eitaa logo
#به سوی نور(۷)
73 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
104 فایل
› اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و مسائلِ روز🍃 ‌ •ارتباط با ادمین : @ZAHRASH93
مشاهده در ایتا
دانلود
11.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻بچه‌های شهید سید رضی چه کاره‌اند؟ سید ناصر عمادی - از بستگان شهید سید رضی موسوی: 🔹چند بار به سید رضی گفتم با این همه جایگاه، کاری برای فرزندانت انجام بده، می‌گفت هر کس باید به اندازه توانمندی و استعدادش به جایی برسد. 🔹هیچ کدام از فرزندانش استخدام نیستند، همسرش چندین سال در دمشق معلم بود و استخدام نشد، خودش جانباز بود ولی به کمیسیون پزشکی که من عضوش بودم نمی‌آمد. 🔹در کنار کارهای اداری و مستشاری، خادمی زائران را هم در هتل‌ها می‌کرد. https://eitaa.com/besooyenour
قسمت_پنجم (روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن) جوجه‌ها سیک سیک می‌کردن!" با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. پی صحبتم را نمی‌گرفت؛ اما همین که گوش می‌داد، امیدوارم می‌کرد که خودم حرف توی دهانش بگذارم:" مثل اینکه خیلی هم بدت نیومد. می‌خوای برات چند تا جوجه بگیرم؟ همین اول بگم ها، باید قول بدی حیاط رو تمیز نگه داری، زحمت درست کردن آغلشون هم با خودته." داشت هوایی می‌شد. نگاهی خریدارانه به چهار گوشهٔ حیاط انداخت تا بهترین کنج را انتخاب کند. دیگر نتوانست دل به کار بدهد. دستمال را روی دسته دوچرخه رها کرد و گفت:" مامان، من که خیلی جوجه دوست دارم، به خصوص جوجه رنگی. واقعاً برام می‌خری؟" جواب دادم:" آره می‌خرم؛ ولی الان پول ندارم. باید صبر کنی چند ماه دیگه که یکم پس انداز کنم. راستی، یه کار دیگه هم میشه کرد." بی‌صبرانه منتظر بود راهکارم را برای رسیدن هرچه سریع‌ترش به جوجه‌های رنگی بگویم. انگار که اتفاقی چشمم به دوچرخه افتاده گفتم:" می‌خوای دوچرخه‌ت را بفروشیم؟ این‌طوری می‌تونیم بخشی از پولش رو تو بانک برات پس انداز کنیم، با بقیه‌ش جوجه بخریم." رفته بود توی فکر. نه می‌توانست از خیر دوچرخهٔ برق افتاده‌اش بگذرد و نه دلش می‌آمد قید جوجه‌دار شدن را بزند. دستمال را از روی دوچرخه برداشتم. گردش را تکاندم و گفتم:" برای همیشه که بی دوچرخه نمی‌شی. یه مدت می‌فروشی‌ش، باز بعداً می‌تونی بخری. الان اگه دوچرخه سواری امن نیست.نگران نباش مطمئنم جوجه‌ها حسابی سرگرمت می‌کنن." حساسیت من روی خودش را می‌دانست و فکر جوجه‌های رنگی هم قِلقلکش داده بود. مثل همیشه زیرکی به خرج داد. با پذیرفتن فروش دوچرخه هم به مراد دلش می‌رسید؛هم خودش را بیشتر در دلم جا می‌کرد.البته،من هم در زرنگی دست‌کمی از او نداشتم. این اولین باری نبود که با همراهی و هم‌فکری، بچه‌ها را به هدفی که خودم توی سرم بود، نزدیک می‌کردم.