eitaa logo
بِرکه 🍃
310 دنبال‌کننده
233 عکس
19 ویدیو
1 فایل
خانم ف.میم روایت های ساده از زندگی یک مامان، معمار، داستان نویس.🍂 اینجا می‌توانیم گپ بزنیم https://eitaa.com/Fmazhari
مشاهده در ایتا
دانلود
همین الان شخصیت داستانم خلق شد 😍 تا فردا ظهر باید پرونده‌اش رو کامل کنم! یه زن که راننده‌ی تاکسی خطیه 🙃 @berrrke
اینجا فقط آشپزخانه نیست! از لحظه‌ای که خورشید از پنجره‌اش‌ میتابه تا شب که مهتاب نقره‌ایش میکنه صدها صدا توش میپیچه. از مامان من گشنمه تا فس فس دیگ زود پز. از تق تق تفنگ بازی تا شرشر آب و شلپ‌شلوپ ماشین لباسشویی. از صدای دینگ‌ دینگ یخچال وقتی وسط بحث در مورد داستان یادم رفته ببندم و باز مونده. تا تق تق کیبورد و تایپ ده انگشتی! از صدای جرینگ جرینگ استکان و لیوان تا صدای داستان. صدای بحث و سروکله زدن با رفقای داستانی. صدای قیژ قیژ لولا و مفصل فلشبکی که خوب سوهان نخورده. صدای قل قل کتری صدای لَنگ زدن پیرنگ یک داستان.... و داد و فریاد من که آقا پیرنگش میلنگه... صدای استاد آراسته صدای رابرت مک‌کی و صدای حسن شهسواری... صدای پیرنگ صدای داستان صدای درام... اینجا خود درام است اصلا آشپزخانه نیست! @berrrke
📝هرشب قبل از خواب دور خانه می‌چرخم و ریخت و پاش‌ها را سروسامان می‌دهم. آشپزخانه را تمیز می‌کنم و بعد با خیال راحت کره‌کره‌اش را پایین می‌کشم. ولی الان اصلا توانش را ندارم. از سرشب حدود بیست طرح و پیرنگ را نقد و بررسی کردم. همه بدبخت همه بیچاره همه ژانر نکبت. بیچارگی از سرو کله‌شان می‌بارید. خودم گفتمشان تا شخصیتتان را بدبخت نکنید داستان ازشان در نمی‌آید. تا اتفاق نباشد درامی هم نیست. به قول آگاتا‌کریستی:"آدم های خوشبخت سرگذشت ندارند." انقدر بدبختی و شوربختی خواندم از سر شب که فشارم افتاده. ضعف کرده‌ام. بابت هرکدامشان کلی غصه خوردم. غصه دختر فراری، سربازی زوری، آتش سوزی مغازه و ....داستان نویسی درد دارد. خیلی درد دارد. حس میکنم آبقند لازمم... @berrrke
. لیست کارهایی که باید تا آخر وقت امروز انجام می‌دادم را گذاشته بودم روی میزم. بچه ها که خوابیدند من هم آمدم توی غار نویسندگی‌ام. یکهو دیدم حسین کنار چندتا از کارهایم با خودکار سبز تیک زده! 😊 دلم قیلی ویلی رفت. لپتاب را باز کردم عین فرفره شروع کردم. باید تیک‌های سبزی که حسین زده بود را تا قبل از ساعت دوازده تمام می‌کردم. این روزها خیلی دارم می‌دَوَم. خیلی زیاد. قرار است نتیجه چندین ماه کارم را ببینم انشالله! شبتان به خیر و به تیک سبز✅ @berrrke
. رزق داستانی امروز؛ ما را همین بس! این رو آویزه گوشمون کنیم برای یه عمر داستان نویسی کفایته! 🔸 در اولین گام‌های نوشتن باید زمان زیادی را صرف کنید! وقت بذاریم وقت! @berrrke
