eitaa logo
#به سوی نور(۷)
74 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
104 فایل
› اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و مسائلِ روز🍃 ‌ •ارتباط با ادمین : @ZAHRASH93
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(روایت مادر شهید محمد مسرور) وقتی حاجی به محمد گفت که می‌بَرَدَش نماز جمعه، محمد خوش‌حال با همان زبان شیرین کودکانه‌اش به من گفت:" مامان، من با بابا برم؟ پسرها تا وقتی کوچک بودند با من به نماز جمعه می‌رفتند و وقتی کمی بزرگ‌تر شدند، همراه پدرشان می‌رفتند. گفتم:" برو عزیزم." محمد خوش‌حال شد و احساس بزرگی کرد.همگی آماده شدیم و راه افتادیم. بیشتر وقت‌ها پیاده تا محل نماز جمعه می‌رفتیم. بعضی وقت‌ها هم حاجی با موتور پسرها را می‌برد.من و فاطمه هم توی راه با هم صحبت می‌کردیم تا برسیم. توی راه به فاطمه گفتم:" چقدر محمد قشنگ حمد رو خوند، کی یادش داده؟" فاطمه با خنده جواب داد:" مامان، من به داداش محمد یاد دادم. دارم نماز رو یواش یواش یادش می‌دم. قُل هُوَ الله رو هم داره یاد می‌گیره." روی سر فاطمه دستی کشیدم و گفتم:" قربونت برم که خواهر مهربونی هستی. عاقبت بخیر بشی دخترم." هیچ‌وقت دوست نداشتم که بچه‌ها توی کوچه بازی کنند. بچه‌های برادر شوهر و خواهر شوهرم هم سن و سال بچه‌های من بودند. همهٔ خانوادهٔ حاجی، مذهبی بودند و خیلی روی تربیت بچه هایشان حساس. نمی‌گذاشتم پسرها از بچگی با هر کسی دوست شوند. بچه‌های برادر شوهر و خواهر شوهرم را صدا می‌کردم و توی حیاط همگی مشغول بازی می‌شدند. حیاط خاکی بود و این‌ها هم خیلی سروصدا می‌کردند؛ اما جلوی چشمم بودند و خیالم راحت بود. چون از کودکی نمی‌گذاشتم بروند توی کوچه، بزرگ‌تر هم که شدند، بهانهٔ رفتن به کوچه را نمی‌گرفتند. وقتی قرار بود جایی بروم، باز هم بچه‌ها را در خانه می‌گذاشتم و همراه خودم نمی‌بردم. سعی کرده بودم که بچه‌ها را به خانه ماندن و با هم بازی کردن و رسیدن به تکالیفشان عادت دهم. آن‌ها هم بهانه نمی‌گرفتند که همراهم بیایند. برای تشویقشان هم همان خوراکی را که دوست داشتند، می‌خریدم. حاجی هم عقیده‌اش با من یکی بود. یک روز بچه‌ها در حیاط مشغول خاک بازی بودند که حاجی از کارش برگشت.به هر کدامشان یک شکلات داد و گفت:"اگه یه وقت چیزی پیدا کردین که مال شما نیست، باید چیکار کنین؟ خوش‌حال می‌شدم که حلال و حرام را به بچه‌ها یاد می‌دهد. بچه‌ها هر کدام به زبان خودش جواب حاجی را می‌داد. فاطمه گفت:" نباید بهش دست بزنیم." حسین هم سریع جواب داد که "باید دنبال صاحبش بگردیم." حاجی دوباره پرسید:" اگه یه چیزی باشه که خودمون لازمش داشته باشیم، چی؟ می‌تونیم برش داریم برا خودمون؟" _ نه حرومه. حاجی همیشه می‌گفت:" خانوم، از بچگی باید همه چیز رو به بچه‌ها یاد بدیم، وقتی بزرگ بشن، دیگه خیالمون راحته که راهشون رو درست می‌رن." همراه و هم‌فکر بودن پدر و مادر توی تربیت بچه‌ها خیلی مهم است. من از اینکه حاجی با من هم‌فکر بود، واقعاً خوشحال بودم. ماه محرم و صفر که می‌شد، به بچه‌ها خیلی عدسی می‌دادم. مادربزرگ خدا بیامرزم همیشه به ما می‌گفت:" محرم و صفر