حاجی که بیرون از خانه،بیشتر از من سروکله‌زدن مردم با همدیگر را دیده بود، از سر تجربه می‌گفت:"اگه بچه‌ها کاری خلاف میلت انجام دادن،مستقیم و بی‌پرده باهاشون مخالفت نکن. اون‌ها که از خواسته‌شون کوتاه نمی‌آن. این کار فقط باعث می‌شه روشون باز بشه و قبح اون کار براشون بریزه." تفاوت نسل یکی از دلایلی بود که باعث می‌شد گاهی اختلاف نظر داشته باشیم و توی انتخاب‌هایمان با همدیگر بیشتر گفتگو کنیم؛ مثلاً بعضی وقت‌ها، بچه‌ها لباس‌هایی را می‌پسندیدند که به قول خودشان شیک و امروزی بود؛ ولی اصلاً با سلیقهٔ من جور در نمی‌آمد. بماند که در شأن بچه‌هایم هم نمی‌دیدم که هرچه به بازار آمد، بپوشند. کافی بود اجازه ندهم تا دور آن لباس را برای همیشه خط بکشند؛ ولی مِهر نقش و نگارش به این راحتی از دلشان بیرون نمی‌رفت. بدون هیچ واکنشی توی مغازه ازشان می‌خواستم همان مدلی را که پسندیدند، پرو کنند.در فاصله‌ای که توی اتاق پرو بودند، به فروشنده می‌گفتم از لباس‌های سنگین و رنگین‌تر، دو سه نمونه شیک و زیبایش را بدهد تا آنها را هم امتحان کنند. وقتی می‌دیدم جلوی آینه لباس‌ها را برانداز می‌کنند و در انتخابشان به تردید افتاده‌اند، من هم تیر آخر را می‌زدم و می‌گفتم:" بالاخره کدوم شد؟ هر کدوم رو بخواین من پولش رو حساب می‌کنم؛ ولی به نظرم بد نیست ببینین کدومشون به شخصیتتون نزدیکتره. بالاخره بقیه که شما رو نمی‌شناسن، قراره از روی همین لباس‌ها قضاوتتون کنن." در این رقابت، معمولاً لباسی که جلف‌تر بود، نتیجه را واگذار می‌کرد. گاهی پیش می‌آمد که از رؤیا پردازی‌هایی حرف می‌زدند که به صلاح نبودنش مثل روز برایم روشن بود؛ ولی به‌جای اینکه مثل مرغ یک پا روبرویشان بایستم و مانعشان بشوم، خودم هم دست خودم هم‌دستشان می‌شدم. قدم قدم با آن‌ها پیش می‌رفتم تا به چشم خودشان چاله و چوله‌های مسیر را ببینند. خیلی وقت‌ها به نیمهٔ راه نرسیده تا ته اشتباهشان را می‌خواندند و دور می‌زدند. زهرا تصمیمش را گرفته بود. می‌خواست برای ادامه تحصیل برود مالزی. می‌گفت اعتبار مدرک دکترای آنجا از ایران بیشتر است. از طرفی قرار بود دوریی‌اش را به جان بخرم. از طرف دیگر مطمئن نبودم تصمیم درستی گرفته است و در پس این سختی و غربت، موفقیت چشمگیری انتظارش را می‌کشد یا نه. کنارش ایستادم و برای تهیهٔ پاسپورت و مقدمات سفر همراهش رفتم. علم و تخصصی نداشتم که بتوانم مشورتی به او بدهم؛ ولی مدام تشویقش می‌کردم تا جایی که می‌تواند تحقیق کند. داشت تصمیمش جدی‌تر می‌شد و دلهره‌های من بیشتر. آخر کار، وقتی با چند نفر از دوستانش که راه او را قبلاً رفته بودند مشورت کرد، نظرش عوض شد؛ ولی من قصد کرده بودم اگر به این نتیجه برسد که انتخابش درست است، پشتش را خالی نکنم و تا پای پله‌های هواپیما همراهی‌اش کنم. در آن مدت، مصطفی هم برای خواهر کوچک‌ترش نگران بود. https://eitaa.com/besooyenour
▫️وَ صَدَقَةُ السِّرِّ فَإِنَّهَا تُکَفِّرُ الْخَطِيئَةَ، وَ صَدَقَةُ الْعَلانِيَةِ فَإِنَّهَا تَدْفَعُ مِيتَةَ السُّوءِ 🟤صدقه پنهانى که کفّاره گناهان است و صدقه آشکار که از مرگ هاى بد پيشگيرى مى کند» ✍منظور از «صدقه سرّ» کمک هايى است که انسان به افرادِ نيازمند و آبرومند مى کند که هم خلوص نيّت بيشترى و هم حفظ آبروى افراد نيازمند در آن است و به همين دليل، برکات فراوانى دارد و اين تعبير هم شامل صدقات واجبه مانند کفّارات و نذورات مى شود و هم صدقات مستحبّه و انفاقات. و منظور از «صدقه عَلانيه» کمک هايى است که آشکارا انجام مى شود و يکى از آثار و برکات آن تشويق ديگران به کار خير و دعاى مردم در حق صدقه دهنده است. اين سخن در واقع برگرفته از آيه شريفه «أَلّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهَارِ سِرّاً وَ عَلاَنِيَةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ; آنان که اموال خود را در شب روز، پنهان و آشکار انفاق مى کنند، پاداششان نزد پروردگارشان است; نه ترسى بر آنهاست و نه غمگين مى شوند». 📘 https://eitaa.com/besooyenour
حیاتی ترین نکات در برخورد با خانم ها 🔹 خوب گوش دادن 🔸عمل به قول ها 🔹فراموش نکردن مناسبت ها 🔸و توجه به تغییراتی که کرده اند، است. #همسرداری https://eitaa.com/besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا کرمان؛ موکب ها در حال آماده شدن برای استقبال از زوار حاج قاسم... پایتخت مقاومت، سال گذشته میزبان صدها هزار انسانی بود که از جای جای جغرافیای مقاومت خود را به کرمان رساندند. از حالا کرمان در حال آماده شدن برای ۱۳ دی سالگرد آسمانی شدن ژنرال سلیمانی است. https://eitaa.com/besooyenour
قسمت_ششم (روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن) حال من را خوب می‌فهمید و سعی می‌کرد آرامم کند. مصطفی توی همین خانه بزرگ شده بود. جای تعجب نداشت وقتی که حرف خودم را به خودم پس داد و گفت:" مامانِ من، نگران نباش. اجازه بده کارهاش رو بکنه، جلو بره. خودش متوجه درست یا غلط بودن انتخابش می‌شه." این اولین بار نبود که زهرا همت می‌کرد برای قدم گذاشتن توی راه‌های پُرپیچ و خم، آخرین بار هم نبود. مدت کوتاهی بعد از شهادت مصطفی، به سرش زد برای دانش آموزان مسابقهٔ کتاب‌خوانی را بیندازد. می‌دانستم یک تنه دستش به جایی بند نیست که بتواند طرح به این مهمی را اجرا کند؛اما باز از تنهایش نگذاشتم. شهادت مصطفی باب آشنایی من را با خیلی از فعالان فرهنگی باز کرده بود. با بعضی‌هایشان تماس گرفتم و سفارش زهرا را بهشان کردم. با کلی ذوق و انگیزه به این در و آن در می‌زد که هر بار به در بسته می‌خورد. بالاخره خودش فهمید بهتر است باری را بردارد که شانه‌های خودش به تنهایی تابِ کشیدنش را داشته باشد تا چشم امید به دست و شانهٔ بقیه نبندد. فقط اعضای یک خانواده نبودیم، همه کس همدیگر بودیم. در همدان فامیل زیادی نداشتیم.حاجی ساک جبهه‌اش را که بست، تنهاتر هم شدیم. اول زمستان بود. دو سه ماهی بیشتر از جنگ نمی‌گذشت که من هم مثل زن‌های همسایه، شوهرم را از زیر قرآن رد کردم. شیرین کاری‌های مرضیهٔ دو ساله و مصطفای نه‌ماهه کمکم می‌کرد تا سوز سرما و سردی جنگ فراموشم شود. همهٔ خانواده‌ام یزد بودند و با مادر شوهرم توی یک خانه زندگی می‌کردیم. در نبود شوهر، هوای من را داشت و توی بچه داری کمکم می‌کرد؛ و گرنه در شهر غریب و دور از همسر باید منتظر روزهای سخت‌تری می‌بودم. با این حال، بیشتر وقتم با بچه‌هایم سر می‌شد. من هم بازی آنها می‌شدم و آنها هم صحبت من؛ همهٔ تنهایی‌مان را با هم پر می‌کردیم. مرضیه و مصطفی بزرگ شده بودند و تولد زهرا جمعمان را گرمتر کرده بود؛ ولی جنگ به آن زودی سر تمام شدن نداشت. زهرا حدوداً دو ساله بود. پدرش عازم منطقه شد و تا دو ماه نتوانست بیاید مرخصی. یک روز، زهرا جلوی در خانه داشت بازی می‌کرد که دید مردی با لبخند از دور به او نزدیک می‌شود. لبخندی که پشت حجم عظیمی از ریش و سبیل آشفته خیلی هم مهربان به نظر نمی‌رسید. بی‌معطلی فرار کرد سمت خانه. از دور صدایش را شنیدم که با وحشت داد می‌زد: "مامان!" دویدم و بغلش کردم. تا می‌خواستم بپرسم چه شده، دیدم حاجی با سر و وضع ژولیده وارد خانه شد. من که همسرش بودم، چند ثانیه‌ای زمان می‌خواستم تا او را بشناسم، چه برسد به زهرای دو ساله؛ آن‌قدر از آخرین دیدارشان می‌گذشت که چهرهٔ پدر را از یاد برده بود. حاجی گاهی می‌رفت جبهه و سه ماه بعد می‌آمد. توی شهربانی کار می‌کرد. به راحتی مرخصی نمی‌دادند. بارها و بارها مرخصی بدون حقوق گرفت؛ ولی خودش را به منطقه رساند. وسط جنگ بودیم. شوهرم نبود. هر آن ممکن بود کفگیرمان به ته دیگ بخورد. روزگار، روزهای سختی را برایم ساخته بود؛ ولی با این حال مراقب بودم زندگی‌مان از جریان نیفتد. گاهی، برادرم حسین از یزد می‌آمد و ما را می‌برد پیش خودش؛ اما همیشه که نمی‌شد خانه و زندگی‌ام را بگذارم و بروم. یک ماهی می‌ماندم و دوباره با بچه‌ها برمی‌گشتم همدان. اوقاتمان را در همان خانه با هم سپری می‌کردیم. بعضی روزها غذا درست می‌کردم، دست بچه‌ها می‌گرفتم می‌بردمشان تفریح. گاهی هم با تاکسی می‌رفتیم خانهٔ عمه اشرف. باید سر بچه‌ها را گرم می‌کردم تا کمتر بهانه پدرشان را بگیرند. بچه‌ها خودشان بارها گفته‌اند غربتی که آن روزها با هم تحملش کردند، باعث شده است بیشتر به هم وابسته شوند. شب که می‌شد، همگی با هم دور کرسی می‌نشستیم. من بافتنی می‌کردم و برایشان از ننه می‌گفتم، از خاطرات کودکی‌ام و از حکایت‌هایی که ننه توی گوشمان تکرار می‌کرد. آن شب‌های زمستانی سر صبح شدن نداشت. حکایت‌های من تمام می‌شد و خواب به چشم بچه‌ها نمی‌آمد. از بی‌خوابی چشم‌هایشان می‌خواندم که هوای بابایشان را کرده‌اند. از جنگ برایشان می‌گفتم؛ از اینکه چرا پدرهای بچه‌ها رفتند جبهه، از اینکه همهٔ مردها تفنگ برداشته‌اند تا دشمن را از کشورمان بیرون کنند. بعد هم با هم دعا می‌کردیم که خدا به رزمندگان کمک کند و ما پیروز این جنگ شویم. چه شب‌ها که صدای آمین‌های کودکانه از پای کرسی‌های شهر بلند می‌شد و چه دست‌های کوچکی که از سر دلتنگی برای آغوشی پدرانه، نیمه شب‌ها دست به دعا برمی‌داشت. مصطفی که به لطف همراه شدن با پدرش در مراسم‌های مختلف بیشتر با فضای جبهه خو گرفته بود، سؤال‌هایش تمامی نداشت. شب‌ها که جای خود، هر ساعتی از روز هم که بیکار می‌شد، می‌آمد کنارم، گوشهٔ پیراهنم را می‌کشید و می‌گفت:" "مامان، الان بابا داره چی‌کار می‌کنه؟ خوابیده یا داره می‌جنگه؟ کِی می‌خوابه؟ چقدر به دشمن نزدیک شدن؟ بابا اونجا چند تا تفنگ داره؟" https://eitaa.com/besooyenour
▫️وَلاَ تُسْرِعَنَّ إِلَى بَادِرَة وَجَدْتَ مِنْهَا مَنْدُوحَةً 🟤هرگز به هنگامى که خشمگين مى شوى و راه چاره اى براى آن مى يابى به انجام اقدام خشن شتاب مکن (و تصميم ناگهانى مگير) ✍به يقين هنگامى که انسان از خشم برافروخته مى شود اعتدال فکرى خود را از دست مى دهد و بارها آزموده ايم که هر تصميمى در آن حال گرفتيم بعداً ثابت شده که خطا بوده است. حتى عاقل ترين اشخاص به هنگام خشم و غضب ممکن است به صورت نادان ترين افراد در آيند. و اين تعبيرى که در ميان عوام معروف است که مى گويند: هنگامى که عصبانى شدم خون چشمانم را گرفت و چيزى را نديدم و مرتکب فلان کار شدم بنابراين بايد مطابق ضرب المثل معروف عمل کرد: به هنگام غضب نه تصميم، نه کيفر و نه دستور. 📘 https://eitaa.com/besooyenour
