش قطع شد و لبخند زد --کــژال؟ خجالت زده سرمو انداختم پایین --ممنون که کمکم کردین من دیگه باید برم. هنوز دو قدم برنداشته بودم که مقابلم ایستاد --الان مینی بوس نیست کژال. نگاهشو از چشمام گرفت و با مکث طولانی ادامه داد --خانم. ناامید گفتم --پس من الان باید چیکار کنم؟ --باید صبر کنی ظهر بشه. با دیدن حلقه تو دست چپش کنجکاو گفتم --ازدواج کردی؟ به حلقه خیره شد و خندید --وقتی میام رزاب میندازم دستم. --چرا؟ --دخترای اینجا مثل گوشخانی با حیا نیست کژال خانم. حرفی نزدم و تو یه نگاه صورتشو آنالیز کردم. نسبت به قبل مرد تر شده بود و هیکلش ورزیده تر بود..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میشه یبار بدون اینکه پارت بخواید یا انتقاد کنید فقط یکم انرژی بفرستید؟🙁❤️ شما انرژی بدید توپ میشم و میرم که رمانو بترکونیم...😁❤️ دستتون درد نکنه✨ https://harfeto.timefriend.net/16478842749693