🔍 شاید باورتان نشود ولی من دقیقا نُه ماه روی این پروژه کار کردم و منتظر شروعش بودم. و فردا قرار است رسما شروع شود. خیلی‌ها چند پست قبل که از به‌ ثمر نشستن دوییدن‌هایم گفتم؛ پیام دادند:"قراره کتابت چاپ بشه؟" می‌خواهم اینجا یک اعترافی بکنم! من همآنقدری که یک نویسنده از چاپ‌ کتابش ذوق می‌کند از کشف جهان کلمات داستانی‌ ذوق‌زده می‌شوم . آنقدر با تئوری داستان و راز رمزهایش کیف می‌کنم که حاضر نیستم با هیچ چیز دیگری عوضش کنم. وقتی ته‌توی یک داستان را در‌می‌آورم برایم‌مثل مُسکن است. تمام آن روز کیفورم! ذوقش تازه وقتی بیشتر می‌شود که به بقیه‌هم یادشان بدهم. دانه دانه کلمه‌ها را بکشم از متن بیرون و از جهان پنهان‌ پشتشان بگویم! فهمیدنش یک‌جور خوش‌مزه است فهماندنش جور دیگر!😍 @berrrke
پشت میزم نشستم نوک دماغم یخ کرده گرفتمش توی مشتم و ها کردم:" علیرضاااا پیرنگ رو زیاد کن مامان اتاقم یخ کرده!" علیرضا از توی هال داد زد:"چی رو زیاد کنم؟!!" باز داد میزنم :"پیرنگ رو زیااااد کن!" صدای پایش می‌آید تا دم اتاق کله اش را از لای در می‌کند تو:"پیرنگ؟؟ خوبی مامان؟" سرم را از روی تبلت بلند میکنم:"جانکم پکیج رو زیاد کن دیگه یخ زدم مگه نمیشنوی؟" چیزی نیست عوارض از ۸ صبح یک کله نقد کردن پیرنگ است. خوب می‌شوم 😂🚶‍♀🚶‍♀🚶‍♀ @berrrke
🌊 باید بروم دفترهای بیمه‌ را تمدید کنم! نوبت عکس او‌پی‌جی دندان دارم ساعت ۱۰! می‌دانم اگر بروم توی داستان بیرون آمدنم با خداست! ولی قدرت مکش میز‌کارم بیشتر از این حرف‌هاست. ته ته آشپزخانه هم که باشم، دورترین جا از میزم، باز مرا می‌کشاند سمت خودش. می‌نشینم روی صندلی‌ام. من، داستان و یک بطری آب! می‌زنیم به آب‌های جنوب قل‌قل آب، بوی بخار و بوی آب و صدای سوت کتری مرا از آب می‌گیرد و پرتم می‌کند توی اتاق. کتری عین قطاری که می‌گویید وقت نماز‌ و نهارتان تمام شد بدویید که جا نمانید یک نفس زوزه می‌کشد. هود، از بخار داغی که از کتری بلند شده روشن شده. صدایش با بوق قاطی می‌شود. گاز از حرارت بالا دینگ دینگ ارور می‌دهد. تسلیم! از پشت میز بلند می‌شوم. می‌خواهم بدوم ولی زانوی بی‌مینیسکم قفل کرده. ماساژ می‌دهم و یک لنگ پا می‌رسانم خودم را به گاز و همه چیز را ساکت می‌کنم. سرسام گرفتم چه‌خبرتان است حالا یک کتری خشکیده و کمی هم ته‌گرفته. نسوخته که! لنگان برمی‌گردم پشت میز‌ و با کله میپرم قعر دریا‌ی جنوب. توی داستان غراب جندون! قلپ قلپ آب می‌خورم و با بشکاف می‌افتم به جان جمله‌های داستان غراب جندون! @berrrke
🍂 یک بار یکی از همکار‌هایم توی‌کانالش کپشن کرده‌بود که منِ درون‌گرا به خاطر شغل‌م به جایی رسیدم که باید در روز با صد‌ها نفر در فضای مجازی حرف بزنم و بحث کنم. همان‌موقع توی دلم گفتم من درون‌گرا نیستم ولی آدمی بوده‌ام که مدام توی خلوت‌خودم با گل‌هایم سرگرم بودم. برای حال دل خودم پته‌دوزی می‌کردم. با سوزن و نخ‌های رنگی و بی‌کلام‌های سنتی‌ام و طرح‌های بته‌جقه خوش بودم. خیلی که حوصله‌ام سر می‌رفت می‌نشستم پشت چرخ‌خیاطی صورتی‌ام و کوسن‌های تکه دوزی گل‌گلی می‌دوختم. تا اینکه پایم به جهان داستان باز شد. اوایل هنرجویی‌ام از نوشتن ذوق مرگ‌ می‌شدم وقتی پای نوشتن