همسرداری 💢 راه های حفظ و بهبود ارتباط بین زوجینی که اختلاف دارند: 👈یکی از مهارتهای ارتباط صحیح زوجین، توجه به خوبی های طرف مقابل است. این کار علاوه براینکه محبت را زیاد می کند، در تعارضات ، تحمل نقاط ضعف طرف را برای ما آسان می کند. 💫برای کشف خوبی های همسرتان، گاهی برگه ای بردارید و خوبی های همسرتان، حتی کارهای خوبی که در گذشته کرده را یکی یکی در آن بنویسید و در فرصت مناسب از همسر خود به خاطر این خوبی ها تشکر کنید . 👈 به نقص های خودتان هم توجه کنید. چه بسا توجه به ایرادات خودتان، نقص های دیگری را در نظر شما کوچک تر و قابل تحمل تر کند. 👈توجه داشته باشید که اگر با هر کس دیگر هم ازدواج می کردید، در اون فرد هم رفتارهایی بود که باب میل شما نبود، و پذیرفتن تفاوتها، قانون اصلی در تداوم ازدواج است. https://eitaa.com/besooyenour
9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا اسلحه به دست گرفت؟ ♨️ یادگاری مهم سردار دلها به دخترش! ‼️ عاشقانه‌ای از جنس خدا... https://eitaa.com/besooyenour
قسمت_هفتم (روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن) مصطفی چهار پنج ساله که شد، دیگر پای ثابت برنامه‌های پدر بود. پدرش هرجا که می‌رفت، دست مصطفی را هم می‌گرفت و می‌برد: دعای توسل، مراسم تشییع شهدا، زیارت عاشورا و... . هنوز خیلی کوچک بود که عمو محسنش شهید شده بود. از او خاطره‌ای تو ذهنش نداشت. خودم برایش چیزهایی را تعریف می‌کردم. به او می‌گفتم باید افتخار کند که عموی شجاعی داشته و برای کشور و مردمش جان داده است. حاجی خیلی اصرار داشت برای مصطفی جا بیندازد که شهدا با مرده‌های معمولی فرق دارند. آن‌ها زنده‌اند و از همان دنیا به کارهای ما نگاه می‌کنند و می‌توانند دستمان را بگیرند. آن‌قدر زنده بودن شهد،ا به خصوص عموی شهیدش را پذیرفته بود که هر موقع از خیابان شهدای همدان رد می‌شدیم، مقابل باجهٔ پست می‌ایستاد و می‌گفت:" بریم ببینیم عمو محسن نامه نفرستاده؟" محسن سن و سالی نداشت، همان اوایل جنگ به این در و آن در زد تا توانست بالاخره راهی جبهه شود و سال ۶۰ خبر شهادتش را برایمان آوردند. وقتی مصطفی وارد نطنز شده بود، می‌گفت هر بار که قرار است تصمیم مهمی بگیرند، ناخودآگاه یاد عموی شهیدش می‌افتد و خاطره تشییع پیکرهایی که با پدرش رفته و نمازهایی که با همهٔ کودکی برای شهدا خوانده است، از جلوی چشمش رد می‌شود. می‌گفت:" مامان، خدا می‌دونه همیشه موقع تصمیم گیری، اون صحنه‌هایی رو یادم میاد که با بابا می‌رفتم مراسم شهدا. چون قد من کوتاه بود، راحت می‌توانستم از بین پای بزرگترها خودم رو برسونم جلو و شهدا رو از نزدیک ببینم. باور کنین تصویر همه شون خیلی زنده جلوی چشمام و نمیذاره تصمیمی بگیرم که خلاف آرمان‌هاشون باشه." دیگر عادت کرده بود. هر روز عصر که حاجی می‌خواست برود بیرون، مصطفی زودتر از او