eitaa logo
بِرکه 🍃
301 دنبال‌کننده
263 عکس
22 ویدیو
1 فایل
خانم ف.میم روایت های ساده از زندگی یک مامان، معمار، داستان نویس.🍂 اینجا می‌توانیم گپ بزنیم https://eitaa.com/Fmazhari
مشاهده در ایتا
دانلود
. اوایل اردیبهشت هر وقت باران می‌گیرد دلم پیچ‌وتاب می‌خورد. حالم مچاله می‌شود. باران را دوست دارم اردیبهشت را هم! ولی ترکیب این‌دوتا را نه! ابرهای باران دیروز، تا امروز کش آمده‌اند. هنوز هوا تاریک است. پنج سال‌پیش هم همین روزها باران می‌زد هفت روز پشت هم! چهارمین روزش ابرها سیاه‌تر بودند که برادرم رفت! ۲۹‌ساله! دیشب همه‌که خوابیدند رفتم توی حیاط آسمان هنوز جا به جا ابر داشت. نشستم کف حیاط بیخود و بی‌جهت دلگیر بودم. کاش ابرها پخش‌و پلا بشوند. امدم بالا خودم را سرگرم کار کردم. داشتم کلید چراغ را می‌زدم که بخوابم. صدای باد از کانال کولر پیچید. گفتم خوب شد، دارد ابرها را می‌برد. گوشی توی دستم وي‌بره خورد. همکارم توی کانالش خبر را زده بود. پنجره را نگاه کردم آسمان قرمز بود از ابر. رفتم توی گروه حلقه. غوغا بود برای مادری ۲۹‌ساله، که ناگهان توی اردیبهشت بارانی رفته بود. همه‌مبنا حالا توی شوکیم! هنرجوی مهربانی که اصلا نمی‌شناختم! اردیبهشت بارانی کار خودش را کرد. کاش امروز هم ببارد برای تسلای دل‌مان! هرکسی هرچه‌از دستش برمی‌آید، از حمد و فاتحه، ملک و یاسین و صلوات برای شادی روح این مادر عزیز روانه کند. @berrrke
. شده‌ام مثل بچه‌ دبستانی‌ها شب امتحان! کتاب‌هایم را ریخته‌ام روی میز چشم‌هایم را محکم می‌بندم زیر لب تند تند صلوات می‌فرستم و می‌گویم:"خدایا میشه اینا برن تو کله‌ی من همین الان؟" بعد گوشه چشمم که مچاله شده رو ذره ذره باز می‌کنم می‌بینم نه‌خیر هیجا نرفتند و هنوز روی میزند! پ.ن علیرضا اومده میگه میایی با هم فارسی بخونيم؟ من😶 @berrrke
هدایت شده از مجله مجازی محفل
-🏚️ زمستان سال ۸۲ بود و فصل امتحان‌های پایان ترم. یادم می آید شبی که فردایش امتحان ریاضی داشتیم به حدی هوا سرد بود که بخاری اتاقم جواب نمی‌داد. آن زمان بابا یک گوشه از پذیرایی بزرگ‌مان را با یک دیوار چوبی که حکم میز تحریر و کتابخانه داشت، جدا کرده بود. این تکه از پذیرایی شده بود اتاق من و خواهرم برای همین دو تا پنجره بلند توی اتاق‌مان داشتیم. آن شب سوز سرما از لای پنجره ها می ریخت توی اتاقم و با تانژانت و کتانژانت قاطی می‌شد و مغز تک تک استخوان هایم را می‌سوزاند. زیر سه تا پتو داشتم به خودم و مدیر مدرسه و معلم ریاضی‌ام درود می‌فرستادم که نفهمیدم چطور خوابم برد. یکهو حس کردم یک نفر تختم را از روی زمین بلند کرد و پرت کرد یک متر آن طرف‌تر. به همان دلیلی که بالاتر گفتم یکی از لوسترهای پذیرایی هم توی اتاق من بود. خودش و تمام آویزهایش با آن همه ابهت داشت دور سقف می‌چرخید صدای جرینگ جرینگش گوش عالم را کر کرده بود . بابا بلند بلند امام حسین را صدا می زد. یکی یکی ما بچه ها را از دور خانه جمع کرد و همه‌مان ریختیم توی حیاط . . . 📌 ادامه‌ی روایت صفحه‌ی ۱۴۳ مجله‌ی محفل؛ 🗞️ @mahfelmag