داستانی می‌نشستم برای تک تک صحنه‌هایش عرق می‌ریختم و دچار یک کوری و کری نسبت به اطرافم‌ می‌شدم. انگار روحم در یک خلسه‌ای فرو می‌رفت و آرام می‌گرفتم. اما از وقتی که پایم به مباحث نقد باز شد انگار در سیلابی گیر افتاده باشم که من را در خودش حل می‌کرد. نقد دیگر این حال خلسه را به من نمی‌داد. شدم یک چهارچشم نکته‌گوی مو از ماست کش! عین این مادرشوهرهای ایراد گیر که عروس‌هنوز غذا را جلویشان نگذاشته ایف‌وپوفشان در می‌آید که "عروس نو پخته دستش‌مریزاد چمپه پلو پخته دستش مریزاد!" و صبح‌تا شب سرم توی‌گوشی است. و با ده‌ها نفر آدم با سلایق و رفتار و منش‌های مختلف سر پیرنگ و ساختار سه‌پرده‌ای و شخصیت پردازی و فرم تکنینک بحث می‌کنم. و تمامیت تفریحم شده دیدن فیلم سینمایی که آن هم به خاطر در آوردن پیرنگ و ساختارش کوفتم می‌شود. یک از اساتیدم می‌گفت:" من هروقت می‌خواهم کیف فیلم دیدن را ببرم بچه‌هایم را دورم‌جمع می‌کنم با یک مشت چیپس و تخمه و پفک‌می‌نشینم به فیلم دیدن. می‌شوم‌ یک‌ مخاطب عام." دلم مخاطب عام بودن را می‌خواهد. ‌یاد روزهایی می‌افتم که می‌نشستم و یک سریال کره‌ای را از اول تا آخر یک‌روزه می‌دیدم و نه کار به شخصیت‌های چَپَل‌چُلاقش داشتم نه به پیرنگ لَنگش! و کیف می‌کردم! حالا ولی نگاهم طوری شده که اولا از صحنه‌ی اول فیلم، دست فیلم‌نامه‌نویس را می‌خوانم و هیچ ذوقی برای ادامه‌اش ندارم. هم اینکه اولین ایراد میزان‌سن یا دیالوگ یا هر عنصر دیگری طوری جلوی چشمم بولد می‌شود که تا آخر فیلم دارم به جان کارگردان غر‌می‌زنم! حالم‌خوش نیست! بریده‌ام از این‌جهان و دلم و مغزم یک توقف طولانی می‌خواهد. همین دیشب پرونده پروژه‌ موشکافی داستانم‌ تمام شد. لذتی وصف ناشدنی در باز کردن جمله‌ها برای هنرجوهایم نصیبم‌ می‌شد. چون همه‌اش تلاش می‌کردم که نکته مثبت‌های داستان‌ها را با موچین بکشم‌ بیرون و نشان هنرجوها بدهم. ایراد‌ها را نگفتم‌ یا کم گفتم! وگرنه رسما به یک‌خل تمام‌عیار تبدیل می‌شدم! ولی حالا یک خوب که‌چه‌ی بزرگ وسط کله‌ام تلوتلو می‌خورد. یک بار‌ یکی از همکارهایم گفت:" خوش‌به‌حالت تو جایت را در داستان پیدا کردی. نسبتت را با ادبیات فهمیده‌ای!" آن موقع از تعریفش خوشم آمد. ولی حالا فکر می‌کنم که نه تنها تعریف نبود بلکه یک بدابه‌حالت و ای بدبخت بی‌چاره‌ای هم توی کلامش بود که تازه دارم می‌فهممش. دلم می‌خواهد به هنرجوهایم بگوییم بس است. تئوری تا یک جایی خوب است. بقیه‌اش را باید دور برگردان دور بزنید و بنشینید به پیاده‌کردن و عملی کردنشان. مغزتان را با این تئوری ها نترکانید. این‌ها تا یک جایشان خوب است بقیه‌اش خل کن است و ترمز‌دستی نوشتنتان می‌شود. و بهشان راستش را بگویم که آینده‌‌ی بیش‌از حد تئوری خواندن را در من ببینید. دیگر از هیچ چیز لذت نمی‌برم. از هیچ‌چیز! هرچه‌قدر هم از دید دیگران خانم پیرنگیان فراستی باشم. من‌فاطمه‌ام و دلم چرخ‌خیاطی صورتی‌ام را می‌خواهد. با یک‌ خروار پارچه‌گلگلی! بدون پیرنگ بدون ساختار و بدون کشمکش....! 🍂چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون. دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون. چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید.🍂 @berrrke