کفش‌هایش را می‌پوشید و دم در منتظرش می‌ایستاد. بعد از ظهرها معمولاً خانه همسایه‌ها دورهمی زنانه برپا بود. تولد بچه و نوه، خانه خریدن یا برگشتن از زیارت هم بهانه‌اش را جور می‌کرد. حاجی خوشش نمی‌آمد که مصطفی از همان بچگی عادت کند توی جمع‌های زنانه بپلکد. گاهی آنچنان با جزئیات، اتفاقات خانه را برای پدرش تعریف می‌کرد که هاج‌و‌‌واج می‌ماندیم. در اوج بازی هم سر را پا گوش و چشم بود. پنج ساله بود که برای مراسم خواستگاری عمو حسینش ،او را همراه خودمان بردیم. عروس خانم، چند دقیقه‌ای مصطفی را روی پایش نشاند و مشغول صحبت با ما شد. همان یکی دو دقیقه و همان دو سه جمله کافی بود تا آمار دندان‌های عقل عروس را هم در آورد. وقتی برگشتیم خانه،داشتیم نظرمان را دربارهٔ آن دختر به حسین آقا می‌گفتیم. کاملاً جدی و مردانه وارد بحثمان شد و گفت:" راستی عمو، یکی از دندان‌هاش رو موش خورده بودها!" از همان جا پشت دستمان را داغ کردیم که دیگر او را با خودمان هر جایی نبریم، به خصوص مهمانی‌های زنانه. با همان دو سه چشمه‌ای که نشان داده بود، ثابت کرد خیلی نمی‌شود گول بچگی و چشم و گوش بسته‌اش رادخورد. با به دنیا آمدن فاطمه، مصطفی شد تک پسر و سه تا تا خواهرش مهم‌ترین و بهترین هم‌بازی‌هایش شدند. خیلی حواسمان بود پایش را به جمع‌های زنانه باز نکنیم؛ اما برای بازی کردن با دختر بچه ها هیچ حساسیتی نشان نمی‌دادیم. سه تا خواهر خودش به کنار، با همکارهای حاجی هم که رفت‌وآمد داشتیم، با همکارهای حاجی هم که رفت و آمد داشتیم هر کدام دو سه تا دختر داشتند. مصطفی هم‌بازای جز دخترهای ریزه میزه و هم سن و سال خودش نمی‌دید. گاهی، آن‌ها با او توپ بازی می‌کردند و گاهی او می‌رفت وسط خاله بازی‌شان.مثل همیشه از دور، زیر چشمی نگاهشان می‌کردم؛ چه توی خانه بازی می‌کرد، چه توی کوچه، چه خانهٔ همسایه.برای اینکه به کنجکاوی‌اش نزنم، هیچ وقت نگفتم که مصطفی تو پسری و نباید با دخترها بازی کنی. می‌دانستم همراهی و هم‌نشینی با پدر کار خودش را می‌کند. مردانگی یاد می‌گیرد و کم کم به او می‌فهماند که باید از جمع دخترها فاصله بگیرد. بازی بدون دعوا و قهر و آشتی‌هایش برای بچه‌ها نمک ندارد. چهار تا بچه از صبح زود که چشمشان باز می‌شد تا وقتی رمقی برایشان باقی می‌ماند، دور تا دور خانه دنبال هم می‌دویدند و غرق بازی می‌شدند. طبیعی بود که گاهی کلاهشان توی هم برود، گلایه‌هایشان را زیر بغل بگیرند و پیش من بیایند تا وساطتی بکنم .همیشه هم دست از پا درازتر برمی‌گشتند. با طرف‌داری از یکی و متهم کردن دیگری، خودم را رسوای دعواهای بچه‌گانه‌شان نمی‌کردم. اگر حرف‌هایشان بوی چُغولی می‌داد، تنهایی با آنها صحبت می‌کردم. به دخترها می‌گفتم:" مصطفی تنها داداشتونه. ببینید چقدر هواتون رو داره؟ کارهایی که مصطفی براتون می‌کنه، خیلی از داداش‌ها برای آبجی‌هاشون انجام نمی‌دن‌ ها! شما هم باید هواش رو داشته باشین دیگه." مصطفی را هم گوشه‌ای می‌کشیدم و بهش سفارش می‌کردم:" تو پسری، اون‌ها دخترن . https://eitaa.com/besooyenour
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرکسی در ارزوی فرزند هست،انشاالله یکی از اینا روزیش🌹 https://eitaa.com/besooyenour