عدسی زیاد بخورید تا اشکتون راحت سرازیر بشه. اشک ریختن برای امام حسین خیلی برکات داره." این نصیحت مادربزرگم را محرم و صفر اجرا می‌کردم؛ اما محمد نیاز بعد از عدسی نداشت. فاطمه می‌گفت : "مامان، محمد همیشه اشکش دم مشکشه. باید شیشه زیر چشمش بذاریم، آب‌غوره بگیریم." محمد هم می‌خندید و چیزی نمی‌گفت. هنوز چهار سالش کامل نشده بود که گلو درد شدیدی گرفت. ته تغاری بود و همه‌مان خیلی دوستش داشتیم. در همان شهرمان کازرون، بردمش پیش دکتر. دکتر گفت حتماً باید عمل بشود. حاجی طاقت نیاورد. با هم بچه را بردیم شیراز. دکتر برای محمد شربت چرک خشک کن نوشت و گفت:" خانوم، امروز این شربت رو به بچه‌ت بده و فردا صبح بیارش بیمارستان تا لوزه‌اش را عمل کنیم." پرسیدم:" دکتر بچه کوچیکه. راهی به جز عمل نیست؟" _ لوزه‌های سومش این‌قدر بزرگ شده که جلوی نفسش رو گرفته. عمل سختی نیست. نگران نباشین. بعد رو به محمد گفت:" بستنی دوست داری؟" محمد سرش رو تکان داد و جواب داد:" بله." _ فردا که می‌آی پیش من، تا چند روز همش باید بستنی بخوری. محمد با خوش‌حالی نگاهی به من انداخت. محمد فهمیده بود باید عمل شود، اما عین خیالش نبود، هیچ ترسی نداشت. https://eitaa.com/besooyenour
👆راه حل، قهر با انتخابات نیست... در حال انجام کار، حواسش به انتخابات هم هست. https://eitaa.com/besooyenour
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 دیدن این کلیپ برای همه واجب و لازمه ..؛ چه کسی که رای میده و چه کسی که رای نمیده ... چارت سیاست خارجی آمریکا درباره رفتار با کشورهایی که پشتوانه مردمی ندارند را ببینید بنطرتون ؛ مشارکت در چه ربطی به امنیت ملی ایران داره؟؟!! https://eitaa.com/besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ماجرای کارت بانکی سردار حاج قاسم سلیمانی که ریالی از آن استفاده نکرده بود ♦️حاج قاسم سلیمانی از ناحیه دست راست، بازو و پای چپ، صورت و چشم و ریه و سایر نقاط بدن مجروح شده بود و جانباز هفتاد درصدی بود. هم حقوق جانبازی داشت هم حق پرستاری اما حتی یکبار هم از آن استفاده نکرد. ♦️سردار سلیمانی کارت بانکی را که به عنوان جانبازی به وی تعلق گرفته بود را از همان اول به بنیاد شهید کرمان واگذار کرد و به آقای حسنی‌سعدی گفته بود: این حق من نیست از این پول به افرادی کمک کن که پول کرایه، هزینه دارو درمان ندارند و هنوز آن کارت در بنیاد شهید است. https://eitaa.com/besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ماجرای کارت بانکی سردار حاج قاسم سلیمانی که ریالی از آن استفاده نکرده بود ♦️حاج قاسم سلیمانی از ناحیه دست راست، بازو و پای چپ، صورت و چشم و ریه و سایر نقاط بدن مجروح شده بود و جانباز هفتاد درصدی بود. هم حقوق جانبازی داشت هم حق پرستاری اما حتی یکبار هم از آن استفاده نکرد. ♦️سردار سلیمانی کارت بانکی را که به عنوان جانبازی به وی تعلق گرفته بود را از همان اول به بنیاد شهید کرمان واگذار کرد و به آقای حسنی‌سعدی گفته بود: این حق من نیست از این پول به افرادی کمک کن که پول کرایه، هزینه دارو درمان ندارند و هنوز آن کارت در بنیاد شهید است.