بِرکه 🍃
-🏚️ زمستان سال ۸۲ بود و فصل امتحان‌های پایان ترم. یادم می آید شبی که فردایش امتحان ریاضی داشتیم به ح
. هر شماره برای محفل عزیز یک جستار ژورنالیستی؛ آموزش تکنیک نویسندگی، می‌نویسم! توی لینک بالا می‌تونید آخرین شماره رو بخونید. عنوان این جستار"جهان خودش را به تو عرضه خواهد کرد." است. @berrrke @mahfelmag
. برای هرکدام از معلم‌های پسرها یک کتاب کنار گذاشتم. ما ادبیاتی‌ها عادت داریم کتاب هدیه بدهیم و کتاب هدیه بگیریم. ذهنمان برای خریدن هدیه جای دیگری جز کتاب و کتابفروشی نمی‌رود! برای معلم ریاضی علی‌رضا رمان "خدمتکار پروفسور" را انتخاب کردم. پروفسور ریاضی‌دانی که معماهای ریاضی یاد پسربچه‌ایی می‌دهد. برای معلم هدیه‌ها‌ و قرآن کتاب "نا" زندگی نامه‌ شهید صدر را فرستادم. "یک عاشقانه‌ی آرام" را هم برای معلم ادبیات! "غرب‌زدگی" جلال را هم برای معلم حسین! می‌خواستم بچه‌ها غیر از هدیه جمعی بچه‌های کلاس، هدیه دیگری هم با دست خودشان به معلم‌ها بدهند. صبح آماده‌ی رفتن بودیم حسین پیله‌کرد که گل هم می‌خواهم بدهم. کتاب خالی دوست ندارم باید گل هم باشد. توی ترافیک صبح پیدا کردن گلفروشی مصیبت بود. یکی پیدا کردیم پر از مامان و بابا و بچه‌های فرم پوشیده بود. کلافه ار شلوغی توی صف ایستادم. مامان‌ها هم‌همه می‌کردند؛ سر انتخاب گل و رنگ روبان و تعداد گلها! من داشتم به این فکر ‌می‌کردم چقدر جهان فکر‌ من با زن‌های توی گلفروشی فرق می‌کند. @berrrke
. هرچه که می‌گذرد بیشتر خوشحالم از این‌که رفیق فابم فاطمه‌ است. که از ب بسم‌الله نویسندگی با هم بودیم و دوتایی همه کلاس‌های مجازی را درو کردیم. فکر می‌کنم توی زندگی قبلی‌ام یک ثواب گت‌وگنده کرده‌ام که نتیجه‌اش دوستی با فاطمه‌ است. بماند که بعضی وقتها چنان هم‌دیگر را لت‌‌وپار می‌کنیم که جمع‌کردن تکه پاره‌هامان با خداست. 😁 هفته پیش‌ که آمده بود کرمان، دوتایی توی بهترین کتابفروشی، لای کتاب‌ها پیچ‌و تاب خوردیم و از داستان حرف زدیم.‌ برنامه ریختیم و قول وقرارهایمان را با هم گذاشتیم. هما‌نجا کادوی تولدش را دادم ‌"خاطرات کتابی" شبیه‌ترین کتاب به روحیات فاطمه. همه خاطره‌هامان با کتاب و خواندن و نوشتن است. خودش می‌گویید من از این قرتی بازی‌ها خوشم نمی‌آید. خوشم نمی‌آید تولدم را تبریک بگویید یا اصلا یادتان به روز تولدم باشد. ولی هر سال من حرف‌گوش نکن‌تر می‌شوم. مطمئنم الان که پست را ببیند می‌اید پی‌وی چندتا گیفت شعبان می‌فرستد و می‌گویید به جای این لوسبازیا چیزمیزهایی که باید مینوشتی را بنویس تحویل بده! چشم تحویل می‌دهم. بعد از اینکه تولدت را تبریک گفتم! تولدت مبارک رفیق‌💕 @chiiiiimeh @berrrke