داستان استعاره یا تمثیلی از زندگی است و زنده‌بودن یعنی زیستن در کشمکش ظاهرا بی‌پایان. @berrrke
📚 قرار بود امروز با بچه‌های حوزه‌هنری زیر‌ و‌ روی را بشکافیم. و چه‌ شکافتنی! مختصر و مفید بخواهم در موردش بگویم نظرم این است. ▪️زبان متوسط رو به بالا گویش کرمانی هم در دیالوگ و گاهی در روایت دیده می‌شود که برای من‌ جذاب بود. ▪️توصیف و فضاسازی درجه یک. تصاویر عالی. ▪️مفصل‌ها، هم درون فصلی‌ها و هم به لحاظ جا‌به‌جایی از فصل به فصل جدید خیلی‌خوب. ▪️تصویر شبکه عالی. ▪️موتیف متوسط. ▪️دیالوگ‌ها و لحن عالی. ▪️زاویه دید بدون باگ. ▪️پیرنگ تا یک جایی تمیز از یک جایی به بعد کارهای شخصیت از منطق و علت و معلول خارج شد! ❗️و اما محتوا محتوا محتوا! سیاهِ کبودِ سخیفِ منزجرکننده‌ی درب وداغان و هرآنچه که دوست دارید به این کلمات اضافه کنید. حیف این فرم برای این محتوا! دلم‌ می‌خواهد روزی یک نفر پیدا بشود همین‌قدر فرم بلد، کتابی را با این فرم خوب بنویسد ولی با محتوای خوب! گمان نکنم این روز خیلی دور باشد. به آینده خیلی‌از هنرجوهایم اميدوارم. خداخیرتان بدهد یک کتابی، فیلمی، چیزی معرفی کنید بشورد ببرد چرک این کتاب را! متشکرم. @berrrke
📝 داستان‌گو راهنمایی است که شما را از سطح و ظاهر به آنچه در واقع هست می‌برد. یک ضرب‌المثل هالیوودی می‌گوید:" اگر صحنه‌ای نوشتی که درست درباره‌ی چیزی هست که درباره آن است بدان که به هچل افتادی!" 😊 و این صحنه قابل اجرا نیست! به زبان خودمانی اگر شخصیت نشسته و ماست می‌خورد و واقعا هم فقط دارد ماستش را می‌خورد. باید یک فلفلی چیزی توی ماستش بریزی تا ازش صحنه در بیایید 😊 @berrrke
صاف از روی یونیت دندونپزشکی ا‌مدم کتابفروشی. اینا حکم قرص مسکن دارن. 😍 الحمدلله رب‌العالمین که چاپ قدیم گیرم اومد😄 @berrrke
. به نظرم هیچ‌چیز مثل این جمله نمیتونه برای آخر ترم یک هنرجو و استادیارش خستگی در کن باشه! وقتی داشتم این کلمه‌ها رو پایین متن می‌نوشتم انگار توی دلم صدنفر بندری می‌رقصیدن. انگار یکی به خودم گفته بود دمت‌گرم! @berrrke
. ببینید چی شکار کردم! الان دقیقا کتاب داستان و نقد داستان گلشیری من دست ایشون چی‌ میخواد؟ می‌فرماد که مامان کتاب خوبیه ببین چه خوب نوشته "باد انقدر آرام است که احساس میکردی زیر تخت خوابش برده!" گفتم کدوم داستانه گفت تازه مقدمه مترجم! فرهیخته‌ی گرامی مقدمه رو هم می‌خونه 😁 @berrrke
. چشم‌هام دارند روی هم می‌غلتند. یک گالن چایی نبات خورده‌ام که بنشینم به نوشتن نقد داستان‌هایی که دیروز خواندم. می‌خواستم یکی از رمان‌های علیرضا را هم امشب بخوانم. من نوکربابام نیستم. سرشب بابا برایم زردآلو آورد. هی توی سرم می‌گفتم یادم نرود بخوانم،من نوکر بابام نیستم، من نوکر بابام نیستم. بابا توی راهرو صدایم کرد: بیا همونی که می‌خواستی خدا رسوند. دوسه روز است دلم بدجوری هوس نوری کرده بود. به علیرضا گفته‌بودم، من نوکربابام نیستم را بذار دم دست من می‌خواهم بخوانمش. می‌خواهم بفهمم تویش چی نوشته. به بابا گفتم نوکرتم عشقم. و از پله‌ها دویدم بالا. بعد شام می‌خوانمش. دور خانه را جمع کردم. داد زدم بچه‌ها وسایلتون رو ببرید تو اتاقتون. _ من نوکربابام نیستم رو هم ببرم؟ خودت گفتی بذار دم دست. _ببر تو تختم بذار قبل خواب بخونم. پشت میزم نشستم مقرری‌های روز را رساندم. بخوانم؟ پلک‌هایم سنگین شده. نخوانم؟ چقدر بی‌خاصیت شده امروز! بی‌خاصیت شده؟ ذهنم فلش‌بک خورد به صبح تا حالایم. بانک. مدرسه بچه‌ها. بردن مامان به جاهایی که کار داشت. مطالعه. جلسه نقد داستان. دکتر پوست. شام. پهن کردن لباس شستن ظرفها... از هرکدام یک تصویر آمد جلوی چشمم! من نوکر تو نیستم انقدر غر نزن فقط که نباید کتاب بخوانم که راضی بشی هزارتا کار کردم قوزفیش! بهش دری‌وری گفتم. حالا خوابم می‌آید می‌خواهم بروم یک نوری بخورم بعد‌هم بخوابم. اصلا امروز غیر از مقرری‌ها نمی‌خواهم‌هیچی بخوانم. حتی من نوکر بابام نیستم! @berrrke
. آخ آخ! هر هفته طرف‌های عصر داستان را می‌گذاشتم توی کانال موشکافی و ‌تا سه‌شنبه و چهارشنبه صبر می‌کردم. از یک ساعت قبل شروع جلسه، می‌نشستم پشت میزم. سنتی بی‌کلامی را پلی می‌کردم. برای ده‌مین بار داستان را می‌خواندم! واو به واو جمله به جمله داستان‌ها را حفظ می‌شدم! و بعدش راس ساعت پنج، بیست سی نفر عشق داستان، مثل خودم، می‌آمدند توی لینک موشکافی! حال خوب با پیدا کردن تصویر مرکزی می‌پاشید توی جلسه! وقتی سوال از جلسات قبل می‌پرسیدم و درست جواب می‌دادند ذوق مرگ می‌شدم! آخری‌ها دیگر نیاز نبود من بگویم داستان چگونگی است یا چرایی؟! خودشان تند تند کامنت می‌گذاشتند. هر جلسه هم در مورد روسری‌ من نظرات ویژه می‌دادند. آخرش که دل و جگر داستان را خالی می‌کردیم روی میز جگرمان که حال می‌آمد یک آخيش می‌گفتیم و خداحافظ! حالا هی داریم دست دست می‌کنیم. این‌پا‌وآن‌پا می‌کنیم که چطوری هنوز به هم و به داستان وصل باشیم! دوره ‌موشکافی مبنا نقطه اوج سی‌سه سالگی من بود! یک سفر قهرمان با پیرنگ چراییِ رستخیز! @berrrke
هدایت شده از /زعتر/
ـــــــــــــ همیشه به هنرجوها می‌گویم در پایان‌بندی داستان‌هایتان، همان چیزی را به مخاطب بدهید که توقع دارد و دوست دارد. می‌گویم نوآوری شما باید درست همین‌جا باشد. مخاطب، نه آن‌طور که دوست دارد به آن چیزی که توقع دارد برسد؛ نه آن‌طور که دلش می‌خواهد به مطلوبش برسد اما با یک راه خلاقانه با یک مسیری که شما تصور نمی کردید، به آن چیزی که دوست دارد، برسد. حالا نشسته‌ام به انتظار خبری که نقطه پایان ماجرا باشد. همان خبری که دوست دارم و مطلوبم است. از یک راه خلاقانه. با یک مسیری که فکرش را هم نمی‌کنم. @zaatar