(روایت مادر شهید محمد مسرور) یک ساعت عملش طول کشید. دکتر بعد از عمل دو تکه گوشت بزرگ نشانم داد و گفت:" این دو تا تیکه ریشه دوونده تا گوش بچه که باید هفت‌سالگی عملش کنیم.تو این عمل لوزه‌ٔ سوم رو در‌آوردیم که جلوی سوراخ بینی‌ش رو گرفته بود و احساس خفگی می‌کرد و نمی‌تونست بخوابه." دلم برای محمد سوخت. مظلوم بود و چیزی نمی‌گفت. به هوش که آمد، دکتر گفت:" هر کسی لوزه‌ش را عمل می‌کنه، باید بستنی بخوره تا زود خوب بشه." محمد فقط به دکتر خندید. دکتر گفت:" چه پسر خوبی دارین ماشالا. خدا براتون نگهش داره."حاجی هرچی محمد می‌خواست، برایش می‌خرید. او هم مثل من محمد را جور دیگری دوست داشت. بچه‌هایم همگی قانع بودند و درخواست‌های زیادی از پدرشان نمی‌کردند.هیچ‌وقت ندیدم که یکی‌شان از پدرشان یا از من چیزی بخواهد که در توانمان نباشد. خودم هم همین‌طور بودم. حاجی همیشه می‌گفت:" خانوم، شما خودت قانعی. برای همین بچه‌ها هم به شما نگاه کردن و این‌طور قناعت می‌کنن. محمد پسر بود؛ اما خیلی خودش را برای من لوس می‌کرد. هم شیرین زبان بود و هم دائم بغلم می‌نشست و من را می‌بوسید و می‌گفت:" مامان، خیلی دوستت دارم." در کودکی اینطور بود، وقتی بزرگ‌تر شد آن‌قدر حیا می‌کرد که فقط دستم را می‌بوسید. یک روز گذاشتم پیش فاطمه و علی و برای کاری رفتم بیرون.وقتی برگشتم محمد بغلم نشست و گفت:" مامان یه چیزی بگم؟" جواب دادم:" بگو عزیزم." محمد با همان شیرین زبانی اش گفت:" شما که خونه نبودی، فاطمه و علی کلی رب انار خوردن." همیشه لواشک، رب انار، انواع ترشی، شربت و هر چیزی را که می‌توانستم در، خانه درست می‌کردم. هم می‌فروختم و کمک خرج حاجی می‌شدم و هم خودمان مصرف می‌کردیم. _ نوش جونشون. تو هم خوردی؟ محمد خندید و گفت:" من فهمیدم دارن رب انار می‌خورن. به آبجی گفتم به منم بده، آبجی به من شربت قرمز داد." فاطمه که حرف‌هایمان را شنیده بود، خندید و گفت:" من به محمد رب انار دادم. وقتی دوباره خواست، بهش شربت دادم. فکر کردم که نفهمیده. _ فهمیدم. فاطمه رفت توی آشپزخانه و برای محمد یک کاسه رب انار آورد و گفت:" بیا داداش باهوش و مهربونم بخور." با این کار‌های محمد، عشقش هر روز توی دل همه‌مان بیشتر و بیشتر می‌شد. وقتی از دست بچه‌ها ناراحت می‌شدم، نه حرف درشتی بهشان می‌زدم و نه تنبیه بدنی شان می‌کردم. فقط قهر می‌کردم. یک روز فاطمه کاری کرد که از دستش ناراحت شدم. قهر کردم و باهاش صحبت نکردم. محمد هم فاطمه را خیلی دوست داشت. به فاطمه گفت" آبجی بیا بریم حیاط رو با هم جارو کنیم تا مامان خوش‌حال بشه و باهات حرف بزنه." دو تا جارو دستشان گرفتند و حیاط رو جارو زدند. محمد آمد پیشم و