. چراغ هود را روشن می‌کنم. دکمه‌کتری را می‌زنم. نگاهِ بانکه‌ی ختمی و نشاسته می‌کنم! ناخودآگاه می‌خوانم، رفیق بغض هر‌شبم! هوای گریه‌و تبم! ببر مرا به ناکجا! کجا؟ هرجا که ریزگرد نداشته نباشد. هرجا که بشود توی خانه بدون ماسک راه رفت. هرجا که ملتش همه‌ نَسرفند شب‌ تا صبح! دکمه‌ کتری تَقی می‌پرد بالا. آب جوش را می‌ریزم روی ترکیب نشاسته و آب‌سرد. بخارش می‌خورد توی دماغم. حسین راه افتاده توی آشپزخانه. ته دلم می‌لرزد. امشب‌هم خواب نداریم! یاد حرف‌هایی که ده دقیقه‌ پیش توی گروه دوستانه به همکارم گفتم، می‌پیچد توی مغزم! تو الان فقط‌ پرستاری! مامان نیستی. پرستارها جوش نمی‌زنند. فقط روی مریض کار انجام می‌دهند. جوش نزن برای خودت‌هم روضه نخوان! یک اهم اهمی می‌کنم. جوالدوزی فرو می‌کنم توی پهلویم. گلویم صاف می‌شود. حسین را آب‌می‌دهم برشمی‌گردانم توی تخت! یکی من می‌سرفم یکی او! ریزگرد است دیگر ما هم حساسیت داریم! همین! تو هم پرستاری باز امشب هم شیفت‌داری درست؟ ماسک را روی صورتم صاف و صوف می‌کنم. دمیار را می‌گذارم روی دهن حسین و دوتا پاف می‌زنم. دوتا‌هم به خودم! می‌روم سروقت کتاب‌هایم! یک دهن‌کجی به خودم‌ می‌کنم! گلو تو بسوز. دماغ هرآنچه داری جاری کن! سینه هم که تکلیفش معلوم است. شما که نمی‌گذارید آدم بخوابد! اقل‌کن دوتا داستان که می‌شود خواند! حالا نشاسته هم ورآمده، سر‌می‌کشم. کتاب قاف را هم باز‌می‌کنم. به‌نوش به‌‌گوش به‌هوش! به‌قول یکی از دوستان همینطوری به بهانه‌ایی برکه‌ را قلمی کردم. @berrrke
. نگاش‌کنید فقط! آدم رو یاد این بچه‌ تخسا می‌ندازه که از جلوی در رد میشن، گردن و کله‌شون جا می‌مونه برا فوضولی😂 ببینید نیم‌مثقالی چطوری گردن کشیده سمت نور! این گیاه بابا‌آدمه ولی چون کوچیکه حسین صداش‌می‌کنه آدم‌بچه! ادم‌بچمون زندگی تلخ‌ و داراماتیکی داشته. یه روز پاشدیم دیدم یک لشکر هزارپا توشه انگار تخم ریختن هزارتاشون با هم از تو تخم در اومدن. دوا درمونش کردم ولی جواب نداد و کلی برگاش ریخت. دیگه ازش قطع امید کردم گذاشتمش دم در که ببرمیش سر کوچه. چند روز تو پاگرد بدون آب و غذا و نور موند. بعد یه روز یهو دیدم همین نیم‌مثقالی که گردن کشیده، سبز شده!! بی‌حال و بیرنگ قشنگ زرد بود از بی‌سبزینگی! الانم که خداحفظش کنه، اینجا داره فضولی خورشید رو می‌کنه. 😁 @berrrke
معرفی کتاب استادیاران مدرسه مبنا.pdf
6.43M
. 🎊 این شما و این هم، «لیست پیشنهادی کتاب» استاد جوان آراسته و استادیاران مدرسه مبنا. . این‌روزها، روزهای مهمی برای اهالی کتاب هست. خیلی‌هامان دنبال لیست کتاب‌های خوب می‌گردیم برای تکمیل لیست خریدمان از نمایشگاه کتاب! این شما این هم لیست پرپیمان، دقیق و کاردرست! @berrrke
. دور‌هم داریم رمان "آن‌سوی دریای مردگان" استادمون رو نقد می‌کنیم! خانم میرابوطالبی استاد و نویسنده درجه‌یک ادبیات نوجوان‌! پیشنهاد می‌کنم این کتاب رو هم به لیست خرید از نمایشگاه اضافه کنید. رمان فانتزی که ایده‌اش از یک اسطوره گرفته شده. از اون رمان نوجوان هاست که بزرگسال هم از خوندنش لذت می‌بره! @berrrke