گفت:" مامان، همهٔ حیاط رو جارو کردیم. بازم کاری هست بکنیم تا آبجی فاطمه رو ببخشی؟" خوش‌حال بودم که محمد این‌قدر هوای خواهرش را دارد. محبت بین این خواهر و برادر از همان کودکی توی فامیل زبانزد شده بود. محمد خیلی زودتر از برادرهایش با پدرش همراه شد. حاجی او را با همان سن کمش می‌برد مسجد و حسینیه. یک بار به حاجی گفتم:" محمد خیلی کوچیکه. می‌ترسم زده بشه. زود نیست که از حالا می‌بریش مسجد؟ _ خانوم، خودت می‌دونی که هر چیزی باید از کوچیکی عادت داده بشه. اتفاقاً محمد خیلی بیشتر از سنش می‌فهمه و باهوشه. دلم می‌خواد از حالا توی خط درست بیفته، مثل برادرهاش. https://eitaa.com/besooyenour
حاج آقا قرائتی شما سوار یه اتوبوسی میشی، میشینی کنار یکی، بو سیگارش اذیتت میکنه! میری اونور تر کنار یکی دیگه میشینی، دهنش بو سیر میده! میری اونورتر میشینی میبینی یکی بچش خرابکاری کرده! درسته تحمل این وضع سخته... اما شما نمیتونی از اتوبوس بری بیرون چون اصل اتوبوس سالمه! 💥چون راننده اتوبوس سالمه! شما برای رسیدن به مقصد نیاز به اتوبوس سالم و راننده سالم داری. درسته؟ 🇮🇷جمهوری اسلامی و رهبری این نظام مصداق اتوبوس سالم و راننده سالم هست. اگه این اتوبوس رو ترک کنید اتوبوسهای دیگه شما رو به مقصد نمیرسونن. سوار کدام اتوبوس میخواهید بشید؟ اتوبوس سلطنت طلبا؟ اتوبوس سازمان منافقین و مسعود رجوی؟ اتوبوس تجزیه طلبا؟ اتوبوس غرب‌پرستا؟ اتوبوس آمریکا؟ اتوبوس انگلیس؟ پس باید بود، صحنه را ترک نکرد و البته خلاف هر مسافری رو هشدار داد و جلوگیری کرد... ولی مراقب بود اتوبوس را خراب نکنیم... 🗳 🇮🇷 https://eitaa.com/besooyenour
با نام نامناسب صدا نزدن کودک برای تمامی انسان ها ” نامشان” از زیباترین دارایی آن ها می باشد. هویت اجتماعی هرشخصی از نام اون گرفته شده که این نام زندگی، اخلاقیات و آینده او را تحت تاثیر قرار می دهد. انتخاب نام فرزندان به عهده والدین می باشد که باید نام نیکو و زیبایی برای آن ها انتخاب کرده و آن ها را با لحنی زیبا همراه با پسوند و پیشوند زیباتری صدا کنند. القاب و پسوند و پیشوندهای مناسب که با اسم کودکان آورده می شود تاثیرات شگرف و مثبتی بر روحیه و نوع شکل گیری رفتار اجتماعی آن ها خواهد گذاشت؛ این موضوع سبب احساس خوشایندی آن ها و اعتماد به نفس بیشتر می شود و همچنین این امر باعث می شود که آن ها خود را بیشتر دوست داشته باشند. از جمله مشکلاتی که در آینده برا کودکان وجود دارد این است که متاسفانه بسیاری از والدین در انتخاب نام و یا نوع صدا زدن فرزندانشان سهل انگاری می کنند. فرزند https://eitaa.com/besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا